اگر عشق بر بنیانِ اعتماد، ایمان و پذیرش قرار نداشته باشد دیگر عشق نیست.
اریک فروم میگوید؛ عشق یعنی وقف کردن بیچشمداشت خویش. عشق یعنی خود را تماما بخشیدن به این امید که عشق شما در معشوق عشق بیافریند.
عشق عملی بر اساس ایمان و اعتماد است و او که ایمان و اعتقاد کمی دارد، از عشق نیز چیزی نمیداند.
عشق کامل عشقی است که هر آنچه دارد میبخشد و چیزی در مقابل طلب نمیکند.
'#زندگی _عشق_ و_ دیگر _هیچ
#لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
اریک فروم میگوید؛ عشق یعنی وقف کردن بیچشمداشت خویش. عشق یعنی خود را تماما بخشیدن به این امید که عشق شما در معشوق عشق بیافریند.
عشق عملی بر اساس ایمان و اعتماد است و او که ایمان و اعتقاد کمی دارد، از عشق نیز چیزی نمیداند.
عشق کامل عشقی است که هر آنچه دارد میبخشد و چیزی در مقابل طلب نمیکند.
'#زندگی _عشق_ و_ دیگر _هیچ
#لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از لمس کردن، از احساس کردن و از ابراز احساسات خود نهراسیم. راحتترین کار دنیا این است که آنچه هستیم باشیم و آنچه را که احساس میکنیم نشان دهیم. دشوار
ترین کار دنیا این است که آنچه باشیم که دیگران می خواهند.
آیا تو به راستی خودت هستی؟
یا نه کسی هستی که دیگران می خواهند؟
✍ #لئو_بوسکالیا
📙 #زندگی_عشق_و_دیگر_هیچ
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
ترین کار دنیا این است که آنچه باشیم که دیگران می خواهند.
آیا تو به راستی خودت هستی؟
یا نه کسی هستی که دیگران می خواهند؟
✍ #لئو_بوسکالیا
📙 #زندگی_عشق_و_دیگر_هیچ
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
چقدر دلپذیر است اگر موقعیتی پیش آید و شما
بتوانید به دیگری بگویید "من به تو نیاز دارم."
ما همیشه تصور میکنیم چون بزرگسال هستیم
باید متکی به خود و آزاد بوده و به کسی محتاج
نباشیم و شاید به این دلیل است که اکثر ما از
درد تنهایی به جان آمدهایم، در حالی که نیاز
داشتن امری بدیهی و طبیعی به شمار میآید و
مهم است اگر به چیزی احتیاج داشته باشیم و
بتوانیم آن را به زبان بیاوریم.
📙 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
بتوانید به دیگری بگویید "من به تو نیاز دارم."
ما همیشه تصور میکنیم چون بزرگسال هستیم
باید متکی به خود و آزاد بوده و به کسی محتاج
نباشیم و شاید به این دلیل است که اکثر ما از
درد تنهایی به جان آمدهایم، در حالی که نیاز
داشتن امری بدیهی و طبیعی به شمار میآید و
مهم است اگر به چیزی احتیاج داشته باشیم و
بتوانیم آن را به زبان بیاوریم.
📙 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
گاهی میجنگی که برنده باشی، اما گاهی میجنگی تا نبازی. اینا با هم فرق داره. زندگی همهش جنگه، از لحظهی تولد تا مرگ برای بهدست آوردن، برای از دست ندادن. اما برای به دست آوردن، فقط جنگیدن کافی نیست، باید خودخواه باشی، تمامیتخواه باشی. تا چیزی که بدست میاری رو نخوای با هیچکس تقسیم کنی. آدما برای به دست آوردن ِ همدیگه باید بجنگن، با همه چی، با همه چی. اما فقط اونایی برندهن که واسه کسی که دوستش دارن خودخواه باشن. این تنها راهه برای برنده شدن در برابر هیولای تنهابی. چون تنهایی، نتیجهی جنگیدنهای تکنفرهست، دلبستنهای یکطرفه. زخم خوردن برای رسیدن به چیزی که هیچوقت نمیخواسته به اندازهی تو برای داشتنت خودخواه باشه. من همهی عمر برای هیچی جنگیدم، میفهمی؟ برای هیچی! چون زندگی من یه آدم خودخواه کم داشت، یه جنگجو مثل خودم، یه تمامیتخواه، که همهی من رو برای خودش بخواد. فقط خودش.
#پویا_جمشیدی
#زندگی_از_راه_دور
@asheghanehaye_fatima
#پویا_جمشیدی
#زندگی_از_راه_دور
@asheghanehaye_fatima
⭕️عشق زمین را شفا خواهد داد
در عشق زیستن بزرگترین نبرد زندگی است. عشق بیش از هر تلاش انسانی دیگر یا هر احساس عاطفی دیگر نیاز به ظرافت، انعطاف پذیری، حساسیت، درک، پذیرش، شکیبایی و تحمل و دانش و قدرت دارد .
✍ #لئو_بوسکالیا
📙 #زندگی_با_عشق_زیباست
@asheghanehaye_fatima
در عشق زیستن بزرگترین نبرد زندگی است. عشق بیش از هر تلاش انسانی دیگر یا هر احساس عاطفی دیگر نیاز به ظرافت، انعطاف پذیری، حساسیت، درک، پذیرش، شکیبایی و تحمل و دانش و قدرت دارد .
✍ #لئو_بوسکالیا
📙 #زندگی_با_عشق_زیباست
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
«مبادا خودت را از ياد ببرى»
روزهايى را هم براى خودت زندگى كن؛
براىِ خودت شاخهاى گل بخر،
به ديدن خودت برو،
عطر دلخواهت را بزن،
موسيقى موردِ علاقهات را گوش بده،
در آينه نگاه كن و چشمكى بزن و بگو
«سلام رفيق...! حال تنهايىات چطور است؟»
فراموش نكن كه تو برترين موجود دنياىِ
خود هستى و بايد به خودت عشق بورزى؛
حتى بيشتر از عشقى كه به ديگران مىبخشى.
اوّل خودت را سرشار كن،
سپس خواهى ديد كه دنيايت
لبريز از محبت مىشود...
مبادا خودت را از ياد ببرى،
فراموش نكن كه تو بهترينى...بهترين.
✍ #والت_ويتمن
📙 #زندگی_کن
«مبادا خودت را از ياد ببرى»
روزهايى را هم براى خودت زندگى كن؛
براىِ خودت شاخهاى گل بخر،
به ديدن خودت برو،
عطر دلخواهت را بزن،
موسيقى موردِ علاقهات را گوش بده،
در آينه نگاه كن و چشمكى بزن و بگو
«سلام رفيق...! حال تنهايىات چطور است؟»
فراموش نكن كه تو برترين موجود دنياىِ
خود هستى و بايد به خودت عشق بورزى؛
حتى بيشتر از عشقى كه به ديگران مىبخشى.
اوّل خودت را سرشار كن،
سپس خواهى ديد كه دنيايت
لبريز از محبت مىشود...
مبادا خودت را از ياد ببرى،
فراموش نكن كه تو بهترينى...بهترين.
✍ #والت_ويتمن
📙 #زندگی_کن
#زندگی_کاریزماتیک
رنجهایت را آفتابی کن، آنها را از درونت بیرون بکش.تاریکی پرورشگاه آنهاست،امّا روشنایی بلای جانشان است.
#نیکوس_کازانتزاکیس
@asheghanehaye_fatima
رنجهایت را آفتابی کن، آنها را از درونت بیرون بکش.تاریکی پرورشگاه آنهاست،امّا روشنایی بلای جانشان است.
#نیکوس_کازانتزاکیس
@asheghanehaye_fatima
ما از لحاظ بیولوژیکی، شناختی، جسمی و معنوی
برای دوست داشتن، دوست داشته شدن و تعلق
داشتن برنامه ریزی شده ایم.
در صورت برآورده نشدن این نیازها، عملکردی را
که باید داشته باشیم نداریم. درهم می شکنیم،
متلاشی میشویم، بی حس میشویم،
درد میکشیم، دیگران را می رنجانیم ...
📙 #زندگی_باتمام_وجود
✍🏻 #برنه_براون
@asheghanehaye_fatima
برای دوست داشتن، دوست داشته شدن و تعلق
داشتن برنامه ریزی شده ایم.
در صورت برآورده نشدن این نیازها، عملکردی را
که باید داشته باشیم نداریم. درهم می شکنیم،
متلاشی میشویم، بی حس میشویم،
درد میکشیم، دیگران را می رنجانیم ...
📙 #زندگی_باتمام_وجود
✍🏻 #برنه_براون
@asheghanehaye_fatima
.
چقدر دلپذیر است
اگر موقعیتی پیش آید و
شما بتوانید به دیگری بگویید:
"من به تو نیاز دارم."
ما همیشه تصور میکنیم
چون بزرگسال هستیم
باید متکی به خود باشیم
شاید به این دلیل است که
اکثر ما از درد تنهایی به جان آمدهایم،
در حالی که نیاز داشتن
امری بدیهی و طبیعی به شمار میآید.
و مهم است...
اگر به چیزی احتیاج داشته باشیم
بتوانیم آن را به زبان بیاوریم.
📙 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
چقدر دلپذیر است
اگر موقعیتی پیش آید و
شما بتوانید به دیگری بگویید:
"من به تو نیاز دارم."
ما همیشه تصور میکنیم
چون بزرگسال هستیم
باید متکی به خود باشیم
شاید به این دلیل است که
اکثر ما از درد تنهایی به جان آمدهایم،
در حالی که نیاز داشتن
امری بدیهی و طبیعی به شمار میآید.
و مهم است...
اگر به چیزی احتیاج داشته باشیم
بتوانیم آن را به زبان بیاوریم.
📙 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
دوتا دسر درست کردی از ترسمون خوردیم گفتیم به به باور کردی؟ میخوای بری آشپزخونه؟ رات میدن اصلا؟ لباس میخوای بفروشی تو؟ تو اصلا میتونی سه بار پشت هم بگی قابلتونو نداره؟ تو اصلا حوصله داری با مشتری سر و کله بزنی؟ معلم فیزیک؟ تو اصلا میتونی بچه هارو تحمل کنی؟ فکر کردی هنوز ۱۵ سال پیشه؟ الان دوبار ازت سوال تکراری میپرسیم میخوای با اره برقی نصفمون کنی، فکر کردی بازم میتونی درس بدی؟؟؟"
.
محبوبم. گفته بودم که ۱۳ شغل نوشتهام. ولی اگر میخواهی داستان باقیاش را برایت تعریف کنم باید تا فردا شب صبر کنی. چون الان برایم سرزده مهمان آمده است. این روزها دلم خلوت میخواهد.از مهمان بدم میآید و از مهمان سرزده متنفر هستم.
شش ماه و سیزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. اگر تا فردا از تو خبر تازهای بگیرم، قول میدهم به همه بگویم که ۱۳ خوشیمن ترین عدد دنیاست.
#زندگی_ادامه_دار
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سیزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
.
محبوبم. گفته بودم که ۱۳ شغل نوشتهام. ولی اگر میخواهی داستان باقیاش را برایت تعریف کنم باید تا فردا شب صبر کنی. چون الان برایم سرزده مهمان آمده است. این روزها دلم خلوت میخواهد.از مهمان بدم میآید و از مهمان سرزده متنفر هستم.
شش ماه و سیزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. اگر تا فردا از تو خبر تازهای بگیرم، قول میدهم به همه بگویم که ۱۳ خوشیمن ترین عدد دنیاست.
#زندگی_ادامه_دار
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سیزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima