@asheghanehaye_fatima
کنارم بودی،
نزدیکتر به من
از همه حسهایم.
سخنِ عشق از درونات بود،
نورانی.
کلماتِ نابِ عشق به زبان نمیآیند.
سرت به جانبِ من بود
آرام،
آن موهای بلندت
و کمرِ شادابات.
از قلبِ عشق سخن میرانی،
نورانی،
در بعدازظهرِ خاکستری یک روز.
جوانی و کلماتام
چیزی جز خاطرهی صدایات
و تنات نیست،
و این تصویر زندهام میدارد.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
کنارم بودی،
نزدیکتر به من
از همه حسهایم.
سخنِ عشق از درونات بود،
نورانی.
کلماتِ نابِ عشق به زبان نمیآیند.
سرت به جانبِ من بود
آرام،
آن موهای بلندت
و کمرِ شادابات.
از قلبِ عشق سخن میرانی،
نورانی،
در بعدازظهرِ خاکستری یک روز.
جوانی و کلماتام
چیزی جز خاطرهی صدایات
و تنات نیست،
و این تصویر زندهام میدارد.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی.
وقتی خانه پُر است از کندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد.
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
روی در رویایم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود.
وقتی شب فرامیرسد.
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را به روشنایی روز میگشاید.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی.
وقتی خانه پُر است از کندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد.
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
روی در رویایم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود.
وقتی شب فرامیرسد.
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را به روشنایی روز میگشاید.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
فقط روی تنت،
میخواهم بیارامم،
مانند مارمولکی که در روزهای غمگین،
به آفتاب پناه میبرد.
فریادِ درهمشکسته در هوا محو میشود،
پایه مجسمهها را پیچک فرا میگیرد،
و دستان تو مرا میجویند
روی پوست شکمت،
که دراز کشیدهام.
#خوزه_آنخل_بالنته
ترجمه: #مهیار_مظلومی
فقط روی تنت،
میخواهم بیارامم،
مانند مارمولکی که در روزهای غمگین،
به آفتاب پناه میبرد.
فریادِ درهمشکسته در هوا محو میشود،
پایه مجسمهها را پیچک فرا میگیرد،
و دستان تو مرا میجویند
روی پوست شکمت،
که دراز کشیدهام.
#خوزه_آنخل_بالنته
ترجمه: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
هر کجا بودی
من آنجا بودهام.
در تمامی مکانهایی که
شاید هنوز باشی.
یا قسمتی از وجودت،
یا نگاهات،
در حال زوال است.
آیا این حجمِ خالیِ تحلیلرونده
از تو،
ناگهان فضایی بوجود میآورد،
از نبودنات؟
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
هر کجا بودی
من آنجا بودهام.
در تمامی مکانهایی که
شاید هنوز باشی.
یا قسمتی از وجودت،
یا نگاهات،
در حال زوال است.
آیا این حجمِ خالیِ تحلیلرونده
از تو،
ناگهان فضایی بوجود میآورد،
از نبودنات؟
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو،
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو،
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
باید بمیرم.
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد.
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد.
تنها من،
که خورشید و گل و روز را،
حس کردهام،
و اندیشیدهام،
میتوانم بمیرم.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد.
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد.
تنها من،
که خورشید و گل و روز را،
حس کردهام،
و اندیشیدهام،
میتوانم بمیرم.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
یکروز در طرفِ دیگرِ سایهی رؤیا
همدیگر را خواهیم دید.
چشمهای من به تو میرسند و
دستهایم و
خواهی بود و
خواهیم بود
انگار همیشه بودهایم
در طرفِ دیگرِ سایهی رؤیا.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
همدیگر را خواهیم دید.
چشمهای من به تو میرسند و
دستهایم و
خواهی بود و
خواهیم بود
انگار همیشه بودهایم
در طرفِ دیگرِ سایهی رؤیا.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی،
وقتی خانه
پُر است از کُندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد،
وقتی تشریفات
از انسان پیشی میگیرد،
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند،
وقتی من و تو
رو در روییم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود،
وقتی شب فرامیرسد،
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را
به روشنایی روز میگشاید.
خوزه آنخل بالنته - شاعر اسپانیایی
برگردان: مهیار مظلومی
#خوزه_آنخل_بالنته
#مهیار_مظلومی
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی،
وقتی خانه
پُر است از کُندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد،
وقتی تشریفات
از انسان پیشی میگیرد،
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند،
وقتی من و تو
رو در روییم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود،
وقتی شب فرامیرسد،
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را
به روشنایی روز میگشاید.
خوزه آنخل بالنته - شاعر اسپانیایی
برگردان: مهیار مظلومی
#خوزه_آنخل_بالنته
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو،
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت؟
#خوزه_آنخل_بالنته
سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو،
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت؟
#خوزه_آنخل_بالنته
And you, soul that offers no relief, on which side of my body did you lie?
.
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم
غنودهای؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
.
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم
غنودهای؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
وقتی عشق، تنها ادای عشق است وُ
نشانهی پوشالی.
وقتی در خانه هیزم هست وُ
آتش نیست.
وقتی تشریفات از انسانیت فزون است.
شاید وقتی میافتیم به لقلقلهی حرفهایی که
سد راه جدایی نمیکنند
وقتی چهره در چهره همایم وُ
بیابانی میان ما تن گشوده ست
وقتی که شب میشود.
وقتی وامانده
دل میسپاریم به این امید
که مگر عشق
به آفتابی لب از لب تو بگشاید.
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
نشانهی پوشالی.
وقتی در خانه هیزم هست وُ
آتش نیست.
وقتی تشریفات از انسانیت فزون است.
شاید وقتی میافتیم به لقلقلهی حرفهایی که
سد راه جدایی نمیکنند
وقتی چهره در چهره همایم وُ
بیابانی میان ما تن گشوده ست
وقتی که شب میشود.
وقتی وامانده
دل میسپاریم به این امید
که مگر عشق
به آفتابی لب از لب تو بگشاید.
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
به آرامی میگذرد،
روشنایی از پس روشنایی،
روز در پی روز،
و ماه به دنبال ماه.
پلکهای سرسخت اما،
تصویری مشابه را مدام برمیسازند.
زیستن سهل است،
زندگی اما دشوار ...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
روشنایی از پس روشنایی،
روز در پی روز،
و ماه به دنبال ماه.
پلکهای سرسخت اما،
تصویری مشابه را مدام برمیسازند.
زیستن سهل است،
زندگی اما دشوار ...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعتت
تنها قوانین منند.
زندانیام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی..
• #خوزه_آنخل_بالنته
• برگردان:محسن عمادی
@asheghanehaye_fatima
حرکات ژرف طبیعتت
تنها قوانین منند.
زندانیام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی..
• #خوزه_آنخل_بالنته
• برگردان:محسن عمادی
@asheghanehaye_fatima
باید بمیرم.
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد.
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد.
تنها من،
که خورشید و گل و روز را،
حس کردهام،
و اندیشیدهام،
میتوانم بمیرم.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد.
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد.
تنها من،
که خورشید و گل و روز را،
حس کردهام،
و اندیشیدهام،
میتوانم بمیرم.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
باید بمیرم!
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد
تنها من،
که خورشید و گل و روز را
حس کردهام
و اندیشیدهام
میتوانم بمیرم...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
هیچچیز نمیمیرد،
چون ایمان کافی برای مردن را ندارد
روز نمیمیرد،
میگذرد.
گل نیز میپژمرد.
خورشید،
غروب میکند،
نمیمیرد
تنها من،
که خورشید و گل و روز را
حس کردهام
و اندیشیدهام
میتوانم بمیرم...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
به آرامی میگذرد،
روشنایی از پس روشنایی،
روز در پی روز،
و ماه به دنبال ماه.
پلکهای سرسخت اما،
تصویری مشابه را مدام برمیسازند.
زیستن سهل است،
زندگی اما دشوار.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
روشنایی از پس روشنایی،
روز در پی روز،
و ماه به دنبال ماه.
پلکهای سرسخت اما،
تصویری مشابه را مدام برمیسازند.
زیستن سهل است،
زندگی اما دشوار.
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
تو اما نمیبینی
که چقدر قرابتِ تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش،
از خود دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدَم.
❄️ #خوزه_آنخل_بالنته
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
که چقدر قرابتِ تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش،
از خود دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدَم.
❄️ #خوزه_آنخل_بالنته
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
.
هرگز دور نشو!
حرکاتِ ژرفِ طبیعتت
تنها قوانین منند
زندگیام کن!
حدود من باش
و من
آن تصویرِ شادِ خویش خواهم بود
که تواش به من بخشیدی...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
هرگز دور نشو!
حرکاتِ ژرفِ طبیعتت
تنها قوانین منند
زندگیام کن!
حدود من باش
و من
آن تصویرِ شادِ خویش خواهم بود
که تواش به من بخشیدی...
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهیی توخالی
وقتی خانه پر است از کندههای چوب اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
رو در روی.ایم
و بیابانی میانمان گسترده میشود
وقتی شب فرامیرسد
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم
شاید آن هنگام است که
تنها عشق
لبهایت را به روشناییِ روز میگشاید.
■شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته [ José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ ]
@asheghanehaye_fatima
جز حالتی ساختگی
و نشانهیی توخالی
وقتی خانه پر است از کندههای چوب اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
رو در روی.ایم
و بیابانی میانمان گسترده میشود
وقتی شب فرامیرسد
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم
شاید آن هنگام است که
تنها عشق
لبهایت را به روشناییِ روز میگشاید.
■شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته [ José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ ]
@asheghanehaye_fatima
سایهها از درونم سر بر میکشند
شب برافراشته میشود
آرام آرام
خورشیدی تاریک
تشعشعش فروکاسته میشود
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد
ورای زمان
با من بگو
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت ؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima
شب برافراشته میشود
آرام آرام
خورشیدی تاریک
تشعشعش فروکاسته میشود
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد
ورای زمان
با من بگو
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت ؟
#خوزه_آنخل_بالنته
@asheghanehaye_fatima