⚜ عنوان رمان: پادشاه خشم (King of wrath)
⚜ پارتگذاری: روزانه ( به جز جمعه ها)
⚜ هر روز 2 پارت
⚜ رده سنی: +18 (توضیحات بیشتر)
⚜ خلاصه رمان:
داستانی از زندگی قشر ثروتمند و سطح بالای جامعه نیویورک ...
دانته به خاطر یه اخاذی، مجبور با نامزدی با دختری به نام ویوین می شه که در یک طرف این اخاذی قرار داره.
اون در تلاشه تا هم مدارک اون اخادی رو از بین ببره و هم نامزدی رو قبل از مراسم عروسی بهم بزنه.
و ویوین در تلاشه تا با تقدیری که از سر وظیفه براش رقم خورده کنار بیاد.
⚜https://tttttt.me/KingOfWrath/106
⚜ پارتگذاری: روزانه ( به جز جمعه ها)
⚜ هر روز 2 پارت
⚜ رده سنی: +18 (توضیحات بیشتر)
⚜ خلاصه رمان:
داستانی از زندگی قشر ثروتمند و سطح بالای جامعه نیویورک ...
دانته به خاطر یه اخاذی، مجبور با نامزدی با دختری به نام ویوین می شه که در یک طرف این اخاذی قرار داره.
اون در تلاشه تا هم مدارک اون اخادی رو از بین ببره و هم نامزدی رو قبل از مراسم عروسی بهم بزنه.
و ویوین در تلاشه تا با تقدیری که از سر وظیفه براش رقم خورده کنار بیاد.
⚜https://tttttt.me/KingOfWrath/106
👍63❤12🤩11🤔4🖕2
my vampire man_123733.pdf
1.4 MB
👍58❤15🖕10🫡10🤯6🥰4🌚4👏1😁1
👍24😢11🥰5❤3😁3
Forwarded from 💜آنلاینکده 🦋anlainkadeh
رمان #شاه_و_شکوفه_هلو
قبل از اینکه حتی به دنیا بیام حکمم اسارت بود❤️🔥
نه فقط حکم من
حکم تمام ۵ قلمرو این بود که اسیر و برده اون بشن
مخصوصا منی که شاهدخت ارزشمند پایسیس و دارای بیشترین انرژی پاک بودم👸🏻
🦂مثل عقربی بود که مسموم کردن در ذاتش باشه ،
🐍 مثل ماری بود حیله گری تفریحش باشه ،
اون صاحب تاریک ترین و مسموم کننده ترین انرژی در تمام ۵ قلمرو بود
ماری با انرژی تاریک که هرس و طمع اطرافیانش اونو خلق کرده بود و الان تبدیل به اژدهایی شده بود که همه رو با زهر و آتش نابود میکرد
و من شکوفه هلوی مست کننده اون بودم🌸
👑اون شاه بود و حکم کرد که سرزمینم رو غارت میکنه و منو هم به عنوان غنیمتش اسیر میکنه
من سرزمینم رو تسلیم کردم ولی اجازه ندادم کسی اونو غارت کنه
در مقابلش تعظیم کردم، باهاش معامله کردم ، به قدرتش اضافه کردم ولی اجازه ندادم منو اسیر و برده خودش کنه 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🌸🔥🔥🔥🔥🔥🔥
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
ژانر رمان: #تاریخی #تخیلی #عاشقانه #بزرگسال #دارک
🔞🔞🔞🔞داستان شاهدختی که توسط یک فرمانروای خشن و ملکه همجنسگرای اون اسیر میشه و تمام تلاشش رو میکنه که از دستشون فرار کنه ولی اونا علاقه جنون آمیزی نسبت به اون دارن برای همین.........
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
⚠️ دوستان توجه کنید چون رمان آنلاین هست با صحنه های باز مینویسم و در فایل pdf این رمان صحنه ها حذف میشوند پس زیر ۱۸ سال عضو نشوند🔞
💥نحوه پارت گذاری :
پنج شنبه و جمعه هر هفته
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
قبل از اینکه حتی به دنیا بیام حکمم اسارت بود❤️🔥
نه فقط حکم من
حکم تمام ۵ قلمرو این بود که اسیر و برده اون بشن
مخصوصا منی که شاهدخت ارزشمند پایسیس و دارای بیشترین انرژی پاک بودم👸🏻
🦂مثل عقربی بود که مسموم کردن در ذاتش باشه ،
🐍 مثل ماری بود حیله گری تفریحش باشه ،
اون صاحب تاریک ترین و مسموم کننده ترین انرژی در تمام ۵ قلمرو بود
ماری با انرژی تاریک که هرس و طمع اطرافیانش اونو خلق کرده بود و الان تبدیل به اژدهایی شده بود که همه رو با زهر و آتش نابود میکرد
و من شکوفه هلوی مست کننده اون بودم🌸
👑اون شاه بود و حکم کرد که سرزمینم رو غارت میکنه و منو هم به عنوان غنیمتش اسیر میکنه
من سرزمینم رو تسلیم کردم ولی اجازه ندادم کسی اونو غارت کنه
در مقابلش تعظیم کردم، باهاش معامله کردم ، به قدرتش اضافه کردم ولی اجازه ندادم منو اسیر و برده خودش کنه 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🌸🔥🔥🔥🔥🔥🔥
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
ژانر رمان: #تاریخی #تخیلی #عاشقانه #بزرگسال #دارک
🔞🔞🔞🔞داستان شاهدختی که توسط یک فرمانروای خشن و ملکه همجنسگرای اون اسیر میشه و تمام تلاشش رو میکنه که از دستشون فرار کنه ولی اونا علاقه جنون آمیزی نسبت به اون دارن برای همین.........
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
⚠️ دوستان توجه کنید چون رمان آنلاین هست با صحنه های باز مینویسم و در فایل pdf این رمان صحنه ها حذف میشوند پس زیر ۱۸ سال عضو نشوند🔞
💥نحوه پارت گذاری :
پنج شنبه و جمعه هر هفته
https://tttttt.me/shahooshekofehoolo
👍163❤28👏10🤔9😁6🔥4🥰3🖕2😱1🤣1
👍39❤9👎3🔥3👏3🤔3🥰2
👍25❤1
👍21😁16❤7🤔7
#پ_۲۷
اول متوجه حضور من پشت در نشد، خم شد و لنگهی دیگر در را باز کرد و همزمان که آمد بلند شود مرا دید.
به ثانیه نکشید که آن نگاه آشنا نه تنها در چشمانش که در کل چهرهاش پخش شد و باز همان اولین کلمهی دیدار قبل را تکرار کرد:
_بَــه
توی دلم گفتم به و مرض!
مسیر نگاهم را عوض کردم و در حالی که به ماشین پشت سرش نگاه میکردم گفتم:
_با گلستان خانم کار دارم، صداشون میزنید؟
چند لحظه به سکوت گذشت،
دیدم از جایش تکان نمیخورد چشمانم را برگرداندم توی صورتش و طوری نگاهش کردم که یعنی:
«مگه کری؟ برو مادربزرگتو صدا کن دیگه»
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_بگم کی دم در کارش داره؟
نمیدانم از کجا اما یک جورهایی مطمئن بودم اسمم را میداند و از قصد میخواهد اذیت کند.
اخمهایم را در هم کشیدم و با حرص و غضب نگاهش کردم.
کنار چشمهایش چین خورد و چهرهاش رنگ خنده گرفت.
خیلی دلم میخواست بگویم برو بگو:
«همونی که جواب سلاممو نداد و حالمو گرفت کارت داره»
اما احساس کردم این برخوردها و کَـلکَـل نامحسوس میان ما دارد به یک بازی تبدیل میشود، یک بازی که کمی، فقط کمی ته دلم را قلقلک میداد.
