عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
💜
#شب_دوازدهم :

از سر کار که برمی‌گشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسب‌های فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمی‌گرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچه‌ها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی می‌رفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همه‌ی کتاب‌ها و لباس‌ها و عروسک‌هایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسه‌ی قدیمی. باید بودی و می‌دیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگی‌هارا بین بچه‌ها تقسیم می‌کردیم، چه ذوقی می‌کردند. آنجا یک پسر بچه‌ی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهی‌ست که خانواده‌اش به همان طرف‌ها نقل مکان کرده‌اند. چشم‌هایش شبیه تو بود و وقتی می‌خندید انگار تو کوچک شده بودی و می‌خندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگی‌ها و دفترش را می‌داد دستش و می‌گفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نه‌بابا زحمت نکش خاله. خودم کار می‌کنم واقعی‌شو می‌خرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علی‌ام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی می‌خوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و می‌خندیدی. دندان‌های شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندان‌هایت افتاده بود و می‌خواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمی‌خواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگ‌تر شدی می‌خری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانه‌های اطراف هم سر زدم. زن‌هایی که لباس‌هارا می‌گرفتند و لبخند هدیه می‌دادند. چشم‌هایشان برق می‌زد و خون می‌دوید پشت گونه‌هایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال می‌شود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. می‌گفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" می‌خندیدند. مثل الهه‌های یونان باستان زیبا بودند و می‌خندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانه‌ی علی از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار می‌کند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس می‌کنم مادر همه‌ی آن‌ها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمی‌دانم‌. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد می‌زد "حباب‌ساز بخرید، بچه‌ها دوست دارن. شادی حق بچه‌هاست." و برای تبلیغ فوت می‌کرد در سوراخ میله‌ی حباب‌ساز و حباب‌ها پخش می‌شدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود‌. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچه‌است!
به‌نظر تو، غم‌انگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه می‌شوم و دیگران را بی‌جهت شبیه تو می‌بینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو می‌رود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی می‌گفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریه‌ام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش می‌شد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜

@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفدهم :

سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر می‌کنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفته‌ای کمکت می‌کنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفته‌ام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقه‌ی کاری و چیزهایی که بلدم شرکت‌های زیادی هستند که متخصص HSE می‌خواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمی‌شناسد ولی مدیر HSE می‌خواهند و اگر دوست دارم می‌توانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بی‌روح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یک‌جا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد می‌آمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف می‌زد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش می‌پیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبل‌های چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو می‌بینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیبایی‌اش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمه‌ای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر می‌رسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب می‌زنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضی‌ها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافه‌ای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمان‌ها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکس‌های زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانه‌های مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبل‌ها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادی‌ام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف می‌زد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار می‌کنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی می‌خوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف می‌زد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومه‌ت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار می‌کنی. کجا زندگی می‌کنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچه‌اید و خانواده‌ت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار می‌کنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم می‌ریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمه‌ی "الان" تاکید کرد. احساس می‌کردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم می‌دهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرت‌های تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلند‌تر خندید. گفت "قدیم‌ها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچه‌های نابالغ می‌خوردن، یا در خون بچه‌ها حمام می‌کردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روش‌های لطیف‌تری استفاده می‌کنم. من با خانم‌های جوان و زیبا و پر انرژی کار می‌کنم و در کنارشون بهم خوش می‌گذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانم‌ها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همین‌طور که حرف می‌زد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...
💜
#شب_بیستم :

سلام.
فکر می‌کردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر می‌کردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط می‌شود وابسته باشد. فکر می‌کردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کره‌ی زمین بدون تو زندگی‌شان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس می‌کنم در این مدت اصلا زندگی نکرده‌ام!
تنها زنده بوده‌ام و روزمرگی‌ام را تکرار کرده‌ام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه داده‌ام، دروغ گفته‌ام. همان‌طور که روزهای اول و ماه‌های بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمی‌آورم و غیبت تو در زندگی‌ام اتفاق بی‌اهمیتی است. حالا می‌فهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی می‌نویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بی‌وطنی‌ام نمی‌سوزد؟
.
فکر می‌کردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار می‌کنم، استخر می‌روم، ظرف می‌شویم، غذا می‌خورم، با آدم‌های جدید معاشرت می‌کنم، می‌روم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید می‌خوانم، کیک می‌پزم و در آخر تو را فراموش می‌کنم... فکر می‌کردم ساده‌تر از این‌ها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کرده‌ای در سینه‌ام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم می‌چرخانم و با درد به زندگی‌ام ادامه می‌دهم. درحالیکه تلاش می‌کنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام می‌آورم!
چه مدت طول می‌کشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که می‌گوید:
"خیلی دلم می‌خواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمی‌داند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر می‌کنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چه‌کسی حرف می‌زنی؟ دلت که می‌گیرد چه کسی را بغل می‌کنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگی‌ات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر می‌کنم کم کم در تنهایی‌ام دارم فراموش می‌شوم، فکر می‌کنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدم‌ها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس می‌کنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگی‌ات وجود نداشته‌ام و آن روزهای رنگی را با هم نگذرانده‌ایم. می‌خواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمی‌خوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانه‌ها دارم با خودم حرف می‌زنم. یک دیوانه‌ی منظم! که هرشب مثل خوردن قرص‌های قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار می‌کند. از این فکر‌ها قلبم درد گرفت.
.
زندگی‌ام از رنگ‌های خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر می‌کنی؟

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب‌بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم

سلام.
داشتم فکر می‌کردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کرده‌ام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام می‌شویم...
اوایل، گاهی زنگ می‌زدی می‌گفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که می‌زدیم فکر می‌کردی گلایه می‌کنم. بعد دعوایمان می‌شد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا می‌کردیم؟
کاش این دعواها به جایی می‌رسید. من سر حرف را باز می‌کردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. می‌خواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرف‌هایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطه‌مان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول می‌دهد.
چرا با هم حرف نمی‌زنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدم‌ها را از هم دور می‌کند. دلخوری می‌آورد. حرف نزدن شکاف بین آدم‌ها را زیاد می‌کند. دره‌ای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمی‌کنی؟
با تو احساس غریبگی می‌کنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس می‌کنم شاید هیچ‌وقت خیلی هم صمیمی نبوده‌ایم. یعنی بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آن روزهایی که باهم حرف می‌زدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردن‌هایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمی‌زنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم می‌جنگم. نمی‌خواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمی‌آید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد می‌آید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمی‌زنی؟

قربانت
شب‌بخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم

@asheghanehaye_fatima
امشب از خدا یه اتفاق خوب آرزو میکنم برات؛از اونایی که برای باور کردنش چندبار چشمات رو ببندی و باز کنی،گوشیت رو برداری و ذوق‌زده به دوست صمیمیت تلفن کنی و ندونی اشک شوق چشمات رو با یقه تی‌شرتت پاک کنی یا آستینت…
یادت نره اگه خوشحالی سهمت شد،عین ویروس پخشش کنی و باعث خوشحالی چندنفر دیگه هم بشی...


و #شب_بخیر

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نحنُ صوت أغاني الحنين الصادح في جوف الليل..
------------------------
ما غریوِ نغمه‌ی دلتنگیِ دلِ شب‌ایم..

#شب_نوشت
#محمد_حمادی
پ.ن: فقط عربی خواندنش ☺️

@asheghanehaye_fatima