✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
وسط تابستون گُر گرفته تلفن استیجاریِ مايهى دلخوشى بود! شمارهتو از حفظ ميگرفتم و همونطور كه سيم تلفنو دور انگشتم مىپيچيدم و مثل پاندول ساعت اينور اونور ميرفتم سرپا بودم جواب بدى. آخه يار وقتى صدات كِز مىكرد توى گوشم انگارى زمينو خاموش كرده باشن، فقط نحوه ادا كردن سلامتو صدبار حلاجى مىكردم! دلم مىخواست دكمههاى تلفنو از جا بكنم و آغوشتو بيارم روى خط ولى خوب شونههاى پَتوپهنت رضا نمىداد. با چه عقلى تلفنو يه جور نساخته بودن بشه دست يارُ گرفت و برد حياط بزرگهى پشت باغ و كلى چرخ زد. چرا قدِ يه بوسه فرصت نمىداد نقل مكان كنى اون ور تلفن و برگردى. اون روزا شده بودم تلفنچى و قوارهی تنم "انتظار" بود و دلم هُرى مىريخت پايين كه نكنه صدات از سيماى ِ تلفن كل شهر پخش بشه و همه دربهدر ِ يه صدا بشن و يار از دست بره! آخه اون شهر قد يه ديوونه بيشتر جا نداشت كه من بودم!
✳ شرکتکنندهی شماره #پانزده: خانم فرزانه رضایی
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 12
👍👍👍👍👍👍👍👍 63%
👥 19 people voted so far.
وسط تابستون گُر گرفته تلفن استیجاریِ مايهى دلخوشى بود! شمارهتو از حفظ ميگرفتم و همونطور كه سيم تلفنو دور انگشتم مىپيچيدم و مثل پاندول ساعت اينور اونور ميرفتم سرپا بودم جواب بدى. آخه يار وقتى صدات كِز مىكرد توى گوشم انگارى زمينو خاموش كرده باشن، فقط نحوه ادا كردن سلامتو صدبار حلاجى مىكردم! دلم مىخواست دكمههاى تلفنو از جا بكنم و آغوشتو بيارم روى خط ولى خوب شونههاى پَتوپهنت رضا نمىداد. با چه عقلى تلفنو يه جور نساخته بودن بشه دست يارُ گرفت و برد حياط بزرگهى پشت باغ و كلى چرخ زد. چرا قدِ يه بوسه فرصت نمىداد نقل مكان كنى اون ور تلفن و برگردى. اون روزا شده بودم تلفنچى و قوارهی تنم "انتظار" بود و دلم هُرى مىريخت پايين كه نكنه صدات از سيماى ِ تلفن كل شهر پخش بشه و همه دربهدر ِ يه صدا بشن و يار از دست بره! آخه اون شهر قد يه ديوونه بيشتر جا نداشت كه من بودم!
✳ شرکتکنندهی شماره #پانزده: خانم فرزانه رضایی
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 12
👍👍👍👍👍👍👍👍 63%
👥 19 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
-داستان تلفن-
این قصه قرار نیست جایزه ببرد. قرار است هزارها نفر بیایند و آن انگشت چپهی شصت را فشار دهند و بنویسند که خوششان نیامده. قرار است «هو» شَوَم.
خیلی مهم نیست. این، داستان «آبرو»ی خانوادهی ماست که باید در کوتاهترین حالت ممکن نوشته شود. پانصد کلمه.
*
نباید کار سختی باشد. وقتی تلفن زنگ خورد، جز صدای نفس و هقهقهای فهیمه چیز دیگری نشنیدم.
«هق هق»، یک کلمه، یا در سختگیرانه ترین حالت، دو کلمه به حساب میآید. اما کل قضیه، توی همین چهارتا «حرف» تمام میشود.
*
سر شیفتم. در خانهی سالمندان. پیجم میکنند : «خانم ذیلائی، تلفن».
حالا منم که ایستادهام زل زده به گل گلهای صورتی و آبی ملافهی مچالهِی تخت. فاصلهی کوتاهی است بین پردهی گوشم و هفت سوراخِ غمگینِ روی گوشیِتلفن. بینِ یک خانوادهی «شریف» و یک خانوادهی «بی آبرو».
