عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


بی تو

زمان به حلقه ای بسته مانند است

افق تهی ترین تهی است

و مکان تنها شایسته گورستان است

این

آیین مهربانی نیست

تو با خود

همه چیز را بردی

مگر مرا!


#رفیق_صابر
@asheghanehaye_fatima



الان هم اما                       
گاه که آتش بودی            
نه می سوزاندی ام
نه گرمم می کردی
وقتی رودخانه بودی                     
نه غرقم می کردی        
نه لحظه ای         
تکان می دادی ام در آغوش موجی!
الان هم اما                                             
گردباد سکوتت را                          
 روزی ده بار روشن می کنی     
نه آنی، آرام می گیری نزدم
نه یک بار، تنها یک بار
مرا پا به پای خودت می بری!



 
#رفیق_صابر
#شعر_عراق🇮🇶
ترجمه :
#حسین_تقدیسی
@asheghanehaye_fatima



آتش که بودی
نه می سوزاندی ام
و نه گرمم می کردی

جویبار که بودی
نه می مردانی ام در خود
نه آرامم می کردی در آغوش موجی

حالا که گردبادی بی صدایی
هر روز می وزی
نه لحظه ای در کنارم آرام می گیری
و نه حتی یکبار
مرا با خود می بری.

#رفیق_صابر
#شاعر_عراق
ترجمه:
#فریاد_شیری
Forwarded from اتچ بات
.

الان هم اما                       
گاه که آتش بودی            
نه می سوزاندی ام
نه گرمم می کردی
وقتی رودخانه بودی                     
نه غرقم می کردی        
نه لحظه ای         
تکان می دادی ام در آغوش موجی!
الان هم اما                                             
گردباد سکوتت را                          
 روزی ده بار روشن می کنی     
نه آنی، آرام می گیری نزدم
نه یک بار، تنها یک بار
مرا پا به پای خودت می بری!
 
#رفیق_صابر


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


 
سپیده‌دم بود، چون اکنون.
زیباتر زمانی برای گم شدن:
تو به انتظار من
من به جست‌وجوی هیچ.

سپیده‌دم بود چون اکنون:
نە آفتاب بود و نه سایە
نە سکوت و نە گفتار
نه انجام پیدا بود و نە آغاز
جز راهی گشودە
دو پیکر خستە
دو شبح درخشان از لحظە‌ای آن سوی زمان.

در آن سوی لحظە‌ها
سایه‌روشن بود و انتظار
چون نابینایی دست می‌گرداندم
مشت‌هایم لب‌ریز خلاء
لب‌ریز تردید و هراس
لب‌ریز بی‌نهایت.

در آن سوی فاصلە‌ها
تو ناپدید شدی
و زمان ایستاد.

سپیده‌دم بود چون اکنون...

■●شاعر: #رفیق_صابر | کردستان عراق - سوئد، ۱۹۵۰ |

■●برگردان: #خالد_رسول‌پور | #ویدا_قادری
به سویت آمدم
شانه به زیر نعش ِ سپیده‌دم گذاشتم
با گام‌های سایه‌ی آماج‌شده‌ام
افقی سرخ و رنج ِ سده‌ها
به دنبالم کشیده ‌می‌شدند.

همچون آذرخش به سویت آمدم
تا از کوه و بیایان چشمه بسازم
به رگبار و باد جنوبی آغوش می‌گشودم
گلویم را لانه‌ی چهچه و اخگر و ترانه می‌کردم.

دروازه‌ی شهر را به رویم بسته‌اند
در زیر سایه‌ی یک شامگاه
بر پرتو ِ نور و سرما چنگ گشودم
جنگلی انبوه را آتش زدم
چشمه‌ی یخ و ستاره‌ها را گرم کردم
و رخسار افق را به قطعه شعری گرمی بخشیدم.

دروازه‌ی شهر را به رویم بسته‌اند
به ابر و قلّه‌ی آتش تکیه داده‌ام
سرزمینم
و ستاره‌ای تعقیب شده را به دوش نهاده‌ام
سینه‌ام تنور عشق است و چشمه‌ی آفتاب
که اسرار ِ زمین و
قلب هزاران گرسنه و آواره را
در آن پناه داده‌ام.

آمده‌ام که با هم
در برابر رگبار باران
و در برابر ِ رگبار گلوله‌ها
با بازوانمان
و با تفنگ‌هایمان
آسمان شهر را
و افق را
نگاه داریم.


رگبار
#رفیق_صابر
ترجمه:خالد رسول‌پور

@asheghanehaye_fatima
ژیان خه‌ونێکی واڵایه‌
جه‌سته‌ی تۆیش مێرگی ڕووناکی.
له‌ چاوانتا گه‌شه‌خه‌ونێک دره‌خشانه‌،
که‌ ئاوێزانی ژیانه‌
له‌ روانینتا ورشه‌ی هیوا.

تۆ بێده‌نگانه‌ رووناکی ده‌چڕیت
زه‌مان جوانیپڕژێن و
ژيان به‌ ئاگا ده‌هێنیت.
من له‌گه‌ڵ خۆم ده‌دوێم و
رووی په‌یڤینم له‌ تۆیه.

ده‌ڵیێ به‌ر شه‌واره‌ که‌وتووم،
یان دوو وێڵه‌تیشکی گڕدار، تاریکیی هه‌موو دنیایان
رژاندۆته‌ چاوانمه‌وه،
‌وه‌ک په‌ڕه‌سێلکه‌ی به‌ر زریان ده‌له‌رزم و
هه‌ناسه‌ت گه‌رمم دادێنێت.

له‌ تاریکیدا ده‌تبینم،
ده‌سته‌کانت وه‌کو رۆژانی منداڵی رێشانده‌رن.
بێ تۆ من چیم؟
دارێک که‌ له‌ تافی به‌هاردا
گه‌ڵاکانی وه‌ریون،
شه‌وێک که‌ مانگ و ئه‌ستێره‌کانی
جێیان هێشتووه‌.
بێ تۆ من کێم؟
هه‌ڵاتوویه‌کی به‌ر نه‌فره‌ت،
سۆفییه‌کی‌ گومڕای ئه‌شق
که‌ خوا له‌ بیری کردووه.



ڕەفیق سابیر
•••


زندگی خوابی است گشوده
تنت چمنزار ِ نور
در چشمانت درخشش یک خواب ِ نورس
درآویخته به زندگی
و در نگاهت درخشش امید.

تو در سکوت می‌سرایی نور را
به زمان زیبایی می‌پاشی
و زندگی را بیدار می‌کنی
من در خود به گفتگویم
و روی سخنم با توست
گویی به دام افتاده‌ام
یا دو پرتوی آواره‌ی نور
همه تاریکی‌ها را در چشم‌هایم ریخته‌اند
چون پرستوی گرفتار در باد ِ جَنوب می‌لرزم
و نفسهایت گرمم می‌کنند
در تاریکی می‌بینمت
دست‌‌هایت همچون روزهای کودکی راه را نشان می‌دهند.

بی تو چیستم من؟
درختی که در عنفوان بهار برگ‌هایش ریخته‌اند
شبی که ماه و ستاره‌هایش تنهایش گذاشته‌اند.

بی تو کیستم من؟
فراری ِ نفرین
صوفی ِ گمراه ِ عشق
که خدایش فراموشش کرده است...



#رفیق_صابر
ترجمه:‌ خالد رسول‌پور

@asheghanehaye_fatima