و این مرا ترسانده بود! همینم مانده بود با پسر همسایه وارد بازی «اَره بده تیشه بگیر» بشوم.
در مسلک ما مهم نبود رابطهی تو با یک پسر چیست! فرقی نمیکرد دل و قلوه رد و بدل میکنید یا اَره و تیشه؛ در این میان پررنگترین مسئله آبرو بود.
هر حرکتی که باعث میشد نگاه مردم به تو جلب شود و دهانشان را به پچ پچ بیندازد خطری بود برای آبروی خانواده.
فرقی نمیکرد شاد هستی و قهقهه میزنی، ناراحتی و زار میزنی یا عصبانی هستی و فریاد میزنی... تنها مهم بود که احساست، کلامت و کلا وجودت عیان نباشد.
مهم بود که آسه بروی و آسه بیایی؛ انگار که نامرئی هستی و کوچه و خیابان تو را نمیبینند.
تو دختر بودی و ناگزیر نجیب!
و دختر نجیب را چه به شلوغ کاری.
پس احساس خطر کردم و راه بازی را بستم...
https://tttttt.me/+SDKTB9kMbSMxMDhk
https://tttttt.me/+SDKTB9kMbSMxMDhk
اول متوجه حضور من پشت در نشد، خم شد و لنگهی دیگر در را باز کرد و همزمان که آمد بلند شود مرا دید.
به ثانیه نکشید که آن نگاه آشنا نه تنها در چشمانش که در کل چهرهاش پخش شد و باز همان اولین کلمهی دیدار قبل را تکرار کرد:
_بَــه
توی دلم گفتم به و مرض!
مسیر نگاهم را عوض کردم و در حالی که به ماشین پشت سرش نگاه میکردم گفتم:
_با گلستان خانم کار دارم، صداشون میزنید؟
چند لحظه به سکوت گذشت،
دیدم از جایش تکان نمیخورد چشمانم را برگرداندم توی صورتش و طوری نگاهش کردم که یعنی:
«مگه کری؟ برو مادربزرگتو صدا کن دیگه»
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_بگم کی دم در کارش داره؟
نمیدانم از کجا اما یک جورهایی مطمئن بودم اسمم را میداند و از قصد میخواهد اذیت کند.
اخمهایم را در هم کشیدم و با حرص و غضب نگاهش کردم.
کنار چشمهایش چین خورد و چهرهاش رنگ خنده گرفت.
خیلی دلم میخواست بگویم برو بگو:
«همونی که جواب سلاممو نداد و حالمو گرفت کارت داره»
اما احساس کردم این برخوردها و کَـلکَـل نامحسوس میان ما دارد به یک بازی تبدیل میشود، یک بازی که کمی، فقط کمی ته دلم را قلقلک میداد.
و این مرا ترسانده بود! همینم مانده بود با پسر همسایه وارد بازی «اَره بده تیشه بگیر» بشوم.
در مسلک ما مهم نبود رابطهی تو با یک پسر چیست! فرقی نمیکرد دل و قلوه رد و بدل میکنید یا اَره و تیشه؛ در این میان پررنگترین مسئله آبرو بود.
هر حرکتی که باعث میشد نگاه مردم به تو جلب شود و دهانشان را به پچ پچ بیندازد خطری بود برای آبروی خانواده.
فرقی نمیکرد شاد هستی و قهقهه میزنی، ناراحتی و زار میزنی یا عصبانی هستی و فریاد میزنی... تنها مهم بود که احساست، کلامت و کلا وجودت عیان نباشد.
مهم بود که آسه بروی و آسه بیایی؛ انگار که نامرئی هستی و کوچه و خیابان تو را نمیبینند.
تو دختر بودی و ناگزیر نجیب!
و دختر نجیب را چه به شلوغ کاری.
پس احساس خطر کردم و راه بازی را بستم...
https://tttttt.me/+SDKTB9kMbSMxMDhk
https://tttttt.me/+SDKTB9kMbSMxMDhk
👍114❤20😁4🤔4🥰3