*
فردا، داستان خانوادهی ما تیتر روزنامه میشود. حبیب،برادرم، لباسهاش را کنده و رفته توی حمام. شیرین ماتش برده. هر چه تقلا کرده نتوانسته خودش را از زیر دستهاش بِکِشد بیرون. حتماً اسمش را کامل نمینویسند شاید فقط بنویسند «ح.ز». باید زنگ بزنم به ادیتور روزنامه، بگویم ذیلائی با دال،ذال است.
لابد تیتر میزنند:« تجاوز به محارم. قربانی، دختری سیزده ساله است.»
شاید هم بنویسند: « تأثیر ماهواره »
*
باید زنگ بزنم بگویم بابا خدابیامرز، اصلأ نمیگذاشت پای ورق و ماهواره به خانه ما باز شود. یکبار هم کارتهای فوتبالِ حبیب را قیچی کرد. چون شرطبندی، حرام است.
نباید حرف ماهواره را بیاورند. تن بابا تویگور بلرزد. باید برگردم خانه. سر فهیمه را گِرد کنم توی بغلم.
*
داستان همینجا ناتمام میشود.
ناتمام.
مثلِ غصهی من، که حالا هم خانوادهی قربانی است، هم متجاوز
✳ شرکتکنندهی شماره #هفده: خانم مریم شفیقپور
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍 40%
👎🏻 - 6
👍👍👍👍👍👍👍👍 60%
👥 10 people voted so far.
-داستان تلفن-
این قصه قرار نیست جایزه ببرد. قرار است هزارها نفر بیایند و آن انگشت چپهی شصت را فشار دهند و بنویسند که خوششان نیامده. قرار است «هو» شَوَم.
خیلی مهم نیست. این، داستان «آبرو»ی خانوادهی ماست که باید در کوتاهترین حالت ممکن نوشته شود. پانصد کلمه.
*
نباید کار سختی باشد. وقتی تلفن زنگ خورد، جز صدای نفس و هقهقهای فهیمه چیز دیگری نشنیدم.
«هق هق»، یک کلمه، یا در سختگیرانه ترین حالت، دو کلمه به حساب میآید. اما کل قضیه، توی همین چهارتا «حرف» تمام میشود.
*
سر شیفتم. در خانهی سالمندان. پیجم میکنند : «خانم ذیلائی، تلفن».
حالا منم که ایستادهام زل زده به گل گلهای صورتی و آبی ملافهی مچالهِی تخت. فاصلهی کوتاهی است بین پردهی گوشم و هفت سوراخِ غمگینِ روی گوشیِتلفن. بینِ یک خانوادهی «شریف» و یک خانوادهی «بی آبرو».
*
فردا، داستان خانوادهی ما تیتر روزنامه میشود. حبیب،برادرم، لباسهاش را کنده و رفته توی حمام. شیرین ماتش برده. هر چه تقلا کرده نتوانسته خودش را از زیر دستهاش بِکِشد بیرون. حتماً اسمش را کامل نمینویسند شاید فقط بنویسند «ح.ز». باید زنگ بزنم به ادیتور روزنامه، بگویم ذیلائی با دال،ذال است.
لابد تیتر میزنند:« تجاوز به محارم. قربانی، دختری سیزده ساله است.»
شاید هم بنویسند: « تأثیر ماهواره »
*
باید زنگ بزنم بگویم بابا خدابیامرز، اصلأ نمیگذاشت پای ورق و ماهواره به خانه ما باز شود. یکبار هم کارتهای فوتبالِ حبیب را قیچی کرد. چون شرطبندی، حرام است.
نباید حرف ماهواره را بیاورند. تن بابا تویگور بلرزد. باید برگردم خانه. سر فهیمه را گِرد کنم توی بغلم.
*
داستان همینجا ناتمام میشود.
ناتمام.
مثلِ غصهی من، که حالا هم خانوادهی قربانی است، هم متجاوز
✳ شرکتکنندهی شماره #هفده: خانم مریم شفیقپور
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍 40%
👎🏻 - 6
👍👍👍👍👍👍👍👍 60%
👥 10 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
همیشه تمام تلاشش را می کرد تا سختی های زندگی را احساس نکنیم و تمام بار مشکلات را خودش به دوش می کشید. این آخری ها شرایط خیلی سخت شده بود. قرار بود بره و تا نهایت یک ماه دیگه با دست پر برگرده ولی دیگه خبری ازش نشد....
