#پارت۱۳۶
نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
خوش اومدین،بفرمایین
ممنون
جلوتر از من قدم برداشت و من پشت سرش راه افتادم
از پله ها بالا رفتیم در سالن رو باز کرد نگاهی به
سالن بزرگ و مجلل روبروم انداختم پنجره های
بلند با پرده های حریر که باعث شده بود نمای
تمام حیاط تو دید باشه مبل های سلطنتی،پله
های مارپیچ وسط سالن که به طبقه بالا راه داشت
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که همون خانوم گفت :
_من شکوفه هستم،خدمتکار شخصی خانوم و
آقا، آقا گفتن تا برگشتنشون شما رو آماده کنم
_ همراه من بیا
با شکوفه هم قدم شدم
رفت سمت یکی از چند اتاق سالن پایین ، درقهوه
ای بزرگی رو باز کرد :
_ بیا داخل
وارد اتاق بزرگ و مجلل روبرو گذاشتم
نگاهی به کل اتاق انداختم ؛ پرده های حریر
یاسی که پنجره های بزرگ و قدی اتاق رو زینت
داده بود تخت دونفره بزرگ که وسط اتاق و زیر
پنجره قرار داشت آینه دیواری بزرگ گوشه اتاق
که روش پر از لوازم آرایشی بود فرش دست
بافت زیبایی که وسط اتاق پهن بود و یک کاناپه
رو به روش در کل اتاق زیبا و مجللی بود
@ghazaymahaly
نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
خوش اومدین،بفرمایین
ممنون
جلوتر از من قدم برداشت و من پشت سرش راه افتادم
از پله ها بالا رفتیم در سالن رو باز کرد نگاهی به
سالن بزرگ و مجلل روبروم انداختم پنجره های
بلند با پرده های حریر که باعث شده بود نمای
تمام حیاط تو دید باشه مبل های سلطنتی،پله
های مارپیچ وسط سالن که به طبقه بالا راه داشت
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که همون خانوم گفت :
_من شکوفه هستم،خدمتکار شخصی خانوم و
آقا، آقا گفتن تا برگشتنشون شما رو آماده کنم
_ همراه من بیا
با شکوفه هم قدم شدم
رفت سمت یکی از چند اتاق سالن پایین ، درقهوه
ای بزرگی رو باز کرد :
_ بیا داخل
وارد اتاق بزرگ و مجلل روبرو گذاشتم
نگاهی به کل اتاق انداختم ؛ پرده های حریر
یاسی که پنجره های بزرگ و قدی اتاق رو زینت
داده بود تخت دونفره بزرگ که وسط اتاق و زیر
پنجره قرار داشت آینه دیواری بزرگ گوشه اتاق
که روش پر از لوازم آرایشی بود فرش دست
بافت زیبایی که وسط اتاق پهن بود و یک کاناپه
رو به روش در کل اتاق زیبا و مجللی بود
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۴
و کوبیدم رو سینه اش
اشک هام روان شدن
عصبی دستام و گرفت پرتم کرد روی تخت
روم خیمه زد گفت:
_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری
جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت
آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!
دستام و برد
و بالای سرم نگهداشت
_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگین لعنتیه
_دختر برای من کم نیست
تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنه
من اومدم دیدم خانوم لخت روی تخت خوابیدی
اشکام روان شدن
_دروغ میگی
_میخوای بریم پزشک قانونی تا ببینن که کرد...
نذاشتم ادامه بده
فریاد زدم:ساکت شو
دستام و ول کرد و از روم بلند شد
#پارت۱۳۵
_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده
با یاداوری مامان و بابا هق زدم
خدایا با چه رویی برم خونه؟
چی بگم؟
لباسامو پرت کرد رو تخت و از اتاق بیرون رفت
از جام بلند شدم که نگاهم به بدن برهنه ام توی آیینه افتاد
زیر گردنم و روی سینه هام خون بسته بود
با چندش از آیینه رو گرفتم
اشکهام تمامی نداشت
اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟
کاش پام میشکست با نگین نمیومدم
با درد و حقارت لباسام و پوشیدم
نگاه نفرت باری به خون روی ملافه انداختم
زیر دلم درد میکرد
احساس میکردم پایین تنم از خودم نیست
شایسته پا رو پا انداخته بود
#پارت۱۳۶
و ماک بزرگی توی دستش بود
از این مردم نفرت داشتم
هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم
دستم و به دیوار گرفتم
_میشه زنگ بزنین آژانس؟
دست برد تلفن و برداشت
شماره گرفت
نگاهی بهم انداخت
_کجا میری؟
آدرس خونه رو گفتم
از جاش بلند شد گفت:
_الانم دیر نیست
میتونی پزشک قانونی بری
شاید معلوم بشه با کی بودی دیشب
اما دور و بر من نمیپلکی فهمیدی؟
با نفرت نگاهش کردم
_متنفرم از امسال مردهایی مثل شما اون حروم
زاده ای که با من این کار و کرده
حتما تقاص کاراشو پس میده
با پشت دست اشکام و پاک کردم
و آروم به سمت در رفتم
از اون آپارتمان نحس بیرون زدم
هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا
نشست روی قلبم
#پارت۱۳۷
سوار ماشین شدم .
