آن زن که خنده روست
و از خنده اش
قلبها دیگران شاد می شود
بیشک بدان که زخم بزرگی
خورده است قلب او
و او زخم خویش را
در زیر خنده پنهان نموده است!
این زن قوی ترین زنان است
و بهترین
#محمود_درویش
بازسرایی و ترجمه #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
و از خنده اش
قلبها دیگران شاد می شود
بیشک بدان که زخم بزرگی
خورده است قلب او
و او زخم خویش را
در زیر خنده پنهان نموده است!
این زن قوی ترین زنان است
و بهترین
#محمود_درویش
بازسرایی و ترجمه #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
المُستيقظون الآن...
عُشاق أم أشخاص حٓلْت عليهمْ لعنة الفُراق...!؟؟
«ای آنکه تا دیرگاه شب بیخواب ماندهای!»
بیخوابی تو
از دردِ عشق بوده
یا لعنت فراق؟
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
عُشاق أم أشخاص حٓلْت عليهمْ لعنة الفُراق...!؟؟
«ای آنکه تا دیرگاه شب بیخواب ماندهای!»
بیخوابی تو
از دردِ عشق بوده
یا لعنت فراق؟
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
کُنت أُرید أنْ أخبرك بأنْ الجَمیع خَذلني
وأصبحت أخاف من الجَمیع إلَّا أنت، ولَکِنك خَذلتني قبل أنْ أخبرك!
«میخواستم بگویمت که به جز تو
از همه نا امید گشتهام و ترسانم از همه.
اما پیش از آن که بگویمت
تو نیز...
ناامیدم نمودهای.»
#محمود_درویش
مترجم: #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
وأصبحت أخاف من الجَمیع إلَّا أنت، ولَکِنك خَذلتني قبل أنْ أخبرك!
«میخواستم بگویمت که به جز تو
از همه نا امید گشتهام و ترسانم از همه.
اما پیش از آن که بگویمت
تو نیز...
ناامیدم نمودهای.»
#محمود_درویش
مترجم: #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
كَمَثلِ صبارٍ حزين لا يبكي،
لأنه يُدرك أنه لو بكى مائة عام،
لن يَحتضنه أحد..
بی اشک ...
غمگین چو کاکتوسی که داند
هزارسال گریه هم کند
در آغوش کس نمی فشاردش...
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_برهمت
كَمَثلِ صبارٍ حزين لا يبكي،
لأنه يُدرك أنه لو بكى مائة عام،
لن يَحتضنه أحد..
بی اشک ...
غمگین چو کاکتوسی که داند
هزارسال گریه هم کند
در آغوش کس نمی فشاردش...
#محمود_درویش
ترجمه: #حسین_برهمت
.
اینک فراترم ز خود
دیگر
نه حسرتی است در من برای رفتگان
و نه حزینم از این که نماندهاند
و نه اندوه آنکه چرا دروغ پیشه کردهاند
و نه پندار نفاق ورزیدن کسان
#محمود_درویش
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
اینک فراترم ز خود
دیگر
نه حسرتی است در من برای رفتگان
و نه حزینم از این که نماندهاند
و نه اندوه آنکه چرا دروغ پیشه کردهاند
و نه پندار نفاق ورزیدن کسان
#محمود_درویش
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
چکامه ناتمام در توصیف عشق
"قصيدة غير منتهية في تعريف العشق"
#نزار_قبانی ( به ترجمه و بازسرایی #حسین_برهمت)
۱
قبل از آنکه بنویسم
ماجرای عشق خود را
فکر کردم
این نوشتارم نیارزد پیش چشم مردمان
حتی پشیزی
پیش از من
روی دیوار
روی تابلوهای سر درب مغازههای شهر
روی الواح گلین باستانی
روی عاج فیل هندی
روی پاپیروس مصری
حتی به روی دانههای ریز گندم
توی چین
مردمان گفتهاند از عشق و نوشتهاند
و برای عشق دعاها کرده و قربانی نمودهاند
پیش از آنکه شرح گویم عشق خود را
مردد بودهام بسیار
من نبودم مرد دین هرگز
درس در حوزه
نخواندهام
باورم هرگز نبوده
عطر گل را وصف باید کرد
تا به احساس کسی آید
پس چه بنویسم
این فقط یک اتفاق است
که تنها میکنم احساس آن را من!!
عشق شمشیری است
که بشکافد تن من را
نه دیگر کس
و زنده میکند من را پس از مردن
۲
پیش از آنکه
در دریای عشقت غوطهور گردم
پیش چشمم نقشه دریا نبودستی
با خودم قایق نبردستم
قایق روز مبادا
قایق بادی
من بسان راهبان دین بودا
روی پر لبخند
سر فروبردم به دریایی پر از آتش
سرنوشت خویش بگزیدم
تا که بنویسم
تبار و نام خویشتن
با گچ
بر صورت خورشید
و بر کهسار پستانت
ببندم پل
۳
چو عاشق میشدم بر تو
گیلاسهای باغ
چون اخگران سرخ
میسوزاند
و ماهیها
بدون ترس از قلاب ماهیگیر
سراسیمه بهسوی ساحل نزدیک
روان بودند
و در آن روز قد سرو
در اشعار شاعرها
مثل گردید
در آن روز
خدا هم بار دیگر
فرود آمد
به روی خاک
از افلاک
۴
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
در هرسال
دهها بار
تابستان و گرما روی بنمایند
و در هر روز دهها بار
گندمزار میروید
و ماه کم شده از آسمان شهر
جای تازهای جسته است پیش ما
آز آن روز
شراب تلخ
مذاقی چون عسل دارد
۵
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
لبخند لب طفلان بازیگوش
زیباتر شده از پیش
طعم نان
شیرینتر شده بسیار
دانههای برف میبارند
زیباتر
حتی مو مو گربه
نوشیدن قهوه
و سیگار...
شبزندهداریهای شبهای دراز و داغ
خاک مانده روی تن در بازگشت پیکنیک آخر هفته
سوختگی پوست از گرمای تابستان
نمیدانی چه زیباتر شده از پیش
حتی روزنامهها
که فرش زیر ما بودند
و بر آنها نشستیم و سخن گفتیم ساعتها
چون مرغان رنگین پر
زیبایند
۶
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
درختان پیش پایم سجده میآرند
کرانها تا کران از جلگه زرخیز
خدایان دست من دادند
کلید آسمان را نیز
۷
بسی سخت است بنوشتن ز عشق تو
که من در دریای عشقت غرقهام
نیستم جز ذرهای کوچک
و احساس مرا
جز غرقه در دریا
نمیداند
۸
چه بنویسم ز عشق تو
نمیدانم چه شد اما
تو انگاری که صبح روز عاشق بودنم بر تو
تاج بر سر داشتم
چون شاه
@asheghanehaye_fatima
"قصيدة غير منتهية في تعريف العشق"
#نزار_قبانی ( به ترجمه و بازسرایی #حسین_برهمت)
۱
قبل از آنکه بنویسم
ماجرای عشق خود را
فکر کردم
این نوشتارم نیارزد پیش چشم مردمان
حتی پشیزی
پیش از من
روی دیوار
روی تابلوهای سر درب مغازههای شهر
روی الواح گلین باستانی
روی عاج فیل هندی
روی پاپیروس مصری
حتی به روی دانههای ریز گندم
توی چین
مردمان گفتهاند از عشق و نوشتهاند
و برای عشق دعاها کرده و قربانی نمودهاند
پیش از آنکه شرح گویم عشق خود را
مردد بودهام بسیار
من نبودم مرد دین هرگز
درس در حوزه
نخواندهام
باورم هرگز نبوده
عطر گل را وصف باید کرد
تا به احساس کسی آید
پس چه بنویسم
این فقط یک اتفاق است
که تنها میکنم احساس آن را من!!
عشق شمشیری است
که بشکافد تن من را
نه دیگر کس
و زنده میکند من را پس از مردن
۲
پیش از آنکه
در دریای عشقت غوطهور گردم
پیش چشمم نقشه دریا نبودستی
با خودم قایق نبردستم
قایق روز مبادا
قایق بادی
من بسان راهبان دین بودا
روی پر لبخند
سر فروبردم به دریایی پر از آتش
سرنوشت خویش بگزیدم
تا که بنویسم
تبار و نام خویشتن
با گچ
بر صورت خورشید
و بر کهسار پستانت
ببندم پل
۳
چو عاشق میشدم بر تو
گیلاسهای باغ
چون اخگران سرخ
میسوزاند
و ماهیها
بدون ترس از قلاب ماهیگیر
سراسیمه بهسوی ساحل نزدیک
روان بودند
و در آن روز قد سرو
در اشعار شاعرها
مثل گردید
در آن روز
خدا هم بار دیگر
فرود آمد
به روی خاک
از افلاک
۴
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
در هرسال
دهها بار
تابستان و گرما روی بنمایند
و در هر روز دهها بار
گندمزار میروید
و ماه کم شده از آسمان شهر
جای تازهای جسته است پیش ما
آز آن روز
شراب تلخ
مذاقی چون عسل دارد
۵
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
لبخند لب طفلان بازیگوش
زیباتر شده از پیش
طعم نان
شیرینتر شده بسیار
دانههای برف میبارند
زیباتر
حتی مو مو گربه
نوشیدن قهوه
و سیگار...
شبزندهداریهای شبهای دراز و داغ
خاک مانده روی تن در بازگشت پیکنیک آخر هفته
سوختگی پوست از گرمای تابستان
نمیدانی چه زیباتر شده از پیش
حتی روزنامهها
که فرش زیر ما بودند
و بر آنها نشستیم و سخن گفتیم ساعتها
چون مرغان رنگین پر
زیبایند
۶
از آن روزی که عاشق گشتهام بر تو
درختان پیش پایم سجده میآرند
کرانها تا کران از جلگه زرخیز
خدایان دست من دادند
کلید آسمان را نیز
۷
بسی سخت است بنوشتن ز عشق تو
که من در دریای عشقت غرقهام
نیستم جز ذرهای کوچک
و احساس مرا
جز غرقه در دریا
نمیداند
۸
چه بنویسم ز عشق تو
نمیدانم چه شد اما
تو انگاری که صبح روز عاشق بودنم بر تو
تاج بر سر داشتم
چون شاه
@asheghanehaye_fatima
.
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
وماذا فعلتَ بأولئك الذين خيّبوا ظنّك؟
- لا شيء، اعتبرتهم وكأنّهم لم يكونوا ومضيت!
با آنان که نا امیدت نموده بودهاند چگونه تا کردی؟
هیچ...
گذشتم
انگار که هرگز نبودهاند
#محمود_درويش
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
- لا شيء، اعتبرتهم وكأنّهم لم يكونوا ومضيت!
با آنان که نا امیدت نموده بودهاند چگونه تا کردی؟
هیچ...
گذشتم
انگار که هرگز نبودهاند
#محمود_درويش
#حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima