نشریه زمان ظهور
3.79K subscribers
2.56K photos
452 videos
567 files
3.28K links
نشریه زمان ظهور تحت اشراف موسسه رسمی وارثین ملکوت

📬 ارتباط با ما :

🆔 @warethinmalakoot_publicrelation

🌐 varesin.org

📧 varesin.org@gmail.com
Download Telegram
#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_197
#انتخاب

❄️بحران انتخاب

✍️به‌قلم مريم رحمانيان

✔️خواست من يا اراده و خواست خداوند

✔️همۀ ما هر لحظه در معرض انتخاب هستیم! وقتی داشتنِ دنیا را خواستۀ اصلیِ دل کنیم و به آن برسیم، در واقع اجازﮤ نیش زدنِ خودمان را به آن مارِ خوش خط‌و‌خال خواهیم داد.



🔗مطالعه مقاله از طریق مشاهده فوری (Instant view)



👏@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#ایستگاه_تفکر
#انتخاب #دنیا

✔️یونجه‌های بی‌مقدار و خر مردنی

✍️به قلم مریم احمدیار

در دلِ کوهستان، روستایی بود که کوچه‌هایش قصه‌های کهن را زمزمه می‌کردند. پیرمردی در کلبۀ گِلی‌اش، تنها مونسش را نوازش می‌کرد: خری فرسوده که هر صبح، با طلوعِ خورشید از پشت کوه‌ها، پیرمرد با دستانی لرزان، پالان کهنه را بر پشتش می‌بست و در گوشش زمزمه می‌کرد: «امروز هم با هم هستیم، نه؟»

🗣روزی، غریبه‌ای با ردایی ابریشمی و عصایی چوبین به روستا آمد؛ طبیبی بود از شهری دور، کریم و بخشنده، با نگاهی تیزبین که گویی زخم‌های پنهان آدم‌ها را می‌دید. کنار رودخانه ایستاد و به مردم هشدار داد: «سرچشمۀ دردهایتان اینجاست ... این آب زهرآلود است، ننوشیدش!» اما روستاییان خندیدند: «آب را چه به بیماری؟ اجدادمان قرن‌ها از این آب نوشیده‌اند!» و او را با تمسخر راندند.

🔺چندی بعد، پیرمرد در تب می‌سوخت و در هذیان‌هایش، طبیب را دید که داروی شفابخشی در دست داشت. سحرگاهان سوار بر خر نحیفش شد و به‌سوی شهر رفت.
برج‌های بلند، مانند کوه‌هایی از نور، زیر ابر می‌درخشیدند...

پنجره‌های بزرگ، اسب‌های آهنی، چراغ‌های رنگارنگ...
سردیِ حیرت بر تنش نشست و تبش را فرونشاند: «اینجا دنیایی دیگر است!»

🏰قصر طبیب چون جواهری بر تارک شهر می‌درخشید. وقتی دَرِ منبّت‌کاری‌اش گشوده شد، طبیب با لبخندی گرم از او استقبال کرد: «این‌همه راه آمده‌ای! تو را شفا می‌دهم ... در عوض، خرت را به من بده.»

⚡️پیرمرد، خرش را که بوی یونجه‌های زادگاهش را می‌داد، به سینه فشرد: «این خر، جانِ من است ... هر بار که بارش کردم، تکه‌ای از روحم را هم بر پشتش گذاشتم.»

طبیب آهی کشید و بی‌شرط، پیرمرد را درمان کرد. اما هنگام بازگشت، پیرمرد آهسته گفت: «ای کاش می‌توانستم در این شهر بمانم...»

📌طبیب پیشنهاد کرد: «بمان؛ خرت را به من بفروش. در عوض، الماس‌هایی درخشان به تو می‌دهم تا بهترین خانه را بخری و بی‌دغدغه زندگی کنی.»
پیرمرد سر تکان داد: «خر من تنها با علف‌های کوهستان آرام می‌گیرد.»

طبیب ادامه داد: «من اینجا طویله‌ای دارم پر از یونجه‌های نقره‌فام. از خرت به نیکی نگهداری می‌کنم ... او را به من بفروش، پیرمرد. او بیمار است و دیری نمی‌پاید.»
پیرمرد پاسخ داد: «تو مردِ نیک‌دلی هستی، اما دل‌کندن از این خر برایم ناممکن است. مرا به طویله‌ات ببر تا شبی را کنارش بگذرانم و تیمارش کنم.»

💎طبیب نردبان تکیه به دیوار طویله را نشان داد و گفت: «برو بالا ... آنجا دری از الماس است، آنجا گنج‌های جاودان است، در ازای خری که نفسش به شماره افتاده!»
پیرمرد تمام شب را کنار خر بیمارش نشست؛ گاهی به آن درِ الماس‌نشان می‌نگریست که چون اشک فرشتگان می‌درخشید.

◀️بامدادان به‌جای جواهرات، دامنش را از علف انباشت: «اگر قرار است بمیرد، می‌خواهم آخرین بارش، بوی زادگاهم را بدهد.»
هنوز از دروازﮤ شهر بیرون نرفته بود که خر، بی‌صدا بر زمین افتاد—گویی رشته‌ای از تسبیح گسسته شد. سرگردان، میان بار یونجه‌های بی‌فایده ...
وقتی خر مُرد، یونجه‌ها هنوز در مشتش بودند ... باد، زمزمۀ طبیب را از فراز برج‌های الماس‌نشانِ شهر آورد:

📌«ای کاش علف‌های بیهوده را به گنج‌های بی‌پایان نمی‌فروختی!»

پیرمرد اشک‌هایش را در میان علف‌های بی‌ثمر پنهان کرد:
«چه دیوانه بودم! گمان کردم این کاهِ پوسیده، سایه‌ای از بهشت است ... حالا نه خری دارم، نه گوهری، نه حتی امیدی ... تنها مشتی علفِ مُرده، مثل جیب‌های تهیِ زندگانی.»
جهانِ فانی را چون کفنی بر تنِ خر مرده کشید: «مرکب خوبی بودی ... اما نباید این‌قدر به تو دل می‌بستم که به این روز بیفتم.»

☀️خلیفۀ الهی آمده بود تا او را از زندانِ تن رها کند؛ اما او، خود زندانبان خویش شده بود.
اشک‌هایش بر یونجه‌ها چکید:
«خر من این تن بود ... طبیب آسمانی آمده بود تا ملکوت خدا را با آن معامله کند! افسوس، مشت یونجه‌ام را باز نکردم تا بهشت را در آغوش بکشم.»

آنچه می‌ماند، انتخابی است که در کشاکشِ خاک و افلاک کرده‌ایم ... و این است درس پیرمرد برای هر فرزند آدم:

خر همان مرکب تن است؛ در دنیایی پر از یونجه‌های بی‌مقدار.
یونجه‌های حرص، یونجه‌های غرور ...
خودت را به طبیب ابدی بسپار! از توشۀ بی‌حاصلِ این دنیا دست بکش ...
یادت باشد: تنها تو مانع معاملۀ ابدیِ خداوندی!




🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM