عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


(این بار صَدُم بود که امروز باهات تماس می‌گیرم! ولی ازت هیچ خبری نیست. مثل دیروز، مثل چند روز پیش ...)

گوشیمو دستم گرفتم و تا خواستم شمارتو بگیرم، راننده تاکسی از توی آینه منو دیدو با یه لبخند، صدای ضبط رو کم کرد. دوتا خانم کنار دستیم ساکت شدن و اونی هم که کنار راننده، جلو نشسته بود، داستانشو نیمه تمام رها کرد. حتی ماشین های بغلی اَم دیگه بوق نمیزدن.
همه یجورایی ساکت بودن تا من راحت تر باهات حرف بزنم.

آبرو داری کن عزیزم. لااقل این یه دفعه گوشیتو جواب بده ...

#حمید_جدیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima


با امروز شد ۱۲۶ تا شیشه‌ی عطر!
هر هفته یدونه. تقریبا همشونم پُرن.
بار اول که دستمو گرفت و پشت نبضم یکم عطر پاشید... همش از همون بار اول شروع شد.
دیگه کار بجایی رسیده بود که دوست داشتم بیشتر اضافه کاری کنم تا از پس اندازم عطر بیشتری بخرم.
همه بهم میگن یجور واسواسه.

ولی خُب...
دختر عطر فروش زیباست...

#داستانک
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima



داشتیم تو پیاده رو قدم میزدیم،
برگشت توو صورتم نگاه کرد و گفت:
"حمید، اون آقا و خانمو نگا کن چقدر محکم دست همو گرفتن...!"
گفتم:
" وقتی یه چیزی رو محکم می گیری، که می ترسی از دستش بِدَی...
دیدی وقتی میخوای آب تُنگ رو عوض کنی، ماهیِ سرخ چه تلاشی میکنه تا اون یه ذره آبی که یه گوشه جمع شده رو، با جون و دل حفظ کنه...؟
چون "از دست دادن" رو یجور "مرگ" میدونه.
الان از اون دو نفر، کدومشون آب تُنگه، کدومشون ماهی، نمیدونم! ولی خوب میدونم که اون وسط یه مرگِ کوچیکی هست، که قرار اتفاق بیافته. حتی موقت..."

چیزی نگفت... به بهونه‌ی بستن گره‌ی روسری، دستمو ول کرد، روسریشو محکم کرد و اینبار... دستمو آرومتر گرفت.

#حمید_جدیدی
#داستانک
گفت: خیلي برام وحشتناکه!
گفتم: چي وحشتناکه؟!
گفت: مي‌دوني‌؟!
اگه تو رو پیدا نمي‌کردم
اگه تورو نمي‌دیدم
الان من تو چه حالي بودم؟!
گفتم: دیوونه اي بخدا!
این فکرا چیه مي‌کني؟!‌
گفت: نه جدي!
همیشه از این مي‌ترسم اگه عاشقت نمي‌شدم چي مي‌شد؟!
صورتمو به سمتش برگردوندم و
آهسته بهش گفتم:
اونوقت خودم عاشقت مي‌شدم...
#بابک_زمانی
#داستانک

@asheghanehaye_fatima
هميشه مقنعه‌ش رو پشت گوشش می‌نداخت طوری كه می‌شد گوشوار‌ه‌هاش رو ديد. دوتا گوشواره سفيد كه حرف اول اسم‌ش بود. از برليان‌های كارشده روش حدس زدم بايد خيلی گرون باشن. چند تار از موهای خرمايی‌ش روی شقيقَش بود. موهايی لخت، كه به زيبايی هرچه تمام‌تر بافته شده بود و در حد دو بند انگشت از پشت مقنعه آويزون بود، پايينش گل‌سر پروانه‌ای قرمز تيره بسته بود و هروقت می‌نشست ديده می‌شد. روی صورتش عينك سياه و مستطيلی كه جذابترش می‌كرد.
آروم و كم حرف بود. هميشه موقع بلند شدن اول با دستش مانتوش رو صاف می‌كرد. دست‌ش رو می‌نداخت زير مقنعه و موهاش رو كه از چپ به راست فرق باز كرده بود صاف می‌كرد، وقتی می‌خواست رو صندلی بشينه، دوتا دست‌ش رو از طرفين زير باسنش می‌نداخت تا مانتوش چروك نشه. وقتی پا رو پا می‌نداخت رونش از زير مانتو می‌زد بيرون.
درِ اتاقم هميشه باز بود و اگر سرم رو بالامياوردم از پشت مانيتور می‌ديدمش، انقدر حواس منو جمع خودش كرده بود كه تقريبا همه‌ی رفتار و حركاتش رو حفظ بودم.
اين اواخر بيشتر با من گرم می‌گرفت، بعضی وقتا كه بيكار می‌شد و حوصله‌اش سر می‌رفت، ميومد پشت سر من. می‌گفت: مزاحم كه نيستم؟ من هم از خدا خواسته می‌گفتم نه. صميمی‌تر كه شديم ميومد روی صندلی كنار دستم می‌نشست و زل می‌زد به مانيتور. می‌تونستم حس كنم از كاری كه انجام می‌دم هيجان زده می‌شه. يه بار كه دستم روی موس بود داشتم تندتند كار می‌كردم، بی‌مقدمه گفت چقدر دستات خشكه؟ كِرِم نمی‌زنی؟ تا اومد فكر كنم كه چی بگم، ادامه داد که من كرم دارم، اتفاقا امروز وقت آرايشگاه دارم، همين طبقه بالا، الان ميارم.
راستش از كرم متنفرم، همه‌ی جونم چرب می‌شه، انقدر كه از توی خودم سُر می‌خورم.با يه قوطی سبز رنگ اومد، از روی درش خوندم آركو كلاسيك. درش رو باز كرد و گفت بفرماييد. توی اين فكر بودم كه چی‌كار كنم با كرم، با كدوم دستم حمله كنم به ظرف كه گفت می‌شه دستت رو بدی بهم؟ بی‌اختيار دست راستم رو آوردم بالا. با كف دست چپش، دستم رو گرفت، با دو انگشت دست ديگه زد توی كرم و بعدش دو تا تقه ماليد رو دستم. از ترس بالا رو نگاه نمی‌كردم، همه حواسم به چرخش دستش رو دستم بود، حس كردم دوست دارم چشمام رو ببندم،گوشام رو بگيريم و همه‌ی حواسم رو توی حس لامسه خلاصه كنم. هم كور شده بودم هم كر، يه صدای محوی می‌شنيدم كه می‌گفت حالا اون دستت رو همينطوری كرم بزن و بعد بمالشون به هم تا من تلفن رو جواب بدم.
زمان و مكان رو گم كرده بودم، نمی‌دونم چقدر گذشت كه يهو ديدم كسی توی چارچوب در ايستاده و خداحافظی می‌كنه. گيج بودم و يادم نميومد خداحافظی كردم يا نه، فقط صدای بسته شدن در رو شنيدم. هنوز دستش رو روی دستم حس می‌كردم.

