@asheghanehaye_fatima
راستش را بخواهی دیروز كه مثل همیشه بی وقفه در خیالم پرسه می زدی دستت را گرفتم و نشاندمت رو به رویم...
به خنده گفتی: باز چه شده كشتی هایت غرق شده؟
دستت را کشیدم به گونه ام و گفتم: دلم تنگ شده!
باز به خنده گفتی: مانده ام با دل تو باید چه كرد كه همیشه تنگ است!!
لبخند زدم...
لبخند زدی!...
گفتم: گلدان های پشت پنجره یادت هست؟ بهانه می گرفتی كه شیشه ی پنجره مات است و نمی شود خوب دیدشان؟
گفتی: و تو توجیه می كردی كه سوژه های نابی هستند برای عكاسی!!
خندیدیم
گفتی: راستی حالشان چطور است؟
گفتم: خوبند فقط گاهی دلشان لك می زند به سر انگشت های تو نوازش شوند...
زل زدی به چشم هایم...
زل زدم به چشم هایت...
گفتی: خوب باش
گفتم: خوبم... فقط دلتنگی دمار از روزگارم در آورده!
خندیدی
خندیدم
تلفن را برداشتم
شماره ات را گرفتم....
بگذریم!!
#نیازخاكی
#بداهه_شبانه
راستش را بخواهی دیروز كه مثل همیشه بی وقفه در خیالم پرسه می زدی دستت را گرفتم و نشاندمت رو به رویم...
به خنده گفتی: باز چه شده كشتی هایت غرق شده؟
دستت را کشیدم به گونه ام و گفتم: دلم تنگ شده!
باز به خنده گفتی: مانده ام با دل تو باید چه كرد كه همیشه تنگ است!!
لبخند زدم...
لبخند زدی!...
گفتم: گلدان های پشت پنجره یادت هست؟ بهانه می گرفتی كه شیشه ی پنجره مات است و نمی شود خوب دیدشان؟
گفتی: و تو توجیه می كردی كه سوژه های نابی هستند برای عكاسی!!
خندیدیم
گفتی: راستی حالشان چطور است؟
گفتم: خوبند فقط گاهی دلشان لك می زند به سر انگشت های تو نوازش شوند...
زل زدی به چشم هایم...
زل زدم به چشم هایت...
گفتی: خوب باش
گفتم: خوبم... فقط دلتنگی دمار از روزگارم در آورده!
خندیدی
خندیدم
تلفن را برداشتم
شماره ات را گرفتم....
بگذریم!!
#نیازخاكی
#بداهه_شبانه
@asheghanehaye_fatima
امروز روزِ کافه گردی بود
روزی که با هم قهوه می خوردیم
روزی که با لبخندهای هم
غم هامونو از یاد می بردیم
تو زیرِ بارون راه می رفتی
پشتِ سرت رنگین کمون می شد
دستاتو «ها» می کردی و اون «ها»
ابرای توی آسمون می شد
دستاتو وا می کردی و بارون
رو صورتِ زیبات می بارید
تا زود برگردی همیشه ابر
بارونو پشتِ پات می بارید
جز خنده های روشنت هرگز
شعری از این دنیا نمی گفتم
هر لحظه دستاتو توی دستام
می خواستم... اما نمی گفتم
دنیا ولی ما رو نخواس با هم
تو برفا ردِ پاتو گم کردم
لبخنداتو گنجشکا دزدیدن
شال گردنِ زیباتو گم کردم
رفتی و دنیا بعدِ تو هیچه
من بعدِ تو غمگین و تاریکم
از این همه چیزی که تو دنیاس
تنها به درد و غصه نزدیکم
امروز روزِ کافه گردی بود
بارون میاد و کافه ها سردن
گفتم برات یه قهوه آوردن
شاید روزای خوب برگردن...
#بداهه
#رضا_آسیایی
امروز روزِ کافه گردی بود
روزی که با هم قهوه می خوردیم
روزی که با لبخندهای هم
غم هامونو از یاد می بردیم
تو زیرِ بارون راه می رفتی
پشتِ سرت رنگین کمون می شد
دستاتو «ها» می کردی و اون «ها»
ابرای توی آسمون می شد
دستاتو وا می کردی و بارون
رو صورتِ زیبات می بارید
تا زود برگردی همیشه ابر
بارونو پشتِ پات می بارید
جز خنده های روشنت هرگز
شعری از این دنیا نمی گفتم
هر لحظه دستاتو توی دستام
می خواستم... اما نمی گفتم
دنیا ولی ما رو نخواس با هم
تو برفا ردِ پاتو گم کردم
لبخنداتو گنجشکا دزدیدن
شال گردنِ زیباتو گم کردم
رفتی و دنیا بعدِ تو هیچه
من بعدِ تو غمگین و تاریکم
از این همه چیزی که تو دنیاس
تنها به درد و غصه نزدیکم
امروز روزِ کافه گردی بود
بارون میاد و کافه ها سردن
گفتم برات یه قهوه آوردن
شاید روزای خوب برگردن...
#بداهه
#رضا_آسیایی
@asheghanehaye_fatima
...
حس عجیبی بود ، کسی که سال ها تو بغلم شب ها رو صبح میکرد ، حالا رو به روم نشسته بود و شالش رو مرتب می کرد ... کسی که یه عمر خودش رو تو چشمای من می دید حالا چشماش رو ازم پنهون می کرد ... می دونست من چشماش رو بلدم ... نا سلامتی یه روزی من با این چشما عاشقی میکردم... حالا از اون روزا خیلی گذشته بود ... اون روزا بیشتر شبیه به یه خواب بود ...یه خواب عمیق که دست روزگار تکونمون داد و بیدارمون کرد ... از هم دور شدیم ... تو یه شهر ، تو یه خیابون ، تو یه کوچه ، تو یه خونه بودیم ولی فاصلمون انقدر زیاد بود که همدیگه رو نمی دیدیم ... بی خوابی زده بود به سرمون ، یادمون رفته بود چقدر خواب هم رو می دیدیم ... همه چیز داشت با هم تموم می شد ... عشقمون شده بود قمقمه ی خالی از آب تو بیابون ، آفتاب مستقیم می تابید و ما دنبال یه راه فرار بودیم ... فرار از هم ...هیچی نمی خوردیم ولی از هم سیر شده بودیم... من شده بودم آخرین پُک سیگار و اون شده بود آخرین پیک شراب ... یه شب سر و صدامون بالا رفت ...اون آخرین پُک سیگار رو کشید و منم آخرین پیک شراب رو رفتم بالا ... تموم شد ... ولی تو هر تموم شدنی یه شروع هست، «شروع بعد از تموم شدن» خیلی از آدما این شروع رو تجربه نمی کنن ، تو تموم شدن می مونن ... ما هم موندیم ... تو تنهایی ، تو بیابون ، تو بی خوابی ... هر شرابی نمی خوردم ، هر سیگاری نمی کشید... پس دلتنگشدیم ... نشونه ی هر دلتنگی خفه شدن هست ، یه سکوت کر کننده اندازه ی همه ی حرف هایی که باید به هم می زدیم و نزدیم ...حالا اون اینجا بود ، درست رو به روی من ... با یه تفاوت ...این بار ما گرسنه ی همدیگه بودیم ... دلم شرابش رو می خواست ، هوس سیگار کرده بود ... بوسیدمش شالش افتاد ...خودش رو تو چشمام یه دل سیر نگاه کرد و خوابید ... تو خواب نگاش کردم ... تا صبح نگاش کردم ... نذاشتم دست روزگار تکونش بده ... تکونم بده ... ما باید همیشه با هممی خوابیدیم ... پس دست روزگار خواب رفت ...پس دست روزگار قطع شد ...
#حسین_حائریان
#بداهه
...
حس عجیبی بود ، کسی که سال ها تو بغلم شب ها رو صبح میکرد ، حالا رو به روم نشسته بود و شالش رو مرتب می کرد ... کسی که یه عمر خودش رو تو چشمای من می دید حالا چشماش رو ازم پنهون می کرد ... می دونست من چشماش رو بلدم ... نا سلامتی یه روزی من با این چشما عاشقی میکردم... حالا از اون روزا خیلی گذشته بود ... اون روزا بیشتر شبیه به یه خواب بود ...یه خواب عمیق که دست روزگار تکونمون داد و بیدارمون کرد ... از هم دور شدیم ... تو یه شهر ، تو یه خیابون ، تو یه کوچه ، تو یه خونه بودیم ولی فاصلمون انقدر زیاد بود که همدیگه رو نمی دیدیم ... بی خوابی زده بود به سرمون ، یادمون رفته بود چقدر خواب هم رو می دیدیم ... همه چیز داشت با هم تموم می شد ... عشقمون شده بود قمقمه ی خالی از آب تو بیابون ، آفتاب مستقیم می تابید و ما دنبال یه راه فرار بودیم ... فرار از هم ...هیچی نمی خوردیم ولی از هم سیر شده بودیم... من شده بودم آخرین پُک سیگار و اون شده بود آخرین پیک شراب ... یه شب سر و صدامون بالا رفت ...اون آخرین پُک سیگار رو کشید و منم آخرین پیک شراب رو رفتم بالا ... تموم شد ... ولی تو هر تموم شدنی یه شروع هست، «شروع بعد از تموم شدن» خیلی از آدما این شروع رو تجربه نمی کنن ، تو تموم شدن می مونن ... ما هم موندیم ... تو تنهایی ، تو بیابون ، تو بی خوابی ... هر شرابی نمی خوردم ، هر سیگاری نمی کشید... پس دلتنگشدیم ... نشونه ی هر دلتنگی خفه شدن هست ، یه سکوت کر کننده اندازه ی همه ی حرف هایی که باید به هم می زدیم و نزدیم ...حالا اون اینجا بود ، درست رو به روی من ... با یه تفاوت ...این بار ما گرسنه ی همدیگه بودیم ... دلم شرابش رو می خواست ، هوس سیگار کرده بود ... بوسیدمش شالش افتاد ...خودش رو تو چشمام یه دل سیر نگاه کرد و خوابید ... تو خواب نگاش کردم ... تا صبح نگاش کردم ... نذاشتم دست روزگار تکونش بده ... تکونم بده ... ما باید همیشه با هممی خوابیدیم ... پس دست روزگار خواب رفت ...پس دست روزگار قطع شد ...
#حسین_حائریان
#بداهه
كطائران من فصيلة واحدة
يفصلهما
جدار سميك من زجاج الزمان
ترتفع أحلامهما،
لكنها في قبضة حصار الخذلان،
نار الشوق تستعر وتکبر الآلام،
كما لو أنهما الفرقدان..
----------------------
همچو دو پرندهی همنژاد
که دیوار ضخیمی از شیشهی روزگار
جداشان میسازد
رویاهاشان اوج میگیرد اما
در چنگ حصار درماندگی است
آتش اشتیاق شعله میکِشد و رنجها بزرگ میشود
چونان دو ستارهای (فرقدین) که از هم دورند..
#بداهه
#محمد_حمادی
@asheghanehaye_fatima
يفصلهما
جدار سميك من زجاج الزمان
ترتفع أحلامهما،
لكنها في قبضة حصار الخذلان،
نار الشوق تستعر وتکبر الآلام،
كما لو أنهما الفرقدان..
----------------------
همچو دو پرندهی همنژاد
که دیوار ضخیمی از شیشهی روزگار
جداشان میسازد
رویاهاشان اوج میگیرد اما
در چنگ حصار درماندگی است
آتش اشتیاق شعله میکِشد و رنجها بزرگ میشود
چونان دو ستارهای (فرقدین) که از هم دورند..
#بداهه
#محمد_حمادی
@asheghanehaye_fatima