Forwarded from اتچ بات
امروز ۲۰ ژوئن، روز جهانی پناهجویان است.
درباره عکس: به نقل از ان بیسی، کارکنان ساماندهی مهاجرین و پناهندگان سازمان ملل متحد(کمیساریای عالی سازمان ملل برای پناهندگان)، مستقر در مرز بیابانی اردن و سوریه، کودکی خردسال حدود ۴ ساله را با نام مروان یافتهاند در حالیکه به تنهایی و ظاهراً پس از دست دادنِ والدین و یا همراهانش هنگام فرار از درگیری و خشونتها، راهی بیابان شده تا جان خود را نجات دهد...
.
(پناهنده)
.
خودم هم نمی دانم
اهل کجا هستم
نام کشورم را نمی دانم
و هنوز
رنگ پرچمم را تشخیص نمی دهم.
.
هربار که به خانه باز می گردم
خانه ام را فروخته اند.
هربار که کُشته می شوم
جایی در مفقود الاثرها ندارم
و با هر زبانی «کشور» را می نویسم
از آن تبعید می شوم.
.
به زبان مادری ام درد می کشم
به زبان مدرسه ام می نویسم درد را دوست ندارم
به زبان دیگر فریاد می زنم
گلوله را دوست ندارم
قبر را دوست ندارم
اما خون به هر زبانی از من جاری می شود.
.
نمی فهمد زبانم را تفنگ
نمی فهمد زبانم را درد
نمی فهمد زبانم را خون
نمی فهمد زبانم را قبر
و به تمام زبان های زنده ی دنیا، مرگ با من حرف می زند
می پرسد نامم را
می پرسد ملیتم را
دلیل کُشته شدنم را
.
سخت است
که برای کشوری کُشته شده باشی
و در کشوری دیگر
میان گمنامان ملی دفن ات کرده باشند.
سخت است
بر فراز قبرت پرچمی تکان بخورد
که از آن می ترسی.
سخت است که تمام شعارهای روی دیوارهای جهان را خوانده باشی
اما نتوانی نوشته ی روی قبرت را بخوانی.
.
اصلا فراموش کن خانه را
فراموش کن کشور را
پرچم را
فراموش کن درد را
خون را
گلوله را
قبر را
اصلا فراموش کن مرگ را ...
.
سخت است
سخت است که با هر زبانی کمک بخواهی
باز هم به تو شلیک شود...
.
سخت است..
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
.
@asheghanehaye_fatima
درباره عکس: به نقل از ان بیسی، کارکنان ساماندهی مهاجرین و پناهندگان سازمان ملل متحد(کمیساریای عالی سازمان ملل برای پناهندگان)، مستقر در مرز بیابانی اردن و سوریه، کودکی خردسال حدود ۴ ساله را با نام مروان یافتهاند در حالیکه به تنهایی و ظاهراً پس از دست دادنِ والدین و یا همراهانش هنگام فرار از درگیری و خشونتها، راهی بیابان شده تا جان خود را نجات دهد...
.
(پناهنده)
.
خودم هم نمی دانم
اهل کجا هستم
نام کشورم را نمی دانم
و هنوز
رنگ پرچمم را تشخیص نمی دهم.
.
هربار که به خانه باز می گردم
خانه ام را فروخته اند.
هربار که کُشته می شوم
جایی در مفقود الاثرها ندارم
و با هر زبانی «کشور» را می نویسم
از آن تبعید می شوم.
.
به زبان مادری ام درد می کشم
به زبان مدرسه ام می نویسم درد را دوست ندارم
به زبان دیگر فریاد می زنم
گلوله را دوست ندارم
قبر را دوست ندارم
اما خون به هر زبانی از من جاری می شود.
.
نمی فهمد زبانم را تفنگ
نمی فهمد زبانم را درد
نمی فهمد زبانم را خون
نمی فهمد زبانم را قبر
و به تمام زبان های زنده ی دنیا، مرگ با من حرف می زند
می پرسد نامم را
می پرسد ملیتم را
دلیل کُشته شدنم را
.
سخت است
که برای کشوری کُشته شده باشی
و در کشوری دیگر
میان گمنامان ملی دفن ات کرده باشند.
سخت است
بر فراز قبرت پرچمی تکان بخورد
که از آن می ترسی.
سخت است که تمام شعارهای روی دیوارهای جهان را خوانده باشی
اما نتوانی نوشته ی روی قبرت را بخوانی.
.
اصلا فراموش کن خانه را
فراموش کن کشور را
پرچم را
فراموش کن درد را
خون را
گلوله را
قبر را
اصلا فراموش کن مرگ را ...
.
سخت است
سخت است که با هر زبانی کمک بخواهی
باز هم به تو شلیک شود...
.
سخت است..
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
.
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
.
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
.
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
اگر به تو نگویم «دوستت دارم»
مثل برگی بر زمین میافتی.
اگر به من نگویی «مراقب خودت باش»
دیگر زمین را بیل نمیزنم.
اگر نگویم «چقدر زیبایی»
دیگر سرمه نمیکشی بر چشمانت.
اگر عصرگاهان لباس را از تنم نگیری
و با آن لبخند جاودانهات نگویی «خوشآمدی»
من دیگر مسیر آب را عوض میکنم
گوشهای مینشینم
و میگذارم ملخها تمام مزرعه را بخورند.
چیزی به من بگو
تا بدانم همیشه به من میاندیشی؛
حتی اگر یک روز
مردانِ قبیله
از من برایت فقط اسلحهام را بازگردانند
و چند دندانِ خرس...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
مثل برگی بر زمین میافتی.
اگر به من نگویی «مراقب خودت باش»
دیگر زمین را بیل نمیزنم.
اگر نگویم «چقدر زیبایی»
دیگر سرمه نمیکشی بر چشمانت.
اگر عصرگاهان لباس را از تنم نگیری
و با آن لبخند جاودانهات نگویی «خوشآمدی»
من دیگر مسیر آب را عوض میکنم
گوشهای مینشینم
و میگذارم ملخها تمام مزرعه را بخورند.
چیزی به من بگو
تا بدانم همیشه به من میاندیشی؛
حتی اگر یک روز
مردانِ قبیله
از من برایت فقط اسلحهام را بازگردانند
و چند دندانِ خرس...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
در انتظارِ تو آنقدر باران بارید
که گیاه روییده است بر تنم.
نگاه کن!
هر درختِ سَرو
مردی ست
که هنوز به انتظارِ معشوقه اش نشسته.
هر صخره
که خزه بسته است
یادبودِ یک قرار ملاقات است
و جنگل
سالنِ انتظارِ مسافرینِ چشم به راه...
آن درختِ سیب را ببین
که از اتوبوس پیاده می شود!
او زنی ست
که مردش را میان مسافرین پیدا نکرده است.
راستی مترو
هر روز چند نهالِ گیلاس را می بَرَد؟
چند الوارِ توت را می آورد؟
گندمزارِ بزرگی ست ترمینال.
می بینیاش؟
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
.
در انتظارِ تو آنقدر باران بارید
که گیاه روییده است بر تنم.
نگاه کن!
هر درختِ سَرو
مردی ست
که هنوز به انتظارِ معشوقه اش نشسته.
هر صخره
که خزه بسته است
یادبودِ یک قرار ملاقات است
و جنگل
سالنِ انتظارِ مسافرینِ چشم به راه...
آن درختِ سیب را ببین
که از اتوبوس پیاده می شود!
او زنی ست
که مردش را میان مسافرین پیدا نکرده است.
راستی مترو
هر روز چند نهالِ گیلاس را می بَرَد؟
چند الوارِ توت را می آورد؟
گندمزارِ بزرگی ست ترمینال.
می بینیاش؟
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت...
.
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید.
.
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
.
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن.
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم.
.
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین.
.
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی
سکوتت ادامه ی کویر ...
.
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد...
.
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
بخند
.
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو
ادامه ی من هستی
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت...
.
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید.
.
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
.
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن.
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم.
.
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین.
.
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی
سکوتت ادامه ی کویر ...
.
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد...
.
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
بخند
.
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو
ادامه ی من هستی
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
نه برای آن زن زیبایی که با چشمان رنگیاش
از پشت پنجره به درختانِ منهتن مینگرد
نه برای آن دوشیزهی بلند قامت
که مدال دختر شایسته را بر گردنش آویخته اند
نه برای آن زن که از پشت شیشهی تلویزیون
چشم میلیونها مرد را از پلک زدن متوقف میسازد
نه برای آن بانوی اسب سوار
که موهایش در باد به شعری از نرودا میماند
من برای تو دلتنگم
من از میان این هشت میلیارد نفر
تنها برای تو دلتنگم
من تنها برای تو دلتنگم
برای تو با آن لباسهای ارزانت
همچون لباسهای کهنهی خودم
برای تو با آن چشمهای عینک زدهات
که مرور سردردهای خودم هستند
من دلم تنها برای تو تنگ شده
برای تو با آن دغدغههای کوچکت
همچون دردسرهای پیش افتادهی خودم
برای تو دلتنگم
برای عطر کم قیمتت
همچون ادکلن قلابی خودم
که قبل از رسیدن به هر قرار
از پیراهنم فرار میکند
جز تو، دلتنگ کسی نیستم
مثل بلالفروشی ۲۳ ساله در بغداد
که دلتنگ بانویی ۳۷ ساله در استکهلم نیست
که میان قفسههای فروشگاه سبد چرخدارش را میچرخاند
مثل ماهیگیر پیری در اوکراین با سیگاری بر لب و بطریای نیمهخالی در دست
که دلتنگ دخترکی گندمگون در مراکش نیست
که رختهای شسته را بر طناب میآویزد
نه،
دلتنگ هیچکس نیستم الاّ تو
تنها دلتنگ تو هستم
دلتنگ تو با آن هراس های کوچکت
و شمردن چندبارهی پولهایت برای کرایهی ماشین
همچون دلهرهی خودم
برای حساب کردن دو فنجان چای
من فقط دلتنگ تو هستم
و دلم میگوید جهان بدون آن هشت میلیارد نفر هم راه خود را ادامه میدهد
اما بدون تو
اما تنها بدون تو
قطعا به پایان میرسد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
از پشت پنجره به درختانِ منهتن مینگرد
نه برای آن دوشیزهی بلند قامت
که مدال دختر شایسته را بر گردنش آویخته اند
نه برای آن زن که از پشت شیشهی تلویزیون
چشم میلیونها مرد را از پلک زدن متوقف میسازد
نه برای آن بانوی اسب سوار
که موهایش در باد به شعری از نرودا میماند
من برای تو دلتنگم
من از میان این هشت میلیارد نفر
تنها برای تو دلتنگم
من تنها برای تو دلتنگم
برای تو با آن لباسهای ارزانت
همچون لباسهای کهنهی خودم
برای تو با آن چشمهای عینک زدهات
که مرور سردردهای خودم هستند
من دلم تنها برای تو تنگ شده
برای تو با آن دغدغههای کوچکت
همچون دردسرهای پیش افتادهی خودم
برای تو دلتنگم
برای عطر کم قیمتت
همچون ادکلن قلابی خودم
که قبل از رسیدن به هر قرار
از پیراهنم فرار میکند
جز تو، دلتنگ کسی نیستم
مثل بلالفروشی ۲۳ ساله در بغداد
که دلتنگ بانویی ۳۷ ساله در استکهلم نیست
که میان قفسههای فروشگاه سبد چرخدارش را میچرخاند
مثل ماهیگیر پیری در اوکراین با سیگاری بر لب و بطریای نیمهخالی در دست
که دلتنگ دخترکی گندمگون در مراکش نیست
که رختهای شسته را بر طناب میآویزد
نه،
دلتنگ هیچکس نیستم الاّ تو
تنها دلتنگ تو هستم
دلتنگ تو با آن هراس های کوچکت
و شمردن چندبارهی پولهایت برای کرایهی ماشین
همچون دلهرهی خودم
برای حساب کردن دو فنجان چای
من فقط دلتنگ تو هستم
و دلم میگوید جهان بدون آن هشت میلیارد نفر هم راه خود را ادامه میدهد
اما بدون تو
اما تنها بدون تو
قطعا به پایان میرسد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
در پاریس دوستت خواهم داشت
در بارانِ بیامانِ لندن
در هُرمِ شرجیِ بارسلون
میان کوچههای سنگیِ پراگ
در خیابانهای خلوت بروکسل
در تنگانگ چایخانههای کوچک استانبول
بر پیادهروهای ساحلی لیون.