هوا تاريك شده بود، داشتم وسايلم رو جمع می‌كردم كه راه بيافتم.صدای چرخيدن كليد شنيدم، سرم رو كشيدم ببينم كيه كه چشم تو چشم شديم. از مقنعه و مانتو خبری نبود.چتری موهاش روی صورتش ريخته بود با يه شال گلبهی كه روی نوار پايينش تزيين داشت و از پشت روی شونه چپش آويزون بود. شل‌تر از حد معمول بسته بو روی برآمدگی سينه‌ش افتاده بود، طوری كه زير نور مهتابی، سفيدی گردنش می‌درخشيد. نگاهم کرد و گفت نرفتی هنوز؟ من كرمم رو جا گذاشتم، اومدم ببرمش. گفتم عه، من ميارم الان.
حالا چقدر مخترع كرم رو دوست داشتم. كرم رو برداشتم و رسيدم به در. گفت می‌خوای اصن اينجا باشه؟ گفتم نه، می‌خرم حالا. يه بند كيفش رو رها كرد، تا اومد زيپ كيف رو باز كنه، اون بند هم از دستش سر خورد و كيف با سر افتاد زمين. لوازم آرايش و كيف عينك ،عطر... پهن زمين شدند. سعی كردم با پا جلوی دورتر شدنشون رو بگيرم، گفت زحمت شد، الان جمع می‌كنم خودم. هم‌زمان با هم نشستيم، سعی كردم با دست‌هام  و بدون جابجايی زیاد، وسايل رو جمع كنم. برای برداشتن عطر خودش رو كشيد سمت من، دستش نمی‌رسيد،شال از روی دوشش سر خورد و رو زانوهاش افتاد. حالا خودم رو زير گلوش احساس می‌كردم، برق گوشواره توی چشمم بود، زير موهای قيچی خوردش. فرود اومدن شال نسيمی زير دماغم راه انداخته بود كه هر لحظه احساس می‌كردم الان كنترل پام رو از دست می‌دم و زمين می‌خورم.
دستم رو دراز كردم عطر رو برداشتم، همه حواسم به اين بود كه ماركش رو بفهمم. ورساچه صورتی رنگ .
*
مثل هر شب قبل از خواب دوش گرفتم. حس می‌كردم از شب‌های قبل سبك‌ترم. با اينكه شهر رو برای خريد ناگهانی، زير و رو كرده بودم اما احساس خستگی نمی‌كردم.دلم می‌خواست زودتر صبح می‌شد. حوصله‌ی كتاب خوندن نداشتم. چراغ رو خاموش كردم و دراز كشيدم و چشمام رو بستم، از عطری كه خريده بودم چند بار توی هوا زدم و تا صبح، موهاش رو بافتم.

