آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۳۷



_این اتاق شماست و اینجا هم حموم

ودری رو باز کرد رفت سمت کمد دیواری ودر کشویی رو کشید :

_اینجا تمام لباس های شما قرار داره و آقا از قبل

براتون لباس آماده کردن

نگاهی به کمد پر از لباس انداختم

از رگال لباس ها ، کت و دامن سفید مشکی که

آستین های سه ربع و دامن کوتاه چسبانی

داشت ، برداشت و گذاشت روی تخت و از پایین

کمد کفش های مشکی براق پاشنه بلندی هم گذاشت کنارش :

_ بهتره تا آقا نیومدن بری حموم و تمیز و آراسته

باشی ؛ من میرم بیرون

وقتی شکوفه از اتاق رفت بیرون ، نفس راحتی

کشیدم و نگاه کلی به اتاق انداختم در اتاق رو

قفل کردم و رفتم سمت حموم لباس هامو توی

رختکن گذاشتم بعد از حموم و خشک کردن

بدن و موهای بلندم ، رفتم سمت لباس های روی

تخت لباس ها رو پوشیدم و روی صندلی روبروی آینه نشستم

نگاهی به دختر توی آینه انداختم چقدر رنگ

صورتم پریده بود

ساتینی که خونه ی پدرش خانمی می کرد کجا و

ساتینی که الان شده مثل یک عروسک و هر روز

تو دستای یکی کجا!

قطره اشکی از چشمم چکید دستی به صورتم

کشیدم موهای بلند نم دارمو شونه کردم و بافتم

نگاهی به وسایل آرایش رو به روم انداختم سرمه

رو برداشتم توی چشمام کشیدم

از جام بلند شدم که در اتاق زده شد

بفرمایید....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۴


و کوبیدم رو سینه اش

اشک هام روان شدن

عصبی دستام و گرفت پرتم کرد روی تخت

روم خیمه زد گفت:

_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری

جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت

آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!

دستام و برد

و بالای سرم نگهداشت

_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگین لعنتیه

_دختر برای من کم نیست

تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنه

من اومدم دیدم خانوم لخت روی تخت خوابیدی

اشکام روان شدن

_دروغ میگی

_میخوای بریم پزشک قانونی تا ببینن که کرد...

نذاشتم ادامه بده

فریاد زدم:ساکت شو

دستام و ول کرد و از روم بلند شد

#پارت۱۳۵



_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده

با یاداوری مامان و بابا هق زدم

خدایا با چه رویی برم خونه؟
چی بگم؟

لباسامو پرت کرد رو تخت و از اتاق بیرون رفت

از جام بلند شدم که نگاهم به بدن برهنه ام توی آیینه افتاد

زیر گردنم و روی سینه هام خون بسته بود

با چندش از آیینه رو گرفتم

اشکهام تمامی نداشت

اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟

کاش پام میشکست با نگین نمیومدم

با درد و حقارت لباسام و پوشیدم

نگاه نفرت باری به خون روی ملافه انداختم

زیر دلم درد میکرد

احساس میکردم پایین تنم از خودم نیست

شایسته پا رو پا انداخته بود

#پارت۱۳۶



و ماک بزرگی توی دستش بود

از این مردم نفرت داشتم

هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم

دستم و به دیوار گرفتم

_میشه زنگ بزنین آژانس؟

دست برد تلفن و برداشت

شماره گرفت

نگاهی بهم انداخت

_کجا میری؟

آدرس خونه رو گفتم

از جاش بلند شد گفت:

_الانم دیر نیست

میتونی پزشک قانونی بری

شاید معلوم بشه با کی بودی دیشب

اما دور و بر من نمیپلکی فهمیدی؟

با نفرت نگاهش کردم

_متنفرم از امسال مردهایی مثل شما اون حروم

زاده ای که با من این کار و کرده

حتما تقاص کاراشو پس میده

با پشت دست اشکام و پاک کردم

و آروم به سمت در رفتم

از اون آپارتمان نحس بیرون زدم

هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا

نشست روی قلبم

#پارت۱۳۷



سوار ماشین شدم .

سرم و به شیشه تکیه دادم .

اشکام دوباره روان شدن .

چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای خدا !

هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت .

راننده نگاهی بهم انداخت ، توجهی بهش نکردم .

نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم .

حالا چطور برم بالا ؟؟؟

چی بگم آخه ؟؟ دیشب کجا بودم ؟!

وای خدا کاش میمردم .

از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد

ساختمون شدم .

سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی

آسانسور تکیه دادم .

نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد .

یه روزه نابود شدم . آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم .

با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۳۶


دستمو برداشتم.

آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...

خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟ ...می
خوای پیشم بخوابی؟

- اوهووم؟

کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم.

یه لبخند موذیانه ای زد و
دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.

سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟

خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟

نشستم و گفتم: دستت و به جای دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم های خمار و صدای مردونه ای گفت:

کجا عزیزم... یه کاری می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!

با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهر


مارا دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم.

باز خدا رو شکر مهناز از این آنگولک بازی ها در نمیاره

ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز.

جلوی آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاری می کردم درست نمی شد

. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:

- اگه با این وضع بخوای بری زنده نمی رسی...

مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میری.
- خب اولین بارمه می ترسم.

لیلا: عزیزم بچه که نمی خوای بزایی؟!.. مواد می خوای بفروشی. نه درد داره نه ترس!

بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت:

اگه پسر بودم حتما...

#پارت۱۳۷



منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد و گفت:

عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!

من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خيلی

- چقدر؟ حالت آدمای متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک می
کنه!

با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.

از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا.... پلیس بگیردت!

مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعای گربه بارون نمیاد ...بیا بریم.

با لیلا خداحافظی کردم...

مهناز هم تا دم در همراهم اومد.

سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود.

ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن!

با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم.

اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت. زبیده گفت:

- پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.

با هم وارد پارک شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروی چپشم شکسته. جنسو می دی، پولو می گیری. فهمیدی؟

با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.



#پارت۱۳۸



- خوبه ... برو روی اون نیمکت بشین.

اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم ... با ترس کوله رو به خودم

چسبونده بودم و هر پسری که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم.

حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم، چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟!

انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده... گفت: شیرین خانم؟!

سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروی شکسته. با ته ریش و

چشمای سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم.

کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.

پوزخندی زد. بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین

- من وقت نشستن ندارم ... زود پولو بده می خوام برم.

خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس در آورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوری؟

با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا.... ببین!

همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین .

. می دونم ترسیدی... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟ انگار خیلی تابلو بودم.

درست نشستم. گفت: تازه کاری؟

- اوهوم.

آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست.

یک ساعته دارم نگات می کنم...

داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست می کردی...اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میفتی

- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!

#پارت۱۳۹



خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده ای که من می شناسم حتما ازت یه حرفه ای می سازه.

تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.

- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.

- چرا جنسارو ورنمی داری بری؟ دستشو انداخت پشتم.

گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
دختر کوتاه قد با لباس کوتاه و خیلی باز زرد

رنگی خودشو انداخته بود اون وسط و سعی

میکرد واسه پسرای جمع اشوه خرکی بیاد! اینقدر

از حرکاتش حرصم گرفته بود که نزدیک بود برم

با مو از اون وسط بکشمش بیرون!! اه اه اه

دختره ی بی نمک بی ریخت خودنمای جلف!

#پارت۱۳۷


داشتم با نفرت به حرکاتش نگاه میکردم که

مامانم که تابحال پیداش نبود با یه خانم مسن

خیلی خوش لباس اومدن سمت من!

مامانم با اینکه زیادی به تیپ و لباس و آرایش و

مارک لباسهای گرون قیمتش اهمیت میداد اما

بدحجاب نبود! با اینکه ۹۰درصد زن ها بدون

روسری بودن اما مامان من روسری سه گوش

حریر سفید رنگی رو سرش کرده بود! 

مامان با چشم و ابرو اشاره کرد از جام بلندبشم!

منم به اجبار بلند شدم و سلام کردم!

مامان_دخترم ایشون کتایون جان از دوستان

قدیمی هستن!باهاش دست دادم و ابراز

خوشحالی کردم!

