کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
!السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
،همچون درختی که از اعماق میلرزد
،از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون
#شعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
!السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
،همچون درختی که از اعماق میلرزد
،از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون
#شعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@Asheghanehaye_fatima
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسوی
ترجمه:
#سارا_سمیعی
🌱
به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسوی
ترجمه:
#سارا_سمیعی
🌱
@asheghanehaye_fatima
...آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد، رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است!
آنقدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی به جا نمانده است
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#سارا_سمیعی
...آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد، رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است!
آنقدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی به جا نمانده است
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
@asheghanehaye_fatima
مرگ است که تسکین میدهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگیست
غایتِ زندگیست و تنها امید
که چونان اِکسیری برپامیدارد و سرمست میکند
و ارزانی میدارد دلِ تا شب پیشرفتن را
از میانهی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حکشده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیرشدن
فرشتهایست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادوییِ خویش
بستر را آمادهمیکند
برای برهنگان و فقیران
شُکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ کوچکِ زیرشیروانیست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده به آسمانهای ناشناخته است
#مرگ_فقرا
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی
مرگ است که تسکین میدهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگیست
غایتِ زندگیست و تنها امید
که چونان اِکسیری برپامیدارد و سرمست میکند
و ارزانی میدارد دلِ تا شب پیشرفتن را
از میانهی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حکشده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیرشدن
فرشتهایست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادوییِ خویش
بستر را آمادهمیکند
برای برهنگان و فقیران
شُکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ کوچکِ زیرشیروانیست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده به آسمانهای ناشناخته است
#مرگ_فقرا
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبام را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمایم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافات باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمات قلبام میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایات
برای نخستین بار، صدایات
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخساراناش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنات تنام را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانام دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانات
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
■●شاعر: #لویی_آراگون | Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲-۱۸۹۷ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبام را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمایم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافات باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمات قلبام میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایات
برای نخستین بار، صدایات
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخساراناش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنات تنام را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانام دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانات
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
■●شاعر: #لویی_آراگون | Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲-۱۸۹۷ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهایت در سکوت
و این گلسرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرفتر
این درخششِ لبخند، ناگاه بیدرنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهای تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانهی این چرخشها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانیات
بوسهای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
■●شاعر: #استفان_مالارمه | Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸--۱۸۴۲ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
با لبهایت در سکوت
و این گلسرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرفتر
این درخششِ لبخند، ناگاه بیدرنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهای تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانهی این چرخشها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانیات
بوسهای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
■●شاعر: #استفان_مالارمه | Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸--۱۸۴۲ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنقدر خوابات را دیدهام
که واقعیتات را از دست دادهام
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشات کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینات را؟
آنقدر خوابات را دیدهام
که بازوانام عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنات پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابات را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابات را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو
■●شاعر: #روبر_دسنوس | Robert Desnos | فرانسه●۱۹۴۵ - ۱۹۰۰ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که واقعیتات را از دست دادهام
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشات کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینات را؟
آنقدر خوابات را دیدهام
که بازوانام عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنات پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابات را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابات را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو
■●شاعر: #روبر_دسنوس | Robert Desnos | فرانسه●۱۹۴۵ - ۱۹۰۰ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima