.
(پیدایم خواهی کرد)
.
پیدایم خواهی کرد
هر جور که شده، پیدایم خواهی کرد
بی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسی
بی آنکه شماره ام را داشته باشی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
.
جای دوری نخواهم رفت
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر اتاقِ کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،
می آیی و پشت پنجره
صدایم خواهی زد
.
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنم
حتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشم
هنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم
.
پیدایم خواهی کرد
پشتِ یکی از ستون های معبد بودا
پیدایم خواهی کرد
کنارِ یکی از درختان سکویا
.
پیدایم خواهی کرد
در یکی از تاکسی های فرسوده ی کوبا
در داروخانه ای در دل فلوریدا
.
پیدایم خواهی
در صف یکی از نانوایی ها
بر روی یکی از صندلی های سینما
کنار آبخوری های ترمینال غرب
در میان تماشاچیان مسابقه ی شنا
.
می آیی و
پیدایم خواهی کرد
می آیی و دقیقا کنارم می نشینی
در یک تعمیرگاه در کرکوک
روی نیمکتی در پارک لاله ی تهران
پشتِ ویترینِ یک کتابفروشی در مسکو
روی عرشه ی یک کشتی در آب های بندر بارسلون
.
بی آنکه از کسی بپرسی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
در کمپ شماره ی سه یکی از کوه های نپال
در یکی از روستاهای کردستان
در کلیسایی در شهر نُتردام
در کافه ای در پراگ
کنار ساحلی در مراکش
پشت پنجره ی مسافرخانه ای در کلکته
پیدایم خواهی کرد
.
دقیقا می آیی و صندلی کنارم می نشینی
در پروازِ هفت صبحِ شیراز_بندرعباس
.
دقیقا می آیی و در مطب دندان پزشکی
پیدایم خواهی کرد در هفتم خرداد
رأس ساعت چهار و نیم عصر
.
دقیقا می آیی و ماشینت را
کنار ماشینم پارک می کنی
در طبقه ی دوم پارکینگ طبقاتی همدان
.
دقیقا می آیی و با من اعزام می شوی
به پادگان سومِ جیرفت
.
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
وسط یک نزاعِ خونین .
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
آن سوی خیابان در حال قدم زدن از کنار ساختمانی در حال ساخت
.
دقیقا می آیی و زنگ سی چهارمِ
بلوک هجدهمِ خیابانِ یازدهمِ ساری را میزنی
و من در را برایت باز می کنم
و من کفش هایت را جفت میکنم
و من پالتویت را از تنت میگیرم
و من برایت چای می ریزم
و من برایت تلویزیون را روشن می کنم
و من برایت روزنامه می آورم
و من روبرویت می نشینم
و من دستانت را در دستانم میگیرم
و من زل می زنم به چشم هایت
و من آهسته می گویم:
.
خوش آمدی مرگ...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
(پیدایم خواهی کرد)
.
پیدایم خواهی کرد
هر جور که شده، پیدایم خواهی کرد
بی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسی
بی آنکه شماره ام را داشته باشی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
.
جای دوری نخواهم رفت
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر اتاقِ کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،
می آیی و پشت پنجره
صدایم خواهی زد
.
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنم
حتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشم
هنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم
.
پیدایم خواهی کرد
پشتِ یکی از ستون های معبد بودا
پیدایم خواهی کرد
کنارِ یکی از درختان سکویا
.
پیدایم خواهی کرد
در یکی از تاکسی های فرسوده ی کوبا
در داروخانه ای در دل فلوریدا
.
پیدایم خواهی
در صف یکی از نانوایی ها
بر روی یکی از صندلی های سینما
کنار آبخوری های ترمینال غرب
در میان تماشاچیان مسابقه ی شنا
.
می آیی و
پیدایم خواهی کرد
می آیی و دقیقا کنارم می نشینی
در یک تعمیرگاه در کرکوک
روی نیمکتی در پارک لاله ی تهران
پشتِ ویترینِ یک کتابفروشی در مسکو
روی عرشه ی یک کشتی در آب های بندر بارسلون
.
بی آنکه از کسی بپرسی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
در کمپ شماره ی سه یکی از کوه های نپال
در یکی از روستاهای کردستان
در کلیسایی در شهر نُتردام
در کافه ای در پراگ
کنار ساحلی در مراکش
پشت پنجره ی مسافرخانه ای در کلکته
پیدایم خواهی کرد
.
