> من بچۀ جوادیهام
(بخشهایی از شعر)
من بچۀ جوادیهام
من بچۀ منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند
...
من بچۀ جوادیهام
از روی پل که میگذری
غمهای سرزمین من آغاز میشود
ای خط راهآهن
ای مرز
با پردههای دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینهام دواند ریشه
مگذار
ای دود!
یکروز اگر محلۀ ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفتهست
اینجا همیشه ابر است
...
اینجا هوا همیشه بارانیست
وقتی که باران میبارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلیمان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطرۀ باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادری که دو دستش
هی تیر میکشد
همراه مادری که دو چشمش
میسوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
...
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرومیروند
با سوت او
بیدار میشوند
اینجا قطار مونس خوبیست
من بچۀ جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملۀ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
...
من بچۀ جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آنکه بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پربار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکاند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینۀ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچۀ جوادیهام...
من هممحل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
> عمران صلاحی / آذر ۱۳۵۱
> «عمران صلاحی»، شاعر و طنزپرداز پرآوازه بود. روانش شادمان باد.
#شعر_معاصر
@adabi_aut
(بخشهایی از شعر)
من بچۀ جوادیهام
من بچۀ منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند
...
من بچۀ جوادیهام
از روی پل که میگذری
غمهای سرزمین من آغاز میشود
ای خط راهآهن
ای مرز
با پردههای دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینهام دواند ریشه
مگذار
ای دود!
یکروز اگر محلۀ ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفتهست
اینجا همیشه ابر است
...
اینجا هوا همیشه بارانیست
وقتی که باران میبارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلیمان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطرۀ باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادری که دو دستش
هی تیر میکشد
همراه مادری که دو چشمش
میسوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
...
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرومیروند
با سوت او
بیدار میشوند
اینجا قطار مونس خوبیست
من بچۀ جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملۀ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
...
من بچۀ جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آنکه بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پربار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکاند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینۀ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچۀ جوادیهام...
من هممحل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
> عمران صلاحی / آذر ۱۳۵۱
> «عمران صلاحی»، شاعر و طنزپرداز پرآوازه بود. روانش شادمان باد.
#شعر_معاصر
@adabi_aut
پرونده به یاد عمران صلاحی
نوشته شده در هفتهنامه چلچراغ
✍یادداشتهایی از
سهیلا عابدینی
محمد محمدعلی
فاضل ترکمن
http://40cheragh.org/%d9%85%d9%86-%d8%a8%da%86%d9%87-%d8%ac%d9%88%d8%a7%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%a7%d9%85/
#یادمان
@adabi_aut
نوشته شده در هفتهنامه چلچراغ
✍یادداشتهایی از
سهیلا عابدینی
محمد محمدعلی
فاضل ترکمن
http://40cheragh.org/%d9%85%d9%86-%d8%a8%da%86%d9%87-%d8%ac%d9%88%d8%a7%d8%af%db%8c%d9%87-%d8%a7%d9%85/
#یادمان
@adabi_aut
هفتهنامه چلچراغ پلاس
من بچه جوادیه ام - هفتهنامه چلچراغ پلاس
پرونده ای به یاد عمران صلاحی سهیلا عابدینی محمد محمدعلی فاضل ترکمن عمران صلاحی را آخرین بار با آن لبخند حکشده روی صورتش در ظهیرالدوله زیر درختی دیدم که گویا به شعرهای فروغ فکر میکرد. همان «ادب»ی را که دوستان و دوستدارانش بارها از آن یاد کردند، در رفتار…
عمران صلاحی
۱۰ اسفند سال ۱۳۲۵ در تهران به دنیا آمد. وی نخستین شعرش در ۱۵ سالگی در اطلاعات کودکان به چاپ رسید اما کار نوشتن را به گونهای جدی و پیگیر از ۲۰ سالگی در نشریۀ فکاهی توفیق آغاز کرد. عمران صلاحی در کنار نوشتن و سرودن به تحقیق و پژوهش در بارۀ طنز روی آورد و در سال ١٣٤٩ کتاب طنزآوران ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد. نخستین شعر از اشعار نیمائی عمران صلاحی در سال ١٣٤٧ در مجلۀ خوشه به سردبیری احمد شاملو انتشار یافت. صلاحی در عرصۀ شعر و در قلمرو طنز جدی و فعال بود. وی از سال ١٣٥٢تا ١٣٧٥ در استخدام رادیو و تلویزیون بود و سالها با شورای عالی ویرایش صدا و سیما همکاری داشت. صلاحی آثار خود را در عرصۀ طنز از جمله با نام مستعار آقای شکرچیان به چاپ میرساند.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییو بستری شد ودر همان شب درگذشت.
دفتر من در وسط ...باد ورق میزند برگی از آن میکند نام تو در باغها ورد زبان میشود ...
#یادمان
@adabi_aut
۱۰ اسفند سال ۱۳۲۵ در تهران به دنیا آمد. وی نخستین شعرش در ۱۵ سالگی در اطلاعات کودکان به چاپ رسید اما کار نوشتن را به گونهای جدی و پیگیر از ۲۰ سالگی در نشریۀ فکاهی توفیق آغاز کرد. عمران صلاحی در کنار نوشتن و سرودن به تحقیق و پژوهش در بارۀ طنز روی آورد و در سال ١٣٤٩ کتاب طنزآوران ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد. نخستین شعر از اشعار نیمائی عمران صلاحی در سال ١٣٤٧ در مجلۀ خوشه به سردبیری احمد شاملو انتشار یافت. صلاحی در عرصۀ شعر و در قلمرو طنز جدی و فعال بود. وی از سال ١٣٥٢تا ١٣٧٥ در استخدام رادیو و تلویزیون بود و سالها با شورای عالی ویرایش صدا و سیما همکاری داشت. صلاحی آثار خود را در عرصۀ طنز از جمله با نام مستعار آقای شکرچیان به چاپ میرساند.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییو بستری شد ودر همان شب درگذشت.
دفتر من در وسط ...باد ورق میزند برگی از آن میکند نام تو در باغها ورد زبان میشود ...
#یادمان
@adabi_aut
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
۱۰ اسفند؛ زادروز عمران صلاحی شاعر، نویسنده و طنزپرداز ایرانی #یادمان @adabi_aut
#یادمان
«ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﻫﺎﺭ»
ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﻦ ﻫﻠﺶ ﺑﺪﯾﻢ ، ﭼﺮﺥِ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺭﻭ ﺁﺳﻤﻮﻥِ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺮﻕِ ﺧﻨﺠﺮﻩ
ﮔﻠﺪﻭﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭ ، ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭِ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺷﺐ ، ﻭﺍ ﺑﺸﻪ ﭼﻦ ﺗﺎ ﺣﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻪ ، ﺧﻮﻧﻪ ی ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
ﺗﻮ ﺷﻬﺮﻣﻮﻥ ﺁﺥ ﺑﻤﯿﺮﻡ ، ﭼﺸﻢِ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﻩ
ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖِ ﺑﺎﻏﻤﻮﻥ ، ﺯﺑﺎﻟﻪ ﯼ ﺳﭙﻮﺭ ﺷﺪﻩ
ﻣﺴﺎﻓﺮِ ﺍﻣﯿﺪﻣﻮﻥ ، ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺗﻮ ﻓﻀﺎﯼ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ، ﭘﯿﺪﺍ ﺑﺸﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﭘﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻪ ، ﺧﻮﻧﻪ ی ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
ﮐﻨﺎﺭ ﺗُﻨﮓِ ﻣﺎﻫﯿﺎ ، ﮔﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺳﻨﮓِ ﺳﯿﺎﻩِ ﺣﻘﻪ ﺭﻭ ، ﻣﻬﺮِ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺁﺧﺮ ﺧﻂ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ ، ﺧﻄﻮ ﺩﺭﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﺑﻠﻦ ﺗﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻮ ، ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
عمران صلاحی
@adabi_aut
«ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﻫﺎﺭ»
ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﻦ ﻫﻠﺶ ﺑﺪﯾﻢ ، ﭼﺮﺥِ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺭﻭ ﺁﺳﻤﻮﻥِ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺮﻕِ ﺧﻨﺠﺮﻩ
ﮔﻠﺪﻭﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭ ، ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭِ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺷﺐ ، ﻭﺍ ﺑﺸﻪ ﭼﻦ ﺗﺎ ﺣﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻪ ، ﺧﻮﻧﻪ ی ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
ﺗﻮ ﺷﻬﺮﻣﻮﻥ ﺁﺥ ﺑﻤﯿﺮﻡ ، ﭼﺸﻢِ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﻩ
ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖِ ﺑﺎﻏﻤﻮﻥ ، ﺯﺑﺎﻟﻪ ﯼ ﺳﭙﻮﺭ ﺷﺪﻩ
ﻣﺴﺎﻓﺮِ ﺍﻣﯿﺪﻣﻮﻥ ، ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺗﻮ ﻓﻀﺎﯼ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ، ﭘﯿﺪﺍ ﺑﺸﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﭘﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻪ ، ﺧﻮﻧﻪ ی ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
ﮐﻨﺎﺭ ﺗُﻨﮓِ ﻣﺎﻫﯿﺎ ، ﮔﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺳﻨﮓِ ﺳﯿﺎﻩِ ﺣﻘﻪ ﺭﻭ ، ﻣﻬﺮِ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺁﺧﺮ ﺧﻂ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ ، ﺧﻄﻮ ﺩﺭﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ
ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﺑﻠﻦ ﺗﺮﻩ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﮕﻮ ، ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﻫﺎﺭ ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺭﻩ ؟
عمران صلاحی
@adabi_aut
#شعر_معاصر
آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبلزنان بر سر بازارش برد
عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک«آرش» برد
حسین منزوی
@adabi_aut
آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبلزنان بر سر بازارش برد
عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک«آرش» برد
حسین منزوی
@adabi_aut
در قُلزُم می همچو حباب است دل ما
از خانه بهدوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بیپردهتر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
#صائب_تبریزی
#غزلیات
* قُلزُم = دریای پرآب، رود بزرگ [فرهنگ معین]
@adabi_aut
از خانه بهدوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بیپردهتر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
#صائب_تبریزی
#غزلیات
* قُلزُم = دریای پرآب، رود بزرگ [فرهنگ معین]
@adabi_aut
📚 "دمی با نامداران عرصه شعر و ادب"
⭐ میرزا محمدعلی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
[منبع: وبسایت گنجور]
#صائب_تبریزی
@adabi_aut
⭐ میرزا محمدعلی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
[منبع: وبسایت گنجور]
#صائب_تبریزی
@adabi_aut
تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من،
تصویر هجرت از پل
برمیگیرم.
تصویر هجرت از پل،
از پلهی مناجاتم،
تا سفرههای شن،
تا سفرههای زخم،
سفر میکند.
بر سفرههای شن کلماتی آبی مهمانند.
مهمان هجرت،
ای نفس رفتهی من - ای پل متصاعد-!
که جثه ی زمین را،
در آن هزار فرسخ نیلی
میغلتانی؛
چون است اینکه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمیخواند؟
از ما جز استغاثه نمیماند!
از ما -دروگران چراگاههای هوایی-
اینجا، میان گفتگوی مشروط،
اینجا، در انتحار اشباح،
جز سطلهای خالی در چاههای خالی!
کی از مزارع نمک
ما را عبور داده است؟
یدالله رؤیایی
از دفتر «دلتنگیها»
#شعر_معاصر
@adabi_aut
برخیزد
من،
تصویر هجرت از پل
برمیگیرم.
تصویر هجرت از پل،
از پلهی مناجاتم،
تا سفرههای شن،
تا سفرههای زخم،
سفر میکند.
بر سفرههای شن کلماتی آبی مهمانند.
مهمان هجرت،
ای نفس رفتهی من - ای پل متصاعد-!
که جثه ی زمین را،
در آن هزار فرسخ نیلی
میغلتانی؛
چون است اینکه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمیخواند؟
از ما جز استغاثه نمیماند!
از ما -دروگران چراگاههای هوایی-
اینجا، میان گفتگوی مشروط،
اینجا، در انتحار اشباح،
جز سطلهای خالی در چاههای خالی!
کی از مزارع نمک
ما را عبور داده است؟
یدالله رؤیایی
از دفتر «دلتنگیها»
#شعر_معاصر
@adabi_aut
Forwarded from Fidibo
90% درصد تخفیف 😲😲
پیشنهادی که هرگز شبیهاش را ندیده و نشنیدهاید!
.
۵۰ شاهکار ادبی جهان را با تخفیف تکرار نشدنی بخوانید.
این کتابها، کتابهایی هستند که نباید از دستشان بدهید😍
شاهکارهایی مثل:
ناطور دشت، بادبادک باز، عقاید یک دلقک، مرشد و مارگاریتا، ۱۹۸۴ و ...
.
این روزها بیشتر هواتون رو داریم.😉
لینک دانلود کتابها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://bit.do/fyaW9
پیشنهادی که هرگز شبیهاش را ندیده و نشنیدهاید!
.
۵۰ شاهکار ادبی جهان را با تخفیف تکرار نشدنی بخوانید.
این کتابها، کتابهایی هستند که نباید از دستشان بدهید😍
شاهکارهایی مثل:
ناطور دشت، بادبادک باز، عقاید یک دلقک، مرشد و مارگاریتا، ۱۹۸۴ و ...
.
این روزها بیشتر هواتون رو داریم.😉
لینک دانلود کتابها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://bit.do/fyaW9
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی
@adabi_aut
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی
@adabi_aut
بیگانه 1
<unknown>
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت اول
قسمت اول
بیگانه- قسمت دوم
آلبر کامو
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت دوم
قسمت دوم
بیگانه_ قسمت سوم
آلبر کامو
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت سوم
قسمت سوم