.
آه لطیف و مردافکن،
چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
و گرسنه و تشنه
بر جا میگذاریام
تشنهی باز هم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
آه لطیف و مردافکن،
چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
و گرسنه و تشنه
بر جا میگذاریام
تشنهی باز هم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
وقتی آهسته از زیبایی جهان میگویم،
از تو حرف میزنم.
#لویی_آراگون
برگردان: #علیرضا_بازرگان
@asheghanehaye_fatima
از تو حرف میزنم.
#لویی_آراگون
برگردان: #علیرضا_بازرگان
@asheghanehaye_fatima
تو مرا پیدا کردی مانند سنگریزهای که آن را در ساحل جمع کنند
همانند چیزی غریب و گمشده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزهای نشسته بر قطبنمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجرهای که جز اندیشهی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمانخانهای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغهای خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگباخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه سیاه زندانها
همانند سراسیمگی پرندهای راه گم کرده در اندرون خانهای
همانند انگشت دلدار ناکام ماندهای با نقش سرخ رنگ حلقه ای
مانند خودرویی واگذاشته درمیانهی زمینی پهناور
همانند نامهی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچهها
همانند نگاه گم گشتهی کسی که دور شدن یاری را بنگرد
مانند چمدانهای بلاتکلیف ماندهای در ایستگاهی
همانند دری در جایی یا شاید کرکرهی پنجرهای که پایین میآید
همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است
همانند سنگی در کنارهی راهی به یادبود چیزی
همانند بیماری که پایان نمیگیرد به رغم رنگِ خونمردگیهایش
همانند سوت بیهودهی زورقی در دوردست دریا
همانند خاطرهی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان
همانند اسب گریختهای که از آب آلودهی برکهای بنوشد
همانند بالش به هم ریختهای در یک شب سپری شده با کابوسها
همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده
همانند خشمی از دیدن آنکه چیزی در آسمانها دگرگون نشده است
تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی
همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشههای اصطبلی را در اختیار دارد
همانند سگی که قلادهای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان
تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را
#لویی_آراگون
برگردان: جواد فرید
@asheghanehaye_fatima
همانند چیزی غریب و گمشده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزهای نشسته بر قطبنمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجرهای که جز اندیشهی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمانخانهای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغهای خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگباخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه سیاه زندانها
همانند سراسیمگی پرندهای راه گم کرده در اندرون خانهای
همانند انگشت دلدار ناکام ماندهای با نقش سرخ رنگ حلقه ای
مانند خودرویی واگذاشته درمیانهی زمینی پهناور
همانند نامهی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچهها
همانند نگاه گم گشتهی کسی که دور شدن یاری را بنگرد
مانند چمدانهای بلاتکلیف ماندهای در ایستگاهی
همانند دری در جایی یا شاید کرکرهی پنجرهای که پایین میآید
همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است
همانند سنگی در کنارهی راهی به یادبود چیزی
همانند بیماری که پایان نمیگیرد به رغم رنگِ خونمردگیهایش
همانند سوت بیهودهی زورقی در دوردست دریا
همانند خاطرهی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان
همانند اسب گریختهای که از آب آلودهی برکهای بنوشد
همانند بالش به هم ریختهای در یک شب سپری شده با کابوسها
همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده
همانند خشمی از دیدن آنکه چیزی در آسمانها دگرگون نشده است
تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی
همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشههای اصطبلی را در اختیار دارد
همانند سگی که قلادهای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان
تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را
#لویی_آراگون
برگردان: جواد فرید
@asheghanehaye_fatima
به رغمِ خویش
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوستداشتنیها
و باقی، تاسی است که میریزند
با دستانِ تو همراه میشوم
لبانات را میبوسم
هر جا که باشی لمسات میکنم
و باقی، همه پنداری است
من چلیپای توام
آنگاه که به خواب میروی
جادهای تهی که بر آسماناش تمنا میبارد
سایهی توام سایهای سنگسار شده
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درب خانهات
آنکه انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آنکه جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوستداشتنیها
و باقی، تاسی است که میریزند
با دستانِ تو همراه میشوم
لبانات را میبوسم
هر جا که باشی لمسات میکنم
و باقی، همه پنداری است
من چلیپای توام
آنگاه که به خواب میروی
جادهای تهی که بر آسماناش تمنا میبارد
سایهی توام سایهای سنگسار شده
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درب خانهات
آنکه انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آنکه جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
از نو گل سرخی میآفرینم برای تو
گل سرخی وصفناشدنی برای تو
دستکم این چند کلمه ترتیب مشخص نمازش را حفظ میکنند
آن گل سرخی را که تنها کلماتی به دور از گل سرخ وصفاش میکنند
به همانگونه که فریاد سرمستی و اندوه فراوان را
از ستارگان لذت بر فراز مغاک عمیق عشق ترجمه میکنند
گل سرخی از انگشتانی ستایشگر میآفرینم برای جوانی
که چون به هم گره میخورند رواقی میسازند
اما پس از آن به ناگاه گلبرگها همه فرومیریزند
گل سرخی میآفرینم برای تو
در زیر مهتابیهای عشاقی که جز آغوششان بستری ندارند
گل سرخی در دل چهرههایی از سنگ تراشیده
که بدون بهرهگیری از حق اعتراف مردهاند
گل سرخ دهقانی که قطعهقطعه شده
پس از آنکه بر مینی در مزرعهاش پا گذاشته است
بوی ارغوانی حرفی که تازه کشف شده است
و نه به توهین و نه به تحسین خطابام میکند
قرار دیداری که هیچکس بدان نیامده است
ارتشی مسلح در پرواز در روزی با وزش بادهایی سهمگین
صدای قدمی مادرانه در برابر دروازههای زندان
آواز مردی در زمان خواب نیمروز در زیر درختان زیتون
خروسبازی در ییلاقی مهگرفته
گل سرخ سربازی از وطن بریده
چه بسیار گلهای سرخ که میآفرینم برای تو
آنگاه که الماسها در آب دریاها شناورند
آنگاه که قرون گذشته در غبار جو زمین غوطهورند
آنگاه که رؤیاها تنها در سر کودکان شکل میگیرند
آنگاه که قطرههای اشک بسیاری از ناگفتهها را باز میتابند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
گل سرخی وصفناشدنی برای تو
دستکم این چند کلمه ترتیب مشخص نمازش را حفظ میکنند
آن گل سرخی را که تنها کلماتی به دور از گل سرخ وصفاش میکنند
به همانگونه که فریاد سرمستی و اندوه فراوان را
از ستارگان لذت بر فراز مغاک عمیق عشق ترجمه میکنند
گل سرخی از انگشتانی ستایشگر میآفرینم برای جوانی
که چون به هم گره میخورند رواقی میسازند
اما پس از آن به ناگاه گلبرگها همه فرومیریزند
گل سرخی میآفرینم برای تو
در زیر مهتابیهای عشاقی که جز آغوششان بستری ندارند
گل سرخی در دل چهرههایی از سنگ تراشیده
که بدون بهرهگیری از حق اعتراف مردهاند
گل سرخ دهقانی که قطعهقطعه شده
پس از آنکه بر مینی در مزرعهاش پا گذاشته است
بوی ارغوانی حرفی که تازه کشف شده است
و نه به توهین و نه به تحسین خطابام میکند
قرار دیداری که هیچکس بدان نیامده است
ارتشی مسلح در پرواز در روزی با وزش بادهایی سهمگین
صدای قدمی مادرانه در برابر دروازههای زندان
آواز مردی در زمان خواب نیمروز در زیر درختان زیتون
خروسبازی در ییلاقی مهگرفته
گل سرخ سربازی از وطن بریده
چه بسیار گلهای سرخ که میآفرینم برای تو
آنگاه که الماسها در آب دریاها شناورند
آنگاه که قرون گذشته در غبار جو زمین غوطهورند
آنگاه که رؤیاها تنها در سر کودکان شکل میگیرند
آنگاه که قطرههای اشک بسیاری از ناگفتهها را باز میتابند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
الزا،
اگر تو را گفتند از ستارهی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر...
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغربست
تو باورکن...
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنیست
به راستی پندار...
هر چیزی را باورکن
هر افسانهای را و هر دروغی را؛
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگریست.
نه، زنهار باور نکن، هرگز!
■شاعر: #لویی_آراگون
■برگردان: #ساسان_تبسمی
«الزا تریوله» همسرِ آراگون که این شعر خطاب به اوست.
@asheghanehaye_fatima
اگر تو را گفتند از ستارهی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر...
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغربست
تو باورکن...
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنیست
به راستی پندار...
هر چیزی را باورکن
هر افسانهای را و هر دروغی را؛
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگریست.
نه، زنهار باور نکن، هرگز!
■شاعر: #لویی_آراگون
■برگردان: #ساسان_تبسمی
«الزا تریوله» همسرِ آراگون که این شعر خطاب به اوست.
@asheghanehaye_fatima
در کنار هم خواهیم آرمید
خواه یکشنبه باشد، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد، نیمهشب یا نیمروز
دلدادهگی، مثل همهی دلدادهگیهاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
فردا نیز چونان خواهد بود
تنها چشم در راه تو هستم
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
در کنار هم خواهیم آرمید
عشق من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسان ملافهای بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنار هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون
برگردان:بهروز عارفی
@asheghanehaye_fatima
خواه یکشنبه باشد، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد، نیمهشب یا نیمروز
دلدادهگی، مثل همهی دلدادهگیهاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
فردا نیز چونان خواهد بود
تنها چشم در راه تو هستم
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
در کنار هم خواهیم آرمید
عشق من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسان ملافهای بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنار هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون
برگردان:بهروز عارفی
@asheghanehaye_fatima
چشمان تو آنچنان ژرفند که به گاه خم شدن برای نوشیدن از آنها
تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آنها می نگرند
همه نا امیدان، برای مردن، خود را به درون آنها پرتاب کرده اند
چشمهای تو آنقدر ژرفند که همه رویاهایم را در آنها گم می کنم
بادها به عبث در کمین اندوه های لاجوردی اند
اما چشمان تو از آنها روشن ترند، آنگاه که اشکی در آن می درخشد
چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می دارد
هیچ شیشه ای آبی تر از زمانی نیست که شکسته می شود
چشمهای تو در تیره بختی، دریچه ای مضاعف می گشاید
که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می شود
با هر تپش قلب، این سه نفر به گردش در می آیند
ردای مریم در طویله آویخته است
کودکی که مسحور تصاویر زیباست
کمتر شگفت زده می شود
زمانی که تو چشمهای پر عظمت خویش را می گشایی، نمی دانم راست یا دروغ
گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می گشاید
در شبی زیبا جهان با انفجاری در هم شکست
بر بالای صخره هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می افروزند
من بر فراز دریا می دیدم که می درخشند
چشمان الزا، چشمان الزا، چشمان الزا...
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آنها می نگرند
همه نا امیدان، برای مردن، خود را به درون آنها پرتاب کرده اند
چشمهای تو آنقدر ژرفند که همه رویاهایم را در آنها گم می کنم
بادها به عبث در کمین اندوه های لاجوردی اند
اما چشمان تو از آنها روشن ترند، آنگاه که اشکی در آن می درخشد
چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می دارد
هیچ شیشه ای آبی تر از زمانی نیست که شکسته می شود
چشمهای تو در تیره بختی، دریچه ای مضاعف می گشاید
که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می شود
با هر تپش قلب، این سه نفر به گردش در می آیند
ردای مریم در طویله آویخته است
کودکی که مسحور تصاویر زیباست
کمتر شگفت زده می شود
زمانی که تو چشمهای پر عظمت خویش را می گشایی، نمی دانم راست یا دروغ
گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می گشاید
در شبی زیبا جهان با انفجاری در هم شکست
بر بالای صخره هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می افروزند
من بر فراز دریا می دیدم که می درخشند
چشمان الزا، چشمان الزا، چشمان الزا...
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است.
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است.
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
.
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
بادها بیهوده اندوههای افق را
به پس میرانند
چشمانِ تو به هنگامی که اشکی در آن میدرخشد
از افق روشنتر است
چشمانِ تو آسمان پس از باران را
به رشک میاندازد
هر شيشه در محلِ شکستهگی
آبیتر است.
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
به پس میرانند
چشمانِ تو به هنگامی که اشکی در آن میدرخشد
از افق روشنتر است
چشمانِ تو آسمان پس از باران را
به رشک میاندازد
هر شيشه در محلِ شکستهگی
آبیتر است.
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درِ خانهات
آن که انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آن که جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درِ خانهات
آن که انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آن که جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد؟
پیش از تو
دلم خاموش بود و در خواب،
مانند عقربهی ساعتی از کار افتاده؛
بیتحرّک... دیگر نمیتپید
پیش از تو
جان و وجودی نداشتم
تو همهچیز را به من آموختی
در فضای تو، تولّدی تازه یافتم
انسان شدم و زندگیام از نو آغاز شد
آموختم با نگاه تو جهان را بنگرم
همهچیز را از تو یاد گرفتم؛
از نوشیدن آب چشمهها
تا شناختن ستارگان دوردست آسمان
از ترانهای که میخواندی،
آواز خواندن را آموختم
از تو آموختم شور، عشق و دلدادگی را
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد...؟
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد؟
پیش از تو
دلم خاموش بود و در خواب،
مانند عقربهی ساعتی از کار افتاده؛
بیتحرّک... دیگر نمیتپید
پیش از تو
جان و وجودی نداشتم
تو همهچیز را به من آموختی
در فضای تو، تولّدی تازه یافتم
انسان شدم و زندگیام از نو آغاز شد
آموختم با نگاه تو جهان را بنگرم
همهچیز را از تو یاد گرفتم؛
از نوشیدن آب چشمهها
تا شناختن ستارگان دوردست آسمان
از ترانهای که میخواندی،
آواز خواندن را آموختم
از تو آموختم شور، عشق و دلدادگی را
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد...؟
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
السا
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
السا
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
.
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند.
❄️ #لویی_آراگون
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند.
❄️ #لویی_آراگون
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دستانت را
که به پنجههای نحیفم میفشرم
با ترس و دستپاچگی به شور/
مثلِ برف در دستانم آب میشوند
مثلِ آب درونم میتراوند.
هرگز دانستهیی
که چه بر من میگذرد
چه چیز مرا میآشوبد و
بر من هجوم میبرد؟!
هرگز دانستهیی
چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم/
وقتی عقب مینشینم؟
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷
@asheghanehaye_fatima
که به پنجههای نحیفم میفشرم
با ترس و دستپاچگی به شور/
مثلِ برف در دستانم آب میشوند
مثلِ آب درونم میتراوند.
هرگز دانستهیی
که چه بر من میگذرد
چه چیز مرا میآشوبد و
بر من هجوم میبرد؟!
هرگز دانستهیی
چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم/
وقتی عقب مینشینم؟
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷
@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
تنها چشم در راهِ تو هستم
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آنچه از انسانیت روزگار گرفته
در کنارِ هم خواهیم آرمید
عشقِ من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسانِ ملافهیی بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارِ هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷ ]
@asheghanehaye_fatima
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آنچه از انسانیت روزگار گرفته
در کنارِ هم خواهیم آرمید
عشقِ من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسانِ ملافهیی بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارِ هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷ ]
@asheghanehaye_fatima