#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
من قبل از اينكه خودم رو بشناسم، دوربين رو شناختم. نمی‌دونم چندبار شاتر رو چكوندم و چندتا عكس گرفتم. از دوربين اسباب بازی گرفته تا دوربين ياشيكاي قديمی و حلقه‌های نگاتيو ٣٦تايی و دوربينهای ديجيتال و حرفه‌ای.
من انقدری كه آدما رو از توی ويزور دوربين ديدم، مستقيم نگاهشون نكردم.
برای من دوربين، هم كار بود و هم زندگی. خيلی جاها رفتم، خيليا رو ديدم و دوربين دريچه ديدن جهانم بود.
اون روز هم در نگاه اول، چيزی شبيه به روزهای ديگه بود. يه جلسه، همايش، پوشش خبری، يا چيزهايی شبيه اين كه بايد عكس می‌گرفتم و نهايتا فايلهای اصلاح شده رو تحويل می‌دادم. از جايی كه بايد می‌رفتم، يه آدرس داشتم و يه شماره تماس. قرار بود اون جلوی در منتظرم باشه.
«سلام خيلي خوش اومدی. سخت كه پيدا نكردی؟»
«سلام، نخير. فقط جای پارك نبود.»
«آره، گاهی خودمون هم برايـ....»
.
دختری با قد متوسط و شيك پوش. يه مانتوی تيره كه به زانوهاش نمی‌رسيد. شلوار جين و كفش تقريبا مشكی با يه نوار باريك دورتادورش. برخلاف دخترهای هم سنش، روی دستش ساعت بسته بود، با يه دستبند باريك ساده كه معمولا زير آستينش پنهان بود و فقط وقتی آستينا رو بالا می‌زد، سر و كله دستبند پيدا می‌شد، با موهايی كه خيلی سياه به نظر نمی‌رسيد، همراه با رگه‌های قهوه‌ای تيره كه از زير مقنعه پيدا بود.
.
وارد محيط كار شده بوديم، مراحل كار رو بهم توضيح می‌داد، آدمايی كه قرار بود ببينيم و جاهايی كه بايد بريم. هم به حرفاش گوش می‌دادم هم كِلوين نور و فضا و جای ايستادن خودم رو بررسی می‌كردم.
قبلا صداش رو شنيده بودم. خيلی شمرده حرف نمی‌زد، اما انقدر صداش زنانگی داشت كه دلم بخواد حداقل يكبار ببينمش.
سريعتر از من راه می‌رفت و من هی سعی می‌كردم بهش برسم. يه بار تا خواستم خودم رو شونه به شونش برسونم به آسانسور رسيديم. آسانسور بهترين جاييه كه می‌تونی عطر كسی رو بفهمی، يعنی حداقل من اين توانايی رو داشتم. غير از اين بار كه هرچی سعی كردم نتونستم بفهمم دقيقا چه عطری زده، اونم به اين دليل بود كه موقع سوار شدن سه نفر ديگه از آسانسور اومدن بيرون و بوی عطرشون مونده بود، حدسم يه بوی ملايم بود، چيزي توو مايه‌های بولگاری جاسمين نوير يا كنزوآمور. از اينكه نتونستم درست تشخيص بدم احساس شكست می‌كردم. اما آينه‌ی آسانسور باعث شده بود بتونم چشمی، قدش رو حدس بزنم. حداقل از اين بابت خوشحال بودم.
.
كار مثل هميشه بود.از اين آدم به اون آدم، از اين اتفاق به اون اتفاق، توی دوران حرفه‌ايم، هزار بار روی هزاران سوژه فوكوس كشيده بودم، انقدر كه دياف رو باز و بسته كرده بودم، در اتاقم رو باز نكردم. اما اون روز از يه جايی به بعد، از توی ويزور فقط يه صورت خندون می‌ديدم. با چشم‌های قهوه‌ای، ابروی مشكی و بينی كوچيك. می‌گشتم و پيداش می‌كردم، اگر قبلا فاصله فوكوس كشيدن و چكاندن شاتر فقط چند ثانيه بود، اما حالا خیلی طول می‌كشيد.
نگاه كردن در كمال آرامش، لذت خودش رو داره. اونم دوربين رو مي شناخت. وقتی می‌ديد لنز به سمتش نشونه رفته، دستاش رو می‌ذاشت دو طرف سرش و مقنعه رو به عقب می‌كشيد. از شقيقه، انگشتهای اشاره رو می‌نداخت زير مقنعه و تا نزديك چونه صافش می‌كرد. از روی چونه هم مقنعه رو می‌گرفت و به عقب هل می‌داد، انقدر كه زير گلوش ديده می‌شد، بعد با دو دستش پايين مقنعه رو می‌گرفت، يكی از دست‌ها ثابت می‌موند و با دست ديگه به كمك شصت و انگشتِ اشاره لبه پايين مقنعه رو به سمت سرشونه مرتب می‌كرد، عين همين حالت رو با دست مخالف برای سمت ديگه مقنعه انجام می‌داد و من تمام اين مراحل رو با دقت از توی دوربين می‌ديدم.
دلم نمی‌خواست روز تموم بشه. می‌خواستم ساعت‌ها ادامه پيدا می‌كرد، شايد ديگه اين موقعيت پيش نميومد و نمی‌ديدمش، اما چاره‌ای نبود.
بچه كه بودم يه بار از مادر بزرگم پرسيدم: «من از كجا بايد بفهممم كسی رو خيلی دوست دارم؟»
گفت : «هروقت كه دلت خواست اون رو خيلي بغل كنی.»
حالا من می‌خواستم و نمی‌تونستم. داشتم بررسی‌های آخر رو انجام می‌دادم كه چيزی رو جا نذارم، شايد هم دلم می‌خواست وسيله‌ای رو فراموش كنم و باز به اونجا برگردم.  دلم می‌خواست خودم رو اونجا جا بذارم.
دوربين و لنزها و پايه، همه توی كوله روی دوشم سنگينی می‌كرد. با هم از در زديم بيرون، سعی كردم وانمود كنم اتفاقی نيفتاده، از توی چشماش می‌تونستم بفهمم هيچی از حالم نمی‌دونه. يه مسافت كوتاهی قدم زديم، بابت كارها و مثلا زحماتم تشكر كرد. مسيرمون داشت از هم جدا می‌شد، در حد چند ثانيه ايستاديم، سعی كردم با دقت ببينمش، لبخندی زد و نهايتا، پرونده‌ی اون روز با دست دادنمون بسته شد.

ايستاده بودم و رفتنش رو تماشا می‌كردم، آدمی‌ كه كل روز ذهنم رو درگير خودش كرده بود، آروم آروم دور می‌شد. ياد حرف مادربزرگ افتادم. دستم رو بو كردم و بی‌اختيار بوسيدم. دستم، بوی اون رو می‌داد.
.
#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
يك دستش زير چانه‌اش بود و با دست ديگرش، نبات را داخل چای حل می‌كرد. حواسش جای ديگری بود و خيره‌خيره به دست نوشته‌های زير شيشه‌ی ميز نگاه می‌كرد. چوب نبات را از درون فنجان درآورد و روي نعلبكی گذاشت. دسته‌ی فنجان را به سمت خودش چرخاند و رو به پسر گفت؛ چيزی نمی‌خوای بگی؟
- نه! گفتن من مگه مهمه؟ مگه اصلا برای پرسيدن نظر من اينجايی؟ تو تصميمت رو گرفتی فقط ابلاغش به من مونده.
دختر فنجان را روي ميز گذاشت، شالش كه موقع هم زدن چای باز شده بود را دوباره مرتب كرد و گفت: تو واقعا نمي فهمی يا خودت رو زدس به اون راه؟ چرا می‌خوای فكر كنی آدم خوبه‌ی اين بازی تويی و ديوش منم؟ چرا نمی‌خوای قبول كنی ادامه دادن اين راه اشتباه محضه؟
- من هيچكدوم از اين فكرايی كه تو كردی رو نمی‌كنم..
: چون تو اصن فكر نمی‌كنی
- اره من اصن فكر نمی‌كنم، اما مطمئنم راهش اينی كه تو می‌گی نيس... اينكه ول كنيم بريم. به حرف هم ساده نيست. تو واقعا می‌تونی؟
: يعنی چی؟ می‌خوای دست هم رو بگيريم و توی خيابون مانور بديم؟ اصن شرايطمون رو می‌فهمی؟ چشمام رو نگاه كن، باز نميشه بخدا. فكر و خيال داره ديوونم می‌كنه. تا كجا بايد بريم. ما از اولش هم نبايد وابسته می‌شديم. ببين، ما يه اتفاق خوب، تووی يه زمان خيلی خيلی بديم. من می‌دونم شايد يه جاهايی تقصير من بوده. شايد ما از اول نبايد...

از اول همه چيز خيلي ساده اتفاق افتاده بود و پسر سعی می‌كرد خاطره به خاطره به عقب برگردد. ياد اولين روز خيابان گردی و سينما افتاد. هواي خيلي گرم بود و دختر كه گرما زده شده بود،  از او آب خواسته بود و از درون كوله، بطري آبی كه هنوز كمی يخ داشت را به دختر داد. با هم از فضای پاساژ خارج و وارد راهروی اصلي شدند، انتهای مسير يك فرورفتگی بود با يك سطل آشغال بزرگ كه برای زباله‌های خشك طراحی شده بود. دختر گوشه‌ای ايستاد، مقنعه‌اش را در آورد، كش سرش را حلقه كرد و دسته موهای تيره‌اش را گرفت و بست. ناگهان متوجه نگاه پسر شد و گفت؛ چيه كجا رو نگاه مي‌كنی؟
- ميشه موهات رو كوتاه كنی؟
: واه، يك كاره؟
- به صورتت مياد.خواهش
: حالا فكر می‌كنم اما قول نمی‌دم، رووش حساب نكن.
دختر سه روز بعد زنگ زد و گفت؛ امروز می‌تونی بيای نزديك شركت ما؟
- چرا چه خبره؟
: تو بيا می‌فهمی
طرفهای غروب يك كوچه پايين‌تر از شركت، داخل اتومبيل منتظرش بود كه ناگهان در سمت شاگرد باز شد، ترسيد و برگشت سمت صدا. دختر در حالي كه مقنعه به سر نداشت،  دكمه‌های مانتو‌اش را نيز باز كرده بود. يك ركابی طوسی با بندهای ليمويی به تن داشت كه كمی از بالا تنه اش پيدا بود، به همراه يك شلوار جين مشكی. با لبخند كمی عقب‌تر از چارچوب در ايستاد. دستش را به كمرش زد و سه رخ شد و گفت؛ چطوره؟
- واووو... باورم نميشه كوتاه كرده باشی، چقدر بهت مياد. بپوش، بپوش الان مي گيرن ما رو
: همين! خوبه؟ ماچش كو؟ بغلش كو؟
- بيا بشين چشم.
اين اولين باري بود كه مي‌بوسيدش. با يادآوری خاطره‌ها، لبخند رو لبش نقش بست.
.
: كجايی؟ به چی می‌خندی؟ دارم باهات حرف می‌زنم. بيين. بيا براي يكبار هم كه شده منطقی باشيم. يه قول بهم می‌دی؟
- چی؟
: تمومش كنيم. ببين، تو زندگی خودت رو داری، منم دردسرهای خودم رو. بهتره درگير هم نباشيم ديگه. باشه؟
- كِی بايد بری؟
: باشه؟
- تمومش می‌كنم اما فراموش نه.
: امشب رو من حساب می‌كنم.
- من حساب كردم
:عه ؟ چاخان! كِی حساب كردی؟
- همون موقع كه به هوای دستشویی رفتم پايين. الان واقعا بايد بري؟
: واقعا آره.
وی‌آی‌پی طبقه‌ی سوم بود كه با پله‌های مارپيچ به طبقه دوم وصل می‌شد، طبقه دوم فضای عمومی بود با دور تا دور قفسه كتاب، بار و صندوق وسط سالن بود و ميز و صندلی‌های دو تا چهارنفره اطرافش كه از روی سقف برای هر ميز، نوری مشخص می‌تابيد. ضلع جنوبی سالن راه‌پله بود كه به طبقه اول می‌رسيد. طبقه‌ای متروكه، كه فقط از سرويس بهداشتی آن استفاده می‌شد و در ادامه يك راهروی باريك با نورپردازی آبی كه به در اصلی خيابان می‌رسيد. در چوبی با شيشه‌های مشجر رنگی كوچك.
دست دختر را گرفته بود و سعی می‌كرد آخرين قدمها را آهسته بردارد.
:صبر كن، از اين در بريم بيرون، همه چيز تموم می‌شه.
- می‌دونم.
: بغلم نمی‌كنی؟
يك قدم به سمت دختر رفت، دستش را دور گردنش انداخت و خود را به سينه‌اش چسباند. حالا چانه‌ی دختر را روی شانه‌اش حس می‌كرد.
- تلفنت داره زنگ می‌خوره، می‌خوای جواب بدی؟
: نه! از اين در برم بيرون، سالها برای جواب دادن بهش وقت دارم.
صورتش را به طرف گردن و شال او برد، سرش را بوسيد، بوی عطرش را می‌شناخت، سعی كرد برای آخرين بار بدنش را نفس بكشد. از لرزش تن دختر، می‌توانست گريه كردنش را حدس بزند. دست ديگرش را به زير شال برد و از پشت گردن، شروع به بازی كردن با موهای دختر كرد. سرش رو به زیر گوش دختر برد و  آروم گفت؛ موهات داره بلند می‌شه.
: دوباره كوتاش می‌كنم.

#پویا_جمشیدی
#داستانک
اولين باری كه ديدمش، تقريبا ده ساله بودم.  يه پيرهن صورتی با عكس ميكی موس تنش بود،  جوراب شلواری كلفت سفيد به پا داشت با يه دامن چين‌دار، به همراه يه گل‌سر قرمز که لای موهای فرفریش گم می‌شد. تُک زبونی بود و سینِش هم می‌زد.
خیلی ازش خوشم نمیومد، نه این‌که دختر بدی باشه نه! بیش‌تر به خاطر این‌که خیلی شاد بود، پر جنب و جوش بود و همیشه می‌خندید. امکان نداشت وقتی می‌دیدیش، قبل از سلام، اول لبخند نزنه و دندون‌های تابه‌تاش رو به نمایش نذاره. به این‌همه سرخوش و خوش‌حال بودنش حسودی می‌کردم، به این‌که همه‌ی همسایه‌ها، از بزرگ و کوچیک دوستش داشتند، از اینکه همه جا سر و صداش بود و از در و دیوار صدای خنده‌هاش شنیده می‌شد. البته من هم آقا پسری بودم برای خودم، بزرگ بچه‌ها که مورد اعتماد همه بود. با این‌که سادیسم نداشتم و آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسید، ولی دلم می‌خواستم واسه یک‌بار هم که شده گریه‌ش رو ببینم. عصر یکی از روزهای پاییز بود، من شیفت بعد‌از‌ظهر مدرسه داشتم، هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه. لباسام رو داشتم عوض می کردم که مامان اومد توی اتاق و گفت: «چرا این دختر بیچاره رو اذیت کردی؟»
گفتم: «من؟ نه!»
یه کاغذ نشون داد گفت: «این ماله توئه؟»
مامان خواست ادامه بده که تلفن زنگ زد، فوری کاغذ رو بهم داد و از اتاق رفت بیرون. کاغذ رو گرفتم و روی لبه‌ی تخت نشستم، برگه‌ی امتحان بود که رووش با یه دست‌خط بد نوشته بود: «شما خیلی پسر بدی هستید، من هیچوقت نمی بخشمت»
فهمیدم از کیه. دو روز قبل، پنج شنبه توی حیاط بودیم که هیجان‌زده با یه بادکنک باد نشده صورتی اومد و گفت: «اینو عزیزجونم برام خریده،  خیلی دوسش دارم، کی می‌تونه برام بادش کنه؟»
بچه‌ها سعی کردن و نشد، تا این‌که اومد سمت من و بادکنک رو داد بهم؟ دوتا دستش رو برد پشتش و با لبخند همیشگیش گفت: «برام بادش می‌کنی؟»
کار سختی نبود، من هی فوت می‌کردم و بادکنک بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، اولش با هیجان، خیره‌خیره دهن من و بادکنک رو نگاه می‌کرد، اما با بزرگ شدن بیش از حد، ترس واضطراب توی صورتش پیدا شد، چند بار تکرار کرد: «بسه، توروخدا بسه»
نمی‌دونم چرا، اما بی‌توجه به التماسش بادکنک رو تند تند کردم. وقتی ترکید صدای بدی داد، یه تیکه‌اش مثل شلاق خورد روی لبم. دردش انقدر زیاد بود که لبم برای مدتی بی‌حس شد. دخترک برای چند ثانیه خشکش زد، هاج و واج سرش بالا بود که یهو روی دو زانوش نشست و دستاش رو گذاشت زمین، یه جوری گریه می‌کرد که حرفاش رو نمی‌فهمیدم، نفسش بند اومده بود، چشماش قرمز شده بودند. وقتی داشت به سمت راه‌پله می‌رفت گفت: «دعا می‌کنم، دعا می‌کنم خدا چیزی رو ازت بگیره که خیلی خیلی دوسش داری، از ته دلم دعا می‌کنم
از اون روز به بعد، تا منو می‌دید اخم می‌کرد و رووش رو برمی گردوند، اولش برام مهم نبود، اما کم‌کم دلم واسه خنده هاش تنگ شد، انگار از کارم پشیمون شده باشم یه هفته بعد، رفتم از خرازی محل یه جامدادی زشت صورتی خریدم، تووش دوتا بادکنک هم گذاشتم و شب رفتم در خونشون، مادرش گفت خوابیده، جامدادی رو به مادرش دادم برگشتم خونه.
سال‌ها گذشت و ما با هم بزرگ شدیم، غم و شادیمون با هم بود. من جای اون انشاء می‌نوشتم، اون ریاضی منو حل می کرد. همه‌ی حرفامون با هم بود، همه‌ی رازهامون. حتی وقتی به کسی علاقمند شد، به اولین کسی که گفت من بودم. لازم نبود در مورد حال‌مون با هم حرف بزنیم، توی این سال‌ها انقدر برای فهمیدن همدیگه زمان داشتیم که همه چیز رو از توی چشمای هم می‌خوندیم.
با این‌که این اواخر بیش‌تر اوقات مریض احوال بود، اما خنده از روی لباش نمی‌افتاد. صورتش کمی رنجور بود و تنش به شدت نحیف شده بود. اما با این‌ حال هنوز همون دختربچه‌ی پرشور و حال دوران بچگی من بود. وقتی برای خداحافظی رفتم ببینمش، آفتاب وسط آسمون بود و مستقیم بهش می‌خورد. می‌دونستم گرمشه، از بچگی گرمایی بود، همیشه با لبه‌ی روسری خودش رو باد می‌زد یا با انگشت، پیرهنش رو میاورد جلو و روی سینه‌هاش فوت می‌کرد.
روی زمین نشستم، دبه‌ی آب رو برداشتم، درش رو باز کردم و ریختم روی تنش، سعی کردم همه جا خیس بشه، آهن سیاهی که اسمش رووش نوشته شده بود رو صاف کردم، زل زدم به عکسی که خودم ازش گرفته بودم و گفتم: «کاش هیچ‌وقت دعات برآورده نمی‌شد.»