سرم و به شیشه تکیه دادم .
اشکام دوباره روان شدن .
چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدا !
هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت .
راننده نگاهی بهم انداخت ، توجهی بهش نکردم .
نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم .
حالا چطور برم بالا ؟؟؟
چی بگم آخه ؟؟ دیشب کجا بودم ؟!
وای خدا کاش میمردم .
از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد
ساختمون شدم .
سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی
آسانسور تکیه دادم .
نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد .
یه روزه نابود شدم . آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم .
با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
#پارت۱۳۴
و کوبیدم رو سینه اش
اشک هام روان شدن
عصبی دستام و گرفت پرتم کرد روی تخت
روم خیمه زد گفت:
_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری
جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت
آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!
دستام و برد
و بالای سرم نگهداشت
_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگین لعنتیه
_دختر برای من کم نیست
تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنه
من اومدم دیدم خانوم لخت روی تخت خوابیدی
اشکام روان شدن
_دروغ میگی
_میخوای بریم پزشک قانونی تا ببینن که کرد...
نذاشتم ادامه بده
فریاد زدم:ساکت شو
دستام و ول کرد و از روم بلند شد
#پارت۱۳۵
_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده
با یاداوری مامان و بابا هق زدم
خدایا با چه رویی برم خونه؟
چی بگم؟
لباسامو پرت کرد رو تخت و از اتاق بیرون رفت
از جام بلند شدم که نگاهم به بدن برهنه ام توی آیینه افتاد
زیر گردنم و روی سینه هام خون بسته بود
با چندش از آیینه رو گرفتم
اشکهام تمامی نداشت
اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟
کاش پام میشکست با نگین نمیومدم
با درد و حقارت لباسام و پوشیدم
نگاه نفرت باری به خون روی ملافه انداختم
زیر دلم درد میکرد
احساس میکردم پایین تنم از خودم نیست
شایسته پا رو پا انداخته بود
#پارت۱۳۶
و ماک بزرگی توی دستش بود
از این مردم نفرت داشتم
هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم
دستم و به دیوار گرفتم
_میشه زنگ بزنین آژانس؟
دست برد تلفن و برداشت
شماره گرفت
نگاهی بهم انداخت
_کجا میری؟
آدرس خونه رو گفتم
از جاش بلند شد گفت:
_الانم دیر نیست
میتونی پزشک قانونی بری
شاید معلوم بشه با کی بودی دیشب
اما دور و بر من نمیپلکی فهمیدی؟
با نفرت نگاهش کردم
_متنفرم از امسال مردهایی مثل شما اون حروم
زاده ای که با من این کار و کرده
حتما تقاص کاراشو پس میده
با پشت دست اشکام و پاک کردم
و آروم به سمت در رفتم
از اون آپارتمان نحس بیرون زدم
هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا
نشست روی قلبم
#پارت۱۳۷
سوار ماشین شدم .
سرم و به شیشه تکیه دادم .
اشکام دوباره روان شدن .
چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدا !
هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت .
راننده نگاهی بهم انداخت ، توجهی بهش نکردم .
نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم .
حالا چطور برم بالا ؟؟؟
چی بگم آخه ؟؟ دیشب کجا بودم ؟!
وای خدا کاش میمردم .
از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد
ساختمون شدم .
سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی
آسانسور تکیه دادم .
نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد .
یه روزه نابود شدم . آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم .
با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۳۶
دستمو برداشتم.
آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...
خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟ ...می
خوای پیشم بخوابی؟
- اوهووم؟
کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم.
یه لبخند موذیانه ای زد و
دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.
سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟
خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟
نشستم و گفتم: دستت و به جای دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم های خمار و صدای مردونه ای گفت:
کجا عزیزم... یه کاری می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!
با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهر
مارا دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم.
باز خدا رو شکر مهناز از این آنگولک بازی ها در نمیاره
ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز.
جلوی آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاری می کردم درست نمی شد
. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:
- اگه با این وضع بخوای بری زنده نمی رسی...
مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میری.
- خب اولین بارمه می ترسم.
لیلا: عزیزم بچه که نمی خوای بزایی؟!.. مواد می خوای بفروشی. نه درد داره نه ترس!
بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت:
اگه پسر بودم حتما...
#پارت۱۳۷
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد و گفت:
عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!
من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خيلی
- چقدر؟ حالت آدمای متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک می
کنه!
با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.
از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا.... پلیس بگیردت!
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعای گربه بارون نمیاد ...بیا بریم.
با لیلا خداحافظی کردم...
مهناز هم تا دم در همراهم اومد.
سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود.
ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن!
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم.
اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت. زبیده گفت:
- پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.
با هم وارد پارک شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروی چپشم شکسته. جنسو می دی، پولو می گیری. فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.
#پارت۱۳۸
- خوبه ... برو روی اون نیمکت بشین.
اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم ... با ترس کوله رو به خودم
چسبونده بودم و هر پسری که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم.
حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم، چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده... گفت: شیرین خانم؟!
سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروی شکسته. با ته ریش و
چشمای سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم.
کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.
پوزخندی زد. بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین
- من وقت نشستن ندارم ... زود پولو بده می خوام برم.
خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس در آورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوری؟
با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا.... ببین!
همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین .
. می دونم ترسیدی... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟ انگار خیلی تابلو بودم.
درست نشستم. گفت: تازه کاری؟
- اوهوم.
آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست.
یک ساعته دارم نگات می کنم...
داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست می کردی...اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میفتی
- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!
#پارت۱۳۹
خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده ای که من می شناسم حتما ازت یه حرفه ای می سازه.
تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.
- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.
- چرا جنسارو ورنمی داری بری؟ دستشو انداخت پشتم.
گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
#پارت۱۳۶
دستمو برداشتم.
آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...
خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟ ...می
خوای پیشم بخوابی؟
- اوهووم؟
کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم.
یه لبخند موذیانه ای زد و
دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.
سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟
خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟
نشستم و گفتم: دستت و به جای دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم های خمار و صدای مردونه ای گفت:
کجا عزیزم... یه کاری می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!
با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهر
مارا دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم.
باز خدا رو شکر مهناز از این آنگولک بازی ها در نمیاره
ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز.
جلوی آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاری می کردم درست نمی شد
. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:
- اگه با این وضع بخوای بری زنده نمی رسی...
مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میری.
- خب اولین بارمه می ترسم.
لیلا: عزیزم بچه که نمی خوای بزایی؟!.. مواد می خوای بفروشی. نه درد داره نه ترس!
بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت:
اگه پسر بودم حتما...
#پارت۱۳۷
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد و گفت:
عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!
من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خيلی
- چقدر؟ حالت آدمای متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک می
کنه!
با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.
از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا.... پلیس بگیردت!
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعای گربه بارون نمیاد ...بیا بریم.
با لیلا خداحافظی کردم...
مهناز هم تا دم در همراهم اومد.
سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود.
ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن!
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم.
اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت. زبیده گفت:
- پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.
با هم وارد پارک شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروی چپشم شکسته. جنسو می دی، پولو می گیری. فهمیدی؟
با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.
#پارت۱۳۸
- خوبه ... برو روی اون نیمکت بشین.
اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم ... با ترس کوله رو به خودم
چسبونده بودم و هر پسری که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم.
حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم، چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده... گفت: شیرین خانم؟!
سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروی شکسته. با ته ریش و
چشمای سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم.
کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.
پوزخندی زد. بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین
- من وقت نشستن ندارم ... زود پولو بده می خوام برم.
خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس در آورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوری؟
با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا.... ببین!
همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین .
. می دونم ترسیدی... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟ انگار خیلی تابلو بودم.
درست نشستم. گفت: تازه کاری؟
- اوهوم.
آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست.
یک ساعته دارم نگات می کنم...
داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست می کردی...اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میفتی
- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!
#پارت۱۳۹
خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده ای که من می شناسم حتما ازت یه حرفه ای می سازه.
تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.
- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.
- چرا جنسارو ورنمی داری بری؟ دستشو انداخت پشتم.
گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۳۱
باید یه مدت از تهران برم! میرم شمال! اونجا از
دست این عوضی درامونم و اینقدر میمونم تا
این یک ماه لعنتی تموم بشه!
هانیه_ عزیزم!!! چقدر بدون آرایش بامزه میشی!
خیلی نازتر و ملوس تر میشی!
_هانیه هیچی نگو که از دست اون آشغال خیلی عصبیم!!!
هانیه_تقصیرخودته!! آخه این چه شرط بندیه ای که تو کردی!
با حرص و بدون حرف نگاهش کردم! دوساعت
پیش به خونشون رسیدم و بعد از زنگ زدن به
مامانم که کار مهمش مهمونی امشب بود نشستم
کل ماجرا رو واسه هانیه تعریف کردم از اول
آشنایی تا دعوای دیشب و بوسه و اتفاق های
امروز! هم تعجب کرده کرده بود هم خنده اش
گرفته بوداما جرات نداشت جلوم بخنده! تا
نیشش به لبخند باز میشد شاکی میشدم!
#پارت۱۳۲
بعد از ناهار که نازنینم به جمعمون پیوسته
بود(البته قرارشد این موضوع بین منو هانیه
پنهون بمونه! درسته نازنین دوست خوبیه اما
دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه) عزم رفتن
کردم! باید واسه نامزدی پسرعموم آرش اماده میشدم!
مامانم یا نمیگه یا همیشه دقیقه ی نود میگه ما
یک ماه پیش به جشن نامزدی دعوت شدیم!
به کوری چشم اون یارو مرصاد میخوام برم
آرایشگاه و تا میتونم زیاده روی کنم! به خونه
رسیدم! بابا هم خونه بود! واسم عجیب بود این
روزا بابا خونه نشین شده بود!!! بابا کلی قربون
صدقه ام رفت اما مامان هنوزم باهام سر سنگین
بود اما با وجود قهر بودنش دیروز رفته بود واسم
لباس شب سورمه ای پر از سنگ دوزهای قشنگ
خریده بود! بلندیش تا روی زمین بوداما چاک
بغل لباس جلوه ی قشنگی روبهش داده بود!
آستین حلقه ای نسبتا پهنی داشت! خیلی تو تنم
قشنگ شده بود! یعنی عالی بود! پریدم و مامانمو محکم بوسش کردم!
#پارت۱۳۳
_مرسییییی مامانی عاشقتممممم!!!
مامان_مبارکت باشه! برو یه دوش بگیر تا دیر نشده به خودت برس!
خداییش عجب مامان باحالی دارم من! همه ی
مامان های دنیا بچه هاشونو محدود میکنن مامان
من دخترشو مجبور به آرایش و آراسته بودن
میکنه!!! شاید این خصلتش برگرده به اصالتش!
به خانزاده بودن وخاندان با اصل نصبش!
نمیدونم چرا من به مامانم نبردم! اگه به اون
میبردم الان نمیدونستم مرصاد نامی هم تو دنیا
هست یا نه! اگه به مامانم برده بودم الان شرط
بندی نکرده بودم!!! ای خدا ببین اون عوضی
چیکارم کرده که آرزو میکنم جای مامانم باشم!!!
!ساعت تقریبا ۹شب بودکه رسیدیم به تالاری که
قرار بودجشن نامزدی توش برگزار بشه!
منو مامان و بابا واسه اولین بار بعداز سالها سه تایی باهم جایی میرفتیم!
وارد سالن که شدیم با سیلی ازجمعیت رو به رو
شدیم، مجلس مختلط بود!
صدای موزیک بلند و قر داری توی فضا پیچیده
بود! اینقدر موزیکش شاد و پر انرژی بود که آدم
خود به خود با رتیم آهنگ تکون میخورد!
#پارت۱۳۴
جالب بود که هرکسی فقط سرجای خودش تکون
میخورد،از غرور کاذب خانواده ی پدریم خوشم
نمیاد! لامصبا انگار عصا قورت دادن! گرچه به
گرد پای خانواده ی مادریم نمیرسیدن اما خانواده
مادرم با وجود اصالتشون گرم صمیمی بودن!!
توی همین فکرها بودم که دستی روی شونه ام
نشست و صدای پر انرژی آرزو دخترعموم باعث
شد به طرفش برگردم!
آرزو_به به ماهک خانوم خوش اومدی عزیزم!!!
باهاش احوال پرسی و روبوسی کردم!
آرزو_بی معرفت بایدحتما دقیقه ی نود
میمومدی؟ بابا من فکر میکردم حساب تو از
صفایی ها جداس! آرزو هم مثل من از غرور این
طایفه متنفر بود! دخترخوب و با محبتی بود اما
خب خیلی هم صمیمی نبودیم!
_اختیار داری! باور کن من امروز صبح فهمیدم
نامزدیه آرش! میخواست چیزی بگه که ادامه دادم:
#پارت۱۳۵
نمیخواد یادآوری کنی، میدونم بی معرفتم و
میدونمم از یک ماه پیش خبر نامزدی رو دادین
اما.. چشمامو توکاسه گردوندم و ادامه دادم:
مامانمو که میشناسی!! لنگه مامان خودته همه
چی رودقیقه ی نود میگه!!
خلاصه با کسایی که میشناختم احوال پرسی
کردم و با آرزو سمت آرش و نامزدش رفتیم!
آرش تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ماهک خودتی؟
_سلام! تبریک میگم پسرعمو!
با نامزدش دست دادم و گفتم: ماهک هستم دختر
عموی آرش جان! تبریک میگم! با خوش رویی و
لبخند قشنگی دستمو فشرد و گفت: خوشبختم
عزیزم! منم عاطفه هستم!
آرش_ چه عجب دخترعمو چشممون به جمالت روشن شد!؟
_ببخشید کم لطفی از طرف من بوده!
#پارت۱۳۶
آرش_ خواهش میکنم. خوش اومدی. بعد از یه
کم خوش و بش از جایگاه اومدم بیرون و با کمک
ارزو لباسمو عوض کردم!
آرزو_وای ماهک ماشالله امشب از همیشه
خوشگلتر شدی عزیزم!
خب اگه هانیه یا نازنین بود مجبورنبودم لفظ قلم
صحبت کنم اما گفتم:
_مرسی عزیزم! تو هم عالی شدی!
نیم ساعت بود که تنهایی نشسته بودم و به
جمعیت محدود وسط سالن نگاه میکردم که به
طرز مسخره ای خودشونو تکون میدادن! یه
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۳۱
باید یه مدت از تهران برم! میرم شمال! اونجا از
دست این عوضی درامونم و اینقدر میمونم تا
این یک ماه لعنتی تموم بشه!
هانیه_ عزیزم!!! چقدر بدون آرایش بامزه میشی!
خیلی نازتر و ملوس تر میشی!
_هانیه هیچی نگو که از دست اون آشغال خیلی عصبیم!!!
هانیه_تقصیرخودته!! آخه این چه شرط بندیه ای که تو کردی!
با حرص و بدون حرف نگاهش کردم! دوساعت
پیش به خونشون رسیدم و بعد از زنگ زدن به
مامانم که کار مهمش مهمونی امشب بود نشستم
کل ماجرا رو واسه هانیه تعریف کردم از اول
آشنایی تا دعوای دیشب و بوسه و اتفاق های
امروز! هم تعجب کرده کرده بود هم خنده اش
گرفته بوداما جرات نداشت جلوم بخنده! تا
نیشش به لبخند باز میشد شاکی میشدم!
#پارت۱۳۲
بعد از ناهار که نازنینم به جمعمون پیوسته
بود(البته قرارشد این موضوع بین منو هانیه
پنهون بمونه! درسته نازنین دوست خوبیه اما
دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه) عزم رفتن
کردم! باید واسه نامزدی پسرعموم آرش اماده میشدم!
مامانم یا نمیگه یا همیشه دقیقه ی نود میگه ما
یک ماه پیش به جشن نامزدی دعوت شدیم!
به کوری چشم اون یارو مرصاد میخوام برم
آرایشگاه و تا میتونم زیاده روی کنم! به خونه
رسیدم! بابا هم خونه بود! واسم عجیب بود این
روزا بابا خونه نشین شده بود!!! بابا کلی قربون
صدقه ام رفت اما مامان هنوزم باهام سر سنگین
بود اما با وجود قهر بودنش دیروز رفته بود واسم
لباس شب سورمه ای پر از سنگ دوزهای قشنگ
خریده بود! بلندیش تا روی زمین بوداما چاک
بغل لباس جلوه ی قشنگی روبهش داده بود!
آستین حلقه ای نسبتا پهنی داشت! خیلی تو تنم
قشنگ شده بود! یعنی عالی بود! پریدم و مامانمو محکم بوسش کردم!
#پارت۱۳۳
_مرسییییی مامانی عاشقتممممم!!!
مامان_مبارکت باشه! برو یه دوش بگیر تا دیر نشده به خودت برس!
خداییش عجب مامان باحالی دارم من! همه ی
مامان های دنیا بچه هاشونو محدود میکنن مامان
من دخترشو مجبور به آرایش و آراسته بودن
میکنه!!! شاید این خصلتش برگرده به اصالتش!
به خانزاده بودن وخاندان با اصل نصبش!
نمیدونم چرا من به مامانم نبردم! اگه به اون
میبردم الان نمیدونستم مرصاد نامی هم تو دنیا
هست یا نه! اگه به مامانم برده بودم الان شرط
بندی نکرده بودم!!! ای خدا ببین اون عوضی
چیکارم کرده که آرزو میکنم جای مامانم باشم!!!
!ساعت تقریبا ۹شب بودکه رسیدیم به تالاری که
قرار بودجشن نامزدی توش برگزار بشه!
منو مامان و بابا واسه اولین بار بعداز سالها سه تایی باهم جایی میرفتیم!
وارد سالن که شدیم با سیلی ازجمعیت رو به رو
شدیم، مجلس مختلط بود!
صدای موزیک بلند و قر داری توی فضا پیچیده
بود! اینقدر موزیکش شاد و پر انرژی بود که آدم
خود به خود با رتیم آهنگ تکون میخورد!
#پارت۱۳۴
جالب بود که هرکسی فقط سرجای خودش تکون
میخورد،از غرور کاذب خانواده ی پدریم خوشم
نمیاد! لامصبا انگار عصا قورت دادن! گرچه به
گرد پای خانواده ی مادریم نمیرسیدن اما خانواده
مادرم با وجود اصالتشون گرم صمیمی بودن!!
توی همین فکرها بودم که دستی روی شونه ام
نشست و صدای پر انرژی آرزو دخترعموم باعث
شد به طرفش برگردم!
آرزو_به به ماهک خانوم خوش اومدی عزیزم!!!
باهاش احوال پرسی و روبوسی کردم!
آرزو_بی معرفت بایدحتما دقیقه ی نود
میمومدی؟ بابا من فکر میکردم حساب تو از
صفایی ها جداس! آرزو هم مثل من از غرور این
طایفه متنفر بود! دخترخوب و با محبتی بود اما
خب خیلی هم صمیمی نبودیم!
_اختیار داری! باور کن من امروز صبح فهمیدم
نامزدیه آرش! میخواست چیزی بگه که ادامه دادم:
#پارت۱۳۵
نمیخواد یادآوری کنی، میدونم بی معرفتم و
میدونمم از یک ماه پیش خبر نامزدی رو دادین
اما.. چشمامو توکاسه گردوندم و ادامه دادم:
مامانمو که میشناسی!! لنگه مامان خودته همه
چی رودقیقه ی نود میگه!!
خلاصه با کسایی که میشناختم احوال پرسی
کردم و با آرزو سمت آرش و نامزدش رفتیم!
آرش تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ماهک خودتی؟
_سلام! تبریک میگم پسرعمو!
با نامزدش دست دادم و گفتم: ماهک هستم دختر
عموی آرش جان! تبریک میگم! با خوش رویی و
لبخند قشنگی دستمو فشرد و گفت: خوشبختم
عزیزم! منم عاطفه هستم!
آرش_ چه عجب دخترعمو چشممون به جمالت روشن شد!؟
_ببخشید کم لطفی از طرف من بوده!
#پارت۱۳۶
آرش_ خواهش میکنم. خوش اومدی. بعد از یه
کم خوش و بش از جایگاه اومدم بیرون و با کمک
ارزو لباسمو عوض کردم!
آرزو_وای ماهک ماشالله امشب از همیشه
خوشگلتر شدی عزیزم!
خب اگه هانیه یا نازنین بود مجبورنبودم لفظ قلم
صحبت کنم اما گفتم:
_مرسی عزیزم! تو هم عالی شدی!
نیم ساعت بود که تنهایی نشسته بودم و به
جمعیت محدود وسط سالن نگاه میکردم که به
طرز مسخره ای خودشونو تکون میدادن! یه