@Asheghanehaye_fatima
هوا سرد بود، داشتم از تویِ اتاق به درخت خرمالوی ِحیاط نگا میکردم. احساس کردم یکی داره به شونم میزنه...!
برگشتم، ولی کسی نبود! دوباره همون حس
انگار یه دست روی شونم سنگینی میکرد! بعدش بی هوا
چشمامو گرفت! اینبار به سرعت برگشتم...
"باد" بود ... داشت با پرده ی پنجره، سر به سرم میذاشت...!
پنجره رو بستم، عصبانی شد و رفت سراغ درخت خرمالو...
شروع کرد به تکوندنش؛ میوهاش داشت یکی یکی میافتاد!
تازه اونوقت بود که فهمیدم باد ها هم احساس دارن.
کافیه ی بزنه به سرشون...! از صداشون تو دریچه ی کولر بگیر تا بهم زدن آنتن تلویزیون؛ هر کاری میکنن تا بهشون توجه کنید ...
من اگه باد بودم اما...
من اگه باد بودم و "تو" پنجره ی اتاقتو روم می بستی...!
به سرم که میزد، میرفتم سراغ بند رخت لباسات ...
همون گوشه کنار... دست به دامنت میشدم!
زنا وقتی باد میاد
اولین جایی که سر میزنن بند رختِ لباساس...
.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#بند_رخت
هوا سرد بود، داشتم از تویِ اتاق به درخت خرمالوی ِحیاط نگا میکردم. احساس کردم یکی داره به شونم میزنه...!
برگشتم، ولی کسی نبود! دوباره همون حس
انگار یه دست روی شونم سنگینی میکرد! بعدش بی هوا
چشمامو گرفت! اینبار به سرعت برگشتم...
"باد" بود ... داشت با پرده ی پنجره، سر به سرم میذاشت...!
پنجره رو بستم، عصبانی شد و رفت سراغ درخت خرمالو...
شروع کرد به تکوندنش؛ میوهاش داشت یکی یکی میافتاد!
تازه اونوقت بود که فهمیدم باد ها هم احساس دارن.
کافیه ی بزنه به سرشون...! از صداشون تو دریچه ی کولر بگیر تا بهم زدن آنتن تلویزیون؛ هر کاری میکنن تا بهشون توجه کنید ...
من اگه باد بودم اما...
من اگه باد بودم و "تو" پنجره ی اتاقتو روم می بستی...!
به سرم که میزد، میرفتم سراغ بند رخت لباسات ...
همون گوشه کنار... دست به دامنت میشدم!
زنا وقتی باد میاد
اولین جایی که سر میزنن بند رختِ لباساس...
.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#بند_رخت
@Asheghanehaye_fatima
#ده_در_ده
ده داستان ده کلمه ای:
برای کسانی که عادت دارند با قصه بخوابند.
یک:
منتظر، روی نیمکت پارک تا خود شب. مثل هر روز.
دو:
روسریش را روی صورتش کشید... تا کسی گریه_هایش را نبیند.
سه:
"همان همیشگی "... کافه_چی اینبار مبهوت! یکی با دو لیوان چای؟
چهار:
گلوله ی آخر... نقطه بود برای نامه ای که به معشوقه اش نوشت.
پنج:
لگد میکرد کارگر آجرپزی... باید سریعتر، ویلچری برای پسرش بخرد.
شش:
فامیل و همسایه ها، حسرت زیبایی زنش را میخوردند... خودش غصه!
هفت:
بادکنک را باد برد... آزادی اینبار، اشک کودک را درآورد.
هشت:
دوباره از کنار هم رد شدند. سکوت هم گاهی زیباست.
نه:
صدای آشنای اپراتور فرودگاه...، چه دلچسب بود اینبار تاخیر پرواز...
ده:
زیر پتو پناه گرفت. مثل جنگ... تَرکِش های شب، کاری ترند!
#حمید_جدیدی
#داستانک
#ده_کلمه_ای
#ده_در_ده
ده داستان ده کلمه ای:
برای کسانی که عادت دارند با قصه بخوابند.
یک:
منتظر، روی نیمکت پارک تا خود شب. مثل هر روز.
دو:
روسریش را روی صورتش کشید... تا کسی گریه_هایش را نبیند.
سه:
"همان همیشگی "... کافه_چی اینبار مبهوت! یکی با دو لیوان چای؟
چهار:
گلوله ی آخر... نقطه بود برای نامه ای که به معشوقه اش نوشت.