#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
از آخرين باری كه اينجا اومده بودم، سال‌ها می‌گذشت، خيلی چيزا عوض شده بود.هم زندگی من، هم اين‌جا.
كافه مدرن شده بود، چراغ‌های كم نور سقفی، با تاش نوری ملايم روي ديوارها. ميزهای گردِ شيشه‌ای، صندلی‌های قهوه‌ای با روكش طرح‌دار، كه تكيه گاه منحنی شكل‌ش بنظر راحت نميومد. طبقه بالا يه سالن مستطيلی بزرگ با شيشه‌های قدی دودی كه به خيابون مشرف بود.
مثل آخرين باري كه حالا سال‌ها ازش می‌گذشت، ميز كنج رو انتخاب كردم، پشتم به ديوار بود و از سمت راست خيابون رو می‌ديدم. اون موقع‌ها از اين‌جا خاطرات خوبی داشتم. اولين باري كه حس كردم مي تونم كسی رو دوست داشته باشم اين‌جا بود، اولين باری كه طعم لبی رو چشيدم اين‌جا بود. اولين باری كه براي كسی كادو خريدم اين‌جا بود.
درست همينجا با ترس يه جعبه ي كوچيك صدفی شكل رو گذاشتم روی ميز. دستام می‌لرزيد و برق چشماش ديوونم می‌كرد، با اشتياق عجيبی گفت: «واای! نه! اين چيه؟»
براي خريدن اون پلاك، شهر رو گشته بودم. پول‌م كم بود و چيز مناسبی گيرم نميومد. تازه پلاك بدون زنجير، دوزار هم نمی‌ارزيد. با التماس، از هركی می‌شناختم پول قرض كردم و سبك‌ترين زنجير رو خريدم كه فقط بشه توی گردن انداخت.
باورش نمی‌شد طلا باشه، هی می‌گفت اين طلاس؟
انقدر هيجان زده نديده بودمش، كلا بروز احساس نداشت.
يهو گفت: «كِيف‌ش به اينه كه خودت بندازی گردنم. يالا بيا.»
من بلد نبودم، می‌ترسيدم. گره‌ی روسري‌ش رو باز كرد. يه يقه اسكی سورمه‌ای داشت كه لبه‌ی يقه به سمت پايين برگشته بود. رفتم پشت‌ش و از بالاي سرش، دو سر زنجير رو از طرفين گرفتم. تا اومدم خم بشم و بندازم زير گلوش، يه طرف زنجير از دستم در رفت و روی سينه‌اش لای نخ لباس گير كرد. مات و متحير نگاه مي كردم كه چه خاكی به سرم بريزم؟ نفس‌م رو حبس كردم و تمام حواس‌م  رو ريختم توی حس لامسه. با هر نفسی كه می‌كشيد زنجير روسينه اش بالا و پايين می‌شد، با دو انگشت شصت و اشاره، آروم سر قلاب رو گرفتم، قلبم داشت می‌ايستاد. پشت موهاش رو با دست‌ش داده بود بالا، بوی موی شسته شده با عطری كه از گردن‌ش ميومد، ديوونم می‌كرد. به سختي قلاب رو توي قفل انداختم و يواش ول‌ش كردم، پلاك آروم روي سينه‌اش سُر خورد. آينه رو برداشت، لبخند رضايت رو صورت‌ش بود. گفت: «عاليه، هميشه نگه‌ش می‌دارم، فقط چرا حرفِ اول اسم خودته روانی!؟»
داشتم خاطره بازی می‌كردم كه اومدن‌ش رو نفهميدم. انگار كسی كنارم بود، سرم رو گرفتم بالا.
«وای خداي من چقدر عوض شدی»
«سلام‌ت كو؟»
«باوو مگه ابهت شما فرصت می‌ده، چه پير شدی مَرد»
راست می‌گفت، پير شده بودم، از همون اولين صبحی كه رفت و تارهای موی سفيد رو روی شقيقه‌ام كاشت.
:چيزی سفارش دادی؟»
«نه گفتم تو هم بيای. فرانسه؟»
«آره..تو هم كه چايی با نبات. عوض نشديم»
عوض شده بوديم، عوض شده بود.دختری كه سال‌ها پيش رفته بود توی بهترين سال‌های عمرش زندگی می‌كرد با قد متوسط، صورت نسبتا گرد، موهای مجعد و پرپشت مشكی براق با چشم‌های قهوه‌ای جذاب. اما زنی كه بعد از سال‌ها برگشته بود، كمی پُرتر بنظر می‌رسيد، با موهای كوتاه طلايی كه از زير شال آبی‌ش پيدا بود. با اين همه هنوز چشماش برق می‌زد و هنوز زيبا بود.
تنش، يه پيرهن آبی نفتي  با يه مانتوي سفيد جلو باز بود. مدام سعی می‌كرد شال، زير گلو و روي سينه‌اش رو قشنگ بپوشونه، گاهی با ترس دست‌ش رو می‌ذاشت زير گلوش تا مطمئن بشه شال‌ش باز نشده و نيفتاده.
«چاق شدی، زندگی بهت ساخته.»
«سنه ديگه، آدم  وزنش‌م ميره بالا»
نگاهش به دستم بود. سعي كردم انگشتام رو جمع كنم و دستم رو بكشم عقب.
«اميدوارم هميشه خوب باشی»
«مرسی، تو چه خبر؟ از زندگی‌ت راضي؟»
«تا رضايت چی باشه، اما خوبم. خيلی خوب.»
«ببخش به هر حال، من خيلی دير فهميدم كه..»
«مهم نيس عزيزم، خدا خودش می‌ده،خودش هم می‌گيره. داغ عزيز سخته، به‌خصوص بچه.. بی‌خيال، حرف‌های خوب بزنيم»
از همه چي گفتيم، غير از خودمون. من چيزي نمی‌خواستم از سال‌های نبودنش بدونم، اونم چيزی نمی‌خواست بگه. حتی از تمام خاطرات دونفره خودمون رد می‌شد، انگار گذشته اذيتش می‌كرد. بيشتر از حرف زدن، نگاهش می‌كردم، به اين فكر می‌كردم كه اين سال‌ها، من رو بيشتر پير كرده يا اون رو
زمان مثل برق و باد گذشت، يه عالمه حرف توو دلم موند تا با خودم به گور ببرم.حتي وقت خدافظی كه بغل‌م كرد و گفت: «فكر نمی‌كردم دل‌ت بخواد ديگه منو ببينی»
چيزي نگفتم. ياد روزی افتادم كه بهم گفت: «ما دوتا زندگی خودمون رو داريم، بهتره درگير هم نباشيم.» بعدها از كسی شنيدم كه گفته بود به خاطر خودش اين‌كارو كردم، به نفع‌ش بود.
مثل آخرين دفعه، با عجله رفت، مثل آخرين دفعه قدماش رو شمردم. سال‌ها قبل توی آخرين قرار، دو تا قول بهم داده بود.
قول داده بود همون شب بهم زنگ بزنه، كه نزد.
قول داده بود فراموشم كنه، كه نكرد.
اين رو از پلاكی كه دائم سعي می‌كرد زير شال‌ش پنهان كنه فهميدم.

#پویا_جمشیدی
#داستانک
از مدرسه که زدم بیرون،توی فرو‌رفت یکی از خونه‌های اطراف قایم شدم و سرک کشیدم تا ببینم کجاست.
کیفش هنوز روی زمین بود، یخمک رو دستش گرفته بود داشت گریه می‌کرد. از سه سال پیش که همکلاسی شدیم قرارمون این بود که هرکس دیرتر از دیگری بیاد بیرون، باید یخمک بگیره، گاهی پیش میومد تا زنگ می‌خورد از روی میز می‌پریدم بیرون و توی مسیر مثل بولدوزر سی چهل نفر رو پرت می‌کردیم توی در و دیوار تا زودتر از در مدرسه بریم بیرون. یه بار که  ناظم مدرسه هم شاهد دیوونه بازی‌های ما بود، از تعجب شروع کرد به داد و فریاد و فرمان دادن که اون وحشیارو بگیرید. درا رو ببندید!
می‌شناختمش، بینهایت حساس بود. چندبار به سرم زد برم جلو و بغلش کنم. برم یخمک رو از دستش بگیرم، توی چشماش نگاه کنم و بهش بگم: بیخیال پسر، به جهنم که بهم تقلب نرسوندی، اصلا درس نخوندم حقمه، بیا گریه نکن. بیا بریم. اما این کار رو نکردم. خودخواهانه سرم رو انداختم پایین و رفتم.
هیچی از این بدتر نیست که مجبور بشی راهی که بارها و بارها دونفری طی کردی رو تنهایی بری. حس می‌کردم راهم طولانی‌تر شده، انگار هرچی می‌رفتم به خونه نمی‌رسیدم. توی مسیر کلی اتفاقات دونفره به یادم میومد، در و دیوار و مغازه‌ها یه جور عجیبی نگاهم می‌کردند. حتی دلم نمی‌خواست که بقالی نزدیک خونه آلوچه بگیرم. پنجشنبه‌ها روز آلوچه بود. به بقالی که می‌رسیدم لیوانامون رو پر آب می‌کردیم، توش نمک می‌ریختیم و بهش آلوچه اضافه می‌کردیم. دلمون تا خونه پیچ می‌خورد و نتیجه‌ی این عمل متهورانه حضور تمام وقت توی توالت خونه بود.سرم رو از نگاه شماتت بار رهگذرها پایین انداخته بودم و قدمهام رو نگاه می‌کردم. خونه که رسیدم بعد از سلام، اولین حرفی که به مامان زدم این بود که اگه فلانی اومد و سراغم رو گرفت بگو خوابه،حمومه،من نیستم.
گاهی آدم یه کارایی می‌کنه که حتی خودشم هم دلیلش رو نمی‌فهمه. تمام بعد‌ازظهر و شب، گوشم به زنگ در بود که میاد یا نه؟
اومد. دوبار هم اومد و من راضی به دیدنش نشدم. در نهایت به مامان پیغام داد؛ «اومده بودم ببینم از شمال چیزی می‌خواد بیارم یا نه؟» تهش هم گفته بود من مثل همیشه کلوچه فومن میارم براش.
پدرش شمالی بود و وانت داشت، هفته‌ای دو، سه بار از شمال صیفی‌جات به تهران میاورد.گاهی هم خانوادگی پنج‌شنبه جمعه می‌رفتند شهرشون.  از پیغامش فهمیدم که راهی سفر هست. خیالم راحت شد که فردا نمیاد در خونه و لازم نیست این بازی مسخره رو ادامه بدم. از طرفی نمی‌دونستم شنبه چه واکنشی باید نشون بدم. اما قطعا به این آسونی‌ها راضی نخواهم شد.
جمعه به هر ضرب و زور و تکالیف نصفه نیمه و استرس شنبه‌اش گذشت. تمام طول خواب به این فکر می‌کردم که فردا چطوری خودم رو قوی نشون بدم. خودم رو توی موقعیتهای مختلف تصور می‌کردم، جاهای مختلف حیاط مدرسه. اینکه برم با بچه‌ها گرم بگیرم و محلش نذارم.اینکه میان‌وعده‌ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم و هزارتا فکر دیگه.
اما اون شنبه نیومد.حتی یکشنبه هم نیومد.تمام دوشنبه به این فکر می‌کردم که چطور اون میتونه اینهمه مدت مدرسه نیاد و من نمی‌تونم!؟ خونه که رسیدم قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفتم و گفتم بچه‌های کلاس ما،دو، سه روز، نمیان مدرسه هیچ اتفاقی نمیفته، بعد من یه پنج‌شنبه نمی‌خوام برم مدرسه شماها نمی‌ذارین!
بابا چیزی نگفت، مامان هم وانمود کرد که مشغول آشپزیه.
از اون تاریخ به بعد، مادرش رو یکبار دیدم، که اونم روی ویلچر نشسته بود، خودش و پدرش رو توی شهرشون دفن کردن. سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، محل دفنش رو پیدا کردم. یه درخت تنومند روی سنگش سایه انداخته بود و اطرافش تا چشم کار می‌کرد پوشش گیاهی بود. اون موقع سال مه پایین اومده بود و احساس می‌کردم وسط بهشتم. نمی‌دونستم منو می‌بینه یا نه؟ نمی‌دونستم منو می‌بخشه یا نه؟
من، یه خداحافظی بهش بدهکار بودم، این همه ی اون چیزی بود که سالها روی سینه‌‌ام سنگینی می‌کرد.
*
برای آخرین بار توی چشماش نگاه کردم. شالش افتاده بود و باد موهاش رو تکون می‎داد. چقدر این آبی لعنتی بهش میومد. یاد اولین باری افتادم که صداش رو از پشت تلفن شنیدم. اینکه وقتی دیدمش فهمیدم چقدر نقاشی خدا از تصویرسازی من بهتر بوده. چقدر صبر کردم تا بالاخره یکبار از دهنش در رفت و من رو با اسم کوچیک صدا کرد. اینکه از اون روز به بعد چقدر اسمم رو دوست داشتم. دلم می‌خواست دستش رو بگیرم، دلم می‌خواست بغلش کنم و با انگشتام روی گونه‌اش رو نوازش کنم.اما ترجیح دادم همونطوری رفتار کنم که اون دوست داره. با اینکه می‌دونستم بعد از امروز فردایی برای من وجود نداره. گاهی نگاه کردن به کسی که دوستش داری از حرف زدن باهاش لذت بخش ‌تره.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
«شاید یه روز نوبت به من برسه، آدم از فرداش بی‌خبره، ازت خواستم بیای اینجا، چون دلم نمی‌خواست بدون خداحافظی از هم جدا شیم»

#پویا_جمشیدی
#داستانک

@asheghanehaye_fatima