#رواية_ملامحها_دوائي

*❴📖❵↵* *ملامحها.دوائي.🥹🩷.tt*
*❴🔢❵☟الـــبـــــــــــ❴5️⃣والأخير❵ــــــــــــارت☟*
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#بقلم نيلار عبدالرحمن

#ملامحها دوائي💜
الجزء الخامس
بعد عيد ميلاد شمس بشهر بالضبط تغيرت كل حياتنا
#سمرا:حبيبي يلا فيق
#شادي:اي حياتي بس شوي خليني نام
#سمرا:براحتك عمري
#بعد نص ساعة
#سمرا:شادي يلا قوم صار نص ساعة
#شادي:اي حياتي فقت
#سمرا:شو رح تساوي اليوم حبيبي
#شادي:رح افطر ورح ع شغلي
#سمرا:يالله منك صرلي اسبوع قايلتلك خدنا ع الملاهي الشغل بعمروا ماراح يخلص
#شادي:بعرف ياعمري بس استني شوي لاخود اجازة وتنحل هاالقضية
#سمرا:ماشي حبيبي
#شادي:يلا حياتي بدك شي رايح

#سمرا:سلامتك عمري
#شادي:خلص لاتزعلي بوعدك بس خلص رح اخدك ونسافر ع دبي يلا ياعمري هاتي بوسة
#سمرا:ماشي حبيبي يلا شموستي قولي لبابا باي بابي
#شادي:ياروحو انتو بس ارجع رح نلعب ماشي
طلعت من البيت حاسس حالي مخنوق وصلت ع المكتب ولساتني مزعوج وحابب ارجع ع البيت كل دقيقة وثانية عم تمر وانا ممطمن فيا
#سمرا:حياتي بدي اطلع مع رفقاتي وشمس عندامك ماشي
#شادي:طيب عمري بس لاتتأخري
#سمرا:ماشي بحبك كتير عمري
بعد مكالمتا مع سمرا ازداد خوفي وتوتري اكتر بس دايما حالي وقلت انشالله مافي شي مو صاير شي وصار المسا وانا ع نار لارجع ع البيت رحت لعند اهلي لجيب شمس من عندون
#شادي:مسالخير امي كيفك
#قمر:مسالنور ياروحي حمدالله منيحة وانت كيفك
#شادي:منيح امي وينا شمس
#قمر:تقبر قلبي هادية كتير لعبتا وطعميتا وهلق نامت والله فكرتا رح تبكي من دون اما
#شادي:اي صح امي سمرا مااجت مااتصلت فيكي
#قمر:اي اتصلت وقالتلي رح تجي لعنا واطمنت ع شمس هالحكي من شي ساعة
#شادي:معقول صاير معا شي عم اتصل فيا ماعم ترد
#قمر: اكيد مع رفقاتا وتأخرو لهيك
#شادي:اكيد هيك وهي شموستي فاقت

#قمر:انشالله هيك دايما تكون مبسوط ياروحي
اتعشيت مع امي وستنيت وطول الوقت انا قلبي مو مرتاح خايف ومتوتر شفت موبايلي اندق لما شفت اسم سمرا اطمنت رديت بسرعة وماكنت عرفان انو نهايتي مع هالمكالمة
#قمر: مين عم يتصل فيك ابني
#شادي:هي سمرا امي
#الو انت سيد شادي مصطفى
#شادي:اي انا بس هاد موبايل مدامتي شو عم يعمل عندك
#انا من المستشفى المدام سمرا عملت حادث وهي هلق عنا ممكن تجو بسرعة
#شادي:مستشفى شو الاسم
اخدت العنوان ومتل المجنون صرت سوق السيارة عرفت ليش ماكنت مرتاح وقلبي مو مرتاح ماقدرت اتحمل مابعرف كيف وصلت ع المستشفى
#شادي:دكتورمرتي كيفا طمني بسرعة
#الدكتور:شو اسما
#شادي:اجت بحالة اسعافية اسما سمرا احمد
#الدكتور:تفضل ارتاح الدكتور منذر بغرفة العمليات وهو هلق عم يعمل كلشي عليه انت بس اهدا وادعي
#شادي: ماشي دكتور
النار ولعانة بقلبي والجنون والخوف مسطيرين عليي ماكان في حدا يسندني سمرا كانت سندي ودنيتي وكلشي بالنسبة الي

#علي:ابني بنتي منيحة
#ياسمين:شادي:احكي شوفي
#شادي:لسا مابعرف هي بغرفة العمليات
اجو أهلي وحالو يهدوني بس ماقدرت اهدأ كنت حاسس رح يصير شي وتروح وتتركني
بعد ساعتين من الخوف والتوتر كنت ع أمل صغير وحتى هل أمل راح اتبخر
#شادي:طمنا دكتور مرتي منيحة
#الدكتور:......