پنج:
لگد میکرد کارگر آجرپزی... باید سریعتر، ویلچری برای پسرش بخرد.
شش:
فامیل و همسایه ها، حسرت زیبایی زنش را میخوردند... خودش غصه!
هفت:
بادکنک را باد برد... آزادی اینبار، اشک کودک را درآورد.
هشت:
دوباره از کنار هم رد شدند. سکوت هم گاهی زیباست.
نه:
صدای آشنای اپراتور فرودگاه...، چه دلچسب بود اینبار تاخیر پرواز...
ده:
زیر پتو پناه گرفت. مثل جنگ... تَرکِش های شب، کاری ترند!
#حمید_جدیدی
#داستانک
#ده_کلمه_ای
@asheghanehaye_fatima
خوب گاهی اوقات شیطون میره توی جلد آدم!!
داشتم نگاهش می کردم.سرگرم حساب وکتاب های آخرهفته اش بود.هرچیم ازش سؤال می کردم تابرگرده طرفم،با چندتا "آره،اهوووم،تاببینیم!"دست به سرم می کرد!خوب شیطونم فرشته بوده یه زمانى☺️منم یواشکی گوشیشوبرداشتم. رفتم "جدولانه"اش!پرسیدم:مجنون بی دوا؟گفت:عاشق!گفتم نه بابا!میشه من دیگه!
یه لبخندریزکرد و دوباره سرش رفت توی دفتردستکش!! ولی مگه من ول کن بودم!!
گفتم:سینه پهلو!گفت:ذات الجنب!! گفتم نه بابا!فک کنم میشه من وتو دیگه!فقط چراهرچی می زنم ،هنوز خونه هاش سفید نمیشه؟گفت: مگه داری جدول حل می کنی؟گفتم:آره دیگه 😅
یک دفعه نگاه کرد کنارش دید گوشیش نیست!گفت:نگو که داری سکه های منو میسوزونی!!!گفتم:چرادیگه برای جداکردن جناب...دوید سمتم!منم ازجاپریدم که فرارکنم!اما من که جز بغل خودش جایی نمی تونم برم آخه!!حالا صدای خنده هاو گرگم به هوای ما از پرده وپنجره گذشته بود!!زندگی جریان تندی گرفته بود!که یکهو زنگ خونمون وزدن!من هاج وساکت زندونی بغلش بودم!آروم دستاشوباز کردوگفت هنوز زندونی هستی اا!فقط یه لحظه آزاد!!
همسایه طبقه ی پایین بود!کلی دادو بی دادکردکه آخر هفته ای می خوایم آسایش داشته باشیم چراسرجنگ دارید باهمدیگه!!خوبه دونفرین!والا
باببخشید وچشم،شرمنده !در وبست!! ملحفه ی روی کاناپه روبرداشت و پیچوند دور خودش ومن!!گفت:یواااش ،آروم !هنوز ده تا بوسه ی داغ بدهکاری به ازای سکه هام!!اما اولش بریم یه شکلات داغ بزنیم و بپرسیم چرا شیطووون اینقدمی ره جلد خانوم که من نتونم به کارام برسم...قبول؟! جوابش خیلی واضح بود خوب😊
الان آخرهفته است!!"جدولانه"حل می کنم!همه روغلط می زنم!!😒کسیم نیست شاکی بشه که چرا؟آهنگم بالاست! همسایه ام اعتراضی نداره...
زمان همه چیزو عوض میکنه رفیق!!
هرجایی هستی ،شبت آروم!فقط گوشیتو دستش نده لطفا...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#جدولانه
خوب گاهی اوقات شیطون میره توی جلد آدم!!
داشتم نگاهش می کردم.سرگرم حساب وکتاب های آخرهفته اش بود.هرچیم ازش سؤال می کردم تابرگرده طرفم،با چندتا "آره،اهوووم،تاببینیم!"دست به سرم می کرد!خوب شیطونم فرشته بوده یه زمانى☺️منم یواشکی گوشیشوبرداشتم. رفتم "جدولانه"اش!پرسیدم:مجنون بی دوا؟گفت:عاشق!گفتم نه بابا!میشه من دیگه!
یه لبخندریزکرد و دوباره سرش رفت توی دفتردستکش!! ولی مگه من ول کن بودم!!
گفتم:سینه پهلو!گفت:ذات الجنب!! گفتم نه بابا!فک کنم میشه من وتو دیگه!فقط چراهرچی می زنم ،هنوز خونه هاش سفید نمیشه؟گفت: مگه داری جدول حل می کنی؟گفتم:آره دیگه 😅
یک دفعه نگاه کرد کنارش دید گوشیش نیست!گفت:نگو که داری سکه های منو میسوزونی!!!گفتم:چرادیگه برای جداکردن جناب...دوید سمتم!منم ازجاپریدم که فرارکنم!اما من که جز بغل خودش جایی نمی تونم برم آخه!!حالا صدای خنده هاو گرگم به هوای ما از پرده وپنجره گذشته بود!!زندگی جریان تندی گرفته بود!که یکهو زنگ خونمون وزدن!من هاج وساکت زندونی بغلش بودم!آروم دستاشوباز کردوگفت هنوز زندونی هستی اا!فقط یه لحظه آزاد!!
همسایه طبقه ی پایین بود!کلی دادو بی دادکردکه آخر هفته ای می خوایم آسایش داشته باشیم چراسرجنگ دارید باهمدیگه!!خوبه دونفرین!والا
باببخشید وچشم،شرمنده !در وبست!! ملحفه ی روی کاناپه روبرداشت و پیچوند دور خودش ومن!!گفت:یواااش ،آروم !هنوز ده تا بوسه ی داغ بدهکاری به ازای سکه هام!!اما اولش بریم یه شکلات داغ بزنیم و بپرسیم چرا شیطووون اینقدمی ره جلد خانوم که من نتونم به کارام برسم...قبول؟! جوابش خیلی واضح بود خوب😊
الان آخرهفته است!!"جدولانه"حل می کنم!همه روغلط می زنم!!😒کسیم نیست شاکی بشه که چرا؟آهنگم بالاست! همسایه ام اعتراضی نداره...
زمان همه چیزو عوض میکنه رفیق!!
هرجایی هستی ،شبت آروم!فقط گوشیتو دستش نده لطفا...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#جدولانه
@asheghanehaye_fatima
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima
خیلی دوستش داشتم. من همیشه گفته ام که دوست داشتن های دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد. بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش رو به شکل آشفته ای رو شانه اش ول بود. عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند می پوشید. نکات بارز دیگری هم داشت. سینه هایش آنقدر کوچک بود که گاهی فکر می کردم نیازی به سینه بند ندارد یا پوستش به قدری سفید بود که حتی وقتی توی فکرم دستش را می گرفتم، دستانش کبود رنگ می شد.
ولی تنها نکته ای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم، لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی و از پشت در، کوچه را نگاه می کرد دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم. به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه". ابتدا فکر کردم از خجالت است. پرسیدم: "خوبی؟!" گفت: "خوب ب م". کمی حرف زدیم و او با تمام سادگیِ زیبایی که داشت جواب تک تک حرف هایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد و به داخل خانه شان برگشت تازه فهمیدم که حرف "ب" را به سختی ادا می کند و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم. خنده ای قشنگ و معنا دار...!
پدرش چه کیفی می کند وقتی او را "ب ب باب ب با" صدا می زند. اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید "ب ب بیا ب ب بغلت کنم" چقدر طولانی تر از بغل های دیگر است. یا بگوید بیا "ب ب ب بوسمت" چه بوسه ی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم. خوش گذشت موقع خداحافظی به سمت من برگشت و گفت: " ما داریم از اینجا میریم حمید". با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت: "ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت. آنطور که او بندرعباس را گفت باید شهر خیلی دوری باشد. خیلی دور.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#لکنت
خیلی دوستش داشتم. من همیشه گفته ام که دوست داشتن های دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد. بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش رو به شکل آشفته ای رو شانه اش ول بود. عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند می پوشید. نکات بارز دیگری هم داشت. سینه هایش آنقدر کوچک بود که گاهی فکر می کردم نیازی به سینه بند ندارد یا پوستش به قدری سفید بود که حتی وقتی توی فکرم دستش را می گرفتم، دستانش کبود رنگ می شد.
ولی تنها نکته ای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم، لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی و از پشت در، کوچه را نگاه می کرد دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم. به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه". ابتدا فکر کردم از خجالت است. پرسیدم: "خوبی؟!" گفت: "خوب ب م". کمی حرف زدیم و او با تمام سادگیِ زیبایی که داشت جواب تک تک حرف هایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد و به داخل خانه شان برگشت تازه فهمیدم که حرف "ب" را به سختی ادا می کند و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم. خنده ای قشنگ و معنا دار...!
پدرش چه کیفی می کند وقتی او را "ب ب باب ب با" صدا می زند. اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید "ب ب بیا ب ب بغلت کنم" چقدر طولانی تر از بغل های دیگر است. یا بگوید بیا "ب ب ب بوسمت" چه بوسه ی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم. خوش گذشت موقع خداحافظی به سمت من برگشت و گفت: " ما داریم از اینجا میریم حمید". با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت: "ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت. آنطور که او بندرعباس را گفت باید شهر خیلی دوری باشد. خیلی دور.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#لکنت
@asheghanehaye_fatima
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش… من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
– گفتم نه
گفت: تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
– گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
– گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودي؟
– گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
– گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
– با درماندگي گفتم: آره، …… نه،….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين …. حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
– جواب دادم: نه!
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
#داستانک
#ناشناس
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش… من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
– گفتم نه
گفت: تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
– گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
– گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودي؟
– گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
– گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
– با درماندگي گفتم: آره، …… نه،….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين …. حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
– جواب دادم: نه!
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
#داستانک
#ناشناس
Forwarded from اتچ بات
.
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
سرشو گذاشت روی شونه هام. منم بدنمو یکم شل کردم تا شونه ی استخوونیم، صورتشو اذیت نکنه.
بعد آروم نزدیک گوشم گفت:
"حمید... بریم یه جای دور زندگی کنیم...!؟ یجا که آدماش غریبه باشن"
یکم سکوت کرد و باز ادامه داد...
" منکه ازت مهریه نمیخام. چرا میخوام! باید قول بدی هرجا که رفتیم اونجارو آباد کنیم"
دستشو آروم گرفتم وُ برگشتم سمت صورتش. چشماش رو به دریا بود با یه لبخند قشنگ گوشه ی لباش. آروم بهش گفتم:
"باشه میریم، اما یه شرط داره، هر وقت ازم خسته شدی یا دلتو زدم، بهم بگی..."
صورتشو از شونم جدا کرد. بلند شد، شلوارشو از پایین کمی تا زد و رفت سمت دریا... هر چی بیشتر می رفت تو آب، دریا آرومتر می شد.
پیش خودم گفتم:
من اگه اینو با خودم ببرم از شمال، جواب ماهیگیرا، جواب مسافرا، جواب طوفانی شدن وقت و بی وقت دریا، جواب آرامشی که با زیباییش به این شهر داده رو که میخاد بده....
انگار که صدامو از دور شنیده باشه، شالشو وا کرد، تو هوا چرخند و انداخت توو دریا. بعدش داد زد و گفت:
"ببین منو، نگران هیچی نباش. یه قولی از دریا گرفتم؛ که توو نبود ما، هیچی بی قرارش نکنه... حالا باهام میای یا نه...؟!"
همون وقت یکی زد رو شونم، برگشتم، یه ماهیگیر بود، آروم گفت: "دریا وقتی به یه پری دریایی قول میده، رو قولشون میمونه. پاشو برو تا پشیمون نشده..."
#حمید_جدیدی
#داستانک
#پری_من
سرشو گذاشت روی شونه هام. منم بدنمو یکم شل کردم تا شونه ی استخوونیم، صورتشو اذیت نکنه.
بعد آروم نزدیک گوشم گفت:
"حمید... بریم یه جای دور زندگی کنیم...!؟ یجا که آدماش غریبه باشن"
یکم سکوت کرد و باز ادامه داد...
" منکه ازت مهریه نمیخام. چرا میخوام! باید قول بدی هرجا که رفتیم اونجارو آباد کنیم"
دستشو آروم گرفتم وُ برگشتم سمت صورتش. چشماش رو به دریا بود با یه لبخند قشنگ گوشه ی لباش. آروم بهش گفتم:
"باشه میریم، اما یه شرط داره، هر وقت ازم خسته شدی یا دلتو زدم، بهم بگی..."
صورتشو از شونم جدا کرد. بلند شد، شلوارشو از پایین کمی تا زد و رفت سمت دریا... هر چی بیشتر می رفت تو آب، دریا آرومتر می شد.
