@asheghanehaye_fatima
گفته بودی که بعد سربازیم ... / گفته بودی به پام می مانی
قاصدک باز دست پر برگشت / گفت این روزها پریشانی ..
گفت این روزها دلت خوش نیست / به من و شعرهای دیروزم
گفت درگیر شاملو شدی و / تازگی ها فروغ می خوانی
ماه بانوی من ! خدا نکند / بروی و مرا برنجانی
با تنش های رفتنت نکند / تن این ارگ را بلرزانی ؟؟
نیمه شب های پادگان گاهی / به سرم میزند فرار کنم ..
به سرم میزند فرار کنم ... / به سرم میزند ... نمیدانی !
#حسین_نصیری
گفته بودی که بعد سربازیم ... / گفته بودی به پام می مانی
قاصدک باز دست پر برگشت / گفت این روزها پریشانی ..
گفت این روزها دلت خوش نیست / به من و شعرهای دیروزم
گفت درگیر شاملو شدی و / تازگی ها فروغ می خوانی
ماه بانوی من ! خدا نکند / بروی و مرا برنجانی
با تنش های رفتنت نکند / تن این ارگ را بلرزانی ؟؟
نیمه شب های پادگان گاهی / به سرم میزند فرار کنم ..
به سرم میزند فرار کنم ... / به سرم میزند ... نمیدانی !
#حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
گفته بودی که بعد سربازیم ... / گفته بودی به پام میمانی
قاصدک باز دست پر برگشت / گفت این روزها پریشانی ..
گفت این روزها دلت خوش نیست / به من و شعرهای دیروزم
گفت درگیر شاملو شدی و / تازگیها فروغ میخوانی
ماه بانوی من! خدا نکند / بروی و مرا برنجانی
با تنشهای رفتنت نکند / تن این ارگ را بلرزانی
نیمه شبهای پادگان گاهی / به سرم میزند فرار کنم ..
به سرم میزند فرار کنم ... / به سرم میزند ... نمیدانی !
روزها آفتاب ! شبها سوز ! / باز هم از قیافهام انداخت !
بازهم با همان شمارهی دو / کچلم کرده است دژبانی !
چند وقتیست پادگان اراک / به من شاعرت نمیسازد
بگذریم ... ! از خودت بگو ، چه خبر ؟ / خوب خوبی ؟ ردیف ؟ میزانی ؟
چند ماهی بمان به پای من و / صبر کن وضعیت سفید شود
احتمالا بهار در راه است / پس از این سوزهای طولانی
گفته بودند زود میگذرد / چشم برهم زدم ، تمام نشد !
هی گذشت و گذشت و باز گذشت / خدمت اما نداشت پایانی
با من انگار دشمنی دارند / عقربههای ساعت مچیام
بیشرفها چه کُند میگذرند / روی این برجک نگهبانی
پیش "سیدرضا" نشستهام و / فکر من پیش توست ، باور کن !
من به تو فکر میکنم ، اصلا / تو به من فکر میکنی هانی ؟؟
کاش جای "ستارهها" بانو / ماهِ تو روی شانهی من بود
تو سرت روی شانهام باشد / عین سرلشکریست "ستوانی" ...
نیستی و ... بهانهی خوبیست / جاده را تا شمال گریه کنم
تا فریدونکنار گریه کنم / تو از این روزها چه میدانی ..
پدرت گفت بین ما دو نفر / اختلافات بیشماری هست
رعیت زادهام ! چه میشد کرد / که تو از خانوادهی خانی
چند شب پیش ، بعد خاموشی / طبق معمول خواب بد دیدم
خواب دیدم تو را زبانم لال / گرگهای حریص کنعانی ...
صبح یک روز تلخ پاییزی / غصهها بر سرم خراب شدند
قاصدکهای لعنتی گفتند / که تو این روزها پشیمانی ... !
پادگان گیج رفت دور سرم / ماندنت ظاهرا بعید شد و
لرزهی رفتنت شدید شد و / ارگ من رفت رو به ویرانی ...
آی خرمای تازه روی نخیل / دستم از زندگیت کوتاه است
آی شوکای دشتهای شمال / تا کی از چشم من گریزانی ؟
همچنان توی خانهی پدری / صحبت از ماجرای رفتن توست
گرچه حرف و حدیثها کم نیست / توی هر کوچه و خیابانی
میروی زیر چتر دیگری و /غزل عاشقانه میخوانی
دور دور شماست دلبر جان / ما کجا و هوای بارانی ؟
قول دادی که بعد سربازیم ... / قول دادی به پام میمانی
بیست و یک ماه وقفه کافی بود / که تو ازعشق رو بگردانی ...
