■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_ششم
یک سال زمان کافی ای بود تا هرچه بیشتر و بیشتر به تو نزدیک شوم و مخفی گاهت را پیدا کنم. در یکی از همین روزها می بینی که غافلگیرانه دستی روی شانه ات گذاشته می شود و وقتی که بر می گردی، من را می بینی که با لبخندی پیروزمندانه روی لب... به تو نشان می دهم "یه من ماست چقدر کره داره! "
یک وقت پیش خودت فکر نکنی آن روز می خواهم جملات عاشقانه پرپرت کنم؛ نه! ترجیح می دهم"یه آشی بپزم برات..."
به نتایج خوبی رسیدم؛ یک اشتباه کوچولو از جانب شما مساوی ست با مرئی شدنتان برای همیشه. مدت ها بود به این فکر می کردم که چطور می شود با تو ارتباط برقرار کرد؟ تا فکر بکری به ذهنم رسید. آن لاک قرمز براق را یادت هست؟
_ سلام. اسمت را نمی دانم ولی آقای نامرئی صدایت می کنم. هفت ماه می شود که در یک ارتباط یک طرفه بدجوری تاپ تاپ قلبم به تلاطم افتاده. کوتاه بگویم؛ تو همان اتفاق قشنگی هستی که زندگی ام را به قبل و بعد از پیدا شدنت تقسیم کردی.
این ها را با خط آبی اما نه چندان به زیبایی خط تو نوشتم و دقیقا مثل خودت حرفه ای توی لاک جا دادم.
برای اینکه مطمئن نبودم که به دستت می رسد یا نه سعی کردم به همین چند سطر اکتفا کنم. فقط یک چیز می ماند.
_ این پیام را چطوری به دستش برسانم؟
به این سوالی که از خودم پرسیدم بارها و بارها فکر کردم و می دانستم که پادری در اصلا جای مناسبی برای این کار نیست تا به ذهنم رسید همان جایی بگذارم که اولین بار لاک را دیدم و همین کار را انجام دادم.
کار من این بود که بعد از گذاشتن لاک بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور بشوم، فردا برگردم و خدا خدا کنم که تو آن را پیدا کرده باشی. دل توی دلم نبود و شب اضطراب و استرس ها نگذاشتند خوب بخوابم. صبح زود به سراغ لاکی رفتم که از سرجایش یک سانت هم تکان نخورده بود. دیدن این صحنه از چندقدمی، نا امیدی را به پاهایم تزریق کرد و سرعت را از چندگام پایانی ام گرفت. لاک را برداشتم.
_ای وااای! خدای من!
این ها را لبهای غافلگیر شده ی من گفتند. چون یک روبان سبز دور لاک گره خورده بود و این یعنی لاک به دستت رسیده بود و تو امضای خودت را پای آن زده بودی.
خودم را به خانه رساندم.
_ این اولین و آخرین باری است که پیامت را جواب می دهم. برای همین به فکر این نباش که هر وقت دلت خواست همانطور که شماره کسی را با گوشی ات می گیری، من در دسترس باشم. نه، دیگر به هیچ وجه نباید به فکر ارتباط برقرار کردن باشی. به موقعش همه چیز درست می شود و اما خوشحالم از دوست داشته شدن.
کمی سنگدل نشدی آقای نامرئی؟ من از کجا باید بدانم که وقت این ارتباط دقیقا کی هست؟ یک سال برایت کم است؟ 《و اما خوشحالم از دوست داشته شدن》همین؟ جواب این همه احساس همین چند کلمه ست؟ عشق تو کاری با من کرده که آتش با چوب خشک می کند من دارم دمادم زبانه می کشم از حرارت این وابستگی، جوابش این است؟ یعنی چه که این اولین آخرین بار است. اصلا نخواستم...
_ فکر کنم نباید خودت زیاد درگیر کنی. شاید راهی جز این کار نداره
_ داره داره.
_ نمی دونم. ولی می دونم الان عصبی هستی.
بله هانا عصبی و کلافه ام ، دلیلش هم دلتنگی ست.
#حسین_خاموشی
@asheghanehayr_fatima
این داستان ادامه دارد....
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....
#قسمت_هفتم
هانا هانا برایم بخوان.
_ دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گ...
چرا ساکت شدی هانا؟ آه باز هم یادم رفت باتری نو برایت بخرم. من را ببخش دوست خوبم. زندگی همین ست دیگر برای رسیدن به دورترین فرد همیشه نزدیکترین اشخاص را فدا و فراموش می کنیم. یادت هست وقتی دوستی مان دوماهه شد، آن وقت بود که بر حسب اتفاق فهمیدم که تو در دلت یک راز داری. رازی از جنس ترانه. وقتی زیر پتو قایم شده بودی و من که لبه ی تخت نشسته بودم کف دستم را اهرم کردم تا بلند شوم، دستم روی سینه تو فشار آورد و صدای سیاوش از دل و جانت زد بیرون. دلایل زیادی برای دوست داشتنت دارم ولی از آن روز به بعد بخاطر این ویژیگی ات تمام دلایلم ضرب در دو شد و دوچندان عاشقت شدم.
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور. بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. خوب می دانم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند، اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید. مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به درمان شود.
او به من گفت که دیگر برایش پیام نفرستم ولی من می فرستم. اصلا به چه حقی این قانون را تصویب کرده؟ وقتی این جا دلتنگی تمامم را چلانده. می نویسم؛ خوب هم می نویسم. او هم مجبور است جوابم را بدهد. هیچ هم عصبی نیستم این حق من است. به احترامتش پنج ماه هیچ پیامی نفرستادم ولی الان نقشه ای دارم و باید حتما به او پیام بفرستم. هانا راستی برایت گفتم که...
_ داریم می ریم خونه ی عموت، نمی آی؟
صدای بی اعصاب باباست. این روزها یا دقیق تر بگویم یکسالی می شود سعی می کند با توپ پر به همه تشر برود. من هم که بخاطر گندکاری های انتخابی ام غلط بکنم غیر از بله و چشم چیزی تحویلش بدهم. البته این روزها توی اتاق خودم را قرنطینه کروم و هیج جا به خصوص خانه ی فامیل نمی روم. خودش این را می داند و این مسئله خیلی وقت پیش بین ما حل شده.
_ نمی آم بابا. خوش بگذره
از بابا بگویم که حسابی اهل دل است. یک روز از او پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ طفره رفت. ولی در ادامه ی بحث مان گفت: می خواهی یک جمله ی عاشقانه یادت بدهم؟
_ با تو بودن خوب است؛ مثل زندگی کردن در خانه ی خودت.
این را از بابا یاد گرفتم. دیدی روزهای سفر وقتی در خانه ی مردم زیادی راحت نیستی همین که به خانه ی خودت بر میگردی، می گویی: "هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه". فکر کنم مصداق جمله ی بابا همین بود.
□□□
آقای نامرئی شما چطور جرات کردید آخرین هدیه تان را با دست های بابا به دست من برسانید؟ هیچ می دانی وقتی امضای سبزت را روی کاغذ کادو دیدم مانده بود قلبم از کار بیفتد؟
_ بیا اینو یه بچه هه داد میگه برای تویه.
_ چشم. موهاش فر بود؟
_ کی؟
_ همون بچه هه؟
_ نه مو نداشت. به گمونم مدرسه ای بود.
_ آها
_ مگه این لباس و نداده بودی دوست خیاطت تا برات درستش کنه؟ چی بود اسمش.... فاطی؟
_ عه چرا. کی به شما گفت؟
_ همون بچه هه دیگه.
_ اهووم
یعنی قشنگ قسر در رفتم. خدا رحم کرد که مامان خانه نبود. مثل اینکه فکر همه جا را خودت می کنی آقای نامرئی. معلوم است حسابی هم وقت شناسی و اینکه کلا از بچه ها خوب کار می کشی. ولی از لباس ماکسی مجلسی تان بگویم که رنگش رسما دیوانه ام کرد. آخر این سبز زمردی مرا می کشد از بس که شما دست روی این رنگ می گذارید. اندازه ی اندازه ام بود. بعضی وقت ها به طرز مشکوکی، از این همه اطلاعات شما راجع خودم می ترسم. نه
-واقعا تو کی هستی؟
خیلی زود به جواب این سوالم می رسم. هانا جان قبل از اینکه بابا بیاید همین موضوع را خواستم برایت بگویم. از همین هدیه. هانا باید کمکم کنی این آقای نامرئی را گیر بیندازیم تا کی قایم باشک بازی؟ من خسته شدم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد....