Forwarded from اتچ بات
⚜
به پیراهن هایت
حسادتم می شود!
لعنتی ها
تورا تنگ به آغوش می کشند
و عطرت را حمل می کنند!
هر چهارخانه اش,
نردبان است
که راه را گم نکنم..
قلب تو خانه ی من است!
مهمان بودن,
بی انصافیست؛
وقتی ثباتِ عشق را از چشمانم
می چینی!
#عالیه_جهان_بین
@asheghanehaye_fatima
به پیراهن هایت
حسادتم می شود!
لعنتی ها
تورا تنگ به آغوش می کشند
و عطرت را حمل می کنند!
هر چهارخانه اش,
نردبان است
که راه را گم نکنم..
قلب تو خانه ی من است!
مهمان بودن,
بی انصافیست؛
وقتی ثباتِ عشق را از چشمانم
می چینی!
#عالیه_جهان_بین
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
اگر دوست داشته ام يا نه
باور كن عاليه ، تو را دوست مي دارم ...
مي گويند عشق
يك دفعه در مدتِ عمرِ هر كس به وجود مي آيد ،
مراد عشقي است كه
از جدايي هاي غير طبيعي كنوني
ناشي شده
ولي در آتيه قوانين عادله ،
مثل عقد و نكاح ، آن را منسوخ مي دارد
من
به عكسِ بسياري از علماي فلسفه ي علم الروح
اين عقيده را رد مي كنم .
عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد
مرور زمان همان طور كه
يكي از قوانين اوليه ی تكامل است
مي تواند قانون اصلي اضمحلال اشيا هم باشد .
مجاورت زمان و حوادث ،
مقدمه ي يك كشمكش دائمي طبيعت است .
حوادث ، مجذوب و عاشق مي كند . زمان ، آن جذبه و عشق را پاك مي سازد.
صفحه ي قلب ، مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد ،
جاي لكه ديگر باز مي شود
انسان ،
اين طور با وسعت نظر خلقت يافته است .
مي بيني چه طور راست حرف مي زنم .
محبت با دروغ مبانيت دارد .
خط تو ، تقريرات تو ،
به من اميد مي بخشد .
تو روشني قلب مني !
خودم را به هدر نداده ام !
پرنده ي كوچك من ،
جسد بي روحِ عقاب
بالاي كمرهاي كوه افتاده بود .
يكي از پرنده هاي كوچك
كه خيلي مغرور بود
به آن جسد نزديك شد .
بَناي سخره و تحقير را گذاشت .
پر و بالِ بي حركت او را
با منقارش زير و رو مي كرد .
وقتي كه روي شانه ي آن جسد مي نشست
و به ريزه خواني هاي خودش مي پرداخت ،
از دور چنان وانمود مي شد كه عقاب
روي كمرها براي جست و جوي صيد و
تعيين مكان در آن حوالي
سرش را تكان مي دهد
پادشاهِ تواناي پرندگان ،
يك عقاب مهيب از بالاي قله ها
به اين بازي بچه گانه تماشا مي كرد .
گمان بُرد لاشه اي بي حركت
كه به واسطه ي آن پرنده به نظر مي آيد
جنبشي دارد ، يك عقابِ ماده است ...
متعاقبِ اين گمان ، عقابِ نر پرواز كرد .
پرنده ي كوچك همان طور مغرورانه
به خودش مشغول بود .
سه پرنده ي غافل تر از او
از دور در كارش تماشا مي كردند .
عقاب رسيد و او را صيد كرد ...
اگر مرا دشمن مي پنداري
چه تصور مي كني ؟
كاغذهاي من
كه با آن ها سَرسَري بازي مي كني .
به منزله ي بال و پَرِ آن جسدِ بي حركت است .
همان طور كه عقابِ نر به آن جسد علاقه داشت ،
من هم به آن كاغذها علاقه دارم .
اگر نمي خواهي به تو نزديك بشوم ،
به آن ها نزديك نشو ...
تو براي عقابِ توانا
كه لياقت و برتریِ او را
آسمان
در دنيا مقدر كرده است ،
ساخته نشده اي
پرنده ي كوچك من !
چرا بلند پروازي مي كني ؟
بِالعكس ...
كاغذهاي تو براي من ضرري نخواهد داشت ،
عقاب ، كارش اين است كه صيد كند ،
شكست براي او نيست ،
براي پرنده اي است كه صيد مي شود.
قوانيني كه تو آن ها را مي پَرستي
اين شكست را تهيه كرده است .
ولي من نَه به آن قوانين ،
نه به اين نجاب
به هيچ كدام اهميت نمي دهم
نَه ... !