#حسین_نصیری
گفته بودی که بعد سربازیم ... / گفته بودی به پام میمانی
قاصدک باز دست پر برگشت / گفت این روزها پریشانی ..
گفت این روزها دلت خوش نیست / به من و شعرهای دیروزم
گفت درگیر شاملو شدی و / تازگیها فروغ میخوانی
ماه بانوی من! خدا نکند / بروی و مرا برنجانی
با تنشهای رفتنت نکند / تن این ارگ را بلرزانی
نیمه شبهای پادگان گاهی / به سرم میزند فرار کنم ..
به سرم میزند فرار کنم ... / به سرم میزند ... نمیدانی !
روزها آفتاب ! شبها سوز ! / باز هم از قیافهام انداخت !
بازهم با همان شمارهی دو / کچلم کرده است دژبانی !
چند وقتیست پادگان اراک / به من شاعرت نمیسازد
بگذریم ... ! از خودت بگو ، چه خبر ؟ / خوب خوبی ؟ ردیف ؟ میزانی ؟
چند ماهی بمان به پای من و / صبر کن وضعیت سفید شود
احتمالا بهار در راه است / پس از این سوزهای طولانی
گفته بودند زود میگذرد / چشم برهم زدم ، تمام نشد !
هی گذشت و گذشت و باز گذشت / خدمت اما نداشت پایانی
با من انگار دشمنی دارند / عقربههای ساعت مچیام
بیشرفها چه کُند میگذرند / روی این برجک نگهبانی
پیش "سیدرضا" نشستهام و / فکر من پیش توست ، باور کن !
من به تو فکر میکنم ، اصلا / تو به من فکر میکنی هانی ؟؟
کاش جای "ستارهها" بانو / ماهِ تو روی شانهی من بود
تو سرت روی شانهام باشد / عین سرلشکریست "ستوانی" ...
نیستی و ... بهانهی خوبیست / جاده را تا شمال گریه کنم
تا فریدونکنار گریه کنم / تو از این روزها چه میدانی ..
پدرت گفت بین ما دو نفر / اختلافات بیشماری هست
رعیت زادهام ! چه میشد کرد / که تو از خانوادهی خانی
چند شب پیش ، بعد خاموشی / طبق معمول خواب بد دیدم
خواب دیدم تو را زبانم لال / گرگهای حریص کنعانی ...
صبح یک روز تلخ پاییزی / غصهها بر سرم خراب شدند
قاصدکهای لعنتی گفتند / که تو این روزها پشیمانی ... !
پادگان گیج رفت دور سرم / ماندنت ظاهرا بعید شد و
لرزهی رفتنت شدید شد و / ارگ من رفت رو به ویرانی ...
آی خرمای تازه روی نخیل / دستم از زندگیت کوتاه است
آی شوکای دشتهای شمال / تا کی از چشم من گریزانی ؟
همچنان توی خانهی پدری / صحبت از ماجرای رفتن توست
گرچه حرف و حدیثها کم نیست / توی هر کوچه و خیابانی
میروی زیر چتر دیگری و /غزل عاشقانه میخوانی
دور دور شماست دلبر جان / ما کجا و هوای بارانی ؟
قول دادی که بعد سربازیم ... / قول دادی به پام میمانی
بیست و یک ماه وقفه کافی بود / که تو ازعشق رو بگردانی ...
#حسین_نصیری
چگونه آن گل سرخ
که روی قلبات سنجاق کردهای
جان سالم به در میبرد؟
تا بهحال، گلی را ندیده بودم
روییده بر یک آتشفشان...
○●شاعر: #گوستاوو_آدولفو_بکر | اسپانیا●۱۸۷۰-۱۸۳۶ |Gustavo Adolfo Bécquer |
○●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
که روی قلبات سنجاق کردهای
جان سالم به در میبرد؟
تا بهحال، گلی را ندیده بودم
روییده بر یک آتشفشان...
○●شاعر: #گوستاوو_آدولفو_بکر | اسپانیا●۱۸۷۰-۱۸۳۶ |Gustavo Adolfo Bécquer |
○●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دوستات دارم
چنان دریا که طلوعاش را
و چنان نارسیس که سوسو و سردی آبهای خیال را.