مامان باغرور رو به کتی(میدونم زود دخترخاله

شدم) ادامه داد: کتایون جان اینم دخترم ماهک

که تعریفشو میکردم! کتایون هم با خوش رویی

و مهربونی ابراز خوشحالی کرد! 

با هم روی صندلی میز چهار نفره نشستن و گرم

صحبت شدن! اینقدر قلبمه سلمبه حرف میزدن که حوصله ام سر رفت!

#پارت۱۳۸


رفتم پیش زن عمو و عمو احوال پرسی و خوش

و بش! بعدشم که صرف شام و بعدشم فضای

تاریک و آهنگ رمانتیک و صد البته رقص

رمانتیک! پسری قد بلندی که قیافه ی خیلی

شیک و آریایی داشت خودشو دوست آرش

معرفی کرده بود به سمتم اومد و پیشنهاد رقص داد!

خب بهتر از غاز چروندن بود! بدون تعارف قبول

کردم و به جایگاه رفتیم! آروم و مردونه

میرقصید! یه لحظه یاد مرصاد افتادم! ایییش

مرده شورش! پسره ی تفلون!

مهرپویا_ ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟

همینطور که توی دست هاش آروم تکون

میخوردم به چشم هاش نگاه کردم و گفتم: البته!!

مهرپویا_شما ازدواج و یا نامزد کردید؟

با تعجب گفتم: نه! چطور؟

مهرپویا که به پشت سرم چشم دوخته بود گفت:

یه آقایی از اول رقصمون داره باغضب نگاهم میکنه!

#پارت۱۳۹


خواستم برگردم سمت اونی که مهرپویا میگفت

که سریع شونه هامو گرفت و گفت: نه! برنگرد!

الان میفهمه راجبع بهش حرف میزنیم! سعی

کردم آروم با ادامه ی رقصمون برگردم و ببینم

اونی که مهرپویا میگفت کیه. (فضولیم گل کرده

بود) مهرپویا با حرکت ماهرانه ای جامونو عوض

کرد! اما من دیگه تکون نمیخوردم! کپ کرده به

مرصادی نگاه میکردم که باقیافه ی برزخی بهم

زل زده بود! کت شلوار اسپرت سورمه ای تیره

پیراهن هم رنگش و کراوات زرشکی!خیلی خوش

تیپ شده بود، هیکل قشنگش توی اون کت

شلوار حسابی خود نمایی میکرد! اما.... مرصاد

اینجا چیکار میکرد؟ توی جشن نامزدی

پسرعموی من؟!! خدایا این پسرکیه؟ چرا هرجا

میرم جلو چشمم ظاهر میشه! توی هنگ بودم که مهرپویا گفت:

_ماهک خانوم؟ مشکلی پیش اومده؟

سرمو بلند کردم و به مهرپویا نگاه کردم! قیافه ی

جذابی داره! اما مرصاد یه چیز دیگه اس! 

_بله؟


#پارت۱۴۰


لبخند با نمکی زد و گفت: بیا بریم بشینیم

انگارحالتون مساعد نیست!

وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟ خب یا جمع

حرف بزن یا مفرد!!

از مهرپویا جداشدم و متوجه سوتی بزرگم شدم!

من میون جمعیتی که همه در حال تکون خوردن

بودن مثل مجسمه ایستاده بودم! مثل بچه هایی

که از ترس پناه به مادرشون میبرن دنبال مادرم

گشتم! آرزو میکردم سر همون میزی باشه که با

کتایون گرم صحبت بوداما نبود! سرمو گردوندم

سمت مرصاد! همونجا ایستاده بود و با غضب به

جای خالی من نگاه میکرد! بدون شک رنگم پریده

بود! دنبال بابا گشتم! اونم انگار توی جمع نبود!

پ تنها راه چاره ام رفتن پیش آرش و عاطفه!

سریع پاتند کردم سمت جایگاه که دستم از پشت

کشیده شد!نمیتونست مرصاد باشه چون توی

جمعیتی که اکثرا منو میشناختن باید دل شیر

داشت و ابراز وجود کرد!برگشتم سمت کسی که دستمو کشیده بود!