@asheghanehaye_fatima
ناشی نیستم تا ندانم
ماتیک تیره ای که لبانت را جگری تر کرده
هارمونی چشمان و گیسوی نیمه حنائی ات را به طنین می آورد
تا سپیدی چهره ات سکوت سپید شعر باشد
ناشی نیستم تا ندانم
در غنج ِ لباس و رفتار سبکسرانه
چه می پراکنی در فضا
_که اگر اینگونه بود
پروانه ای بودم که شکوفه های بِه را نمی شناسد
#منوچهر_آتشی
مجموعه #اتفاق_آخر
ناشی نیستم تا ندانم
ماتیک تیره ای که لبانت را جگری تر کرده
هارمونی چشمان و گیسوی نیمه حنائی ات را به طنین می آورد
تا سپیدی چهره ات سکوت سپید شعر باشد
ناشی نیستم تا ندانم
در غنج ِ لباس و رفتار سبکسرانه
چه می پراکنی در فضا
_که اگر اینگونه بود
پروانه ای بودم که شکوفه های بِه را نمی شناسد
#منوچهر_آتشی
مجموعه #اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima
+موندن سخت تر از رفتنه...آدمی که میره فقط میره اما آدمی که می مونه...پای خیلی چیزا می مونه...
-اتفاقا اونی که میره خلاصه ی هر چیزی رو با خودش می بره...فک کن توی یه چمدون یه دنیا خاطره بچپونی و ببری...
+هه...چمدون خلاصه اس ، چکیده اس...فک کن آدم بمونه و یه کمد عطر...یه تخت خاطره،ی اتاق حرف،یه خونه پر عطر چایی،ی کوچه پر از صدای خنده،ی عالم خیابون پر از عبور...ی شهر خاطره...
آخ!موندم اینا که میرن چطوری میرن که دیگه برنمیگردن؟!
-نمیدونم...خیالِ یه شهر سنگین تره یا خودِ ی شهر؟
ما را
درخت بار آوردند
هرجا ریشه کردیم
ماندیم
#یهویی_نوشت
#اتفاق_غیر_عادی_دیالوگ
#هذیان_های_زنی_که_عشق_برایش_حکم_اعدام_بود
#مریم_اسدی
+موندن سخت تر از رفتنه...آدمی که میره فقط میره اما آدمی که می مونه...پای خیلی چیزا می مونه...
-اتفاقا اونی که میره خلاصه ی هر چیزی رو با خودش می بره...فک کن توی یه چمدون یه دنیا خاطره بچپونی و ببری...
+هه...چمدون خلاصه اس ، چکیده اس...فک کن آدم بمونه و یه کمد عطر...یه تخت خاطره،ی اتاق حرف،یه خونه پر عطر چایی،ی کوچه پر از صدای خنده،ی عالم خیابون پر از عبور...ی شهر خاطره...
آخ!موندم اینا که میرن چطوری میرن که دیگه برنمیگردن؟!
-نمیدونم...خیالِ یه شهر سنگین تره یا خودِ ی شهر؟
ما را
درخت بار آوردند
هرجا ریشه کردیم
ماندیم
#یهویی_نوشت
#اتفاق_غیر_عادی_دیالوگ
#هذیان_های_زنی_که_عشق_برایش_حکم_اعدام_بود
#مریم_اسدی
@asheghanehaye_fatima
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند
یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند
#منوچهر_آتشی
#اتفاق_آخر
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند
یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند
#منوچهر_آتشی
#اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima
.
بيايی و خانه بوی #تو بردارد...
بيايی و آينه روی تو بردارد...
بيايی و نمانی و بماند بو
بيايی و نمانی و بماند رو
بيايی و بارانی شود خانه از وزش تو
بيايی و خانه توفانی شود از تپش من
بيايی و مرز فصلها بشکند و چار فصل يگانه شود
در يک تبسم دنداننما و يک کرشمهی گيسويت...
بيایی و نمانی
نمانی و بگريزی
و انکار کنی همهچيز را به واژهی يک « نه »
با معنی معطر هزار « آری »
بيايی و خانه بوی تو بردارد
بيايی و آينه روی تو بردارد
بيايی و پای نازکت آب بدهد
آهوی نخنمای قالی را...
#منوچهر_آتشی
#اتفاق_آخر
.
بيايی و خانه بوی #تو بردارد...
بيايی و آينه روی تو بردارد...
بيايی و نمانی و بماند بو
بيايی و نمانی و بماند رو
بيايی و بارانی شود خانه از وزش تو
بيايی و خانه توفانی شود از تپش من
بيايی و مرز فصلها بشکند و چار فصل يگانه شود
در يک تبسم دنداننما و يک کرشمهی گيسويت...
بيایی و نمانی
نمانی و بگريزی
و انکار کنی همهچيز را به واژهی يک « نه »
با معنی معطر هزار « آری »
بيايی و خانه بوی تو بردارد
بيايی و آينه روی تو بردارد
بيايی و پای نازکت آب بدهد
آهوی نخنمای قالی را...
#منوچهر_آتشی
#اتفاق_آخر
#اتفاق
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
هزار سال با کم و بیش پیش تر از آن که تو آمریکا را کشف
کنی
من میخانه را کشف کرده بودم
می دانستم که بی گمان می آیند و می کشند و تاراج می کنند و
نمی روند
دویست سال پیش از آمدنشان هم کوزه را کشف کرده بودم
چون من یقین داشتم که حاصل پیوند تیغ و دروج
معطی کامل من است و من گریز گاهی نخواهم داشت
جز میخانه
هزار سال بعد
تو امریکا را کشف کردی
تا خسته از ستیزهای خدایی و ضد خدایی
ییلاق
دنجی داشته باشی دور از میدان
و روی پوست بوفالوها
لم بدهی بر مخده های پرهای زینت سر تک آوران آپاچی
که پوست سرشان را پر کاه کردی با تهی کردن هر جام
و قاه قاه خندیدی ، با هر گلی که از بهار تن دختران هراسان چیدی
من اما هزار سال پیش از تو ، دخترانم را
از هول
دست های تطاول
در سند غرق کردم
و خود گریختم عین یزدگرد
تا لشکری دوباره شاید اما نشد
و شد که نیمه شب ها در نیشابور
کنار گور نیای فرزانه ام
بنشینم و پیاله ای بزنم بر سنگ بلکه فراموش کنم و نبینم
که ناجیان روحم چگونه معبدها را طویله ی اسب های
مغولی می کردند
و خطبه به نام قاتل ها خواندند
حالا هزار سال پس از کشف من
و نیم قرن پس از آن که تو امریکا را
میخانه های نشابور که هیچ
میخانه های تهران هم تعطیل است
و من به خاطر لیوانی تلخابه
در کوچه بیت های حافظ و خیام سرگردانم
و نمی دانم نمی
دانم
#منوچهر_آتشی
#میخانه_کشف_من_است
#اتفاق_آخر
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
کنی
من میخانه را کشف کرده بودم
می دانستم که بی گمان می آیند و می کشند و تاراج می کنند و
نمی روند
دویست سال پیش از آمدنشان هم کوزه را کشف کرده بودم
چون من یقین داشتم که حاصل پیوند تیغ و دروج
معطی کامل من است و من گریز گاهی نخواهم داشت
جز میخانه
هزار سال بعد
تو امریکا را کشف کردی
تا خسته از ستیزهای خدایی و ضد خدایی
ییلاق
دنجی داشته باشی دور از میدان
و روی پوست بوفالوها
لم بدهی بر مخده های پرهای زینت سر تک آوران آپاچی
که پوست سرشان را پر کاه کردی با تهی کردن هر جام
و قاه قاه خندیدی ، با هر گلی که از بهار تن دختران هراسان چیدی
من اما هزار سال پیش از تو ، دخترانم را
از هول
دست های تطاول
در سند غرق کردم
و خود گریختم عین یزدگرد
تا لشکری دوباره شاید اما نشد
و شد که نیمه شب ها در نیشابور
کنار گور نیای فرزانه ام
بنشینم و پیاله ای بزنم بر سنگ بلکه فراموش کنم و نبینم
که ناجیان روحم چگونه معبدها را طویله ی اسب های
مغولی می کردند
و خطبه به نام قاتل ها خواندند
حالا هزار سال پس از کشف من
و نیم قرن پس از آن که تو امریکا را
میخانه های نشابور که هیچ
میخانه های تهران هم تعطیل است
و من به خاطر لیوانی تلخابه
در کوچه بیت های حافظ و خیام سرگردانم
و نمی دانم نمی
دانم
#منوچهر_آتشی
#میخانه_کشف_من_است
#اتفاق_آخر
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دیر است نیامده ای
تا ، شاید آمده باشی
آمده باشی
و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری
و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو
را خوب می فهمد
اما تو
هرگز او و حرفهای او را نمی دانی
و این
همان داستان همیشگی است
#منوچهر_آتشی
#دو_نیمه_ی_غایب
#اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima
تا ، شاید آمده باشی
آمده باشی
و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری
و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو
را خوب می فهمد
اما تو
هرگز او و حرفهای او را نمی دانی
و این
همان داستان همیشگی است
#منوچهر_آتشی
#دو_نیمه_ی_غایب
#اتفاق_آخر
@asheghanehaye_fatima