مدتی بود در #کافهی یک دانشگاه کار میکردم ...
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دزدیِ بوسه عجب دزدی پرمنفعتی ست...
که اگر بازستانند، دوچندان گردد...
سراینده: #صائب_تبریزی
مجسمه: #بوسه
مجسمه_ساز: #آگوست_رودن
این مجسمه یکی از برجستهترین موارد تجسم عشق رمانتیک در هنر غرب است. پیکر این زن و مرد در آغوش یکدیگر، از یک قطعه سنگ مرمر تراشیده شده است.
اما سرنوشت شخصیتهایی که الهامبخش این اثر بودند، بسیار دردناک بود. این مجسمه ظاهرا عشق #فرانچسکا_دریمینی به معشوق خود را نشان می دهد. او دختر حاکم شهر راونا در شمال ایتالیا در اواخر قرن سیزده میلادی بود و پس از برملا شدن این عشق"نامشروع" آنطور که #دانته در اثر معروف خود به نام دوزخ مینویسد، او و معشوقاش به جهنمی ابدی محکوم شدند.
#آگوست_رودن پیکر تراش و هنرمند برجسته فرانسوی پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم به شمار میآی
——
هنر زبان مشترک بین تمام انسانهاست.
@asheghanehaye_fatima
که اگر بازستانند، دوچندان گردد...
سراینده: #صائب_تبریزی
مجسمه: #بوسه
مجسمه_ساز: #آگوست_رودن
این مجسمه یکی از برجستهترین موارد تجسم عشق رمانتیک در هنر غرب است. پیکر این زن و مرد در آغوش یکدیگر، از یک قطعه سنگ مرمر تراشیده شده است.
اما سرنوشت شخصیتهایی که الهامبخش این اثر بودند، بسیار دردناک بود. این مجسمه ظاهرا عشق #فرانچسکا_دریمینی به معشوق خود را نشان می دهد. او دختر حاکم شهر راونا در شمال ایتالیا در اواخر قرن سیزده میلادی بود و پس از برملا شدن این عشق"نامشروع" آنطور که #دانته در اثر معروف خود به نام دوزخ مینویسد، او و معشوقاش به جهنمی ابدی محکوم شدند.
#آگوست_رودن پیکر تراش و هنرمند برجسته فرانسوی پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم به شمار میآی
——
هنر زبان مشترک بین تمام انسانهاست.
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بوسه تاریخی اسکار ۱۹۵۶ میلادی
ترکیبی از معصومیت و شیطنت..
صدای بوسه در سکوت سالن میپیچد و در جایی از تاریخ جاودانه میشود..
@asheghanehaye_fatima
ترکیبی از معصومیت و شیطنت..
صدای بوسه در سکوت سالن میپیچد و در جایی از تاریخ جاودانه میشود..
@asheghanehaye_fatima
میان لباس های آویزان،
روی بندِ رخت
اندام #زنی پیداست
که تمام زنانگی اش
در چمدان #عروسی اش جا ماند
و بی هیچ #بوسه ای
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید
در #آشپزخانه ای تب دار
#آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
#موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت پر از کَف و #تنهایی
چنگ می زد به #دلش
یقه چرکی که بوی #غریبه می داد...
و هرشب با لبخند
#منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در #شناسنامه اش بود!
#یغما_گلرویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
روی بندِ رخت
اندام #زنی پیداست
که تمام زنانگی اش
در چمدان #عروسی اش جا ماند
و بی هیچ #بوسه ای
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید
در #آشپزخانه ای تب دار
#آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
#موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت پر از کَف و #تنهایی
چنگ می زد به #دلش
یقه چرکی که بوی #غریبه می داد...
و هرشب با لبخند
#منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در #شناسنامه اش بود!
#یغما_گلرویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima