کوچکترین محدوده ی امنی که میخواهم
#آغوش یک آدم، به شرط کسر جنسیت!
حذف "زنی" و "مردی" از #آرامش مطلق
یک خلسه ی کوتاه بین هق هق ساعت...
#طاهره_خنیا
@asheghanehaye_fatima
#آغوش یک آدم، به شرط کسر جنسیت!
حذف "زنی" و "مردی" از #آرامش مطلق
یک خلسه ی کوتاه بین هق هق ساعت...
#طاهره_خنیا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
ابتدایش را که به روی هم نیاوردیم
بیا انتهایش را هم....
ببین..،
وقتی نمانده است
بیا #تقدیر را برگشت بزنیم
کمی در هم اتراق کنیم
اتراق یعنی
از #آرامش مدیونِ به #آغوشت که بگذرم
این شعرهای گاه و بیگاه،
نمک پروردۀ خندههای تو اَند..
و #چشمانت..
آه چشمانت هنوز
آبستنِ اتفاقها.. یی است که باید
در آغوشِ من رخ دهند..
ابتدایش را
که به روی هم نیاوردیم..
بیا و لبهای رفتنم را گاز بگیر.. و
با کلاسیکترین #زنانگیِ دنیا
تنها دلم را ببر که
نازت را بکشم به رخِ رفتن تا
انتهایش را هم..
میدانی.. انتهایش را هم میشود
_ باور کن میشود _
به روی هم نیاوریم.. اگر
سایه شوی روی سر بیکسیهایم..
#حمیدرضا_هندی
ابتدایش را که به روی هم نیاوردیم
بیا انتهایش را هم....
ببین..،
وقتی نمانده است
بیا #تقدیر را برگشت بزنیم
کمی در هم اتراق کنیم
اتراق یعنی
از #آرامش مدیونِ به #آغوشت که بگذرم
این شعرهای گاه و بیگاه،
نمک پروردۀ خندههای تو اَند..
و #چشمانت..
آه چشمانت هنوز
آبستنِ اتفاقها.. یی است که باید
در آغوشِ من رخ دهند..
ابتدایش را
که به روی هم نیاوردیم..
بیا و لبهای رفتنم را گاز بگیر.. و
با کلاسیکترین #زنانگیِ دنیا
تنها دلم را ببر که
نازت را بکشم به رخِ رفتن تا
انتهایش را هم..
میدانی.. انتهایش را هم میشود
_ باور کن میشود _
به روی هم نیاوریم.. اگر
سایه شوی روی سر بیکسیهایم..
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
Aramesh
Ehsan Khajeh Amiri
من شک ندارم به احساسی که دارم
من شک ندارم که تنهات نمیذارم...
#احسان_خواجه_امیری
#آرامش
@asheghanehaye_fatima
من شک ندارم که تنهات نمیذارم...
#احسان_خواجه_امیری
#آرامش
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
به قدری قوی و قدرتمند باشیدکه هیچ کس و هیچ چیز قادر به بر هم زدن #آرامش خیالتان نشود.
به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید.
به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید.
فقط به بهترینها فکر کنید،
فقط به خاطر بهترینها کار کنید
و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید.
اشتباهات گذشته را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید.
به هر کس که می رسید، لبخند بزنید.
برای اصلاح خود به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشید.
در مقابل بیم و دلهره چون کوه باشید...
"روح سالم"
کينه نمي ورزد
دوست مي دارد
خجالت نمي کشد
خود را باور دارد
خشمگین نمیشود و مهربان است...
"روح سالم"
حرص نمي خورد
همه چيز را کافي مي داند
حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند...
"روح سالم"
نيازي به رقص و پايکوبي و تظاهر به خوشي ندارد، زيرا شادکامي را در درون خويش مي جويد و مي يابد...
"روح سالم براي بزرگداشت خود نياز به تحقير ديگران ندارد...
"روح سالم"
دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزيد ...
کریستن_دی_لارسن
به قدری قوی و قدرتمند باشیدکه هیچ کس و هیچ چیز قادر به بر هم زدن #آرامش خیالتان نشود.
به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید.
به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید.
فقط به بهترینها فکر کنید،
فقط به خاطر بهترینها کار کنید
و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید.
اشتباهات گذشته را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید.
به هر کس که می رسید، لبخند بزنید.
برای اصلاح خود به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشید.
در مقابل بیم و دلهره چون کوه باشید...
"روح سالم"
کينه نمي ورزد
دوست مي دارد
خجالت نمي کشد
خود را باور دارد
خشمگین نمیشود و مهربان است...
"روح سالم"
حرص نمي خورد
همه چيز را کافي مي داند
حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند...
"روح سالم"
نيازي به رقص و پايکوبي و تظاهر به خوشي ندارد، زيرا شادکامي را در درون خويش مي جويد و مي يابد...
"روح سالم براي بزرگداشت خود نياز به تحقير ديگران ندارد...
"روح سالم"
دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزيد ...
کریستن_دی_لارسن
توصيههای #فرويد به دخترش
زمانی که فروید (بزرگترین #روانشناس دنیا) آنا دختر ۱۶ ساله خود را ترک میکرد تا استقلال پیدا کند، تنها چند نکته به او گوشزد کرد و به گفته خود آنا با اجرای این نکات وی توانست با ایجاد #آرامش در خود، در ۲۸ سالگی بزرگترین نظریه پرداز روانشناسی شخصیت زمان خود شود.
آنای عزیزم زندگی تو میتواند به زیبایی رویاهایت باشد. فقط باید باور داشته باشی که میتوانی کارهای سادهای انجام دهی. هر روز این نکات را بهکار بگیر و لذت ببر:
🔘 هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست، جز خودت.
🔘 زندگی مدرسهای است که باید در آن بیاموزی. مشکلات قسمتی از برنامه درسی و مانند کلاس جبر هستند.
🔘 بیشتر بخند و همیشه لبخند بزن.
🔘 از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشایند دوری کن.
🔘 #عشق درمان هر چیزی است.
🔘 هر موقعیتی خوب یا بد، گذراست.
@asheghanehaye_fatima
زمانی که فروید (بزرگترین #روانشناس دنیا) آنا دختر ۱۶ ساله خود را ترک میکرد تا استقلال پیدا کند، تنها چند نکته به او گوشزد کرد و به گفته خود آنا با اجرای این نکات وی توانست با ایجاد #آرامش در خود، در ۲۸ سالگی بزرگترین نظریه پرداز روانشناسی شخصیت زمان خود شود.
آنای عزیزم زندگی تو میتواند به زیبایی رویاهایت باشد. فقط باید باور داشته باشی که میتوانی کارهای سادهای انجام دهی. هر روز این نکات را بهکار بگیر و لذت ببر:
🔘 هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست، جز خودت.
🔘 زندگی مدرسهای است که باید در آن بیاموزی. مشکلات قسمتی از برنامه درسی و مانند کلاس جبر هستند.
🔘 بیشتر بخند و همیشه لبخند بزن.
🔘 از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشایند دوری کن.
🔘 #عشق درمان هر چیزی است.
🔘 هر موقعیتی خوب یا بد، گذراست.
@asheghanehaye_fatima
درودهایم بر تو که آفتاب جهانتابی
بامدادت زرافشان بهی و نیکبختی؛
امیدا که در و دشتت ارغوان جام و ارغنون کام باشد و امیدا که سپهرت آراسته به مهرت فیروزه فام باشد...
امروز بهترین ها را از بی همتای فرآفرین برایت آرزو دارم...
درس امروز
آنی که به خودش باور دارد،
تلاشی برای متقاعد کردن دیگران ندارد.
آنی که با خودش خشنود است،
نیازمند به تایید دیگران نیست.
آنی که خودش را میپذیرد،
تمامی دنیا او را میپذیرد.
#لائو_تزو
#آرامش_صلح
#عشق_به_خود
@asheghanehaye_fatima
#صبح
بامدادت زرافشان بهی و نیکبختی؛
امیدا که در و دشتت ارغوان جام و ارغنون کام باشد و امیدا که سپهرت آراسته به مهرت فیروزه فام باشد...
امروز بهترین ها را از بی همتای فرآفرین برایت آرزو دارم...
درس امروز
آنی که به خودش باور دارد،
تلاشی برای متقاعد کردن دیگران ندارد.
آنی که با خودش خشنود است،
نیازمند به تایید دیگران نیست.
آنی که خودش را میپذیرد،
تمامی دنیا او را میپذیرد.
#لائو_تزو
#آرامش_صلح
#عشق_به_خود
@asheghanehaye_fatima
#صبح