دقیقا می آیی و صندلی کنارم می نشینی
در پروازِ هفت صبحِ شیراز_بندرعباس
.
دقیقا می آیی و در مطب دندان پزشکی
پیدایم خواهی کرد در هفتم خرداد
رأس ساعت چهار و نیم عصر
.
دقیقا می آیی و ماشینت را
کنار ماشینم پارک می کنی
در طبقه ی دوم پارکینگ طبقاتی همدان
.
دقیقا می آیی و با من اعزام می شوی
به پادگان سومِ جیرفت
.
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
وسط یک نزاعِ خونین .
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
آن سوی خیابان در حال قدم زدن از کنار ساختمانی در حال ساخت
.
دقیقا می آیی و زنگ سی چهارمِ
بلوک هجدهمِ خیابانِ یازدهمِ ساری را میزنی
و من در را برایت باز می کنم
و من کفش هایت را جفت میکنم
و من پالتویت را از تنت میگیرم
و من برایت چای می ریزم
و من برایت تلویزیون را روشن می کنم
و من برایت روزنامه می آورم
و من روبرویت می نشینم
و من دستانت را در دستانم میگیرم
و من زل می زنم به چشم هایت
و من آهسته می گویم:
.
خوش آمدی مرگ...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ریشه ام در بهار است وُ
برگ هایم در پاییز.
نه سبز میشوم
نه زرد.
این روزها
حال درختی را دارم
که فصل ها را نفهمیده
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
برگ هایم در پاییز.
نه سبز میشوم
نه زرد.
این روزها
حال درختی را دارم
که فصل ها را نفهمیده
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
و ما خاطرات را
چونان میخی زنگ زده از دل دیوار بیرون میکشیم،
و تو میدانی
که هرگز هیچ میخی تماما از هیچ دیواری
بیرون نیامده؛
لااقل تکه ای از آن
لااقل رنگِ سرخِ زنگ زدگی آن
لااقل حفره ای بر قلب دیوار
همیشه به جا مانده است...
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
و ما خاطرات را
چونان میخی زنگ زده از دل دیوار بیرون میکشیم،
و تو میدانی
که هرگز هیچ میخی تماما از هیچ دیواری
بیرون نیامده؛
لااقل تکه ای از آن
لااقل رنگِ سرخِ زنگ زدگی آن
لااقل حفره ای بر قلب دیوار
همیشه به جا مانده است...
.
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
شغل من تمام وقت است
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
هنوز امیدوارم به آخرین شاخهی گل
تا کسی برای معشوقهاش بخرد
هنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»
به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»
به دیدنِ یک لبخند
هنوز امیدوارم
مثل آخرین بازمانده
در سیارهای متروک
در کهکشانی دوردست
در گوشهای فراموش شده از جهان
هنوز امیدوارم
مثل خورشید که میداند
چند میلیون سال باید بتابد
تا دوباره علفی بر این برهوت سبز شود
مثل سیارهای
که نمیخواهد قبول کند
ساکنانش چند میلیون سال است
که منقرض شدهاند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
تا کسی برای معشوقهاش بخرد
هنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»
به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»
به دیدنِ یک لبخند
هنوز امیدوارم
مثل آخرین بازمانده
در سیارهای متروک
در کهکشانی دوردست
در گوشهای فراموش شده از جهان
هنوز امیدوارم
مثل خورشید که میداند
چند میلیون سال باید بتابد
تا دوباره علفی بر این برهوت سبز شود
مثل سیارهای
که نمیخواهد قبول کند
ساکنانش چند میلیون سال است
که منقرض شدهاند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
زخمها همیشه بودهاند
چاقو فقط راه را پیدا میکند
میکشد بیرون از زیر پوست، همه را.
تو قبل از آنکه آمده باشی
رفته بودی.
تنهایی چیزی نیست که با رفتن کسی به وجود آید
تنهایی همیشه بوده است،
حضورِ هر انسان
تنهایی را
فقط قطعه قطعه میکند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
چاقو فقط راه را پیدا میکند
میکشد بیرون از زیر پوست، همه را.
تو قبل از آنکه آمده باشی
رفته بودی.
تنهایی چیزی نیست که با رفتن کسی به وجود آید
تنهایی همیشه بوده است،
حضورِ هر انسان
تنهایی را
فقط قطعه قطعه میکند...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربههایش را در کدام فصل میچرخاند.
در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیرها بر شاخهها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظهی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پردهی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرمتر بتابد
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
(به چه درد می خورد این شعر؟)
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
به چه درد می خورد این شعر
اگر گلوله ای را از شلیک شدن باز ندارد؟
به چه درد می خورد این شعر
اگر پرندگان را به این درخت بازنگرداند
اگر بند نیاورد خون را از پای این سرباز
اگر پاک نکند اشک را از گونه های آن مادر
اگر نان را قسمت نکند میان کودکان
اگر ابرها را کنار نزند
و خورشید را نیاورد میانِ میزِ صبحانه
تا مثل زرده ی تخم مرغی نیم پز
سهیم شوند همگان در آن
به چه درد می خورد این شعر
اگر شب را به پایان نرساند
اگر فانوس ها را روشن نکند
اگر باد را آرام نکند
اگر دلِ طوفانیِ دریا را به دست نیاورد برای اطمینان ماهیگیران
اگر آب را بازنگرداند به این رودخانه
اگر با نوکِ کفشش پاک نکن این خطوطِ مرزی را
اگر دور نیندازد این سیم های خاردار را
بگو این شعر به چه درد می خورد
اگر
اگر
اگر جنگ تمام شود و لبخندی بر لبانِ معشوقه ات نیاورد
به چه درد میخورد این شعرها
وقتی مثل سکه هایی در جیبم خش خش میکنند
که سال هاست دیگر رواج ندارند؟
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
نشر فصل پنجم
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلبت
معدن بزرگیست
و کارگران زیادی در آن مشغول کارند
که قطعاتِ «دوست داشتن» را
از آن استخراج میکنند.
من اما بیل و کلنگم را گوشهای انداختهام
دست از کار کشیدهام
و به اعماق میروم،
آنقدر عمیق
که هیچ گروه نجاتی
نتواند جنازهی دفن شدهام را
از این معدن بیرون بکشد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
معدن بزرگیست
و کارگران زیادی در آن مشغول کارند
که قطعاتِ «دوست داشتن» را
از آن استخراج میکنند.
من اما بیل و کلنگم را گوشهای انداختهام
دست از کار کشیدهام
و به اعماق میروم،
آنقدر عمیق
که هیچ گروه نجاتی
نتواند جنازهی دفن شدهام را
از این معدن بیرون بکشد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
نه به زیتون
نه به شاخهی انجیر
که
قسم به رنگ باستانیِ چشمانت.
قسم به دستانت
که همچون اوراد کهنه مقدساند.
قسم به صدای متبّرکات.
با من حرفی بزن
آنگونه که خدا با پیامبرش
در گوشهای دور
درددل میکرد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
نه به شاخهی انجیر
که
قسم به رنگ باستانیِ چشمانت.
قسم به دستانت
که همچون اوراد کهنه مقدساند.
قسم به صدای متبّرکات.
با من حرفی بزن
آنگونه که خدا با پیامبرش
در گوشهای دور
درددل میکرد...
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
.
روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی.
همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
@asheghanehaye_fatima
روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی.
همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اعداد
@asheghanehaye_fatima
به پرندگان بگو
شاخههایت را فراموش نکنند.
پاییز
آخرین حرف درخت نیست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
@asheghanehaye_fatima
شاخههایت را فراموش نکنند.
پاییز
آخرین حرف درخت نیست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
@asheghanehaye_fatima
موهایت
مال مادیانی در هزار سال پیش است.
پوستت
را از یک ماهی در عصر یخبندان گرفتهای.
دندانهایت
از جنس عناصر ستارهای دور.
چشمانت
را از آهویی منقرض شده به ارث بردهای
لبانت همتبارِ گلسرخ است
و دستانت نژادِ نزدیکی با کبوتر دارد.
سایهات،
سایهات اما مال من است
و تو هزاران بار
به شکل سایهی من تناسخ یافتهای…
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
مال مادیانی در هزار سال پیش است.
پوستت
را از یک ماهی در عصر یخبندان گرفتهای.
دندانهایت
از جنس عناصر ستارهای دور.
چشمانت
را از آهویی منقرض شده به ارث بردهای
لبانت همتبارِ گلسرخ است
و دستانت نژادِ نزدیکی با کبوتر دارد.
سایهات،
سایهات اما مال من است
و تو هزاران بار
به شکل سایهی من تناسخ یافتهای…
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima