عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima
#امیر_معصومی


#رقص_تيزاروس

به پشت گردنش دستی برد، حرکتی به سر انگشتاش داد و مثل زنی که گیره ی مو هایش را باز کرده باشد، دستش را در امتداد گیسوان بلندش تا کمر پایین آورد و با رقص روی پنجه های پا، خودش را رو بروی من رساند. دستی از روی گونه هایش تا سر سینه و شکم پایین آورد و دست به کمر پرسید:
" در این چند ساعت، هیچ دلت نخواست مرا لمس کنی؟! "
مسحور حرکات اغواگرش شده بودم؛ ترس از لمس یک ناشناخته، آمیخته به لذت یک تجربه ی جدید، چیزی نبود که بتوان از این موجود خارق العاده پنهان کرد!...
به طرفش خم شدم. چشمان کبود رنگش به لاجوردیِ دریا می زد. باد زیر مژه هایش تاب می خورد و رطوبت چشمانش را به موج های دریا شبیه می کرد، اندامش حجم ظریفی داشت، ظریف تر از آن که جرات کنم بی گدار به آب بزنم و نپرسیده لمسش کنم.
خیلی عمدی تمام بازدمش را توی صورتم دمید و پرسید: " خب؟! "
پرسیدم : " هر کجا؟!!! " ...
" هر کجااا ..." ...
باید تمام شک و شبه هایم از جنسیت این موجود جواب می گرفت اما نه جوری که همه ی شخصیتم ورق بخورد!!!
انگشتم را مقابل لبانش گرفتم و از بلندیِ گردنش پایین اومدم تا جایی که می شد نوک سینه ها را تصور کرد و با لمس بلندیِ آن ها از سطح قفسه ی سینه، از مرد یا زن بودن تیزاروس به یقین رسید. لمس این برجستگی های برآمده، چیزی بود که باعث شد، پستان ها نمایان شوند و تیزاروس در چرخشی زنانه، ان ها را در زیر گیسوان بلندش، به سرعت پنهان کند!
این برای من درک تمام و کمالِ ان حسی بود که می فهمیدم، چطور ممکن است بدون لمس ماده ای، بر سر تصاحب تخمکی جنگید !...

#امير_معصومي
#داستان_تيزاروس
#سري_اول
***

تيزاروس، زني كه در نوازش هاي عاشقانه ماهيت خويش را مي يابد! من أم! تو أيي و هزاران او إيست كه زنيّت خويش را در ابتلاء به عشق يافتند.
ما را با غريزه زاييدند، بر حسب وظيفه زنده ماني دادند، به جبر، جفت گيرمان كردند!
كسي نگفته بود اينچنين باشد، روزي جوهره ي هوس، عادت ماهيانه ي مان مي شود و هيزي به مردان مي رسد!
كسي نگفته بود پيش از آنكه متولد شويم، خواهيم زاييد و جهان را به تسلسل يك نفرت مادرزادي از همبسترهاي مان، در زنجير مي كنيم.
حالا كسي بيايد و بخواند و بداند كه اندروني نامحرم نديده ي سنت ها، چه جان ها از هم مي درد و چه مجنون ها به صلابه مي كشد!
ديري نمي پايد كه زن از رستاخيز دامن خويش، قيامت آغوش أش را به عدالت پنهان خداوند، بدل خواهد كرد! تا مرد كه باشد و مردانگي چگونه؟!



@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


به شبهايي فكر مي كنم كه آسوده خوابيدم و ديگران آشفته از "ندانم" هاي زندگي من، تا صبح بيدار ماندند و نيانديشيدند كه من اگر رازي براي برملا كردن داشتم، سالها پيش قلم خويش را به بهاي دامن زني كه محرمم نبود، مي فروختم و خويش را به رنج "ن. والقلم. و مايسطرون" مبتلا نمي كردم كه چنين شبهايي براي شفاي دل هاي مجنون، از خداوند محمل ليلي طلب كنم.
تمام اسرار من، در فاحشه ترين كلماتي كه سياه مشق كرده ام، عور/اني پيشه كرده اند؛
طعنه زدن نمي دانم فقط: من را به خير تو اميد نيست...

#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima




" طعم باروت تا سهم کرکسان! "

(1)

دوباره

زنت می شوم؛

دگر بار خطر می کنم صعود را،

تا از بلند بالای نگاهت، پرچم التماسی را به اهتزار در آورم که قلبت بلرزد؛

بریزد تمامِ آوارِ راه های رفتنت، بر سر دلواپسی های من؛

همان سری که سوده ام به غرور ماندنت،

آنقدر که تاول زده افکارم، از بس

دلم تنگ است و آرزویم بزرگ !،

جا نمی شود تصور نبودنت در تجسم عشق...

حال و هوای خواستنت که سنگین می شود،

بوی کافور می دهند اطلسی های خانه،

جمجمه ام پر می شود از

طعم باروت های نم کشیده در ذهنیت مرگ.

بیا و تمام کاسه کوزه های ترک خورده ی عاشقی را،

بر سر زبان الکنم بشکن،

اما،

باز هم مردانه،

پای آب و جاروی اشک های این دل شکسته، بمان.

(2)

مـَــردت شدم که

بُستان تنت به پروانه ی وَهم دیگری فریبا نشود،

آبیاری آلاله های لبت با من،

تو دلواپسِ کمانِ ابرویت باش

که تیر از زه چشمانت به قلب بیگانه ای ننشاند!

باز کردن گره زلفت با من،

تو حواست باشد

در چین و ختنِ بـَـر و بازوی غریبه ای گم نشوی!

شب

پاسبانی از ماه سینه ات با من،

توحواست باشد

گونه هایت به آفتاب گردِشِ چشمان شکارچی های فصل ممنوعه نرود!

بند این دل اگر

به بوسه ی شومی بر تیغه ی بینی ات، بریده شود،

دل به میانه ی عشقت می شکند،

بیدار می شود این شیر خفته در بیشه زار اندامت!

از تو هر آنچه بِدَرد ما بقی با خود خواهد برد...

شک مکن!

سهم کرکسان این دشت بی ناموس،

از سایه ی تو هم بی نصیب می ماند!

#امیر_معصومی
#امیرمعصومی

#عزیز_روزهام♥️