تو
هرگز اجنبي و ناجور آفريده نشده اي ،
به تو اعتنا نمي كنند .
تو به التماس خودت را
به آنها مي چسباني .
اجنبي نيستي ،
مثلِ آنها
خيالاتِ تو با بدي هاي زمينِ گنهكار سرشته است
قدري حرف ،
قدري ظاهر آراییِ آن ها كافي است كه
تو را تسخير كند
در هر صورت
اگر كاغذهاي مرا در جعبه ي تو ببينند
براي كدام يك از ما ضرر خواهد داشت ؟؟!
قسمت هايی از نامه ی نيما
به عاليه
#نیما_یوشیج
#نامه_ها
#عالیه
اگر دوست داشته ام يا نه
باور كن عاليه ، تو را دوست مي دارم ...
مي گويند عشق
يك دفعه در مدتِ عمرِ هر كس به وجود مي آيد ،
مراد عشقي است كه
از جدايي هاي غير طبيعي كنوني
ناشي شده
ولي در آتيه قوانين عادله ،
مثل عقد و نكاح ، آن را منسوخ مي دارد
من
به عكسِ بسياري از علماي فلسفه ي علم الروح
اين عقيده را رد مي كنم .
عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد
مرور زمان همان طور كه
يكي از قوانين اوليه ی تكامل است
مي تواند قانون اصلي اضمحلال اشيا هم باشد .
مجاورت زمان و حوادث ،
مقدمه ي يك كشمكش دائمي طبيعت است .
حوادث ، مجذوب و عاشق مي كند . زمان ، آن جذبه و عشق را پاك مي سازد.
صفحه ي قلب ، مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد ،
جاي لكه ديگر باز مي شود
انسان ،
اين طور با وسعت نظر خلقت يافته است .
مي بيني چه طور راست حرف مي زنم .
محبت با دروغ مبانيت دارد .
خط تو ، تقريرات تو ،
به من اميد مي بخشد .
تو روشني قلب مني !
خودم را به هدر نداده ام !
پرنده ي كوچك من ،
جسد بي روحِ عقاب
بالاي كمرهاي كوه افتاده بود .
يكي از پرنده هاي كوچك
كه خيلي مغرور بود
به آن جسد نزديك شد .
بَناي سخره و تحقير را گذاشت .
پر و بالِ بي حركت او را
با منقارش زير و رو مي كرد .
وقتي كه روي شانه ي آن جسد مي نشست
و به ريزه خواني هاي خودش مي پرداخت ،
از دور چنان وانمود مي شد كه عقاب
روي كمرها براي جست و جوي صيد و
تعيين مكان در آن حوالي
سرش را تكان مي دهد
پادشاهِ تواناي پرندگان ،
يك عقاب مهيب از بالاي قله ها
به اين بازي بچه گانه تماشا مي كرد .
گمان بُرد لاشه اي بي حركت
كه به واسطه ي آن پرنده به نظر مي آيد
جنبشي دارد ، يك عقابِ ماده است ...
متعاقبِ اين گمان ، عقابِ نر پرواز كرد .
پرنده ي كوچك همان طور مغرورانه
به خودش مشغول بود .
سه پرنده ي غافل تر از او
از دور در كارش تماشا مي كردند .
عقاب رسيد و او را صيد كرد ...
اگر مرا دشمن مي پنداري
چه تصور مي كني ؟
كاغذهاي من
كه با آن ها سَرسَري بازي مي كني .
به منزله ي بال و پَرِ آن جسدِ بي حركت است .
همان طور كه عقابِ نر به آن جسد علاقه داشت ،
من هم به آن كاغذها علاقه دارم .
اگر نمي خواهي به تو نزديك بشوم ،
به آن ها نزديك نشو ...
تو براي عقابِ توانا
كه لياقت و برتریِ او را
آسمان
در دنيا مقدر كرده است ،
ساخته نشده اي
پرنده ي كوچك من !
چرا بلند پروازي مي كني ؟
بِالعكس ...
كاغذهاي تو براي من ضرري نخواهد داشت ،
عقاب ، كارش اين است كه صيد كند ،
شكست براي او نيست ،
براي پرنده اي است كه صيد مي شود.
قوانيني كه تو آن ها را مي پَرستي
اين شكست را تهيه كرده است .
ولي من نَه به آن قوانين ،
نه به اين نجاب
به هيچ كدام اهميت نمي دهم
نَه ... !
تو
هرگز اجنبي و ناجور آفريده نشده اي ،
به تو اعتنا نمي كنند .
تو به التماس خودت را
به آنها مي چسباني .
اجنبي نيستي ،
مثلِ آنها
خيالاتِ تو با بدي هاي زمينِ گنهكار سرشته است
قدري حرف ،
قدري ظاهر آراییِ آن ها كافي است كه
تو را تسخير كند
در هر صورت
اگر كاغذهاي مرا در جعبه ي تو ببينند
براي كدام يك از ما ضرر خواهد داشت ؟؟!
قسمت هايی از نامه ی نيما
به عاليه
#نیما_یوشیج
#نامه_ها
#عالیه
@asheghanehaye_fatima
صدایت کردم
آنجا که پاهایم زمین را جارو می کردند!
به ابرک های تاول در کفِ پایم سوگند
که تار به تار اصواتِ گلویم
تورا نوازش کردند...!
تو نیامدی و من،
درمانده تر از همیشه،
خواستمت از این جاده ی بی انتها!
صدایت کردم...
بگو کجا جا ماندم از تو؟!
بگو چگونه صدایت کنم که از راه بیایی؟!
#عالیه_جهان_بین
صدایت کردم
آنجا که پاهایم زمین را جارو می کردند!
به ابرک های تاول در کفِ پایم سوگند
که تار به تار اصواتِ گلویم
تورا نوازش کردند...!
تو نیامدی و من،
درمانده تر از همیشه،
خواستمت از این جاده ی بی انتها!
صدایت کردم...
بگو کجا جا ماندم از تو؟!
بگو چگونه صدایت کنم که از راه بیایی؟!
#عالیه_جهان_بین
#نیما_یوشیج
نیما یک جایی ، در یکی از نامههایش
برای عالیه مینویسد :
« ... اگر زندگانی
برای باور کردن و دوست داشتن است ،
من مدتها
باور کردهام و دوست داشتهام .
مدتها راست گفتهام و دروغ شنیدهام .
حال بس است ... »
این بخش را چند ساعت پیش خواندهام
و هنوز دارم به آن آخرش فکر میکنم .
به اینکه نیما ،
آن مردی که آدمهای زیادی از بزرگی و
صبوری و عجیب بودنِ او گفتهاند ،
تووی نامهای ، در مواجهه با عشقی ،
یک جای زندگیاش ،
تووی روزهایی که
ما نمیدانیم چه بر او گذشته ،
کم آورده است .
این را به وضوح برای عالیه نوشته .
خواسته است که دنیا
دیگر بازیاش ندهد .
خواسته است بس شود
این تلاش برای دوست داشته شدن .
و بعد جای دیگری از نامه
قلب خود را
به گلی کم طاقت تشبیه کرده است
و دوباره از عالیه پرسیده است :
« چرا مثل این ابر منقلب نباشم ؟
مثل این ابر گریه نکنم ؟
مثل این ابر متلاشی نشوم ؟! »
نام نیما را جستوجو میکنم
و در صفحهی مرورگر
به عکسهایش خیره میشوم .
انگار پیر به دنیا آمده است .
اکثرا لبخندی نرم روی لب دارد .
گاه به جایی خیره است و
گاه تکیهزده است ،
و یا دستش را تکیهگاهِ سر کرده و
غرقِ خیال است ...
نیما پیش از عالیه
دو بارِ دیگر عاشق شده بود .
این را در صفحه ویکیپدیا میخوانم
و یادم به بخشی از حرفهایش
برای عالیه میافتد که گفته بود
من این را قبول ندارم که آدم
تنها یکبار عاشق میشود .
عشق میآید و میرود ، دوباره میآید ...
نامههای نیما را زیاد خواندهام .
در دورههای مختلف .
هیچوقت آنطور کلیشه و احساسیِ مطلق
نیستند .
نیما میانهی عشق و احساس
دستِ منطق را
میگیرد و مینشاند وسطِ حرفهایش .
از چیزی که در حالِ تجربهی آن است
تحلیل مینویسد .
اتفاقها را تشبیه میکند .
اگر شیرجه زده باشد در دریای احساس ،
لااقل سرش را
بیرونِ آب نگاه داشته است و
هنوز چیزهایی را آن بیرون میبیند ...
یادم میآید جای دیگری
نیما خطاب به عالیه نوشته بود :
« تو روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام . »
در ویکیپدیای نیما ، در بخش شناسنامه ،
روبهروی نام همسر نوشته شده است :
#عالیه_جهانگیر
امشب بعد از تمامِ این نامهخوانیها
پیش خودم گفتم :
کاش آدمها روشنیِ قلبشان را
به موقع پیدا کنند
تا خود را هدر ندهند ... .
همین ... !
#زهرا_منصف
نیما یک جایی ، در یکی از نامههایش
برای عالیه مینویسد :
« ... اگر زندگانی
برای باور کردن و دوست داشتن است ،
من مدتها
باور کردهام و دوست داشتهام .
مدتها راست گفتهام و دروغ شنیدهام .
حال بس است ... »
این بخش را چند ساعت پیش خواندهام
و هنوز دارم به آن آخرش فکر میکنم .
به اینکه نیما ،
آن مردی که آدمهای زیادی از بزرگی و
صبوری و عجیب بودنِ او گفتهاند ،
تووی نامهای ، در مواجهه با عشقی ،
یک جای زندگیاش ،
تووی روزهایی که
ما نمیدانیم چه بر او گذشته ،
کم آورده است .
این را به وضوح برای عالیه نوشته .
خواسته است که دنیا
دیگر بازیاش ندهد .
خواسته است بس شود
این تلاش برای دوست داشته شدن .
و بعد جای دیگری از نامه
قلب خود را
به گلی کم طاقت تشبیه کرده است
و دوباره از عالیه پرسیده است :
« چرا مثل این ابر منقلب نباشم ؟
مثل این ابر گریه نکنم ؟
مثل این ابر متلاشی نشوم ؟! »
نام نیما را جستوجو میکنم
و در صفحهی مرورگر
به عکسهایش خیره میشوم .
انگار پیر به دنیا آمده است .
اکثرا لبخندی نرم روی لب دارد .
گاه به جایی خیره است و
گاه تکیهزده است ،
و یا دستش را تکیهگاهِ سر کرده و
غرقِ خیال است ...
نیما پیش از عالیه
دو بارِ دیگر عاشق شده بود .
این را در صفحه ویکیپدیا میخوانم
و یادم به بخشی از حرفهایش
برای عالیه میافتد که گفته بود
من این را قبول ندارم که آدم
تنها یکبار عاشق میشود .
عشق میآید و میرود ، دوباره میآید ...
نامههای نیما را زیاد خواندهام .
در دورههای مختلف .
هیچوقت آنطور کلیشه و احساسیِ مطلق
نیستند .
نیما میانهی عشق و احساس
دستِ منطق را
میگیرد و مینشاند وسطِ حرفهایش .
از چیزی که در حالِ تجربهی آن است
تحلیل مینویسد .
اتفاقها را تشبیه میکند .
اگر شیرجه زده باشد در دریای احساس ،
لااقل سرش را
بیرونِ آب نگاه داشته است و
هنوز چیزهایی را آن بیرون میبیند ...
یادم میآید جای دیگری
نیما خطاب به عالیه نوشته بود :
« تو روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام . »
در ویکیپدیای نیما ، در بخش شناسنامه ،
روبهروی نام همسر نوشته شده است :
#عالیه_جهانگیر
امشب بعد از تمامِ این نامهخوانیها
پیش خودم گفتم :
کاش آدمها روشنیِ قلبشان را
به موقع پیدا کنند
تا خود را هدر ندهند ... .
همین ... !
#زهرا_منصف
از نامههای #نیما به همسرش #عالیه
محبتِ من تو را جذب میکند. یقین بدار تمام قلبها مثل قلب شاعر آفریده نشده است. ضعف و شدت در تمام اشیاء مشاهده میشود. پس هیچکس مثل من، تو را دوست نخواهد داشت.
عالیه! میل داری امتحان کن. تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلّم خواهد شد که قلب مبدأ همهچیزهاست و هیچکس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آن نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن:
غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.
موجهای دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه بهظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
- بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر!
#نیما_یوشیج
@asheghanehaye_fatima
محبتِ من تو را جذب میکند. یقین بدار تمام قلبها مثل قلب شاعر آفریده نشده است. ضعف و شدت در تمام اشیاء مشاهده میشود. پس هیچکس مثل من، تو را دوست نخواهد داشت.
عالیه! میل داری امتحان کن. تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلّم خواهد شد که قلب مبدأ همهچیزهاست و هیچکس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آن نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن:
غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.
موجهای دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه بهظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
- بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر!
#نیما_یوشیج
@asheghanehaye_fatima
..
واجبِ شرعیِ
عشق ست سلامِ سرِ صبح
السلام ای همه ی
عشق و مسلمانی من ...
#عالیه_رجبی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
واجبِ شرعیِ
عشق ست سلامِ سرِ صبح
السلام ای همه ی
عشق و مسلمانی من ...
#عالیه_رجبی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima