@asheghanehaye_fatima
□«مهمانیِ طولانیِ غمناک»
به جایی که بدان سفر نکردهام
به جایی دور در وَرای هر تجربه...
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریفترین حالتِ تو
چیزهاییست که اسیرم میکند
چیزهایی چنان نزدیک
که نمیتوان بدان دست یافت.
کوتاهترین نگاهات
به آسانی اسیرم میکند
و حتا اگر هم چون انگشتان،
خود را بسته باشم
برگبهبرگ مرا میتوانی بگشایی:
به همانسان که بهار
نخستین گلِ سرخاش را،
ـ به لمسی رازآلود و سبکدست ـ
میگشاید.....
یا اگر بخواهی مرا بربندی،
من و زندگیام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته میشویم:
به همانسان که وقتی دلِ گل
به او می گوید:
همهجا دارد دانهدانه برف میبارد.
هیچ چیزِ این جهان که پیش روی ماست
به ظرافت شگفت تو
نمیرسد؛
ظرافتی که
در هر نفس وا میداردم،
با رنگِ مهر،
مرگ و جاودانهگی را رنگی دیگر زنم.
نمیدانم چه در توست که میبندد
و میگشاید
تنها میدانم
چیزی در من است که میداند،
چشمانِ تو
ریشهدارتر از هر گل سرخ است...
و حتا باران هم
چنین دستان کوچکی ندارد.
○●شاعر: #ادوارد_استلین_کامینگز | آمریکا، ۱۹۶۲-۱۸۹۴ |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
□«مهمانیِ طولانیِ غمناک»
به جایی که بدان سفر نکردهام
به جایی دور در وَرای هر تجربه...
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریفترین حالتِ تو
چیزهاییست که اسیرم میکند
چیزهایی چنان نزدیک
که نمیتوان بدان دست یافت.
کوتاهترین نگاهات
به آسانی اسیرم میکند
و حتا اگر هم چون انگشتان،
خود را بسته باشم
برگبهبرگ مرا میتوانی بگشایی:
به همانسان که بهار
نخستین گلِ سرخاش را،
ـ به لمسی رازآلود و سبکدست ـ
میگشاید.....
یا اگر بخواهی مرا بربندی،
من و زندگیام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته میشویم:
به همانسان که وقتی دلِ گل
به او می گوید:
همهجا دارد دانهدانه برف میبارد.
هیچ چیزِ این جهان که پیش روی ماست
به ظرافت شگفت تو
نمیرسد؛
ظرافتی که
در هر نفس وا میداردم،
با رنگِ مهر،
مرگ و جاودانهگی را رنگی دیگر زنم.
نمیدانم چه در توست که میبندد
و میگشاید
تنها میدانم
چیزی در من است که میداند،
چشمانِ تو
ریشهدارتر از هر گل سرخ است...
و حتا باران هم
چنین دستان کوچکی ندارد.
○●شاعر: #ادوارد_استلین_کامینگز | آمریکا، ۱۹۶۲-۱۸۹۴ |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanegaye_fatima
قوها بر باد سوارند
آسمان آبی خونآلود
و سالگرد اولین روزهای عشق تو
در پیش است
تو تاب و توان از من گرفتی
سالها نیز همچو آب گذشت
چرا تو هرگز سال نخوردی
و مثل روزهای اول خود ماندی؟
طنین صدای تو حتا امروز شفافتر شده است
تنها بال زمان
بر پیشانی صاف بیچینات
سایهای برفگون افکنده است.
○●شاعر: #آنا_آخماتووا | روسیه●۱۹۶۶-۱۸۸۹ |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
قوها بر باد سوارند
آسمان آبی خونآلود
و سالگرد اولین روزهای عشق تو
در پیش است
تو تاب و توان از من گرفتی
سالها نیز همچو آب گذشت
چرا تو هرگز سال نخوردی
و مثل روزهای اول خود ماندی؟
طنین صدای تو حتا امروز شفافتر شده است
تنها بال زمان
بر پیشانی صاف بیچینات
سایهای برفگون افکنده است.
○●شاعر: #آنا_آخماتووا | روسیه●۱۹۶۶-۱۸۸۹ |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتی
آیا چیزی هست
مُرده یا زنده
که زیباتر از تن من باشد
که بگیریاش بین انگشتهات
(وقتی حتا کمی هم میلرزند؟)
خیره به چشمهات
گفتم نه
نیست، جز هوای بهار که بوی همیشه و هرگز میدهد
...از لای توریِ پنجره
که طوری تکان میخورد
انگار دستی، دستی را ناز کرده باشد
(که طوری تکان میخورد
انگار انگشتهایی
پستان دختری را
ناز کرده باشد
آرام)
باد به باران گفت:
به همیشه اعتقاد داری؟
و باران جواب داد
آنقدر سرَم به گلهایام گرم است که وقتِ اعتقاد ندارم.
□●شاعر: #ایای_کامینگز | #ایای_کمینز |
"E. E. Cummings" | آمریکا، ۱۹۶۲-۱۸۹۴ |
□●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
آیا چیزی هست
مُرده یا زنده
که زیباتر از تن من باشد
که بگیریاش بین انگشتهات
(وقتی حتا کمی هم میلرزند؟)
خیره به چشمهات
گفتم نه
نیست، جز هوای بهار که بوی همیشه و هرگز میدهد
...از لای توریِ پنجره
که طوری تکان میخورد
انگار دستی، دستی را ناز کرده باشد
(که طوری تکان میخورد
انگار انگشتهایی
پستان دختری را
ناز کرده باشد
آرام)
باد به باران گفت:
به همیشه اعتقاد داری؟
و باران جواب داد
آنقدر سرَم به گلهایام گرم است که وقتِ اعتقاد ندارم.
□●شاعر: #ایای_کامینگز | #ایای_کمینز |
"E. E. Cummings" | آمریکا، ۱۹۶۲-۱۸۹۴ |
□●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
مینشینم در خانه
نه غمگین، نه شاد
نه خودم، نه هیچکس دیگر.
روزنامههای پاره
رزهای توی گلدان
مرا به یاد او که آنها را برایام چید
نمیاندازد.
امروز روز تعطیل خاطره است،
تعطیل همهچیز.
امروز جمعه است.
☆☆☆☆☆
في البيت أَجلس،
لا حزيناً لا سعيداً
لا أَنا، أَو لا أَحَدْ
صُحُفٌ مُبَعْثَرَةٌ.
ووردُ المزهريَّةِ لا يذكِّرني
بمن قطفته لي.
فاليوم عطلتنا عن الذكرى،
وعُطْلَةُ كُلِّ شيء...
إنه يوم الأحدْ.
○●شاعر: #محمود_درویش | فلسطین |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
مینشینم در خانه
نه غمگین، نه شاد
نه خودم، نه هیچکس دیگر.
روزنامههای پاره
رزهای توی گلدان
مرا به یاد او که آنها را برایام چید
نمیاندازد.
امروز روز تعطیل خاطره است،
تعطیل همهچیز.
امروز جمعه است.
☆☆☆☆☆
في البيت أَجلس،
لا حزيناً لا سعيداً
لا أَنا، أَو لا أَحَدْ
صُحُفٌ مُبَعْثَرَةٌ.
ووردُ المزهريَّةِ لا يذكِّرني
بمن قطفته لي.
فاليوم عطلتنا عن الذكرى،
وعُطْلَةُ كُلِّ شيء...
إنه يوم الأحدْ.
○●شاعر: #محمود_درویش | فلسطین |
○●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
نامات، پرندهایست میان دستانام
یخپارهای بر زبانام.
گشودنِ تندِ لبها.
نامات، پنج حرف.
گوی آتش.
ناقوسِ نقره در دهانام.
سنگی فتادهست در دریاچه خاموش
صوتِ نامات.
پِلپ پلِپِ نرمِ نعل اسبهاست در شب
نامات.
نامات بر شقیقهام
شلیکِ گوشخراشِ تفنگی پُر.
نامات
بوسهی
-محال-
بر چشمهایم،
سردیِ مژِگانِ بسته.
نامات
بوسهی برف.
قُلپِ آبی رنگِ آبِ چشمه.
با نام تو، خواب سنگین میشود.
■●شاعر: #مارینا_تسوتایوا | روسیه، ۱۹۴۱-۱۸۹۲ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
نامات، پرندهایست میان دستانام
یخپارهای بر زبانام.
گشودنِ تندِ لبها.
نامات، پنج حرف.
گوی آتش.
ناقوسِ نقره در دهانام.
سنگی فتادهست در دریاچه خاموش
صوتِ نامات.
پِلپ پلِپِ نرمِ نعل اسبهاست در شب
نامات.
نامات بر شقیقهام
شلیکِ گوشخراشِ تفنگی پُر.
نامات
بوسهی
-محال-
بر چشمهایم،
سردیِ مژِگانِ بسته.
نامات
بوسهی برف.
قُلپِ آبی رنگِ آبِ چشمه.
با نام تو، خواب سنگین میشود.
■●شاعر: #مارینا_تسوتایوا | روسیه، ۱۹۴۱-۱۸۹۲ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
در من جا هست
جا برای اندوهات، کفرت
شادیات.
نه، هیچ چیز
آمدنات را در روزهای آفتابی به تعویق نمیافکند.
نه حتا طوفان که زوزه کشد.
اینجا میتوانی گریه کنی و نفرین
و رازگونهتر حتا، بخندی، حتا بخندی.
و هیچچیز مانع رفتن تو نمیشود.
من اینجام، تو فقط بیا و برو.
■●شاعر: #ولادیمیر_هولان | Vladimír Holan | چک، ۱۹۸۰-۱۹۰۵ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
در من جا هست
جا برای اندوهات، کفرت
شادیات.
نه، هیچ چیز
آمدنات را در روزهای آفتابی به تعویق نمیافکند.
نه حتا طوفان که زوزه کشد.
اینجا میتوانی گریه کنی و نفرین
و رازگونهتر حتا، بخندی، حتا بخندی.
و هیچچیز مانع رفتن تو نمیشود.
من اینجام، تو فقط بیا و برو.
■●شاعر: #ولادیمیر_هولان | Vladimír Holan | چک، ۱۹۸۰-۱۹۰۵ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
دستها مال تو بودند
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی
چشمها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمیزدند
خورشید دورتاب آنجا بود
ماه غلتان بر شانههای سپید تپه آنجا بود
باد آبگیر «بردفورد» آنجا بود
دهان تو آنجا بود
اما تو خود آنجا نبودی
هر که سخن میگفت کلاماش را پاسخی نبود
ابرها فرو لغزیدند و
خانههای آبکناران را در خود فرو بردند
و آب خامُش بود
مرغهای دریایی خیره مانده بودند
دردی در کار نبود، رفته بود
رازی در کار نبود، حرفی در کار نبود
سایه، خاکسترش را میپراکند
نعش تو بود اما تو خود آنجا نبودی
هوا روی پوست نعش میلرزید
تاریکی درون چشمهای نعش میلرزید
اما تو خود آنجا نبودی.
■●شاعر: #مارک_استرند | Mark Strand | آمریکا، ۲۰۱۴-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
📗●به نقل از: مجلهی «بوطیقا» | شمارهی۲۱●تیرماه۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی
چشمها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمیزدند
خورشید دورتاب آنجا بود
ماه غلتان بر شانههای سپید تپه آنجا بود
باد آبگیر «بردفورد» آنجا بود
دهان تو آنجا بود
اما تو خود آنجا نبودی
هر که سخن میگفت کلاماش را پاسخی نبود
ابرها فرو لغزیدند و
خانههای آبکناران را در خود فرو بردند
و آب خامُش بود
مرغهای دریایی خیره مانده بودند
دردی در کار نبود، رفته بود
رازی در کار نبود، حرفی در کار نبود
سایه، خاکسترش را میپراکند
نعش تو بود اما تو خود آنجا نبودی
هوا روی پوست نعش میلرزید
تاریکی درون چشمهای نعش میلرزید
اما تو خود آنجا نبودی.
■●شاعر: #مارک_استرند | Mark Strand | آمریکا، ۲۰۱۴-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
📗●به نقل از: مجلهی «بوطیقا» | شمارهی۲۱●تیرماه۱۳۹۸ |
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عشقی که نه مالِ من است نه تو،
اما کشتزارِ پرچین کشیدهایست که در او شدیم وُ
تو از آن بیرون رفتی زود
وَ من کاهلانه در او خانه کردم.
حالا من از آن توُ نگاهات میکنم
تو از آن بیرون،
گیجگیج آن دور و بر را گز میکنی وُ
حالا میآیی نزدیکتر که ببینی
آیا هنوز هستم آنجا، مانده و مبهوت.
■●شاعر: #پاتریتسیا_کاواللی | Patrizia Cavelli | ایتالیا، ۱۹۴۹ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
عشقی که نه مالِ من است نه تو،
اما کشتزارِ پرچین کشیدهایست که در او شدیم وُ
تو از آن بیرون رفتی زود
وَ من کاهلانه در او خانه کردم.
حالا من از آن توُ نگاهات میکنم
تو از آن بیرون،
گیجگیج آن دور و بر را گز میکنی وُ
حالا میآیی نزدیکتر که ببینی
آیا هنوز هستم آنجا، مانده و مبهوت.
■●شاعر: #پاتریتسیا_کاواللی | Patrizia Cavelli | ایتالیا، ۱۹۴۹ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
.
عشق ما سال ها بود که می مُرد
و اینک جداییِ ماست
که ناگهان بدان جان می بخشد
عشق مان از مرگ بر می خیزد
مدهش
چون نعشی که جان گرفته
تا دیگر بار بمیرد.
هر شب، عشق بازی می کنیم
هر ساعت از هم جدا می شویم
هر ساعت
با خویش عهدِ وفا تا گور می بندیم
چون دوزخیان
عذاب الیم می کشیم
چهل درجه
تب می کنیم
نالانِ نفرت
عکس های عروسی مان را از آلبوم بیرون می کشیم
و هر شب تا سحر،
گریان، عشق بازی می کنیم
عرقِ سرد می ریزیم
با هم حرف می زنیم
با هم حرف می زنیم
با هم حرف می زنیم
برای اولین و آخرین بار در زندگی.
@asheghanehaye_fatima
#آنا_اشویر
ترجمه: #محمدرضا_فرزاد.
عشق ما سال ها بود که می مُرد
و اینک جداییِ ماست
که ناگهان بدان جان می بخشد
عشق مان از مرگ بر می خیزد
مدهش
چون نعشی که جان گرفته
تا دیگر بار بمیرد.
هر شب، عشق بازی می کنیم
هر ساعت از هم جدا می شویم
هر ساعت
با خویش عهدِ وفا تا گور می بندیم
چون دوزخیان
عذاب الیم می کشیم
چهل درجه
تب می کنیم
نالانِ نفرت
عکس های عروسی مان را از آلبوم بیرون می کشیم
و هر شب تا سحر،
گریان، عشق بازی می کنیم
عرقِ سرد می ریزیم
با هم حرف می زنیم
با هم حرف می زنیم
با هم حرف می زنیم
برای اولین و آخرین بار در زندگی.
@asheghanehaye_fatima
#آنا_اشویر
ترجمه: #محمدرضا_فرزاد.
@asheghanehaye_fatima
باز نکن
آن درِ بسته را.
شاید چیزی بیابی
که نه در پیاش بودی
نه در انتظارش.
در تاریکی
شاید پایات بخورد
به دو عاشقِ دستپاچه
که دارند سرِ پا عشقبازیِ میکنند
و آن شمعِ توی دستات
پِرپِرزنان
شاید چهرهی نشمهی جوانات را نشانات دهد
شاید چهرهی شوهرِ حسودت را.
حواسات نباشد
آن درِ بسته
شاید به تو ماجرایی بگوید
که دلات نمیخواست
بدانی.
■●شاعر: #کارلوس_دروموند_د_آندراده | "Carlos Drummond de Andrade" | برزیل●۱۹۸۷-۱۹۰۳ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد
باز نکن
آن درِ بسته را.
شاید چیزی بیابی
که نه در پیاش بودی
نه در انتظارش.
در تاریکی
شاید پایات بخورد
به دو عاشقِ دستپاچه
که دارند سرِ پا عشقبازیِ میکنند
و آن شمعِ توی دستات
پِرپِرزنان
شاید چهرهی نشمهی جوانات را نشانات دهد
شاید چهرهی شوهرِ حسودت را.
حواسات نباشد
آن درِ بسته
شاید به تو ماجرایی بگوید
که دلات نمیخواست
بدانی.
■●شاعر: #کارلوس_دروموند_د_آندراده | "Carlos Drummond de Andrade" | برزیل●۱۹۸۷-۱۹۰۳ |
■●برگردان: #محمدرضا_فرزاد