عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
نوشته: #پویا_جمشیدی
صدا: #امیرنظام_صمدآبادی

سال‌ها پیش خونه‌ی ما یه اتاق پشتی داشت که تقریبا متروکه بود. داخل اتاق یه سری خرت و پرت خاک گرفته‌ی قدیمی روی هم تلنبار شده بود. از اونجایی که خیلی خنک بود پشت پنجره‌ ردیف به ردیف ترشی و مربا چیده شده بود. توی اتاق یه کمد دیواری نسبتا بزرگ بود که رختخواب مهمون رو توش چیده بودیم. پُر بود از بالش و ملافه و دُشک و پتو. کمد تنها جای اتاق بود که نظم داشت، البته غیر از وقتایی که من بهش حمله می‌کردم و لای رختخوابا قایم می‌شدم. اون روزا هروقت از کسی دلخور بودم، هروقت با کسی حرفم می‌شد، هروقت بغض داشتم، هروقت قهر می‌کردم، خودم رو به اتاق پشتی می‌رسوندم، در کمد رو باز می‌کردم و سرم رو می‌بردم لای رختخوابا و با صدای بلند زارزار گریه می‌کردم. یه وقتا دو زانو گوشه‌ی کمد می‌نشستم، بالش سلطنتی که مادربزرگ دوخته بود رو بغل می‌کردم و سرم رو می‌ذاشتم روش.
گاهی در کمد رو کامل نمی‌بستم و از لای دو لنگه‌ی در یواشکی بیرون رو نگاه می‌کردم که ببینم کسی میاد سراغم یا نه؟ گاهی وقتا از لای در، چشم می‌دوختم به پنجره و غروب خورشید رو تماشا می‌کردم. گاهی وقتا انقدر منتظر می‌نشستم که خوابم می‌برد.
می‌خواستم با پناه بردن به داخل کمد به همه بگم تنهام. بگم کسی رو ندارم. بگم بیاین دنبالم.
اون وقتا مطمئن بودم که بالاخره یکی دلش برام می‌سوزه، مطمئن بودم که بالاخره یکی به یاد من میفته، مطمئن بودم که بالاخره یکی میاد دنبالم.
انتظار توی بچگی، با انتظار توی جوونی، با انتظار توی میانسالی، با انتظار توی پیری هیچ فرقی نداره. تنها چیزی که می‌تونه آدم رو سرپا نگه داره اینه که ته دلش امیدوار باشه هنوز فراموش نشده.
*
«بهِم زنگ بزن... من بی‌تو، منتظرترین آدمِ دنیام.»

#پویا_جمشیدی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




اینکه صدایت را بعد از سالها به آنی‌ می‌شناسم، رفاقت همین است.اینکه از اندوهم خبر داری، رفاقت همین است. اینکه نگرانی هایت را می‌دانم، رفاقت همین است. اینکه فرزندت‌ را ندیده دوست دارم، رفاقت همین است. اینکه پدرت که می‌‌میرد گریه‌ام می‌‌گیرد، رفاقت همین است. اینکه از کسانی‌ که رنجت می‌‌دهند بیزارم، رفاقت همین است. اینکه که صدبار سراغت را می‌گیرم بی آنکه از سراغ نگرفتن هایت برنجم، رفاقت همین است. اینکه می دانم از چه خوشحال می شوی و میدانی‌ از چه شاد می‌‌شوم، رفاقت همین است. اینکه وقت کم می آوریم ولی حرف کم نمی آوریم رفاقت همین است. اینکه دستهایمان دور می شود، ولی‌ دلهایمان نه‌، رفاقت همین است.

#امیرعلی_بنی_اسدی


پ.ن:

اینکه ندیده و نشناخته، این همه عشقید و منم کُلی دوسِتون دارم، رفاقت همینه...♥️

ای جانِ علاقه...

با مهر و علاقه،
#امیرنظام_صمدآبادی
@asheghanehaye_fatima


کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم باران تندی می بارید.
یک چتر هفت رنگ دسته آبي سوت دار آن روز صبح خریده بودم.
وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخيص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است
یادم نیست آن روز چه درسی معلمم به من یاد داد اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه جا مانده... بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد ومن صد بار دیگر چتر نو خریده باشم اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نمیشود!
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم به دلم بدهکار ماندم ...
به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم...
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم...
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان!
من خیلی به خودم بدهکارم ....خیلی
حالا می دانم هر حال خوبی، سن مخصوص به خودش را دارد ... بايد در لحظه زندگي كرد ...
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ...
.
پ.ن:
.
اولین بدهکاری شما به دلتون چی بود که تو خاطرتون مونده؟
.
با مهر و علاقه،
#امیرنظام_صمدآبادی
.
#بدهکار_نباشی_عزیز
https://youtu.be/dWKKsTu8LsM

♥️
تو؛ زیباترین شعری که تا به حال نوشتم
تو بهترین آهنگی هستی که شنیده ام
بهترین شعری که خوانده ام
بهترین و زیباترین عکسی که دیده ام
آدم‌ها از من می پرسند: زنی که دوست داری واقعاً چه شکلیه؟
و من از توصیف تو برای آنها عاجزم!
نمی‌شود... کافی نیست...
خب! ۳۲ حرف وجود دارد و من برای توصیف زیبایی تو نمیتوانم از این حروف استفاده کنم و واژه ای بیابم، نمیتوانم بگویم!
چه خوبه که هستی.
محبت و دوست داشتن چیز از دست دادنی ای نیست!
من خیلی جاها فکر کردم که باختم ولی پشت پرده تمام باختن ها برد و رسیدنی وجود داشته... رسیدن به «تو».
هر چقدر احساس بد با خوبی داشته باشم، همیشه و همه جا تو کنارم بودی و هستی و خواهی بود!

پ.ن:

با کسی باش که بتونی این حرفا رو بهش بگی
با کسی که نمیتونی باهاش از این حرفا بزنی، همراه نشو.
چون اگه تو تموم این حس ها رو هم بهش داشته باشی، اون احساس تو‌رو نمی فهمه و ارزشی قائل نمیشه.
اینو... آویزه ی گوشت کن.

(Credits on Instagram)

دیالوگ: @zeuskabadayi
ترجمه: @nedaneda65
اجرا: #امیرنظام_صمدآبادی
از بهترین های سایه
Amirnezam
#اجراهایی_که_دوستشان_دارم♥️

۱۶ دقیقه و ۹ ثانیه ای که با عشق، میکس و ادیت شده... با هم گوش کنیم 🎧♥️

میکس و ادیت: #امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
Audio
گاهی با هم نفس می کشیم، گاهی با هم نفسمان بند می‌‌آید. گاهی برای اندوه ما دلش می‌گیرد، گاهی در شادی ما شریک است. گاهی خواب ما را می‌بیند، گاهی به خواب ما می‌آید. گاهی حرف دل ما را می‌زند، گاهی حرف دلش را می‌فهمیم. گاهی دو جمله اش دوای درد ماست، گاهی جملاتش دل ما را به درد می آورد. گاهی وقتی حواسمان جمع است پرتش می‌کند، گاهی وقتی حواسمان پرت است جمعش می‌کند. گاهی وقتی بی‌حوصله ایم، هوای تازه ای به دلمان می‌آورد. گاهی چشمهایمان را گرم خواب می‌کند، گاهی خواب را از چشمانمان می‌دزدد. گاهی آرزوهایش آرزوهای ماست، نگرانی هایش نگرانی های ما. گاهی با هم گریه می کنیم، گاهی با هم می‌خندیم.
گاهی شب باحرفهایش به پایان می‌رسد، گاهی صبح را با کلماتش شروع می‌کنیم.
نزدیکترین آدم به ما شاید همانی باشد که هرگز دیدارش نخواهیم کرد. همانی که اسمش را گذاشته ایم دوست مجازی.

متن: #امیرعلی_بنی_اسدی
اجرا: #امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
👆👆👆👆👆👆👆
وهم ۲ | مثل حوا
با اجرای بینظیره #امیرنظام_صمدآبادی
عشق آن‌شب به دیدنم آمد
دسته‌ای یاس داشت در دستش
قبل هر کار دیگری آمد
دست من ‌را گذاشت در دستش
دست من‌ را گرفت یخ کردم
خانه لبریز عطر یاسش بود
گنگ بودم، توهمی بودم
او ولی کاملا حواسش بود
گفتم اینجا چه میکنی دختر
یخ زدی، برف را نمی‌بینی؟
به گلویش اشاره کرد ، تو چه؟
این‌همه حرف را نمی‌بینی؟
ساده و بی‌اجازه آمد تو
بعد با پشت پاش در را بست
با همان لحن بی‌نظیرش گفت
“بد نگاهم نکن همینه که هست”
مثل هربار باز خندیدم
ناخودآگاه سر تکان دادم
چاره‌ای غیر خنده بود مگر؟
رخت‌آویز را نشان دادم
رخت‌آویز دست‌هایش را
باز می‌کرد تا بغل بکند
شال او‌ را که بی‌گمان می‌رفت
خانه را غرق در غزل بکند
شال بر موی لخت سر می‌خورد
صحنه‌ای دیدنی رقم می‌زد
موج موهای مشکی‌اش آن شب
بی‌محابا به صخره‌ام می‌زد
عطر، آن عطر گرم و شیرینش
از تنش می‌دوید تا بدنم
ردّ بو را به چشم می‌دیدیم
می‌نشیند به روی پیرهنم
چشم‌ها چشم‌ها نمی‌دانی
آه با من چه ها نکرد آن شب
از زیادی آهِ حسرت من
گرم شد دست های سرد آن شب
لب او آه، آه از لب او
از خطوط لب مرتب او
سرخ با صورتی مرکّب او
آه از خاطرات آن شب او
در خیالات مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم میکرد
عاشق چای بود مثل خودم
چای ما را شبیه هم میکرد
قند ها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می کردند
سبز یا سرخ هر چه او می گفت
استکان ها قیام می کردند
چای در دست سمت من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر میزد به قلب تنهایی 
 
استکان را به دست من داد و
یاس ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حق انتخاب گذاشت
گفتم اول من از تو می شنوم
بنشین پیش من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان
شعر جاری شد از لبان ترش
سعدی از عجز داشت دق میکرد
مولوی در سماع می رقصید
حافظ مست هق و هق میکرد
واژه ها بال در می آوردند
تا دهانش به حرف وا می شد
سر هر دفعه گفتن شینش
روح من از تنم جدا می شد
چشم می شد نگاه میکردم
واژه می شد سکوت میکردم
مثل حوا هوایی ام میکرد
مثل آدم سقوط میکردم
هدفش از تمام شعر فقط
به همین جا کشاندن من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبت شعر خواندن من بود
کاش می شد که حرف هایم را
رو به روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم
شعر دنیاى کوچکى که در آن
تو براى همیشه مال منى
من جواب سکوت مبهم تو
و تو زیبا ترین سوال منی
بنشین شعر تازه دم کردم
باز هم تشنه ی شنیدن باش
روی یک قلّه رو به آغوشم
باش و آماده ی پریدن باش
گریه میکرد و شعر میخواندم
شعر میخواند و گریه میکردم
شعر میشد هر آنچه میگفتم
اشک می شد هر آنچه میکردم
ساز برداشتم سخن گفتم
عود آلوده کرد بویش را
کاش می شد دو تار مویش را
بنوازم کمی گلویش را
روی دوشم فرشته ها با هم
به لبانش اشاره میکردند
دخترک های توی نقّاشی
همه ما را نظاره میکردند
روی لب هاش طعم‌ وسوسه و
توی چشمش پر از تمنّا بود
من که یوسف نبودم از اول
او ولی کاملا زلیخا بود
دست بردم به لمس لب هایش
مردمک ها عمیق تر میشد
هر چه حسم دقیق تر میشد
رنگ لب ها رقیق تر میشد
دست بردم به هیچ انگاری
پنجه‌ام در فضای خالی رفت
توی ذهنم زنی خیالی بود
توی ذهنم زنی خیالی رفت
رفت با کوله‌باری از حسرت
ماند از او خاطرات لعنتی اش
من به دنیای سرد خود رفتم
او به دنیای جیغ و صورتی اش
بگذریم از گذشته ها دیگر
هر چه که بوده دوستش دارم
دوستش دارم و نمیداند
و چه بیهوده دوستش دارم
ناگهان در جهان بی روحم
دختری را غریق غم دیدم
دختری که درون چشمانش
تکّه ای کوچک از خودم دیدم
پیش پایم نشست و دستم را
با سرانگشت ها نوازش کرد
با همان چشم آشنا خندید
با همان خنده‌هاش خواهش کرد
چشم در چشم‌های خیسم گفت
باز داری چه می‌کنی بابا
من کنار تو ام، نمی بینی ؟
پس چرا گریه می‌کنی بابا
عشق هم مثل هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درون آینه بود
که من اصلا نمی شناختمش


囧 سید_تقی_سیدی#
#سیدتقی_سیدی
#سید_تقی_سیدی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



داستانِ دوشنبه، همسایه ی افغان… 🇦🇫🖤

بچه تر که بودم، در محله ی مادربزرگم گل کوچک بازی می کردیم. با همان دروازه های میل گرد جوش خورده ی ارزان و تور دروازه هایی که چندین ساعت با رفقا و هم محلی ها با عشق فراوان مشغول گره زدنشان میشدیم و بعد شروع به بازی می کردیم. کتانی تایگر و توپ پلاستیکی دو لایه و باقی مخلفات…

دوشنبه، سرایدار آپارتمان نو ساز روبروی خانه ی مادربزرگم بود. پسری قد بلند و هفت هشت سالی از من بزرگ‌تر. کارهای ساخت و ساز ساختمان که بعد از تقریبا یک سال تمام شد، به دوشنبه و احمد آقا یک اتاق کوچک در طبقه ی همکف داده بودند تا آپارتمان سرایدار های همیشگی داشته باشد. دوشنبه و احمد آقا هر دو متولد هرات بودند و ۱۰ سالی بود که برای کار به ایران آمده بودند.

یادم می آید بعد از ظهر یکی ‌از روزهای شهریور بود و تیم ما با یکی از تیم های کوچه بغلی بازی داشت. بازی در خانه ی ما بود. چیزی در حد نیمه نهایی بین محله ها. تا این حد. بله!
دروغ نگویم، بازی ام خوب بود. تیز و فرز و پر رو. یه پا دو پا. پاس های سر ضرب. چرخش های زیدانی…
دوشنبه و احمد آقا هم معمولا لب پله، جلوی در ساختمان می نشستند و بازی ما را تماشا می‌کردند.

یکی از بازیکن های تیم حریف زیاد از من خوشش نمی آمد. نمی دانم گرفتاری اش با من چه بود. انگاری که او را به مدت یک هفته شست و شوی مغزی داده باشند، ساق ِ پاهای مرا به جای توپ می دید. هل میداد، با آرنج به پهلو هایم میزد، جوری نگاهم می کرد که انگاری می خواهد سر به تنم نباشد… بازی تمام شد و ما ۲ بر ۱ بردیم. یک گل و یک پاسِ گل. بله!

یک بار که برای گرفتنِ نان سنگک از کوچه شان رد می شدم، برگشتنی من را به بادِ کتک گرفت و تا می خوردم، مرا مورد لطف و عنایت مشت و لگد هایش قرار داد.
این عزیزِ همسایه، جثه ی درشتی داشت و من که هیچ، اگر‌ با دو تا از هم محلی هایم هم میرفتم سراغش، ترتیب هر سه مان را می داد.
سنگک هایی که خریده بودم، به زمین افتادند و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که دستانم را جلوی سر و صورتم بگیرم تا آسیب کمتری ببینم.
در میانه های لذت بردن از الفاظ رکیک و ضربه های جان دارِ دست و پاهایش بودم که دوشنبه به دادم رسید.

حالا عزیزِ همسایه بود که داشت مورد عنایتِ دوشنبه جان قرار می گرفت. کارش که تمام شد، امر به معروف و نهی از منکر هایش را که کرد، دو تا نانِ سنگک خودش را که گوشه دیوار‌ گذاشته بود، به همراه تکه نان های خُردِ زمین افتاده ی من برادشت. دستم را گرفت، بلندم کرد. صورتم را نگاهی انداخت، حالم را پرسید. کمکم کرد تا به خانه برسم. تمام راه حواسش به من بود. به خانه ی مادربزرگ که رسیدیم، نان هایی که من گرفته بودم و نان هایی که برای خودش گرفته بود را به مادرم داد و همه چیز را برایش تعریف ‌کرد. دوشنبه مادرم را خواهر صدا می زد. گفت: خواهر، اصلاً نگران نباشید. خودم حلش کردم. تا زمانی که من اینجا هستم، هوای پسرتان را خواهم داشت. او‌ هم مثل برادر من…

این ها را گفت و رفت. مادر من هم بعد از کلی اشک و زاری و سوال جواب، بی خیال شد. سه چهار روزی از در خانه بیرون نرفتم. هم ترس داشتم، هم درد.
با این حال می شنیدم صدای اف اف را که هر بار مادرم از این طرف چیزهایی اینچنین می گفت: بله؟ دوشنبه جان، بیا بالا پسرم… آره حالش خوبه. بهتره. ممنون که جویای احوالش شدی… من چطور می تونم جبران کنم… ممنونم ازت پسرم. غذا خوردی مادر؟…

من هم مثل مادرم، همیشه می‌خواستم این محبت دوشنبه را جبران کنم. برایش ناهار می بردم، سی دی‌ فیلم هایم را برایش می بردم. پای حرف ها و داستان هایش می نشستم. تا اینکه یک روز از آن محله اسباب کشی کردیم و رفتیم و چند وقت بعد برای همیشه از ایران مهاجرت کردیم.

دوشنبه جان، نمیدانم این نوشته را روزی بخوانی یا نه. اما دوست دارم بدانی در این روزهایی که کشورت افغانستان وضعیت مناسبی ندارد و مثل ایران درگیر ظلم و ستم و خون و خشم و استبداد است، به یادت هستم و غمگینم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. ای کاش می توانسنتم بدخواهانِ تو و کشورت را امر به معروف و نهی از منکر کنم. دستت را بگیرم، بلندت کنم. صورتت را نگاهی بیاندازم، حالت را بپرسم.کمکت کنم تا به خانه برسی. تمام راه حواسم بهت باشد. ای کاش میتوانستم. ای کاش…

دوستت دارم برادر.

پ.ن:

صدای حامد را می شنوید. از افغانستان… سرزمینِ من…

با احترام،
#امیرنظام_صمدآبادی
بیست و چهارم مراد ماهِ ۱۴۰۰
Endless Melancholy- You Are the Moonlight
Channel @PouyanOhadi
متنِ زیر را در حینِ گوش کردن به این قطعه بخوانید و اگر شد، لذت ببرید. همین. 🙏🏻

با احترام،
#امیرنظام_صمدآبادی


@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
Channel @PouyanOhadi – Endless Melancholy- You Are the Moonlight
گفتم: باز که تو لاکِ خودتی، چی شده باز؟
گفت: خسته شدم از آدم های این شهر.
گفتم: چطور مگه؟
گفت: هر‌ کدوم یه جور حالِ آدمُ خراب می کنن.
گفتم: خب؟
گفت: هیچی بابا… ولش کن.
گفتم: با تو ام! حرف بزن ببینم چی شده؟
گفت: میدونی، مشکل از خودمه. من تحملم کم شده. تا همین چند وقت پیش، خیلی چیزا رو نا دیده می گرفتم. به خیلی از بی ملاحظه گی ها حساسیت نشون نمیدادم. میدادم می‌ رفت… می گفتم اون که دیگه رفیقته، شاید امروز خسته بوده، اون که منظوری نداره، نه بابا اینجور آدمی نیست، دلش پاکه و قلبِ مهربونی داره…
گفتم: میفهمم.
گفت: بعضی وقت ها یه رفتارهایی از آدم ها میبینم که به خودم شک میکنم. با خودم میگم مگه میشه تو این همه مدت، متوجه شون نشده باشی؟
گفتم: متوجه چی؟
گفت: همین چهار تا رکنِ ساده ی معاشرت. همین چهار تا چیز ساده ای که رعایت کردنشون می تونه دلیل تداوم یه رفاقت باشه و رعایت نکردنشون، پایانش. همین که طرفت بفهمه کجا چطور باید رفتار کنه.
کجا چی بگه، چی نگه. کجا کم باشه، کجا زیاد باشه، کجا اصلا نباشه.
کجا شوخی کنه، کجا نکنه.
همین که به حریمِ خصوصی تو احترام بذاره. سؤالِ بی جا نپرسه، سر‌ وقتش هم که شد، اینقدر سؤال بپرسه تا به جوابی که می‌خواد برسه.
گفتم: می فهمم.
گفت: به نظرت من تحملم کم شده؟
گفتم: نه.
گفت: پس چی؟
گفتم: ببین رفیق، بعضی چیزا رو نمیشه به آدم ها یاد داد. هرچه قدر هم که بهشون بگی، مثال بزنی، از صراط مستقیم بری و از غیر مستقیم برگردی، باز هم نمیشه. یا بلدن، یا نیستن. یا می فهمن، یا نمیفهمن. اونی که خوابیده رو میشه از خواب بیدار کرد، اونی که خودشُ به خواب زده رو اما، نه.
گفت: پس چیکار کنم؟
گفتم: بده بره…
گفت: چی رو؟
گفتم: هر کی که خسته ات می کنه رو… هر کی که حالتُ خراب می کنه رو…

متن: #امیرنظام_صمدآبادی


@asheghanehaye_fatima
Eyes | چشم ها
saeed yanesi
كلماتى كه از دل برمى آيند
هرگز بيان نمی شوند
تنها در چشم ها خوانده مى شوند…

#سعید_یاسینی
#امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
Amirnezam Samadabadi | غریبه آشنا
saeed yanesi
يك سری از آدم ها را حاضری همه جوره كنار خودت داشته باشی؛
به عنوان هر چيزی كه می شود و امكان
دارد.
عشق، دوست، رفيق، …
مهم بودنشان است، اينكه مطمئن باشيم كه هستند، چه دور چه نزديك،
حتی اگر غريبه ترين آشنا شوند…

#امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
4_5852583889368780053
13 MB
سلام ساعتِ دوری… سلام قرنِ یخی…

متن: #حمید_سلیمی
موزیک و مشاپ: #سعید_یانسی
اجرا: #امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
Episode 70
DialogueBox
دیالوگ باکس - #خسرو_شکیبایی

گوینده متن: #امیرنظام_صمدآبادی
گوینده اعلان: محمد‌‌هادی اسدی
دستیار تهیه: سعید قاسمی
روابط عمومی: سارا لشگری

مهدی ستوده
بیست و هشتم آبان ماه 1402


@asheghanehaye_fatima