چون ستارگان، که ماهِ نیمه را
و چون شعر که شاعرش را مُلهَم از خیال میخواهد.
دوستات دارم
چنان شعلهای که شبپره را میکشاند به مرگ
از عشقی کهنه و پژمرده.
و چنان نیزارها که باد را.
دوستات دارم
با تمام ارادهام
و تار به تار روحام
آنسان که رویاهای ساحره را.
بیش از خورشید که خود را
بیش از عیش که خویش را
و بیش از حیات و نشاطِ بهار...
■●شاعر: #میرا_لخویتسکایا
■●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
دوستات دارم
چنان دریا که طلوعاش را
و چنان نارسیس که سوسو و سردی آبهای خیال را.
چون ستارگان، که ماهِ نیمه را
و چون شعر که شاعرش را مُلهَم از خیال میخواهد.
دوستات دارم
چنان شعلهای که شبپره را میکشاند به مرگ
از عشقی کهنه و پژمرده.
و چنان نیزارها که باد را.
دوستات دارم
با تمام ارادهام
و تار به تار روحام
آنسان که رویاهای ساحره را.
بیش از خورشید که خود را
بیش از عیش که خویش را
و بیش از حیات و نشاطِ بهار...
■●شاعر: #میرا_لخویتسکایا
■●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که لبخند میزنی
زلال ظریف آن، تابش لرزان صبح را
به خاطرم میآورد؛
آن هنگام که خورشید به دریا میافتد...
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که گریه میکنی
اشکهای تابانات
همچون جواهراتی زیبا
خودنمایی میکنند
وقتی بیاختیار میخزند
مثل قطرات شبنم بهروی بنفشهها...
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که به تماشایشان مینشینم
افکار، چون پرتوهای نور منعکس میشوند
گویی که در ژرفای شب
ستارگان گمشدهی آبی میدرخشند...
■●شاعر: #گوستاوو_آدولفو_بکر | Gustavo Adolfo Bécquer | اسپانیا ● ۱۸۷۰-۱۸۳۶ |
■●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که لبخند میزنی
زلال ظریف آن، تابش لرزان صبح را
به خاطرم میآورد؛
آن هنگام که خورشید به دریا میافتد...
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که گریه میکنی
اشکهای تابانات
همچون جواهراتی زیبا
خودنمایی میکنند
وقتی بیاختیار میخزند
مثل قطرات شبنم بهروی بنفشهها...
آبی رنگ چشمهای توست...
و آن زمان که به تماشایشان مینشینم
افکار، چون پرتوهای نور منعکس میشوند
گویی که در ژرفای شب
ستارگان گمشدهی آبی میدرخشند...
■●شاعر: #گوستاوو_آدولفو_بکر | Gustavo Adolfo Bécquer | اسپانیا ● ۱۸۷۰-۱۸۳۶ |
■●برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
دوستت دارم
چنان دریا که طلوعش را
و چنان نارسیس که سوسو و سردی آبهای خیال را.
چون ستارگان، که ماهِ نیمه را
و چون شعر که شاعرش را مُلهَم از خیال میخواهد.
دوستت دارم
چنان شعلهای که شبپره را میکشاند به مرگ
از عشقی کهنه و پژمرده.
و چنان نیزارها که باد را.
دوستت دارم
با تمام ارادهام
و تار به تار روحم
آنسان که رؤیاهای ساحره را.
بیش از خورشید که خود را
بیش از عیش که خویش را
و بیش از حیات و نشاطِ بهار...
#میرا_لخویتسکایا
برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima
دوستت دارم
چنان دریا که طلوعش را
و چنان نارسیس که سوسو و سردی آبهای خیال را.
چون ستارگان، که ماهِ نیمه را
و چون شعر که شاعرش را مُلهَم از خیال میخواهد.
دوستت دارم
چنان شعلهای که شبپره را میکشاند به مرگ
از عشقی کهنه و پژمرده.
و چنان نیزارها که باد را.
دوستت دارم
با تمام ارادهام
و تار به تار روحم
آنسان که رؤیاهای ساحره را.
بیش از خورشید که خود را
بیش از عیش که خویش را
و بیش از حیات و نشاطِ بهار...
#میرا_لخویتسکایا
برگردان: #محمدرضا_فلاح | #حسین_نصیری
@asheghanehaye_fatima