عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


ديوانه‌وار پشت سرش دويدم
از پله‌هاي پايين رفتم
فرياد زدم : شوخي بود ، باور کن
از پيش من نرو
لبخندي ترسناک چهره‌اش را پوشاند
به سردي گفت :
در باد نايست ، سرما مي‌خوري

#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima
🎀

ﻋﺴﻞ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﻮﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﯽﺩﻫﺪ
ﺧﺎﮎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ،
ﺩﻫﺎﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﯼ ﺑﻨﻔﺸﻪ
ﻭ ﻃﻼ ﻫﯿﭻ ﻋﻄﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

ﺑﻮﯼ ﺁﺏ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﺨﮏ ﺍﺳﺖ
ﺑﻮﯼ ﺳﯿﺐ ﺑﻮﯼ ﻋﺸﻖ...

ﻫﻤﻪ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﯿﻢ ﺍﻣﺎ
ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺪﺍ
ﺧﻮﻥ،
ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
-
@asheghanehaye_fatima

#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima


آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم
شاید نمی‌دانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است، برای هردومان
چه بی رحمانه تن می‌خراشند تیغ‌های خاطره
-این شکنجه‌گران بی رحم-
و آنگاه در شبی عذاب آلود در گوش تو می‌خوانند
رفته است محبوب تو برای همیشه
وآنگاه از میان دود عودی که می‌سوزد
با شادی، تهدید و اضطراب خیره می‌شوند به تو
با چشمانی که توان گریز از آن نیست
و قلب تو آرام آرام در هم می‌شکند.


#آنا_آخماتوا
ترجمه: احمد پوری
@asheghanehaye_fatima

.

آنها مى گويند بيش از اين نمى توان نزديك بود!
بيش از اين نمى توان عشق ورزيد!
و من
مثل سايه كه بخواهد از تن جدا شود
مثل تن كه بخواهد از جان جدا شود
مى خواهم كه از ياد بروم...


#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima




نه خنده‌ای کردم، نه شعری سرودم
تمامی روز را خاموش ماندم
آن همه را با تو خواسته بودم
از همان آغاز
از آن جدل‌های رهاسرانه
سرشار از هذیان‌های روشن
تا آن شام واپسین
که با هم در سکوت خوردیم.


#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima



بلور یخ زیر پا می شکند
آسمان رنگ به رخسار ندارد
چرا عذابم می دهی؟
چه کرده ام با تو ، نمی دانم

مرا بکش اگر می خواهی
اما ستیزه جویی نکن
از من فرزندی نمی خواهی
و شعری نیز

آن گونه کن که می خواهی
من بر سر سوگند خود هستم
زندگیم برای توست- اما این اندوه
با من تا گور خواهد بود



#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima



او حسود بود، نگران و آسیب پذیر،
دوستم داشت
چون بتی مقدس،
اما پرنده سفیدم را کشت
تا دیگر نتواند از گذشته ها نغمه سرایی کند.
شامگاهان پا درون اتاق نگذاشته گفت:
"عاشقم باش، بخند، شعر بگو!"
من پرنده شاد را
در کنار درخت صنوبر چال کردم


و قول داد دیگر گریه نکنم،
اما دل من بدل به سنگ شد،
و پرنده ترانه شیرین خود را
همیشه و همه جا تنها در گوش من خواند.


خاطره_ای_در_درونم_است
#آنا_آخماتوا
ترجمه احمد_پوری
@asheghanehaye_fatima



چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هواي آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا ديگر راز فراموشکاري را از همه فراموشکاران بهتر آموخته ام
ديگر به گذشت زمان اعتنايي نمي کنم
اما آن بوسه هاي نگرفته و نداده
آن نگاههاي نکرده و نديده را که به من باز خواهد داد ؟


#آنا_آخماتوا
🔷🔸

چه زیباست اینجا : نرمه بادی سرد ،
برف ترد ، صبحی سردتر از دیروز ،
گدازه‌ های سرخ گل رُز
بر سر بوته‌ ای سفید از برف .
وسعت جادوئی برف :
جای دو جفت پا تا دور دید ،
یاد آورِ گام‌ های من و تو
از روز هائی دور.


#آنا_آخماتوا
#شعر_روسیه🇷🇺
ترجمه:
#آزاده_کامیار


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من
وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

وای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را
چقدر دوستدارم.


#آنا_آخماتوا
آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم
شاید نمی‌دانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است، برای هردومان
چه بی رحمانه تن می‌خراشند تیغ‌های خاطره
-این شکنجه‌گران بی رحم-
و آنگاه در شبی عذاب آلود در گوش تو می‌خوانند
رفته است محبوب تو برای همیشه
وآنگاه از میان دود عودی که می‌سوزد
با شادی، تهدید و اضطراب خیره می‌شوند به تو
با چشمانی که توان گریز از آن نیست
و قلب تو آرام آرام در هم می‌شکند.

#آنا_آخماتوا

@asheghanehaye_fatima
او حسود بود، نگران و آسیب‌پذیر،
دوستم داشت
چون بتی مقدس،
اما پرندهٔ سفیدم را کشت
تا دیگر نتواند از گذشته‌ها نغمه‌سرایی کند.
شامگاهان پا درون اتاق نگذاشته گفت:
"عاشقم باش، بخند، شعر بگو!"
من پرندهٔ شاد را
در کنار درخت صنوبر چال کردم

و قول دادم دیگر گریه نکنم،
اما دل من بدل به سنگ شد،
و پرنده ترانهٔ شیرین خود را
همیشه و همه جا تنها در گوش من خواند.



#آنا_آخماتوا
ترجمه #احمد_پوری

@asheghanehaye_fatima
سالیانی دراز گذشت تا از هم گسستیم⁣
دیگر چه برای گفتن داریم؟⁣
مال منند اکنون، سرمای آزادی درون⁣
و تاج سیمین بر سر.⁣
نه خیانتی، نه فریبی⁣
دیگر نیازی نیست همه شب⁣
گوش به من بسپاری⁣
تا برایت دلیل بیاورم که حق با من است⁣
آن‌گونه که همواره در جدایی‌ها اتفاق می‌افتد⁣
سایه ی نخستین دیدارمان حلقه بر دَر زد⁣
دشت نقره‌ای با شاخه‌های سپیدار درختانش⁣
یکباره سر برآرود⁣
شنیدیم⁣
آواز پرنده‌ای را که با گلویی تَر
از روزهایی نغمه سر داد⁣
که ظریفانه شکوفه عشق را پاس داشتیم⁣
و چشم بر زمین دوختیم⁣
آخرین جام⁣
آخرین جام را می‌نوشم به سلامتی⁣
پیوندی که از هم گسست⁣
تنهایی ما دو،⁣
اندوه من⁣
همیشه خواهم خورد به سلامتی⁣
لبانی که دروغ گفتند⁣
چشمانی که چون گور سرد بودند،⁣
دنیایی که بی‌رحم بود و خشن⁣
و نجات‌بخشی که در خواب است.⁣


#آنا_آخماتوا
@asheghanehaye_fatima