@asheghanehaye_fatima
كشف بقاياي اين پري دريايي
در نقطه اي از همين جهان
دال بر حضور احتمالي توست
كه درياست خانه ات
و بارها سُر خورده اي از دست هاي غوّاصان.
از عجايب روزگار است
اين كه افرادي نمي دانند
كه تو را ديدن بر حسب اتّفاق
معجزه اي ست آبزي
كه پنهان مي ماند از خيل جوين گان
و در اخبار جهان
به ندرت از تو سخن گفته اند
و به سختي تو را باور كرده اند.
علائمي در من اند
كه خبر مي دهند از يك زيارت قريب الوقوع
دخيل بسته ام به تصوّرم از دريا
تا احتمالاً اجابت شود
كه دست كم عكسي داشته باشم از تو
حتي محو و مبهم
تا به مادرم بگويم
اين موجود ناشناخته عروس توست
با جهازي كه از اعماق آورده است
#حسين_صفا
كشف بقاياي اين پري دريايي
در نقطه اي از همين جهان
دال بر حضور احتمالي توست
كه درياست خانه ات
و بارها سُر خورده اي از دست هاي غوّاصان.
از عجايب روزگار است
اين كه افرادي نمي دانند
كه تو را ديدن بر حسب اتّفاق
معجزه اي ست آبزي
كه پنهان مي ماند از خيل جوين گان
و در اخبار جهان
به ندرت از تو سخن گفته اند
و به سختي تو را باور كرده اند.
علائمي در من اند
كه خبر مي دهند از يك زيارت قريب الوقوع
دخيل بسته ام به تصوّرم از دريا
تا احتمالاً اجابت شود
كه دست كم عكسي داشته باشم از تو
حتي محو و مبهم
تا به مادرم بگويم
اين موجود ناشناخته عروس توست
با جهازي كه از اعماق آورده است
#حسين_صفا
@asheghanehaye_fatima
لطفاً به بند اوّل سبّابهات بگو
يك ذرّه صبـر و حوصلهاش بيشتر شود
از بُخل، زنگ خانهٔ من سـكته می كند
دستت اگر كمی متمايل به در شود
در میزنی كه وارد تنهايیام شوی
امّا بعيد نيست زمانی كه میروی
در از خودش جلای وطـن گفته، مثل من...
در جستجوی در زدنت دربه در شود
گفتي بيا و سر بكش از استكانِ من
لاجرعه سركشيـدم و گس شد زبان من
گفتم بيا و دست بكش از دهان من
اين زهر مار عرضه ندارد شـكر شود
اين بچه لاكپشتِ نگون بخت سال هاست
از تخم در ميآيد و سوي تو می دود
امّا مقدّر است كه در آخـرين قدم
يعني در آسـتانهٔ دريا دمر شود
نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشیام
يا كاسه اي شراب شوم تا بنوشي ام
هر نطفه ای كه دوست ندارد پسر شود!
هر نطفهای كه دوست ندارد ورم شود
پس من ورم شدم-ورمی در درون تو-
تا هی بزرگتر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد كشيدن من بيشتر شود
گفتم پسر شوم كه تو را آرزو كنم
هی جان به سر شوم كه تو را آرزو كنم
پيوسته آرزو كنمت بلكه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارك است كه چَك می زند به گوش
دستت مبارك است كه مي آورد به هوش
عيسای دست هاي مبارك! بزن مرا...
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود...!
#حسين_صفا
لطفاً به بند اوّل سبّابهات بگو
يك ذرّه صبـر و حوصلهاش بيشتر شود
از بُخل، زنگ خانهٔ من سـكته می كند
دستت اگر كمی متمايل به در شود
در میزنی كه وارد تنهايیام شوی
امّا بعيد نيست زمانی كه میروی
در از خودش جلای وطـن گفته، مثل من...
در جستجوی در زدنت دربه در شود
گفتي بيا و سر بكش از استكانِ من
لاجرعه سركشيـدم و گس شد زبان من
گفتم بيا و دست بكش از دهان من
اين زهر مار عرضه ندارد شـكر شود
اين بچه لاكپشتِ نگون بخت سال هاست
از تخم در ميآيد و سوي تو می دود
امّا مقدّر است كه در آخـرين قدم
يعني در آسـتانهٔ دريا دمر شود
نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشیام
يا كاسه اي شراب شوم تا بنوشي ام
هر نطفه ای كه دوست ندارد پسر شود!
هر نطفهای كه دوست ندارد ورم شود
پس من ورم شدم-ورمی در درون تو-
تا هی بزرگتر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد كشيدن من بيشتر شود
گفتم پسر شوم كه تو را آرزو كنم
هی جان به سر شوم كه تو را آرزو كنم
پيوسته آرزو كنمت بلكه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارك است كه چَك می زند به گوش
دستت مبارك است كه مي آورد به هوش
عيسای دست هاي مبارك! بزن مرا...
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود...!
#حسين_صفا
با هيچ زن نجوشيدم
حتي براي آن ساعت
يك لحظه هم نكوشيدم
اي رختخواب خنزر پوش
آن زن كه عاشقش هستم
نقاشي قلمدان است
#حسين_صفا
@asheghanehaye_fatima
حتي براي آن ساعت
يك لحظه هم نكوشيدم
اي رختخواب خنزر پوش
آن زن كه عاشقش هستم
نقاشي قلمدان است
#حسين_صفا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
از فصل هاي لعنتي
يكي پاييز همين خيابان
يكي همين قدم هاي استوار تو
كه به وحشتم مي اندازند
طعم گسي دارد اين شرايط
من اما ابراز تاسف نمي كنم
با اين وجود
چيزهاي مجهولي
گريبانم را رها نمي كنند
يكي همين باران كه به شكل پراكنده اي
نمي بارد
يكي اينكه دستم به دهانم نمي رسد
و ديگر
دوستان نزديكم كه مرا نمي شناسند
اين چه عقوبتي ست
كه در ميان اينهمه رهگذر
بايد در انتظار كسي باشم
كه حتي نمي تواند اندكي شبيه تو باشد
#حسين_صفا
صداي راه پلّه مي آيد/نشر نيماژ
از فصل هاي لعنتي
يكي پاييز همين خيابان
يكي همين قدم هاي استوار تو
كه به وحشتم مي اندازند
طعم گسي دارد اين شرايط
من اما ابراز تاسف نمي كنم
با اين وجود
چيزهاي مجهولي
گريبانم را رها نمي كنند
يكي همين باران كه به شكل پراكنده اي
نمي بارد
يكي اينكه دستم به دهانم نمي رسد
و ديگر
دوستان نزديكم كه مرا نمي شناسند
اين چه عقوبتي ست
كه در ميان اينهمه رهگذر
بايد در انتظار كسي باشم
كه حتي نمي تواند اندكي شبيه تو باشد
#حسين_صفا
صداي راه پلّه مي آيد/نشر نيماژ
@asheghanehaye_fatima
از فصل هاي لعنتي
يكي پاييز همين خيابان
يكي همين قدم هاي استوار تو
كه به وحشتم مي اندازند
طعم گسي دارد اين شرايط
من اما ابراز تاسف نمي كنم
با اين وجود
چيزهاي مجهولي
گريبانم را رها نمي كنند
يكي همين باران كه به شكل پراكنده اي
نمي بارد
يكي اينكه دستم به دهانم نمي رسد
و ديگر
دوستان نزديكم كه مرا نمي شناسند
اين چه عقوبتي ست
كه در ميان اينهمه رهگذر
بايد در انتظار كسي باشم
كه حتي نمي تواند اندكي شبيه تو باشد
#حسين_صفا
از فصل هاي لعنتي
يكي پاييز همين خيابان
يكي همين قدم هاي استوار تو
كه به وحشتم مي اندازند
طعم گسي دارد اين شرايط
من اما ابراز تاسف نمي كنم
با اين وجود
چيزهاي مجهولي
گريبانم را رها نمي كنند
يكي همين باران كه به شكل پراكنده اي
نمي بارد
يكي اينكه دستم به دهانم نمي رسد
و ديگر
دوستان نزديكم كه مرا نمي شناسند
اين چه عقوبتي ست
كه در ميان اينهمه رهگذر
بايد در انتظار كسي باشم
كه حتي نمي تواند اندكي شبيه تو باشد
#حسين_صفا
@asheghanehaye_fatima
تو را نداشتن
شجاعت می خواهد
ندارم
در پنهان ترين گوشه ی قلبت جان می سپارم
نفسی تازه می كنم
و دوباره دوباره دوباره...
جان می سپارم
#حسين_صفا
تو را نداشتن
شجاعت می خواهد
ندارم
در پنهان ترين گوشه ی قلبت جان می سپارم
نفسی تازه می كنم
و دوباره دوباره دوباره...
جان می سپارم
#حسين_صفا
@asheghanehaye_fatima
پيش ازين، پيش ازين كه آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاييده بودم از اندوه
گلّهای سينهسرخ بيسر بود
خواب ميديدیام كه روزِ شكار
گلّهای سينهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی كه مملو از پر بود
پيش ازين، پيش ازين كه ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونكه دريا درون يك بطری
روی امواج خود شناور بود
پيش ازين، پيش از اين كه زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بي مادری كه چشمانش
تا ابد مثل پوشكش تر بود
يادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
يادم آمد گلابدان كه شكست
شهر تا مدتی معطّر بود
يادم آمد كسی به جز تو نبود
كه تو را تنگ در بغل بكشد
يادم آمد كه خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربريدی سپس رها كردی
تا به هم بپّرند در قفسی
كه از اعماق خود مكدّر بود
رو به هم وا شديم و بسته شديم
رو به غم وا شديم و بسته شديم
كه بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَكت لااقل پر از در بود
[]
كاشکی عشق را زبان سخن...
كاشكی عشق را زبان سخن...
كاشكی عشق را زبان سخن...
كاشكی...
كاشکی ميسّر بود
#حسين_صفا
کتاب #منجنيق
#نشرنيماژ
پيش ازين، پيش ازين كه آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاييده بودم از اندوه
گلّهای سينهسرخ بيسر بود
خواب ميديدیام كه روزِ شكار
گلّهای سينهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی كه مملو از پر بود
پيش ازين، پيش ازين كه ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونكه دريا درون يك بطری
روی امواج خود شناور بود
پيش ازين، پيش از اين كه زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بي مادری كه چشمانش
تا ابد مثل پوشكش تر بود
يادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
يادم آمد گلابدان كه شكست
شهر تا مدتی معطّر بود
يادم آمد كسی به جز تو نبود
كه تو را تنگ در بغل بكشد
يادم آمد كه خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربريدی سپس رها كردی
تا به هم بپّرند در قفسی
كه از اعماق خود مكدّر بود
رو به هم وا شديم و بسته شديم
رو به غم وا شديم و بسته شديم
كه بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَكت لااقل پر از در بود
[]
كاشکی عشق را زبان سخن...
كاشكی عشق را زبان سخن...
كاشكی عشق را زبان سخن...
كاشكی...
كاشکی ميسّر بود
#حسين_صفا
کتاب #منجنيق
#نشرنيماژ
@asheghanehaye_fatima
پیوسته آرزو کنمت!
بلکه آرزو؛
از شرمِ ناتوانیِ خود
جان به سر شود...!
#حسين_صفا
#عزیز_روزهام🍀
پیوسته آرزو کنمت!
بلکه آرزو؛
از شرمِ ناتوانیِ خود
جان به سر شود...!
#حسين_صفا
#عزیز_روزهام🍀