.
دوستت خواهم داشت
در شمال
دوستت خواهم داشت
در جنوب
دوستت خواهم داشت
در شرق
در غرب
.
دوستت خواهم داشت
در روز
در شب
در صبحگاهان
.
دوستت خواهم داشت
به وقت تشنگی
به وقت گرسنگی
به گاهِ خستگی
.
دوستت خواهم داشت
در آسودگی
در تنگنا
در فقر
در غنا
.
دوستت خواهم داشت
در خواب
در بیداری
در روشنا
در تاریکی
.
دوستت خواهم داشت
به وقت قهقهه
به وقت گریه
به وقت بغض
.
دوستت خواهم داشت
در سکوت
در کلام
در صلح
در جنگ
.
دوستت خواهم داشت
در رفتن
در آمدن
در بودن
در نبودن
.
دوستم بدار
ساده
آرام
بیحرف
در زندگی
در مرگ
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
در پاریس دوستت خواهم داشت
در بارانِ بیامانِ لندن
در هُرمِ شرجیِ بارسلون
میان کوچههای سنگیِ پراگ
در خیابانهای خلوت بروکسل
در تنگانگ چایخانههای کوچک استانبول
بر پیادهروهای ساحلی لیون.
.
دوستت خواهم داشت
در شمال
دوستت خواهم داشت
در جنوب
دوستت خواهم داشت
در شرق
در غرب
.
دوستت خواهم داشت
در روز
در شب
در صبحگاهان
.
دوستت خواهم داشت
به وقت تشنگی
به وقت گرسنگی
به گاهِ خستگی
.
دوستت خواهم داشت
در آسودگی
در تنگنا
در فقر
در غنا
.
دوستت خواهم داشت
در خواب
در بیداری
در روشنا
در تاریکی
.
دوستت خواهم داشت
به وقت قهقهه
به وقت گریه
به وقت بغض
.
دوستت خواهم داشت
در سکوت
در کلام
در صلح
در جنگ
.
دوستت خواهم داشت
در رفتن
در آمدن
در بودن
در نبودن
.
دوستم بدار
ساده
آرام
بیحرف
در زندگی
در مرگ
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
نه برای آن زن زیبایی که با چشمان رنگیاش
از پشت پنجره به درختانِ منهتن مینگرد
نه برای آن دوشیزهی بلند قامت
که مدال دختر شایسته را بر گردنش آویخته اند
نه برای آن زن که از پشت شیشهی تلویزیون
چشم میلیونها مرد را از پلک زدن متوقف میسازد
نه برای آن بانوی اسب سوار
که موهایش در باد به شعری از نرودا میماند
من برای تو دلتنگم
من از میان این هشت میلیارد نفر
تنها برای تو دلتنگم
من تنها برای تو دلتنگم
برای تو با آن لباسهای ارزانت
همچون لباسهای کهنهی خودم
برای تو با آن چشمهای عینک زدهات
که مرور سردردهای خودم هستند
من دلم تنها برای تو تنگ شده
برای تو با آن دغدغههای کوچکت
همچون دردسرهای پیش افتادهی خودم
برای تو دلتنگم
برای عطر کم قیمتت
همچون ادکلن قلابی خودم
که قبل از رسیدن به هر قرار
از پیراهنم فرار میکند
جز تو، دلتنگ کسی نیستم
مثل بلالفروشی ۲۳ ساله در بغداد
که دلتنگ بانویی ۳۷ ساله در استکهلم نیست
که میان قفسههای فروشگاه سبد چرخدارش را میچرخاند
مثل ماهیگیر پیری در اوکراین با سیگاری بر لب و بطریای نیمهخالی در دست
که دلتنگ دخترکی گندمگون در مراکش نیست
که رختهای شسته را بر طناب میآویزد
نه،
دلتنگ هیچکس نیستم الاّ تو
تنها دلتنگ تو هستم
دلتنگ تو با آن هراس های کوچکت
و شمردن چندبارهی پولهایت برای کرایهی ماشین
همچون دلهرهی خودم
برای حساب کردن دو فنجان چای
من فقط دلتنگ تو هستم
و دلم میگوید جهان بدون آن هشت میلیارد نفر هم راه خود را ادامه میدهد
اما بدون تو
اما تنها بدون تو
قطعا به پایان میرسد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
از پشت پنجره به درختانِ منهتن مینگرد
نه برای آن دوشیزهی بلند قامت
که مدال دختر شایسته را بر گردنش آویخته اند
نه برای آن زن که از پشت شیشهی تلویزیون
چشم میلیونها مرد را از پلک زدن متوقف میسازد
نه برای آن بانوی اسب سوار
که موهایش در باد به شعری از نرودا میماند
من برای تو دلتنگم
من از میان این هشت میلیارد نفر
تنها برای تو دلتنگم
من تنها برای تو دلتنگم
برای تو با آن لباسهای ارزانت
همچون لباسهای کهنهی خودم
برای تو با آن چشمهای عینک زدهات
که مرور سردردهای خودم هستند
من دلم تنها برای تو تنگ شده
برای تو با آن دغدغههای کوچکت
همچون دردسرهای پیش افتادهی خودم
برای تو دلتنگم
برای عطر کم قیمتت
همچون ادکلن قلابی خودم
که قبل از رسیدن به هر قرار
از پیراهنم فرار میکند
جز تو، دلتنگ کسی نیستم
مثل بلالفروشی ۲۳ ساله در بغداد
که دلتنگ بانویی ۳۷ ساله در استکهلم نیست
که میان قفسههای فروشگاه سبد چرخدارش را میچرخاند
مثل ماهیگیر پیری در اوکراین با سیگاری بر لب و بطریای نیمهخالی در دست
که دلتنگ دخترکی گندمگون در مراکش نیست
که رختهای شسته را بر طناب میآویزد
نه،
دلتنگ هیچکس نیستم الاّ تو
تنها دلتنگ تو هستم
دلتنگ تو با آن هراس های کوچکت
و شمردن چندبارهی پولهایت برای کرایهی ماشین
همچون دلهرهی خودم
برای حساب کردن دو فنجان چای
من فقط دلتنگ تو هستم
و دلم میگوید جهان بدون آن هشت میلیارد نفر هم راه خود را ادامه میدهد
اما بدون تو
اما تنها بدون تو
قطعا به پایان میرسد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
.
(کشور)
.
دستش را بر روی نقشه میگذارد
میگوید
اینجا مال من بوده است.
میرود کنار پنجره
سیگاری میکشد،
بر میگردد
.
با خودکار دور یک قسمت دیگر را خط میکشد
میگوید آنجا هم مال من بوده است.
می رود داخل آشپزخانه
ظرف ها را می شوید
نیمه کاره ظرف ها را رها می کند
می گوید من این همه ظرف را کثیف نکرده ام
برمیگردد
لیوان چای را از روی نقشه بر میدارد
می گوید اینجا را بخاطر نمی آورم
اما برایم آشناست
آن یکی آشنا تر است
این قسمت را به یاد می آورم
آن قسمت را فراموش کردم دیگر
.
پیرمرد خسته ای در خانه ی من است
که فراموش کرده نام اش را
خانه اش را
.
میگوید شاید آنجا هم مال من بوده است یک زمان
.
دستش به فنجان می خورد
و چای را میریزد بر نقشه
.
نقشه را مچاله می کند
و می گذارد بر روی میز
میروم کنار پیرمرد می ایستم
دستم را بر شانه اش می گذارم
.
میگوید
فکر کن به کشوری
که نقشه ی خود را جمع میکند
فکر کن به ماجرای کشوری
که دیگر نمی خواهد کشور باشد
.
در را باز می کند
و از خانه ام می رود
.
می روم کنار پنجره
پسرم از من میپرسد اهل کجا هستی؟
.
نقشه را از روی میز بر میدارم
شیشه را ها میکنم
و این کاغذ مچاله را میکشم
بر پنجره
به پسرم می گویم :
ببین آن مردِ قدِ بلندِ قوز کرده را
که آهسته آهسته قدم برمیدارد..
او کشورِ من است
که لباسِ مبدل پوشیده
وسایلش را در کیسه ای ریخته
و با مدارکِ جعلی
همراهِ جمعیت
خارج میشود از مرزهایش...
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
@asheghanehaye_fatima
(کشور)
.
دستش را بر روی نقشه میگذارد
میگوید
اینجا مال من بوده است.
میرود کنار پنجره
سیگاری میکشد،
بر میگردد
.
با خودکار دور یک قسمت دیگر را خط میکشد
میگوید آنجا هم مال من بوده است.
می رود داخل آشپزخانه
ظرف ها را می شوید
نیمه کاره ظرف ها را رها می کند
می گوید من این همه ظرف را کثیف نکرده ام
برمیگردد
لیوان چای را از روی نقشه بر میدارد
می گوید اینجا را بخاطر نمی آورم
اما برایم آشناست
آن یکی آشنا تر است
این قسمت را به یاد می آورم
آن قسمت را فراموش کردم دیگر
.
پیرمرد خسته ای در خانه ی من است
که فراموش کرده نام اش را
خانه اش را
.
میگوید شاید آنجا هم مال من بوده است یک زمان
.
دستش به فنجان می خورد
و چای را میریزد بر نقشه
.
نقشه را مچاله می کند
و می گذارد بر روی میز
میروم کنار پیرمرد می ایستم
دستم را بر شانه اش می گذارم
.
میگوید
فکر کن به کشوری
که نقشه ی خود را جمع میکند
فکر کن به ماجرای کشوری
که دیگر نمی خواهد کشور باشد
.
در را باز می کند
و از خانه ام می رود
.
می روم کنار پنجره
پسرم از من میپرسد اهل کجا هستی؟
.
نقشه را از روی میز بر میدارم
شیشه را ها میکنم
و این کاغذ مچاله را میکشم
بر پنجره
به پسرم می گویم :
ببین آن مردِ قدِ بلندِ قوز کرده را
که آهسته آهسته قدم برمیدارد..
او کشورِ من است
که لباسِ مبدل پوشیده
وسایلش را در کیسه ای ریخته
و با مدارکِ جعلی
همراهِ جمعیت
خارج میشود از مرزهایش...
.
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
@asheghanehaye_fatima
.
(پیدایم خواهی کرد)
.
پیدایم خواهی کرد
هر جور که شده، پیدایم خواهی کرد
بی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسی
بی آنکه شماره ام را داشته باشی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
.
جای دوری نخواهم رفت
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر اتاقِ کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،
می آیی و پشت پنجره
صدایم خواهی زد
.
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنم
حتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشم
هنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم
.
پیدایم خواهی کرد
پشتِ یکی از ستون های معبد بودا
پیدایم خواهی کرد
کنارِ یکی از درختان سکویا
.
پیدایم خواهی کرد
در یکی از تاکسی های فرسوده ی کوبا
در داروخانه ای در دل فلوریدا
.
پیدایم خواهی
در صف یکی از نانوایی ها
بر روی یکی از صندلی های سینما
کنار آبخوری های ترمینال غرب
در میان تماشاچیان مسابقه ی شنا
.
می آیی و
پیدایم خواهی کرد
می آیی و دقیقا کنارم می نشینی
در یک تعمیرگاه در کرکوک
روی نیمکتی در پارک لاله ی تهران
پشتِ ویترینِ یک کتابفروشی در مسکو
روی عرشه ی یک کشتی در آب های بندر بارسلون
.
بی آنکه از کسی بپرسی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
در کمپ شماره ی سه یکی از کوه های نپال
در یکی از روستاهای کردستان
در کلیسایی در شهر نُتردام
در کافه ای در پراگ
کنار ساحلی در مراکش
پشت پنجره ی مسافرخانه ای در کلکته
پیدایم خواهی کرد
.
