عاشقانه های فاطیما
817 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم

برکت عشق تو با من باد!


احمد تو
١٧ فروردین ماه ٤٣


از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب #مثل_خون_در_رگ_های_من
@asheghanehaye_fatima




آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما... اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه .... نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد... چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.


شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب #مثل_خون_در_رگ_های_من
@asheghanehaye_fatima



.
آیدا، نازنین ترین چیز من،
از ماده و روح!
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.
آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. ....
دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!
کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» ....
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم.
احمد تو






گرگان [آذر شهر]
اول دی ماه ١٣٤٢

#مثل_خون_در_رگ_های_من
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
#نشرچشمه
@asheghanehaye_fatima



آیدا، نازنین ترین چیز من،

از ماده و روح!

چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم...

...

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!»


آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم.


احمد تو

گرگان [آذر شهر]
اول دی ماه ١٣٤٢


از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب: #مثل_خون_در_رگ_های_من
@asheghanehaye_fatima



آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم

برکت عشق تو با من باد!


احمد تو
١٧ فروردین ماه ٤٣


از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب #مثل_خون_در_رگ_های_من
@asheghanehaye_fatima



آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!

نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.

قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.

...

من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!

بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...

عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟

خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟

مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!

و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟

داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم... تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟

من غرور مطلقم! آیدا!

و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.

...
اول تیر ماه چهل و یک
شش صبح


از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب #مثل_خون_در_رگ_های_من
@asheghanehaye_fatima
.




آیدا، نازنین ترین چیز من،

از ماده و روح!
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه‌ای بی تو نیستم. خودت بهتر می‌دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی‌کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می‌تپد.

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام‌ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم...
...

دیشب ناگهان یاد نقشه‌ای افتادم که برای خانه‌مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه‌ای بر دامنه‌ی کوه‌های پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه‌ای بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانه‌ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته‌ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه‌ی ما فرود می‌آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!»
.

آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می‌خواهم.
.
.
احمد تو
.
گرگان (آذر شهر)
اول دی ماه ١٣٤٢


از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب: #مثل_خون_در_رگ_های_من
Forwarded from اتچ بات
.



آیدای کوچولوی من!

آنقدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می‌افتم!

زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینه‌ی واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند!

تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می‌کند.

همه‌ی شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه‌ی شادی‌ها و خوشبختی‌های دنیا را در خطوط درهم فشرده‌ی آن، -چهره‌ای که خدا می‌داند چقدر دوستش می‌دارم- گم کنم!

شب پنجشنبه، ۲۹شهریور ۱۳۴۱


 از نامه های #احمد_شاملو به آیدا
کتاب #مثل_خون_در_رگ_های_من

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)




@asheghanehaye_fatima
Forwarded from شعرنوش
تو را به خود می‌فشارم، همه‌ی دردهای طبیعت، شادترین دردها، خوش‌بخت‌ترین دردها در تن من لبریز می‌شود. در یک آن، احساس میکنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون ابری خواهم بارید، چون کوهی به آتش‌فشانی خواهم پرداخت، و چون درختی، از لذت جوانه زدن، از لذت خالی شدن، بهره‌ور خواهم شد.
در یک آن، احساس میکنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون طبیعت سرمستی که به هنگام بهار همه‌ی عقده‌های سرشار تنش را به صورت برگ‌ها و چشمه‌ها از وجود خویش بیرون می‌ریزد، به خلسه‌ی آسایش و خالی‌شدن خواهم پیوست و همه‌ی بهاران را در این زایش عظیم احساس خواهم کرد. این قدرت تویی آیدای من، چرا مغرور نباشم؟ چه‌گونه می‌توانم مغرور نباشم؟

🖌 احمد شاملو
📚 #مثل_خون_در_رگ_های_من

🎋 @shernosh
.

مگر نگفتي هر چه به تو بگويم كه دوستت دارم، باز هم مي خواهي كه تكرار كنم؟
پس برايت مي نويسم، اين جوري بهتر است. اين حرف ها را مي خوانى و باز هم مي خوانى و اگر دلت خواست، باز هم ميخوانى...
حرف هاى من با تو تمامي ندارد...
منتها، چيزي به يادم آمد كه ناچارم مي كند، اين ها را همين جا درز بگيرم و ديگر بيش از اين برايت ننويسم.
مي دانى چيست؟
يادم آمد آن جمله يي را كه دوست دارى من هميشه برايت تكرار كنم، تو حتی يك بار هم به من نگفته ای! باشد طلب من!


#احمد_شاملو
#مثل_خون_در_رگ_های_من


@asheghanehaye_fatima