برای گذران زندگی من و مادر مجبور به دست فروشی شدیم. در این میان بود که همسر زهرا در حین باربری ساختمان از اون بالا افتاد و رفت تو کما. زهرا هم با دو تا بچه ی قد و نیم قد به خانه ی ما روانه شد.
روزهای سختی را گذروندیم ولی الان دیگه به این شرایط عادت کردم. شونه هام هم برای به دوش کشیدن مشکلات پهن تر شدن. این خروس بی محل ما هم تا آفتاب میزنه آنقدر میخونه که از خوابیدن پشیمونت کنه. سر و صدای مادر و نرگس از اتاق کناری به گوش میرسه....
زهرا هیچ وقت این صبح زود از خونه بیرون نمی رفت. گوشی تلفن روی تشکش افتاده ، در خونه هم باز مونده... نکنه برای شوهرش اتفاقی افتاده. ناگهان نیرویی در این تن خواب آلود و افسرده تکانم داد و از رختخواب جدام کرد.
باورم نمی شد زهرا رفته بود. تازه اولین پرتوهای خورشید رویِ گوشیِ افتاده رو تشک، خودشون را نشون میدادن. اون طرف تر تنگ ماهی عید هم روی زمین افتاده بود و ماهی ای که برای عیدی نرگس خریده بودم جون داده بود.
تمام روزهای سختی که از رفتن پدر گذرونده بودیم، جلوی چشمام زنده شد. از وقتی که اولین کیف مدرسه را خریدم ولی به جای کتاب، با وسایل دست فروشی آن را پر می کردم و با طلوع آفتاب و تا آخر شب در تلاش فروش دستمال های آشپزخانه ای بودم که مادر می دوخت. آن روز که به خانه برگشتم و مادر از فشار غصه و کار بیهوش روی زمین افتاده بود. بازگشت زهرا به خانه و تمام سختی های دیگه....
صدای کوبیدن درب خانه در آوازهای این خروس سمج پیچیده بود. درست مثل گروهی که طبل و نوحه ی زندگی مرا میزند...دیگر توانی برای نفس هایم باقی نمانده بود چه برسد به باز کردن در. نرگس با وجود سن کمش تمام نگرانی ها و استرس ها را احساس می کرد ولی با تردید به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. زهرا با یه آقایی از پشت در پیدا شدن. باورم نمی شد.... یعنی خودش بود....آره خودش بود. پدر بعد از پنج سال بالاخره به خونه بازگشت.
✳ شرکتکنندهی شماره #هجده: خانم راضیه صفری
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 57%
👥 7 people voted so far.
همیشه تمام تلاشش را می کرد تا سختی های زندگی را احساس نکنیم و تمام بار مشکلات را خودش به دوش می کشید. این آخری ها شرایط خیلی سخت شده بود. قرار بود بره و تا نهایت یک ماه دیگه با دست پر برگرده ولی دیگه خبری ازش نشد....
برای گذران زندگی من و مادر مجبور به دست فروشی شدیم. در این میان بود که همسر زهرا در حین باربری ساختمان از اون بالا افتاد و رفت تو کما. زهرا هم با دو تا بچه ی قد و نیم قد به خانه ی ما روانه شد.
روزهای سختی را گذروندیم ولی الان دیگه به این شرایط عادت کردم. شونه هام هم برای به دوش کشیدن مشکلات پهن تر شدن. این خروس بی محل ما هم تا آفتاب میزنه آنقدر میخونه که از خوابیدن پشیمونت کنه. سر و صدای مادر و نرگس از اتاق کناری به گوش میرسه....
زهرا هیچ وقت این صبح زود از خونه بیرون نمی رفت. گوشی تلفن روی تشکش افتاده ، در خونه هم باز مونده... نکنه برای شوهرش اتفاقی افتاده. ناگهان نیرویی در این تن خواب آلود و افسرده تکانم داد و از رختخواب جدام کرد.
باورم نمی شد زهرا رفته بود. تازه اولین پرتوهای خورشید رویِ گوشیِ افتاده رو تشک، خودشون را نشون میدادن. اون طرف تر تنگ ماهی عید هم روی زمین افتاده بود و ماهی ای که برای عیدی نرگس خریده بودم جون داده بود.
تمام روزهای سختی که از رفتن پدر گذرونده بودیم، جلوی چشمام زنده شد. از وقتی که اولین کیف مدرسه را خریدم ولی به جای کتاب، با وسایل دست فروشی آن را پر می کردم و با طلوع آفتاب و تا آخر شب در تلاش فروش دستمال های آشپزخانه ای بودم که مادر می دوخت. آن روز که به خانه برگشتم و مادر از فشار غصه و کار بیهوش روی زمین افتاده بود. بازگشت زهرا به خانه و تمام سختی های دیگه....
صدای کوبیدن درب خانه در آوازهای این خروس سمج پیچیده بود. درست مثل گروهی که طبل و نوحه ی زندگی مرا میزند...دیگر توانی برای نفس هایم باقی نمانده بود چه برسد به باز کردن در. نرگس با وجود سن کمش تمام نگرانی ها و استرس ها را احساس می کرد ولی با تردید به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. زهرا با یه آقایی از پشت در پیدا شدن. باورم نمی شد.... یعنی خودش بود....آره خودش بود. پدر بعد از پنج سال بالاخره به خونه بازگشت.
✳ شرکتکنندهی شماره #هجده: خانم راضیه صفری
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 57%
👥 7 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم
گفتم چرا من این گناهو گردن بگیرم؟خورشید خودش بیدارت میکنه؛
سر صبحی داشت رو صورتت میرقصید.
حیف که این کار لعنتی نذاشت بیشتر نگات کنم.
حالا تو پاشو...
پاشو رو تختی رو صاف و صوف کن
یه چایی دم کن...
پاشو نفس بکش ریحانه جانم
پاشوخانومم!حیف اون نور نیست که پشت پنجره بمونه؟
نکنه تاریک شه خونهی آرزوهامون!
پاشو علی قربونت بره...
الو ریحانه؟
گوشی دستته؟!
✳ شرکتکنندهی شماره #نوزده : خانم فرانک پیروزه
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍 30%
👎🏻 - 7
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 10 people voted so far.
خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم
گفتم چرا من این گناهو گردن بگیرم؟خورشید خودش بیدارت میکنه؛
سر صبحی داشت رو صورتت میرقصید.
حیف که این کار لعنتی نذاشت بیشتر نگات کنم.
حالا تو پاشو...
پاشو رو تختی رو صاف و صوف کن
یه چایی دم کن...
پاشو نفس بکش ریحانه جانم
پاشوخانومم!حیف اون نور نیست که پشت پنجره بمونه؟
نکنه تاریک شه خونهی آرزوهامون!
پاشو علی قربونت بره...
الو ریحانه؟
گوشی دستته؟!
✳ شرکتکنندهی شماره #نوزده : خانم فرانک پیروزه
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍 30%
👎🏻 - 7
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 10 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
در شگفت ماندهای از جبر این ظلم محدود؛ انتزاعی انسانی؛ واگویهای ناقص و ناقضِ لامکانی مظلوم. اوروبروس! دیوارها اختراعی بود برای انحصار شادی شبانه و نمود قلمرو حیوانی. حالا بالها شکسته، زیبایی به گوشهای خزیده که حتی هنر عجزه مانده از وصف. دیوارها مرزهای خودخواسته، شتکِ فسردگی میزنند، غلیظ، مثل قلب تپندهی زندانیی که جرم بینقابی داشت.
و تو شگفتا میزنی با های و هوی نفست. این انتخاب طبیعیت نبود ولی چاره چیست؟ یا نقش میگیری یا سایه میسازی؛ اشباحی که ابزار قدرتاند. و حالا هیچ کدام را نمیخواهی.
«زیبایی تنها ربایندهی افکار است که سزاوار اعتناست.» این را آن تزار ژندهپوش میگفت که بین دیوارها گیر افتاده بود. زیبایی؛ با آن شلال سیاهی که رقصنده است جاذبهی بهشت دارد. بالهاش را چیدهاند و گاه گوشه میگیرد؛ ولی نوای پاکوبههاش از دیوارها میگذرد؛ جرنگ جرنگ موهاش وقت سماع زمینیش حلقههای آشفته میگسلاند؛ و عطر عریان باکرهاش، مستی منزه است. میدانی و همین را میخواهی. اما غروری ابلهانه داری و ترس از دیوارها؛ ترس از ارتعاش زیبایی و آوار دیوارها؛ هراس از دنیایی که هنوز کشف نکردیش و فقط با شعاع نوری میتوانی ببینیش که اندامهاش میسازند، با هر قوسی که میگیرند.
توی تاریکنا، گریههای زیبایی را میشنوی. از کوری آدمها مینالد و ترس طاعون دارد، مبادا توی سیاهیها بماند. بلند میشوی و میدانی اگر پیداش نکنی، توی تاریکی خواهی مرد و بیرون دیوارها نخواهی دید.
موسیقی توی کلامت میاندازی و با تپش شقیقههای مضطربت آهنگ میسازی. صداش میکنی و خودت میچرخی. نور فضا را پر میکند. زیبایی میخندد، دیوارها میلرزند. عطرش فضا را آغشته، جرنگ جرنگِ گوارایی جاری شده و حالا نادانسته در آغوشش کشیدهای.
تمام شهر پر از دیوار است، تنیدهی دور آدمها.
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست: آقای مسعود ایرانی
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 8 people voted so far.
در شگفت ماندهای از جبر این ظلم محدود؛ انتزاعی انسانی؛ واگویهای ناقص و ناقضِ لامکانی مظلوم. اوروبروس! دیوارها اختراعی بود برای انحصار شادی شبانه و نمود قلمرو حیوانی. حالا بالها شکسته، زیبایی به گوشهای خزیده که حتی هنر عجزه مانده از وصف. دیوارها مرزهای خودخواسته، شتکِ فسردگی میزنند، غلیظ، مثل قلب تپندهی زندانیی که جرم بینقابی داشت.
و تو شگفتا میزنی با های و هوی نفست. این انتخاب طبیعیت نبود ولی چاره چیست؟ یا نقش میگیری یا سایه میسازی؛ اشباحی که ابزار قدرتاند. و حالا هیچ کدام را نمیخواهی.
«زیبایی تنها ربایندهی افکار است که سزاوار اعتناست.» این را آن تزار ژندهپوش میگفت که بین دیوارها گیر افتاده بود. زیبایی؛ با آن شلال سیاهی که رقصنده است جاذبهی بهشت دارد. بالهاش را چیدهاند و گاه گوشه میگیرد؛ ولی نوای پاکوبههاش از دیوارها میگذرد؛ جرنگ جرنگ موهاش وقت سماع زمینیش حلقههای آشفته میگسلاند؛ و عطر عریان باکرهاش، مستی منزه است. میدانی و همین را میخواهی. اما غروری ابلهانه داری و ترس از دیوارها؛ ترس از ارتعاش زیبایی و آوار دیوارها؛ هراس از دنیایی که هنوز کشف نکردیش و فقط با شعاع نوری میتوانی ببینیش که اندامهاش میسازند، با هر قوسی که میگیرند.
توی تاریکنا، گریههای زیبایی را میشنوی. از کوری آدمها مینالد و ترس طاعون دارد، مبادا توی سیاهیها بماند. بلند میشوی و میدانی اگر پیداش نکنی، توی تاریکی خواهی مرد و بیرون دیوارها نخواهی دید.
موسیقی توی کلامت میاندازی و با تپش شقیقههای مضطربت آهنگ میسازی. صداش میکنی و خودت میچرخی. نور فضا را پر میکند. زیبایی میخندد، دیوارها میلرزند. عطرش فضا را آغشته، جرنگ جرنگِ گوارایی جاری شده و حالا نادانسته در آغوشش کشیدهای.
تمام شهر پر از دیوار است، تنیدهی دور آدمها.
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست: آقای مسعود ایرانی
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 8 people voted so far.
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
🔺دوره اول مسابقه مجازی #عکس_نوشت William Eggleston @adabi_aut
🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید.
⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید.
@adabi_aut
⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید.
@adabi_aut
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید. ⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید. @adabi_aut»
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید. ⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید. @adabi_aut
🚫مهلت ارسال آثار تا جمعه ۸ فروردین ماه ساعت ۱۲ شب تمدید شد🚫
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🚫مهلت ارسال آثار تا جمعه ۸ فروردین ماه ساعت ۱۲ شب تمدید شد🚫»
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران باشد
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
احمدرضا احمدی
#شعر_معاصر
@adabi_aut
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران باشد
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
احمدرضا احمدی
#شعر_معاصر
@adabi_aut
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
اصلا چی می شد اگر این تلفن اختراع نمی شد؟
حداقل این دلِ لعنتی گاه و بی گاه هوای صداتو نمی کرد.
بهت گفته بودم تلفن خونه ی عزیزجون یه غم عجیبی داره؟
میدونی چرا؟چون دیگه آقاجون زنده نیست که بخواد زنگ بزنه بهش،عزیزجونم کلی دلبری کنه براش.
ما که مثلا فرق می کنیم پیشرفت کردیم،موبایل داریم.
ولی نه تو یادم میفتی و زنگ میزنی نه من میتونم برات دلبری کنم
آخه ما جدیدا تکلیفمون معلوم نیست...
اصلا نمی دونیم مال هم هستیم یا نه؟!
بگذریم...
خواستم بگم رفیق کلی دلبری مونده تو دلم که اگر بازم زنگ نزنی بهم،که اگر بازم یادم نکنی و دلت تنگ نشه واسم،یهو بغض میشه میاد تو گلوم.
بغضم کهنه بشه چشام بارونی میشه،مگه نگفتی عاشق چشمامی؟مگه نگفتی غلط کرده هر کی بارونیشون کنه؟ حالا خودت...
اصلا خودت کجایی؟
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_یک: خانم میترا ماکوئی
@adabi_aut
👍🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 4 people voted so far.
اصلا چی می شد اگر این تلفن اختراع نمی شد؟
حداقل این دلِ لعنتی گاه و بی گاه هوای صداتو نمی کرد.
بهت گفته بودم تلفن خونه ی عزیزجون یه غم عجیبی داره؟
میدونی چرا؟چون دیگه آقاجون زنده نیست که بخواد زنگ بزنه بهش،عزیزجونم کلی دلبری کنه براش.
ما که مثلا فرق می کنیم پیشرفت کردیم،موبایل داریم.
ولی نه تو یادم میفتی و زنگ میزنی نه من میتونم برات دلبری کنم
آخه ما جدیدا تکلیفمون معلوم نیست...
اصلا نمی دونیم مال هم هستیم یا نه؟!
بگذریم...
خواستم بگم رفیق کلی دلبری مونده تو دلم که اگر بازم زنگ نزنی بهم،که اگر بازم یادم نکنی و دلت تنگ نشه واسم،یهو بغض میشه میاد تو گلوم.
بغضم کهنه بشه چشام بارونی میشه،مگه نگفتی عاشق چشمامی؟مگه نگفتی غلط کرده هر کی بارونیشون کنه؟ حالا خودت...
اصلا خودت کجایی؟
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_یک: خانم میترا ماکوئی
@adabi_aut
👍🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 4 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
بعضی وقت ها دل آدم بدجور میگیرد؛ دلیلش را اصلا نمیدانی با خودت میگویی شاید برای کسی دلت تنگ است ، یا اینکه تیر نگاهی بر قلبت خورده است یا شاید هم اتفاق خاصی در حال رخ دادن است نه نه شاید هم دلت اتفاق خاصی میخواهد ؛ همان اتفاقی که درونش همان کسی باشد که دلت برایش تنگ است و تیر نگاهش به قلبت خورده است و او همان اتفاق خاص زندگی توست.
کنار تو که هستم قلبم منظم تر از منظم میزند ، کنار تو که هستم انگار کل آرامش جهان یکجا در من جمع میشود،کنار تو که هستم خوشبخت ترین آدم روی زمینم ، کنار تو هیچ کدام از بحران های جهان را درک نمیکنم اصلا نمیدانم غیر از دوری تو چه بحران دیگری در جهان می تواند وجود داشته باشد ؛ در سرم هوایی غیر از هوایت وجود ندارد و هوای تو که به سرم میزند هوایی میشوم و نمیدانم کجایم؛ وقتی نزدیکت هستم حس تلاقی هوای بازدمت با هوای دمم مرا دیوانه میکند .
خلاصه بگویم " در سرم باز هواییست که طوفانی توست ... "
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_دو: خانم عاطفه جهرمیزاده
@adabi_aut
👍🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 66%
👎🏻 - 1
👍👍👍👍 33%
👥 3 people voted so far.
بعضی وقت ها دل آدم بدجور میگیرد؛ دلیلش را اصلا نمیدانی با خودت میگویی شاید برای کسی دلت تنگ است ، یا اینکه تیر نگاهی بر قلبت خورده است یا شاید هم اتفاق خاصی در حال رخ دادن است نه نه شاید هم دلت اتفاق خاصی میخواهد ؛ همان اتفاقی که درونش همان کسی باشد که دلت برایش تنگ است و تیر نگاهش به قلبت خورده است و او همان اتفاق خاص زندگی توست.
کنار تو که هستم قلبم منظم تر از منظم میزند ، کنار تو که هستم انگار کل آرامش جهان یکجا در من جمع میشود،کنار تو که هستم خوشبخت ترین آدم روی زمینم ، کنار تو هیچ کدام از بحران های جهان را درک نمیکنم اصلا نمیدانم غیر از دوری تو چه بحران دیگری در جهان می تواند وجود داشته باشد ؛ در سرم هوایی غیر از هوایت وجود ندارد و هوای تو که به سرم میزند هوایی میشوم و نمیدانم کجایم؛ وقتی نزدیکت هستم حس تلاقی هوای بازدمت با هوای دمم مرا دیوانه میکند .
خلاصه بگویم " در سرم باز هواییست که طوفانی توست ... "
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_دو: خانم عاطفه جهرمیزاده
@adabi_aut
👍🏻 - 2
👍👍👍👍👍👍👍👍 66%
👎🏻 - 1
👍👍👍👍 33%
👥 3 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
به خانه آمد
ساک پسر کوچولواش را گذاشت کنار دیوار
به محض نشستن تلفن رها شده روی تخت را دید
لبخندی با یادآوری خاطره ی آنروز روی لبانش نقش بست
یک هفته ی پیش را میگویم..
خبر زایمانش را به شوهر از شیفت کاری برگشته اش، داده بودند..
نگاهشان به هم گره خورد
خندیدند از تـــــه دل
آخه رؤیای سه نفره شدنشان به واقعیت تبدیل شده بود ..
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_دو: خانم زهرا شاه حسینی
@adabi_aut
👍🏻 - 1
👍👍 25%
👎🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍👍👍 75%
👥 4 people voted so far.
به خانه آمد
ساک پسر کوچولواش را گذاشت کنار دیوار
به محض نشستن تلفن رها شده روی تخت را دید
لبخندی با یادآوری خاطره ی آنروز روی لبانش نقش بست
یک هفته ی پیش را میگویم..
خبر زایمانش را به شوهر از شیفت کاری برگشته اش، داده بودند..
نگاهشان به هم گره خورد
خندیدند از تـــــه دل
آخه رؤیای سه نفره شدنشان به واقعیت تبدیل شده بود ..
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_دو: خانم زهرا شاه حسینی
@adabi_aut
👍🏻 - 1
👍👍 25%
👎🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍👍👍 75%
👥 4 people voted so far.
درباره نیکلایگوگول و شنل اش
گوگول بنیانگذار سبک رئالیسم انتقادی در ادبیات روسی و یکی از بزرگترین طنزپردازان جهان است.
گوگول از سال ۱۸۳۵ تا ۱۸۴۲ مشغول نگارش مجموعهٔ داستانهای پترزبورگی (شامل داستانهای دماغ، پرتره، کالسکه، بلوار نفسکی، یادداشتهای یک دیوانه و شنل) بود که در آنها استادیِ نویسنده در قلمروهای جدیدی جلوه مییافت: گوگول در این داستانها در مقام روایتگر شهرها رخ مینماید که عمق تضادهای اجتماعی موجود در شهر را به چشم دیده و دریافته است.
گوگول نویسندهای است با قریحهٔ استثنایی. تأثیر او بر نویسندگان پس از خود عظیم و همهجانبه است. گوگول جایگاه شیوهٔ رئالیسم انتقادی را در ادبیات محکم کرد و سمت و سویی در ادبیات روسیه به وجود آورد که بحق «محور گوگول» نام گرفت.
شنل:
شنل در قالب کتابی مجزا در سال 1842 منتشر شد. داستان شنل تأثیر زیادی بر ادبیات روسیه داشتهاست که این امر باعث گفتهٔ معروف فئودور داستایفسکی شد که گفت: «ما همه از شنل گوگول درآمدهایم.» بر پایهٔ این داستان، نمایشنامهها و فیلمهای گوناگونی ساخته شدهاست.
@adabi_aut
گوگول بنیانگذار سبک رئالیسم انتقادی در ادبیات روسی و یکی از بزرگترین طنزپردازان جهان است.
گوگول از سال ۱۸۳۵ تا ۱۸۴۲ مشغول نگارش مجموعهٔ داستانهای پترزبورگی (شامل داستانهای دماغ، پرتره، کالسکه، بلوار نفسکی، یادداشتهای یک دیوانه و شنل) بود که در آنها استادیِ نویسنده در قلمروهای جدیدی جلوه مییافت: گوگول در این داستانها در مقام روایتگر شهرها رخ مینماید که عمق تضادهای اجتماعی موجود در شهر را به چشم دیده و دریافته است.
گوگول نویسندهای است با قریحهٔ استثنایی. تأثیر او بر نویسندگان پس از خود عظیم و همهجانبه است. گوگول جایگاه شیوهٔ رئالیسم انتقادی را در ادبیات محکم کرد و سمت و سویی در ادبیات روسیه به وجود آورد که بحق «محور گوگول» نام گرفت.
شنل:
شنل در قالب کتابی مجزا در سال 1842 منتشر شد. داستان شنل تأثیر زیادی بر ادبیات روسیه داشتهاست که این امر باعث گفتهٔ معروف فئودور داستایفسکی شد که گفت: «ما همه از شنل گوگول درآمدهایم.» بر پایهٔ این داستان، نمایشنامهها و فیلمهای گوناگونی ساخته شدهاست.
@adabi_aut
Audio
#شنل
قسمت اول
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
قسمت اول
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
Audio
#شنل
قسمت دوم
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
قسمت دوم
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
Audio
#شنل
قسمت سوم
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
قسمت سوم
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
Audio
#شنل
قسمت آخر
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
قسمت آخر
نویسنده: #نیکلای_گوگول -ترجمه:حسن افشار
راوی: #میشا_وکیلی
با قطعاتی از موسیقی فولکور روسی
کارگردانی و تنظیم: #حسین_آشتیانی
@adabi_aut
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
تلفن قدیمی خانه ی مان ، آری ، همان است با صدای نوستالژی اش چه خاطره ها که در دلش جای نداد ، یادت آمد؟چقدر خندیدیم ،چقدر اشک ریختیم ، خبر خوشحال کننده ی قدم نو رسیده عمه زری یا آن خبر تلخ فوت مادربزگ چه یادت آمد؟
راستی چه برسرمان آمد؟ آن روزها خاطره شد و گذشت یا ازآن نوستالژی ها گذشتیم؟
صدای تیک تیک گرفتن شماره و اجبار به حفظ آن ، آری هنوز از برم همان شماره ی ۷۵۱۴۲۷۰، ساده و بدون پیش شماره و کد.تا دلم می گرفت سریع بدون استخاره شماره ات را میگرفتم و سیم پیچ خورده اش را ده دور دور انگشتانم می چرخاندم تا فقط صدای گرم بله ات را بشنوم و دلم قنچ برود و هزار حرف گفته و نا گفته مان که در سوراخ های مارپیچش رد و بدل میشد ، راستی چه شد آن روزها هنوزم دلم همان تلفن کهنه را میخواهد...
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_چهار: خانم ستاره مرادی
@adabi_aut
تلفن قدیمی خانه ی مان ، آری ، همان است با صدای نوستالژی اش چه خاطره ها که در دلش جای نداد ، یادت آمد؟چقدر خندیدیم ،چقدر اشک ریختیم ، خبر خوشحال کننده ی قدم نو رسیده عمه زری یا آن خبر تلخ فوت مادربزگ چه یادت آمد؟
راستی چه برسرمان آمد؟ آن روزها خاطره شد و گذشت یا ازآن نوستالژی ها گذشتیم؟
صدای تیک تیک گرفتن شماره و اجبار به حفظ آن ، آری هنوز از برم همان شماره ی ۷۵۱۴۲۷۰، ساده و بدون پیش شماره و کد.تا دلم می گرفت سریع بدون استخاره شماره ات را میگرفتم و سیم پیچ خورده اش را ده دور دور انگشتانم می چرخاندم تا فقط صدای گرم بله ات را بشنوم و دلم قنچ برود و هزار حرف گفته و نا گفته مان که در سوراخ های مارپیچش رد و بدل میشد ، راستی چه شد آن روزها هنوزم دلم همان تلفن کهنه را میخواهد...
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست_و_چهار: خانم ستاره مرادی
@adabi_aut