دقیقا می آیی و صندلی کنارم می نشینی
در پروازِ هفت صبحِ شیراز_بندرعباس
.
دقیقا می آیی و در مطب دندان پزشکی
پیدایم خواهی کرد در هفتم خرداد
رأس ساعت چهار و نیم عصر
.
دقیقا می آیی و ماشینت را
کنار ماشینم پارک می کنی
در طبقه ی دوم پارکینگ طبقاتی همدان
.
دقیقا می آیی و با من اعزام می شوی
به پادگان سومِ جیرفت
.
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
وسط یک نزاعِ خونین .
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
آن سوی خیابان در حال قدم زدن از کنار ساختمانی در حال ساخت
.
دقیقا می آیی و زنگ سی چهارمِ
بلوک هجدهمِ خیابانِ یازدهمِ ساری را میزنی
و من در را برایت باز می کنم
و من کفش هایت را جفت میکنم
و من پالتویت را از تنت میگیرم
و من برایت چای می ریزم
و من برایت تلویزیون را روشن می کنم
و من برایت روزنامه می آورم
و من روبرویت می نشینم
و من دستانت را در دستانم میگیرم
و من زل می زنم به چشم هایت
و من آهسته می گویم:
.
خوش آمدی مرگ...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
(پیدایم خواهی کرد)
.
پیدایم خواهی کرد
هر جور که شده، پیدایم خواهی کرد
بی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسی
بی آنکه شماره ام را داشته باشی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
.
جای دوری نخواهم رفت
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر اتاقِ کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،
می آیی و پشت پنجره
صدایم خواهی زد
.
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنم
حتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشم
هنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم
.
پیدایم خواهی کرد
پشتِ یکی از ستون های معبد بودا
پیدایم خواهی کرد
کنارِ یکی از درختان سکویا
.
پیدایم خواهی کرد
در یکی از تاکسی های فرسوده ی کوبا
در داروخانه ای در دل فلوریدا
.
پیدایم خواهی
در صف یکی از نانوایی ها
بر روی یکی از صندلی های سینما
کنار آبخوری های ترمینال غرب
در میان تماشاچیان مسابقه ی شنا
.
می آیی و
پیدایم خواهی کرد
می آیی و دقیقا کنارم می نشینی
در یک تعمیرگاه در کرکوک
روی نیمکتی در پارک لاله ی تهران
پشتِ ویترینِ یک کتابفروشی در مسکو
روی عرشه ی یک کشتی در آب های بندر بارسلون
.
بی آنکه از کسی بپرسی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
در کمپ شماره ی سه یکی از کوه های نپال
در یکی از روستاهای کردستان
در کلیسایی در شهر نُتردام
در کافه ای در پراگ
کنار ساحلی در مراکش
پشت پنجره ی مسافرخانه ای در کلکته
پیدایم خواهی کرد
.
دقیقا می آیی و صندلی کنارم می نشینی
در پروازِ هفت صبحِ شیراز_بندرعباس
.
دقیقا می آیی و در مطب دندان پزشکی
پیدایم خواهی کرد در هفتم خرداد
رأس ساعت چهار و نیم عصر
.
دقیقا می آیی و ماشینت را
کنار ماشینم پارک می کنی
در طبقه ی دوم پارکینگ طبقاتی همدان
.
دقیقا می آیی و با من اعزام می شوی
به پادگان سومِ جیرفت
.
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
وسط یک نزاعِ خونین .
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
آن سوی خیابان در حال قدم زدن از کنار ساختمانی در حال ساخت
.
دقیقا می آیی و زنگ سی چهارمِ
بلوک هجدهمِ خیابانِ یازدهمِ ساری را میزنی
و من در را برایت باز می کنم
و من کفش هایت را جفت میکنم
و من پالتویت را از تنت میگیرم
و من برایت چای می ریزم
و من برایت تلویزیون را روشن می کنم
و من برایت روزنامه می آورم
و من روبرویت می نشینم
و من دستانت را در دستانم میگیرم
و من زل می زنم به چشم هایت
و من آهسته می گویم:
.
خوش آمدی مرگ...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ریشه ام در بهار است وُ
برگ هایم در پاییز.
نه سبز میشوم
نه زرد.
این روزها
حال درختی را دارم
که فصل ها را نفهمیده
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
برگ هایم در پاییز.
نه سبز میشوم
نه زرد.
این روزها
حال درختی را دارم
که فصل ها را نفهمیده
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
و ما خاطرات را
چونان میخی زنگ زده از دل دیوار بیرون میکشیم،
و تو میدانی
که هرگز هیچ میخی تماما از هیچ دیواری
بیرون نیامده؛
لااقل تکه ای از آن
لااقل رنگِ سرخِ زنگ زدگی آن
لااقل حفره ای بر قلب دیوار
همیشه به جا مانده است...
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
و ما خاطرات را
چونان میخی زنگ زده از دل دیوار بیرون میکشیم،
و تو میدانی
که هرگز هیچ میخی تماما از هیچ دیواری
بیرون نیامده؛
لااقل تکه ای از آن
لااقل رنگِ سرخِ زنگ زدگی آن
لااقل حفره ای بر قلب دیوار
همیشه به جا مانده است...
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
شغل من تمام وقت است
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
هنوز امیدوارم به آخرین شاخهی گل
تا کسی برای معشوقهاش بخرد
هنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»
به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»
به دیدنِ یک لبخند
هنوز امیدوارم
مثل آخرین بازمانده
در سیارهای متروک
در کهکشانی دوردست
در گوشهای فراموش شده از جهان
هنوز امیدوارم
مثل خورشید که میداند
چند میلیون سال باید بتابد
تا دوباره علفی بر این برهوت سبز شود
مثل سیارهای
که نمیخواهد قبول کند
ساکنانش چند میلیون سال است
که منقرض شدهاند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
تا کسی برای معشوقهاش بخرد
هنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»
به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»
به دیدنِ یک لبخند
هنوز امیدوارم
مثل آخرین بازمانده
در سیارهای متروک
در کهکشانی دوردست
در گوشهای فراموش شده از جهان
هنوز امیدوارم
مثل خورشید که میداند
چند میلیون سال باید بتابد
تا دوباره علفی بر این برهوت سبز شود
مثل سیارهای
که نمیخواهد قبول کند
ساکنانش چند میلیون سال است
که منقرض شدهاند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
زخمها همیشه بودهاند
چاقو فقط راه را پیدا میکند
میکشد بیرون از زیر پوست، همه را.
تو قبل از آنکه آمده باشی
رفته بودی.
تنهایی چیزی نیست که با رفتن کسی به وجود آید
تنهایی همیشه بوده است،
حضورِ هر انسان
تنهایی را
فقط قطعه قطعه میکند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
چاقو فقط راه را پیدا میکند
میکشد بیرون از زیر پوست، همه را.
تو قبل از آنکه آمده باشی
رفته بودی.
تنهایی چیزی نیست که با رفتن کسی به وجود آید
تنهایی همیشه بوده است،
حضورِ هر انسان
تنهایی را
فقط قطعه قطعه میکند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
(به چه درد می خورد این شعر؟)
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلبت
معدن بزرگیست
و کارگران زیادی در آن مشغول کارند
که قطعاتِ «دوست داشتن» را
از آن استخراج میکنند.
من اما بیل و کلنگم را گوشهای انداختهام
دست از کار کشیدهام
و به اعماق میروم،
آنقدر عمیق
که هیچ گروه نجاتی
نتواند جنازهی دفن شدهام را
از این معدن بیرون بکشد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
معدن بزرگیست
و کارگران زیادی در آن مشغول کارند
که قطعاتِ «دوست داشتن» را
از آن استخراج میکنند.
من اما بیل و کلنگم را گوشهای انداختهام
دست از کار کشیدهام
و به اعماق میروم،
آنقدر عمیق
که هیچ گروه نجاتی
نتواند جنازهی دفن شدهام را
از این معدن بیرون بکشد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima