آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۴۱



بله

_ بله نه و بله خانوم فهمیدی

مکثی کردم اروم گفتم : بله خانوم

بعد از صرف شام و کمی شب نشینی برای خواب

به طبقه ی بالا رفتن

بعد از رفتن خانم و اقا منم رفتم اتاقم سمت

اتاقم و بعد از کلی این پهلو اون پهلو شدن

خوابیدم ...

صبح وقتی بیدار شدم با گیجی نگاهی به اطرافم

انداختم اما وقتی فهمیدم کجا هستم نفسم رو با

حسرت بیرون دادم از جام بلند شدم از اتاق

بیرون رفتم همین که سمت سالن چرخیدم

محکم به جسم سختی برخورد کردم و با ضرب

به پشت روی زمین افتادم از درد لحظه ایی

چشمامو بستم و لب پاینمو به دندون گرفتم .

اروم چشمام و باز کردم نگاهم به دو چشم مشکی

برخورد کرد ...باگیجی بهش نگاه کردم که دوتا

دستاش دو طرفم روی زمین بود.

نیم تنه به بالاش روی صورتم خم بود.تیشرت

جذب سفید باحوله ی دورگردنش ست بود.

موهای مشکیش پریشون روی پیشونیش ریخته بود.

وقتی دید دارم نگاش میکنم، اخمی بین ابروهاش

افتاد با صدای بمی گفت : چرا حواست و جمع نمیکنی

_کی من

_نه بنده حالا برو

_نگاهی بهش انداختم

_به چی نگاه میکنی برو دیگه

_چیزه روم چیزه

_چی میگی

_بانگاهم اشاره به خودش کردم

نگاهی به من بعد به خودش انداخت

تمام هیکلش روی من بود.

پاشو از روم برداشت صاف شد.

تندی از جابلندشدم که کمرم از درد تیرکشید.

دستمو‌‌ به کمرم گرفتم.

صدای بمش دقیقا از پشت سرم بلندشد.

وظیفه ات یادت رفته؟ هر روزصبح باید دوش

بگیری.لباساتو عوض کنی.

_بله اقا

حالا برو.

تندی وارداتاقم شدم.

نگاهی به دختری تو اینه که نفس نفس می زد

انداختم.....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۸



ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود .

بغض سنگینی راه گلومو بست

خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد .

هیوا با دیدنم اومد طرفم

+ سلام دریا کجایی ؟؟؟؟

ترسیده گفتم _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده

+ عزیز سکته کرده بیمارستانه .

_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟

+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود

همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده .

_ الآن کجاست ؟؟؟؟

بقیه کجان ؟؟؟؟

+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن

دارم میرم اگه میری بیا بریم .

دردام فراموشم شد .

- بریم .

راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان

رفتیم ، دل توی دلم نبود .

وارد بیمارستان شدیم .

با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم .

دنیام دیشب نابود شد ....

#پارت۱۳۹



هلنا اومد طرفمون .

- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟

+ نگران نباشید الآن حالش خوبه

- بقیه کجان ؟؟؟

+ بالا

- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟؟
_103
دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون

بیمارستان .

وارد بخش شدم .

نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که

صدای ضعیف عزیزو شنیدم .

نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش .

- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟

در هول دادم و آروم سلام کردم

مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .

رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون

عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته .

بگو خودم برم حسابشو برسم .

#پارت۱۴۰



عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد .

رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم .

خم شدمو بوسیدمش .

- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟

نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟

مامان کشیده گفت : دریا !

- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .

دستای عزیزو بوسیدم .

- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه

بیمارستان باشیا .

عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد

- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .

زن عمو رو به مامان کرد

+ شیرین جون تو برو از

دیشب اینجایی من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن .

- زن عمو شما برین من میمونم

+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی حتما خیلی رقصیدی خسته ای و چشمکی زد .

لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .

با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم .

هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه

- دیشب کجا بودی ؟ اما مامان هیچی نگفت

#پارت۱۴۱



مامان

+ جانم مامان

- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟

+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت

بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز

دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی .

انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه چون از

بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی

با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد

از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از

خودم بدم اومد .

حرفی نزدم .

تا خونه مامان توی فکر بود . همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .

لباسامو برداشتم مستقیم رفتم سمت حموم .

از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد .

وارد حموم شدم . تند تند لباسامو کندم انداختم تو سبد .

آب و باز کردم . همین که زیر دوش آب ایستادم ، بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه .

خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟

چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟

خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟

خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟

هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .

لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون .

مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟

- نمیدونم مامان الان فک کنم شامپو رفت تو چشمام ، مامان من برم بخوابم .

+ برو عزیزم .

از این پهلو به اون پهلو شدم .

از استرس حالت تهوع بهم دست داد .

چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟

گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۱



- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم. - خب بابا من که چیزی نگفتم؟

خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته

. موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.

موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما.

بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من.

بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوی کبیری و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد.

به بستنی نگاه می کردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید.

سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.

منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام.

خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.

کبیری با خنده گفت: نخورش... صاحاب داره!

با عصبانیت نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لای پاش.

دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت: کجاست؟

کبیری کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.

- چشم!

اینو گفت و با قر و فر رفت.

منم همین جور راه رفتنشو نگاه می کردم که کبیری با خنده گفت:شیرین خانم! اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم!

پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!

همین جور که بستنیشو می خورد، گفت: بستنيتو بخور بعد پولو بهت می دم.

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم.



#پارت۱۴۲



با صدای بلندی گفتم: در ضمن، من از بستنی شکلاتی متنفرم.

قاشق بستنی تو دهنش و با چشای گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش در آورد و بستنیشو قورت داد

و با تن صدای پایین گفت: خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد. چرا دیگه انقدر جیغ می کشی؟!

از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم.

رفتم چهار تا میز جلو ترش
نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانیت پامو رو پا انداختم. تکون می دادم.

داد زد: می خوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن؟ البته با مخلوط شکلات!

بلند خندید.

زهر مار ا ای حناق بگیری !منو باش با چه ترس و لرزی اومدم.

فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگیرن.

فکر نمی کردم گیر همچین دلقکی میفتم! ده دقیقه بعد، دختره با کیف من

برگشت. رفت پیش کبیری.

برگشتم و نگاشون می کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت. دختره که رفت، کیفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو می خوای، بیا.

با حرص بلند شدم و رفتم پیشش.

یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش انقدر حرص
بخوری!

دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشید و گفت: راستی اسمم پدرام ... پدرام کبیری.
با حرص گفتم: به من چه؟!

خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشید و گفت:

فامیلیت چیه؟ - به تو چه؟ مگه تو مفتشی که می پرسی؟

- نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود ...اگه نگی پاکتو بهت نمی دما ؟

#پارت۱۴۳



با خنده گفت: البته اگه دوست نداری،

بهت بگم گربه! دیگه داشتم به این اسم آلرژی پیدام می کردم.

دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: رحیمی .

صورتشو جمع کرد و گفت: چی؟

جیغ زدم: رحیمی

- آها.... پس شد شیرین رحیمی جغجغه

پاکتو از دستش کشیدم ، کولمو برداشتم و راه افتادم.

همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت: به امید دیدار خانم رحیمی!

با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم

از کافی شاپ که اومدم بیرون، صدای منوچهرو از پشتم شنیدم.

گفت: هوی! کجا سرتو پایین انداختی داری می ری؟

برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.

گفت : پول!

پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی. ..بریم.

با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم ...

زبیده گفت: خب چی شد؟

منوچهر: هیچی فروختشون .

پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوی زبیده: اینم پولش...

دیدی گفتم برامون نون در میاره؟

زبیده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدی...

حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه..

. شاهکار که نکرده؟



#پارت۱۴۴



بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم

درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد.

خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:

- لباسا تو عوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن.

با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ی غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن.

بعد از اینکه نهارو درست کردم، برای سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق.

منو که دیدن فقط با سر سلام کردن. زبیده از اتاقش اومد بیرون، گفت:کی بود؟

من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.

با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صدای بلندی گفت: چیو داشتين قایم می کردین؟

مهسا: هیچی خانم

زبیده: دروغ نگو..برید اون ور ببینم؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۴۱
به این نتیجه رسیدم مرصاد شجاع تر از این

حرفاس! شجاع تر از اونی که فکرشو بکنی

خودش بود! چشماش سرخ سرخ شده بود!  آب

دهنمو قورت دادم و سعی کردم خودمو نبازم!

_تو اینجا چیکارمیکنی؟

مرصاد_بیا توی لابی کارت کارم!

_من با توکاری ندارم! اون شرطم منتفیه! میتونی

اون عکسم به همه نشون بدی! به درک!!!

مرصاد پوزخندتلخی زد و گفت: نه! آفرین دل و

جرات پیدا کردی! بعد اخم هاشو کشید تو هم و

میون دندون های کلیدشده اش گفت: تا ۲۰

میشمارم! نیومدی وای بحالته! دستمو محکم

پیچید و ادامه داد شیرفهم شد؟؟؟ قلبم به شدت

خودشو به در و دیوار سینه ام میکوبید! به

اطرافم نگاه کردم! پس این بابای من کجاست

خدایا؟ چرا من اینقدر تنها و بی کسم؟ چرا

هیچکس حواسش به من نیست؟ چرا اخه؟

آخ کوچیکی گفتم! _باشه میام! 

دستمو ول کرد و به سرعت از اونجا دورشد!



#پارت۱۴۲


اما من بجای اینکه برم دنبال مرصاد به سرعت

خودمو توی جمعیت گم کردم! باید از اونجا

میرفتم! حالا که نه مامان و نه بابا حواسشون

نیست دختری هم دارن باید مهمونی لعنتی رو

ترک میکردم! به سمت رخت کن رفتم و سریع

مانتومو تنم کردم! بعد از پوشیدن مانتوم سعی

کردم بازم خودمو توی جمعیت گم کنم و

یواشکی برم بیرون! داشتم موفق میشدم که

صدای لعنتی مهرپویا باعث شد سرجام بایستادم!

مهرپویا_ماهک؟ میخوای بری؟

لبخندی مسخره تحویلش دادم وگفتم: نخیر!

مهرپویا_میتونم باهاتون یه جای مناسب تر صحبت کنم؟

باهمون لبخند و حرصی که توی صدام بودگفتم:

باشه واسه بعد! من یه کوچولو کار دارم!

دستشو داخل کتش کرد و کارت ویزیتی رو جلوم گرفت!

مهرپویا_میشه بعدا همدیگه رو ببینیم؟ وای خدا

کمکم کن نزنم چشم و چالشو در بیارم! واسه

فرار کردن از اوضاع دست دراز کردم که کارتو

بگیرم اما یه نفرقبل از من کارتو گرفت!

#پارت۱۴۳


رد دست های لعنتی که خیلی واسم آشنابود و

گرفتم و به قیافه ی نحسش رسیدم! خدا لعنتت

که مثل جن هرجا میرم ظاهر میشی!!!

مرصاد در حالیکه مخاطبش مهرپویا بود گفت؛

قبل از اینکه صورتتو بیارم پایین بزن به چاک!

مهرپویا_توکی هستی؟ چیکاره ی این خانمی؟

مرصاد با نفرت نگاهی بهم انداخت وگفت: همه

کاره! میری یا جوری دیگه بفرستمت؟

مهرپویا سری با تاسف واسم تکون داد و رفت! 

من موندم و مرصاد! اگه بگم نترسیده بودم دروغ

گفتم! چون دست هام یخ کرده بودن! با اینکه

توی این مدت روی هم رفته ۱۰بار ندیده بودمش

اما توی همین مدت اخلاقش دستم اومده بود و

میدونستم تا سرحد مرگ عصبیه!!! مرصاد نگاهی

به اطراف انداخت و دست هاشو توی جیب

شلوار تنگش کرد و کمی به طرفم خم شد و گفت: جایی تشریف میبردین؟

#پارت۱۴۴


ترس توی صدامو پس زدم و گفتم: داشتم

میومدم توی لابی!! با اینکه رد عرق توی مهره

های کمرم رد شده بود ادامه دادم: سردم شده بود مانتومو پوشیدم!

مرصاد نگاهی دقیق تر به اطرافش انداخت!نور

فضا کم شده بود حتی آرش و عاطفه هم وسط

سالن رقص بودن و همه دورشون حلقه بسته

بودن و میرقصیدن! مرصاد با همون اخم لعنتی:

مگه نگفتم توی این یک ماه آرایش و ولنگ وبازی ممنوع؟ هوم؟

نمیدونم چرا؟ نمیدونم چه مرگم شد دوباره زبون دراز شدم!

_تو کی هستی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟

مرصاد با پوزخندتلخی تو چشمم زل و گفت:

خیلی دوست داری کاره ایت باشم؟

با نفرت و انزجار نگاهش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم شرتو کم کنی!!!

یه دفعه ای رم کرد، به بازوم چنگ زد منو دنبال خودش کشوند!

#پارت۱۴۵


بجای اینکه مقاومت کنم دنبالش راه افتادم!

دلم به حال خودم سوخت! اینقدر تنها بودم که یه

عوضی توی جمع خانوادگیم منو خرکش کنه و

کسی متوجه نشه!!  هه! بخدا که خیلی غمیگن خیلی

****
مرصاد:


ساعت  ۸ونیم بود که مجتبی بهم زنگ زد و به

نامزدی برادر زاده اش دعوتم و کرد و گفت؛ توی

شلوغی جمعیت فرصت مناسبیه واسه ی یه

معامله ی بزرگ! نمیدونم چه معامله ای بود اما

میخواست به عنوان شریک توی اون جمع باشم

و دیده بشم!تنها اسمی که باحرف ها و دعوت

مجتبی توی ذهنم جرقه زد"ماهک" بود! 

با اینکه جای بخیه هام به شدت درد میکرد قبول

کردم به مهمونی برم! اما نه بخاطر معامله!!

بخاطر اون دختری که عجیب ذهنمو درگیر کرده بود! 

تنها دختر دست نیافتنی که دیده بودم یاد شلوار

گل گلی مریم افتادم که صبح پوشیده بود

لبخندی گوشه ی لبم نشست! اما یه دفعه اخم

کردم! اگه به حرفم گوش نکرده باشه حالشو میگیرم!



#پارت۱۴۶


واسم مهم نبود آرایش میکنه یا نه! اصلا واسم

ارزش نداشت اما شهید شدن لفظم حالمو بد

میکنه! ساعت ۱۰ خودمو به مجتبی رسوندم

نمیدونم چی توسر احمقش میگذره که با اومدنم

گفت قرار کنسل شده و به روز دیگه ای موکول

شده! میخواستم برگردم که اجازه نداد و اینقدر

تعارف کرد که قبول کردم وارد مهمونی بشم!