عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



در موهای تو
پرنده‌ای پنهان است
پرنده‌ای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پایم می‌نشیند

جوری نگاه می‌کند که نمی‌داند
جوری نگاه می‌کنم که نمی‌دانم

می‌گذارمش روی تخت
و از پلّه‌ها پایین می‌روم
کسی در خیابان نیست
و درخت‌ها سوخته‌اند

کجایی؟

#یانیس_ریتسوس
ترجمه : #محسن_آزرم
@asheghanehaye_fatima




حتّا قطره‌ی اشکی هم نریخت زن
یک‌راست رفت سراغِ بندِ رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمانِ تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمی‌شد
چشم روی هم نگذاشت آن‌شب و
فرداشب و فردای فرداشب هم
دوهفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمی‌گردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجره‌ای نیم‌باز
آسمانِ بی‌ماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را بُرده است.

 
#یانیس_ریتسوس
ترجمه‌:
#محسن_آزرم
@asheghanehaye_fatima


خیال می‌کنی
آواز خواندنم
از شادی‌ست؟
من
قناریِ کوچکی هستم
می‌میرم
اگر برایت آواز نخوانم



#عبدالوهاب_البیاتی
ترجمه‌: #محسن_آزرم
@asheghanehaye_fatima




چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب‌ را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
ــ تخت‌مان زمین بود و
ملافه‌مان آسمان.

 
چه می‌گفتیم
وقتی زمستان
در قلب‌مان خانه کرد؟
سیگار می‌کشیدیم و
برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم
ــ از رسم‌ها
از آینده‌ی دست‌ها
از گذشت‌ها.

 
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخم‌مان
ــ از سیگارکشیدن‌مان
از شادی و عاشقی‌مان.

 
ستاره‌‌ی کم‌سویی به ما رسید و
راه‌مان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
ــ مُدام ــ
در چشم‌مان می‌چرخید
چیزی
ــ مُدام ــ
در قلب‌مان کوچک می‌شد.

 
#محمود_درویش
#محسن_آزرم
@asheghanehaye_fatima
‍ 〇🍂
🍂

سایه کم‌رنگ و نیم‌شفاف شب فرو
می‌افتد
و خواب به پاداش تلاش روز، از راه
می‌رسد
در آن هنگام روزم در سکوت می‌گذرد
- لحظه‌های رنج‌آور  بیداری و بی‌خوابی 
در بی‌کارگی شباهنگام -
دردهای درون‌ام بیدار می‌شوند و زبانه می‌کشند
آرزوهای‌ام زیر بار غم در جوش و خروش‌اند
در اندیشه‌ام، بی‌شمار اوهام غم‌بار
سنگینی می‌کنند
و خاطرات‌ام، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم می‌گسترند
و من، با نفرت صفحات زندگی‌ام را مرور می‌کنم
به خود می لرزم و نفرین می‌فرستم
غمگینانه به شِکوه می‌نشینم و غمگینانه اشک می‌ریزم
اما اشک‌های‌ام، سطرهای غم‌بار را
نمی‌زدایند...
خستگی
ای دوست!
هنگامه‌اش فرا رسیده: 
قلب‌ها در جست‌وجوی آرامش‌اند
روزها از پس هم می‌گذرند
و هر لحظه، تکه‌ای از زندگی را با خود می‌برد
و من و تو، هر دو،
هم‌چنان‌که به زندگی می‌اندیشیم،
در چشم برهم زدنی می‌میریم
در دنیا خوش‌بختی نیست
اما آرامش هست
آزادی و عصیان هست...
مدت‌هاست که من در دل‌ام آرزویی دارم 
که دیگران بر آن حسرت می‌برند...



#الکساندر_پوشکین

🔺Alexander Pushkin(1799-1837)

🔘برگردان: #محسن_آزرم

#شعر_روسیه
@asheghanehaye_fatima
‍ 〇🍂
🍂

سایه کم‌رنگ و نیم‌شفاف شب فرو
می‌افتد
و خواب به پاداش تلاش روز، از راه
می‌رسد
در آن هنگام روزم در سکوت می‌گذرد
- لحظه‌های رنج‌آور  بیداری و بی‌خوابی 
در بی‌کارگی شباهنگام -
دردهای درون‌ام بیدار می‌شوند و زبانه می‌کشند
آرزوهای‌ام زیر بار غم در جوش و خروش‌اند
در اندیشه‌ام، بی‌شمار اوهام غم‌بار
سنگینی می‌کنند
و خاطرات‌ام، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم می‌گسترند
و من، با نفرت صفحات زندگی‌ام را مرور می‌کنم
به خود می لرزم و نفرین می‌فرستم
غمگینانه به شِکوه می‌نشینم و غمگینانه اشک می‌ریزم
اما اشک‌های‌ام، سطرهای غم‌بار را
نمی‌زدایند...
خستگی
ای دوست!
هنگامه‌اش فرا رسیده: 
قلب‌ها در جست‌وجوی آرامش‌اند
روزها از پس هم می‌گذرند
و هر لحظه، تکه‌ای از زندگی را با خود می‌برد
و من و تو، هر دو،
هم‌چنان‌که به زندگی می‌اندیشیم،
در چشم برهم زدنی می‌میریم
در دنیا خوش‌بختی نیست
اما آرامش هست
آزادی و عصیان هست...
مدت‌هاست که من در دل‌ام آرزویی دارم 
که دیگران بر آن حسرت می‌برند...



#الکساندر_پوشکین

🔺Alexander Pushkin(1799-1837)

🔘برگردان: #محسن_آزرم

#شعر_روسیه
‍ 〇🍂
چگونه فکر می‌کنی پنهانی و به چشم نمی‌آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهن‌ام
دکمه طلایی بر آستین‌ام
کتاب کوچکی در دستان‌ام
و زخم کهنه‌ای بر گوشه‌ی لب‌ام
مردم از عطر لباس‌ام می‌فهمند
که معشوق‌ام تویی
از عطر تن‌ام می‌فهمند که با من بوده‌ای
از بازوی به خواب رفته‌ام می‌فهمند
که زیر سر تو بوده است...


#نزار_قبانی

🔘برگردان: #محسن_آزرم
@asheghanehaye_fatima



در خیابان‌های شب 
دیگر جایی برای قدم‌های‌ام نمانده است...
زیرا که سیاهی چشمان‌ات 
گستره‌ی شب را ربوده است...

○●شاعر: #نزار_قبانی | ○●برگردان: #محسن_آزرم

چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب‌ را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
ــ تخت‌مان زمین بود و
ملافه‌مان آسمان.

 
چه می‌گفتیم
وقتی زمستان
در قلب‌مان خانه کرد؟
سیگار می‌کشیدیم و
برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم
ــ از رسم‌ها
از آینده‌ی دست‌ها
از گذشت‌ها.

 
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخم‌مان
ــ از سیگارکشیدن‌مان
از شادی و عاشقی‌مان.

 
ستاره‌‌ی کم‌سویی به ما رسید و
راه‌مان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
ــ مُدام ــ
در چشم‌مان می‌چرخید
چیزی
ــ مُدام ــ
در قلب‌مان کوچک می‌شد.

■●شاعر: #محمود_درویش |فلسطین |

■●برگردان: #محسن_آزرم

@asheghanehaye_fatima
«تنهایی» دل‌سپردن به کسی‌ست که دوست‌ات نمی‌دارد!
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت.
کسی که برایَش مهم نیست روز را، از پشتِ شیشه‌های اتاق‌ات می‌بینی هر روز!

« تنهایی» اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد!
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار،
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه می‌شود.

«تنهایی» خاطره‌ای‌ست که عذاب‌ات می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی.

«تنهایی» عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی.
«تنهایی» انتظارکشیدنِ توست، وقتی تو نیستی،
وقتی تو رفته‌ایی از این خانه،
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب.

■●شاعر: #دریتا_کومو | Drita Çomo | آلبانی، ۱۹۸۱-۱۹۵۸ |

■●برگردان: #محسن_آزرم | √●بخشی از یک‌شعر

@asheghanehaye_fatima
■ساعت‌ات را بُرده‌اند

دست‌ات را تکان می‌دهی
ــ مثلِ همیشه
می‌خواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دست‌ات نبسته‌ای
ساعت‌ات را برده‌اند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دست‌ات را تکان می‌دهی
ــ با این‌که ساعتی به دست نداری
ــ با این‌که قراری با کسی نداری
ــ با این‌که کاری برای انجام دادن نداری
ساعت‌های تو را دزدیده‌اند
زمان‌ات را دزدیده‌اند
و تاریکی و ترس را برای‌ات گذاشته‌اند
می‌ترسی سرِ وقت نرسی
ــ به قلب‌ات
ــ به آرزوی‌ات
ــ به کارت
ــ به مرگ‌ات
می‌ترسی نرسی
می‌ترسی زمان از دست برود...

■●شاعر: #یانیس_ریتسوس| Yannis Riços | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

■●برگردان: #محسن_آزرم


@asheghanehaye_fatima