پیش خودم گفتم:
من اگه اینو با خودم ببرم از شمال، جواب ماهیگیرا، جواب مسافرا، جواب طوفانی شدن وقت و بی وقت دریا، جواب آرامشی که با زیباییش به این شهر داده رو که میخاد بده....
انگار که صدامو از دور شنیده باشه، شالشو وا کرد، تو هوا چرخند و انداخت توو دریا. بعدش داد زد و گفت:
"ببین منو، نگران هیچی نباش. یه قولی از دریا گرفتم؛ که توو نبود ما، هیچی بی قرارش نکنه... حالا باهام میای یا نه...؟!"
همون وقت یکی زد رو شونم، برگشتم، یه ماهیگیر بود، آروم گفت: "دریا وقتی به یه پری دریایی قول میده، رو قولشون میمونه. پاشو برو تا پشیمون نشده..."
#حمید_جدیدی
#داستانک
#پری_من
@asheghanehaye_fatima
لحنش با همیشه فرق داشت. بعد از آخرین باری که دعوا کردیم خیلی عوض شده بود. حرف که میزدم کمتر توجه میکرد. گاهی وسط حرف هام مشخص بود که گوشی را از خودش دورتر گرفته و مشغول کار دیگری ست. ولی من همچنان حرف میزدم. آخرش عصبانی شد و خیلی بلند گفت: "دیگه دوستت ندارم چرا نمی فهمی!"
سخت است ولی گاها اگر خودت را به نفهمیدن بزنی هم بد نیست...!
مرشد علی را وقتی می خواستند تیرباران کنند.... گفت تنها خواسته ام این است که پاها، کمر و سینه ام را محکم با طناب به تیرک چوبی ببندند. هیچ کس نفهمید چرا. بعد تیرباران اما همچنان محکم و استوار روی پاهایش ایستاده بود.
مهم نیست حالا کمتر دوستم دارد یا اصلا دوستم ندارد. مدت هاست "دوست داشتنش" چهار ستون بدنم را سرپا نگه داشته است.
حتی اگر درست قلبم را نشانه گرفته باشد.
#حمید_جدیدی
#داستانک.
لحنش با همیشه فرق داشت. بعد از آخرین باری که دعوا کردیم خیلی عوض شده بود. حرف که میزدم کمتر توجه میکرد. گاهی وسط حرف هام مشخص بود که گوشی را از خودش دورتر گرفته و مشغول کار دیگری ست. ولی من همچنان حرف میزدم. آخرش عصبانی شد و خیلی بلند گفت: "دیگه دوستت ندارم چرا نمی فهمی!"
سخت است ولی گاها اگر خودت را به نفهمیدن بزنی هم بد نیست...!
مرشد علی را وقتی می خواستند تیرباران کنند.... گفت تنها خواسته ام این است که پاها، کمر و سینه ام را محکم با طناب به تیرک چوبی ببندند. هیچ کس نفهمید چرا. بعد تیرباران اما همچنان محکم و استوار روی پاهایش ایستاده بود.
مهم نیست حالا کمتر دوستم دارد یا اصلا دوستم ندارد. مدت هاست "دوست داشتنش" چهار ستون بدنم را سرپا نگه داشته است.
حتی اگر درست قلبم را نشانه گرفته باشد.
#حمید_جدیدی
#داستانک.
@asheghanehaye_fatima
#داستانک
کلاس 106
درِ کلاسهای دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی.
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کردهای به اتاق خودت. من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاسهایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد.
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سختهایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم. استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم: ببین! این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر. دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد، بغلش میکردم. دلم میخواست یقهی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکهی یهلاقبا تو دلت میآید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگهاش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آ چهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم:
"ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در، به بغل دستیاش گفتم صدایش کند.
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همهی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید؛ از آن خندههایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبیاش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: من تورو نداشتم چی میکردم؟
...
میدانی تصدقت روم، خیلی دلم میخواهد بدانم همهی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی..؟
همین
@asheghanehaye_fatima
#داستانک
کلاس 106
درِ کلاسهای دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی.
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کردهای به اتاق خودت. من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاسهایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد.
آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سختهایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم. استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود، خودکار را میگذاشت روی میز، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم: ببین! این امتحان که هیچ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام، سرت را بالا بگیر. دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد، بغلش میکردم. دلم میخواست یقهی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکهی یهلاقبا تو دلت میآید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگهاش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آ چهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم:
"ولش کن امتحان رو، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در، به بغل دستیاش گفتم صدایش کند.
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همهی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید؛ از آن خندههایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبیاش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: من تورو نداشتم چی میکردم؟
...
میدانی تصدقت روم، خیلی دلم میخواهد بدانم همهی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی..؟
همین
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
صدام کرد. برگشتم سمتش. چیزی نگفت و فقط یه لبخند زد. توو حینی که داشتم با اون چرخ گوشت لعنتی ور می رفتم _که مثلا درستش کنم_، چندبار همین کارو تکرار کرد. صدام می کرد، برمی گشتم و اون فقط لبخند میزد...
بار آخر زل زدم بهش، نگامو ازش بَرنداشتم. خندش که تموم شد، گفت: " می دونی تو این زاویه شبیه مَردای خونه شدی؟ از اونا که فکر میکنن خیلی آچار بدستن، آخرشم گند میزنن به اون وسیله ی بیچاره"...
بعد دوباره بلند بلند زد زیر خنده. چرخ گوشت تقریبا درست شده بود. زدم به برق و امتحانش کردم. روشن که شد، شروع کردن به دست زدن و بلند بلند تکرار می کرد: " آفرین آفرین..."
باورش نمیشد که تونستم. راستش فقط دستای من نبود! خنده هاش، اون شلوار گشاد سندبای گُل گُلیش، و البته موهای بافتش که از یه طرف آویزونش کرده بود روی شونه ی راستش...
در اصل یه کار گروهی بود، خودش خبر نداشت.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#چرخ_گوشت
صدام کرد. برگشتم سمتش. چیزی نگفت و فقط یه لبخند زد. توو حینی که داشتم با اون چرخ گوشت لعنتی ور می رفتم _که مثلا درستش کنم_، چندبار همین کارو تکرار کرد. صدام می کرد، برمی گشتم و اون فقط لبخند میزد...
بار آخر زل زدم بهش، نگامو ازش بَرنداشتم. خندش که تموم شد، گفت: " می دونی تو این زاویه شبیه مَردای خونه شدی؟ از اونا که فکر میکنن خیلی آچار بدستن، آخرشم گند میزنن به اون وسیله ی بیچاره"...
بعد دوباره بلند بلند زد زیر خنده. چرخ گوشت تقریبا درست شده بود. زدم به برق و امتحانش کردم. روشن که شد، شروع کردن به دست زدن و بلند بلند تکرار می کرد: " آفرین آفرین..."
باورش نمیشد که تونستم. راستش فقط دستای من نبود! خنده هاش، اون شلوار گشاد سندبای گُل گُلیش، و البته موهای بافتش که از یه طرف آویزونش کرده بود روی شونه ی راستش...
در اصل یه کار گروهی بود، خودش خبر نداشت.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#چرخ_گوشت
@asheghanehaye_fatima
.
#داستانک
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهایی ؟؟
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است.
یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است .
دم جنبانک گفت : اما دوست داشتن به قلب مربوط میشود، نه به پوست.
کرگدن گفت : من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی ، بجای اینکه لگدش کنی ، بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
کرگدن گفت : خب این یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟
یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشت كرگدن را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ...
اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بردارى؟
دم جنبانک گفت : نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری ،یعنی احساس رضایت میکنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را ازلای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
کرگدن گفت : درست است کافی نیست.
چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم،
راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ،
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ......
اما سیر نشد .
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا .
وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی !
اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید .
آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد .
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟
بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....
#شل_سیلورستاین
.
#داستانک
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهایی ؟؟
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است.
یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است .
دم جنبانک گفت : اما دوست داشتن به قلب مربوط میشود، نه به پوست.
کرگدن گفت : من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی ، بجای اینکه لگدش کنی ، بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
کرگدن گفت : خب این یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟
یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشت كرگدن را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ...
اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بردارى؟
دم جنبانک گفت : نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری ،یعنی احساس رضایت میکنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را ازلای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
کرگدن گفت : درست است کافی نیست.
چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم،
راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ،
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ......
اما سیر نشد .
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا .
وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی !
اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید .
آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد .
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟
بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....
#شل_سیلورستاین