راشد انصاری
797 subscribers
271 photos
24 videos
96 files
286 links
خالو راشد
Download Telegram
هدیه برای راشد انصاری:

خنده شده تیر آه ِ خالوراشد
سی و دونفر سپاه خالوراشد

فردا که شود ز طنز محشر بر پا
توفیق رفیق راه ِ خالوراشد
دکتراسدالله نوروزی. شاعر و استاد دانشگاه
ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺳﺘﻢ!
سروده: راشدانصاری

ﺍﻧﺪﺭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﻣﻮﺯﮔﺎﻥ!  ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﻭ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺩﺭﺁﻥ ﺑﻼ‌ﺩ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻗﻀﺎﯾﺎ...

ﺷﺒﯽ ﺗﯿﺮﻩ ﭼﻮﻥ ﺯﻟﻒ ﻣﺤﺒــﻮﺏ ﻣﻦ
ﺗﻬﻤﺘﻦ ﺑﻪ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ 

ﮐﻪ ﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﺟـﺮﺑﺰﻩ
ﺑﺮﺍﯾــﻢ ﺑﮑﻦ ﻗﺎﭺ ﯾـﮏ ﺧــﺮﺑﺰﻩ! 

ﺳﭙﺲ ﺳﻮﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺮﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ
ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﻧﻮﺍﺯﻧــﺪ ﺷﯿــﭙﻮﺭ ﺟﻨــﮓ

ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﻫﻤــﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺳــﺤﺮ
ﮐﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈــﺮ

ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺷﺪ ﺭﻫﺴﭙﺎﺭ
ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺴﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ

----------
"ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﺑﻠﻨـــﺪ ﺁﻓــﺘﺎﺏ"
ﺗﻬﻤﺘﻦ ﺑﺮﻭﻥ ﺟﺴﺖ ﺍﺯ ﺭﺧﺘـﺨﻮﺍﺏ "

ﯾﮑﯽ ﻧﻌــﺮﻩ ﺯﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔــﺮﻭﻩ
ﮐﻪ ﮔﻔــﺘﯽ ﺑﺪﺭﯾﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮐـــﻮﻩ"

ﮐﻤﯽ ﭘﺸﺖ ﺧﺮﮔﺎﻩ ﻭﺭﺯﺵ ﻧﻤـﻮﺩ
ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺷﻨﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﺮﻣﺶ ﻧﻤﻮﺩ

ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﭽﺮﺧﯿـﺪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ
ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩ ﺑﺮ ﻟﺸﮑﺮﺵ

ﺧﻼ‌ﺻـﻪ ﺯ ﻫﺮ ﺣﯿﺚ ﺁﻣــﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ "ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺿﺎﺯﺍﺩﻩ" ﺑﻮﺩ!

ﺑﮕـﻔﺘﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿــﻦ
ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻝ ﻏﻤﯿــﻦ

ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺑﻬﺮﺗﺎﻥ
ﺯ ﺍﺳــﺘﺎﻥ ﺯﺭﺧﯿﺰ ﻫــﺮﻣﻮﺯِﮔﺎﻥ!

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺧـﺒﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩ
ﺧﺒــﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ

ﺑﻨﺎﺩﺭ ﭼﻮ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻩ ﺁﺯﺍﺩ ﮔــﺸﺖ
"ﺯﻣﯿﻦ ﺷﺪ ﺷﺶ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻫﺸﺖ!"

ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻨﺪﺭ ﺍﺳﺖ
ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﺳﯽ ﺩﯼ ﻭ ﺩﯾﺶ
ﻫﻤﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻗﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﺶ

به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی این سرزمین

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﯼ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ
ﺩﻟﯿــﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﮏ ﻭ ﺟﻨـﮕﺎﻭﺭﺍﻥ

ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺯ ﻭ ﮐﻤـﻨﺪ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﻭ ﻗﺎﻃﺮ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻩ "ﺳﻤﻨﺪ"

ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﺭ ﺭﻭﯾﻢ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺮﭘﻮﻝ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻮﯾﻢ!

ﺩﺭﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﺩﺭﺯ ﭘﯿــﺮ
ﺟﻠـﻮﺗﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﺷـﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﻮﯾﺮ

ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ
ﺯ ﺯﺍﺑﻞ ﺑﺮﻓﺘــﻨﺪ ﺷــﺎﺩﯼ ﮐﻨﺎﻥ

ﻏﺮﺽ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ
ﺭﺳﯿــﺪﻧﺪ ﻧﺰﺩﯾﮑـﯽ ﺁﻥ ﺑــﻼ‌ﺩ

ﺩﺭﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ
ﺗﻬﻤـﺘﻦ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ "ﻓﺎﺭﯾﺎﺏ"(۱)

 ﺑﻪ "ﮔَﻤﺮُﻥ"(۲) ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﺗﯿﺮ
ﺑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﺮﻣﺴﯿﺮ

 ﺩﺭﺁﻥ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺷﻬﺮ ﺑﯽ ﺑﺮﻕ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻏﺮﺏ ﺑﺮﻕ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ
ﺑﻮﺩ

ﺯﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﭘﻬﻦ ﺩﺷﺖ
ﺯﮔﺮﻣﺎ ﺗﻬﻤﺘﻦ ﻋﺮﻕ ﺳﻮﺯ ﮔﺸﺖ!

ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﺸﺪ ﭼﻮﻥ ﻟﺒﻮ
ﻫﺮﺁﻥ ﮐﺲ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺮ ﻭﺿـﻊ ﺍﻭ

ﮔﻬـﯽ ﺑﺎ ﻣـﻘﻮﺍ ﺑﺰﺩ ﺑﺎﺩ ﺧﻮﺩ
ﮔﻬﯽ ﺑﺪ ﺑﮕﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺟﺪﺍﺩ ﺧﻮﺩ

ﻋﺮﻕ ﺷﺮﺷﺮ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ
ﻭ ﺗﺎ ﻗﻮﺯﮎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﺳــﯿﺪ

ﺯﺑﺲ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﻐﺰ ﺳﺮﺵ ﺁﻓﺘــﺎﺏ
ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺭﺳﺘﻢ ﯾﮑﯽ ﻣﺸﮏ ﺁﺏ

ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﺁﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﺴﺖ
 
ﺑﮕﻔـﺘﺎ ﺧـﺪﺍﯾﺎ ﮐـﺠﺎ ﺁﻣـﺪﯾﻢ؟
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻣـﺪﯾﻢ!

ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻢ ﻧﺒــﻮﺩ
ﻏﻢ ﺩﯾـﮕﺮﯼ ﺑﺮ ﻏــﻢ ﻣﺎ ﻓﺰﻭﺩ

--------
ﻣﻦ ﺁﻧﻢ ﺯﺩﻡ ﻓـــﺮﻕ ﺩﯾﻮ ﺳﭙــﯿﺪ
ﮐﻪ ﻣﻐﺰ ﺍﺯ ﺩﻭ ﮔﻮﺷﺶ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﺮﯾﺪ

ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﺒﻮﺱ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳَﻘﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻟﻮﺱ!؟

ﻭﻟﯿﮑﻦ ﺩﺭﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻠﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﺻﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﮔﺮ ﭼﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪ
ﺯﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔـﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ

 ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺳﻮﺍﺭ "ﺳﻮﺍﺭﯼ" ﺷـﺪﻧﺪ
ﺯﺧﺠﻠﺖ ﺑﻪ "ﺯﺍﺑﻞ" ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻧﺪ

ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﺗﻬﻤﺘﻦ ﭼﻮ ﺗﻨـﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ:

 "ﻋﺠﺐ ﺭﺳﻤﯿﻪ ﺭﺳـﻢ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﻗﺼﻪ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺧﺰﻭﻧﻪ...."(۳)

 ﺯﺗﺮﺳﺶ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﺭﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﻼ‌ﮎ
ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﮎ !
ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﻓﺎﺭﯾﺎﺏ،ﻧﺎﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻨﻮﺍﺕ ﻣﺎﺿﯽ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺷﺘﯽ...۲-ﮔﻤﺒﺮُﻥ، (گمبرون)، (گامرون)ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﺑﻨﺪﺭ ﺑﺎﺷﺪ۳-ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﯾﻞ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ!ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺷﻤﺎ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻭ ﻣﻌﺮﻭﻓﺶ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﺣﺎﻻ‌ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻪ ﺑﻬﺘر!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from راشد انصاری
VID-20200514-WA0060.mp4
19.1 MB
شروین سلیمانی عزیز از طنزپردازان خوب کشور در اینستا ( لایو....که من محرومم)! یکی از شعرهای بنده رو قرائت کردن.
روستای خالی از سکنه!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی قبل خدمت مسئول محترمی در شهرستان بودم و در خصوص اعتبارات اندک عمرانی و...روستا گله می کردم.حضرت ایشان با کمی چاشنی ِ طعنه فرمودند: "ای آقا! روستای شما که خالی از سکنه است، اعتبار برای چه می خواهد! سال گذشته به اتفاق تعدادی از مسئولان دستگاه های اجرایی آمدیم، اما فقط دو سه تا پیرمرد لنگ و کور در ورودی ِ روستا به استقبال مان آمدند..." عرض کردم:" قربانت گردم از قدیم گفته اند هر کجا آب است، آبادی هم هست!(آب، آبادانی است) و یا آب مایه ی حیات است... اما مستحضرید که آب شرب روستای ما چنان شور و تلخ است که تحت هیچ شرایطی قابل شرب نیست. حتی تا دقایقی پس از دوش گرفتن ، چنان چشم ها را می سوزاند و اشک مان سرازیر می شود که آدم خیال می کند یکی از بستگان نزدیکش را از دست داده است! اگر پمپ و دینام نداشته باشیم به جای آب ، باد از داخل لوله خارج می شود! آب مان یک روز وصل است دو روز قطع! گاهی رنگ آب مثل شیر سفید است و گاهی مثل خون قرمز! و باور بفرمایید اگر این آب را به گوسفند بدهند از خوردن آن امتناع می کند چه رسد به آدمی زاد! خب،چه گونه بشر در همچو جایی می تواند زندگی کند تا به استقبال شما نیز بیایند؟!" و ادامه دادم:" اهالی روستای ما آب شرب شان را از روستاهای همجوار یا شهرهای اطراف خریداری می کنند. آن هایی که وسع شان می رسد با تانکر آب تصفیه شده و قابل شرب را خریداری و در بشکه های ۵۰۰ و هزار و....لیتری برای مصارف روزانه نگهداری می کنند و کسانی که وضع مالی خوبی ندارند نیز هنوز پس از گذشت ۴۰ سال از پیروزی انقلاب، آب شرب مورد نیازشان را از طریق آب انبارهای غیر بهداشتی روستا تهیه می کنند! بعد هم می فرماییدچرا روستا خالی از سکنه است!؟" و اضافه کردم:" امنیت مان هم در حدی است که کابل ها و سیم های برق مان را از روی دیوار و پشت بام می برند! کنتور آب مان را از داخل حیاط باز می کنند و می برند! آیفون های دم در را باز می کنند و می برند! کولرهای مان بعضاً در حالی که روشن است، یواشکی از داخل جا کولری برمی دارند و می برند! و....آن وقت شما انتظار دارید کسی در روستا زندگی کند و به استقبال جناب عالی بیاید؟!" بعد که چانه ام حسابی گرم شد، ادامه دادم:" بیش از ۹۰ در صد ِ اراضی روستا به شوره زار تبدیل شده است، آیا شما برای زهکشی و بهتر شدن آن تاکنون اقدامی کرده اید که کسی بتواند در روستا بماند و در این زمین ها کشت کند و بعد به استقبال حضرتعالی بیاید؟! آیا وام های خوداشتغالی با درصدهای پایین در اختیار جوان های روستا قرار داده اید که از رفتن آن ها به شهر جلوگیری کنید تا برای همچو مواقعی با ساز و دهل گروه گروه به استقبال تان بیایند؟! آیا سالن های ورزشی مجهز و امکاناتی فراهم شده است تا جوان ها و نوجوان های روستا اوقات فراغت خود را با ورزش سپری کنند و به سمت مواد مخدر کشیده نشوند؟! دزد نشوند، خلافکار نشوند؟! و....و...."
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
عاشقانه، سیاسی،تبلیغاتی، ورزشی!
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

یک بار دیدم او را، عمری شدم خمارش
ای کاش کرده بودم، آن لحظه جان نثارش

در آن نگاهِ اول، ما را ندیده در رفت
هرگز کسی نبیند، مانند من فرارش!

از پشت سر جوان بود ، زیبا و مهربان بود
این گونه زیر چشمی ، سنجیده شد عیارش!

( در بین شعر خوانی، با آگهی چطورید؟
تبلیغ های مفتی، از ساوه و انارش!

آن میوه ای که دستت نا خورده می دهد آب
در می رود تلنگش ،تا می دهی فشارش!

با پوزش فراوان ، بشنو ادامه ی شعر
شاعر اگر چه از خط، خارج شده قطارش...!)

دنبال او دویدم، اما نمی رسیدم
آن سان که نره شیری، در می رود شکارش

یک بوسه از لب او، سرقت نمی توان کرد
چاهی بکَن عزیزم، دزدیده ام منارش

با بوسه های کشکی، گاهی عنایتی کن
یعنی بساب قدری، کشکی در آن تغارش!

با دوستان خشونت، با دشمنان رفاقت
این بود مطمئنا، سر لوحه ی شعارش

من نیز دادم از لج ، تغییر سوژه ام را
تا مثل من بسوزد، با سرنوشت تارش!

چون مطربی حرام است، خواننده را گرفتند
با افتخار کردند، در حلقِ او سه تارش!!

در عرصه ی جهانی، هستیم اگر موفق
برگردد این به « دکتر» ، با سعی بی شمارش!

در آن دو دوره می گفت، بی شک جهان سلطه
عمرش رسد به آخر، در می رود زوارش!

این بیت را که خواندی، لطفاً حلالمان کن
شاید مرا بگیرد، بحران ِ انتشارش!

« فلفل نبین چه ریز است، بشکن ببین چه تیز است»
آتش گرفته دنیا، از شدت بخارش!

از گینه ی بیسائو، بردیم وُ بعد از آن هم
بردیم بنگلادش، یک بار نه! سه بارش!!

اوضاع ورزش ما، مانند شعر من شد
هر کار کردم اما، رفت از کفم مهارش!

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دخالت در کار بزرگان!
نوشته ی:راشدانصاری

در مرکز بازار،تعدادی مورچه را دیدم که با عجله از کوچه ای عبور می کردند. کوچه شلوغ بود اما باز هم درست مثل سربازهایی که مشغول رژه باشند،با نظم و ترتیب در حرکت بودند.تلفات می دادند ولی باز هم دست از تلاش بر نمی داشتند.ای کاش بعضی از آدم ها هم حرکت ِ رو به جلو و پیشرفت را از مورچه ها یاد می گرفتند.
به اقتضای شغلم که خبرنگاری است، رفتم جلو و به دقت نگاه شان کردم تا سر از ته و توی کارشان در بیاورم. متوجه شدم هر کدام دانه ای گندم و جو را در دهان گرفته اند و با سرعت در حرکت اند. طوری عجله داشتند که آدم فکر می کرد مشغول حمل قاچاق هستند.
نگاه کردم ببینم این همه گندم را،آن هم وسط بازار از کجا می آورند. گفتم نکند به گرانی نان و آرد ارتباطی داشته باشد!
مقصدشان را بی خیال شدم چون آن طرف کوچه وارد برج بسیار بلندی می شدند که به اسکله و دریا نزدیک بود.بالا رفتن از آن آسمان خراش هم که کار من نبود!
از روی ناچاری خلاف جهت شان حرکت کردم و رفتم ببینم از کجا می آیند.به پشت دیوار اولین مغازه که رسیدم دیدم انبار یک عمده فروشی گندم است.نحوه ی وارد شدنم به همچو جاهایی را قطعاً به دلایل امنیتی نخواهم گفت! در این انبار هزاران کیسه ی گندم روی هم چیده بودند. مثل " ارشمیدس" داد زدم:" "یافتم، یافتم". فکر کردم این جا انبار اصلی گندم هاست.ولی اشتباه می کردم چرا که متوجه شدم کاروان بزرگی مورچه از روی دیوار منزل مسکونی ِ همسایه وارد این انبار می شوند. این مورچه ها بارشان فقط جو بود که پس از ورود، با مورچه های انبار ِ گندم قاطی می شدند و می رفتند به همان مقصد نامعلومی که عرض کردم...
کاروان جو را دنبال کردم(به همان صورتی که گفتم یعنی پس پَسکی!) تا رسیدم به یک انبار نانوایی. نانوایی یاد شده ظاهراً کارش فقط پخت نان جو برای آدم های دیابتی بود.در زیر زمین این نانوایی تونلی پیچ در پیچ را پیدا کردم که مملو از کیسه های جو بود. یعنی هم آرد زیادی انبار کرده بودند و هم جو.در آن جا باز گروهی از مورچه هایی را ردیابی کردم که از زیر دیوار گِلی همسایه می آمدند داخل و بارشان فقط گندم خالص بود.
تعقیب شان کردم تا بالا.بعدسر از چهارراهی در آوردم.آن جا نیز مشاهده کردم که کاروان مورچه ها از داخل کانال فاضلاب خارج می شوند.البته از زیر نرده ی آهنی و دیواره ی بالای کانال که خبری از آب نبود.نرده را دنبال کردم تا رسیدم سمت دیگر چهارراه.از آن جا نیز پس از طی کردن کوچه پس کوچه های زیادی رسیدم به انبار شرکت غله.یک زمین چندهکتاری که دور تا دور آن دیوار بسیار بلندی را کشیده بودند.نگهبان هم خواب بود.داخل انبار علاوه بر سوله های گندم و جو،جنگلی از درخت های کهنسال وجود داشت.زیر این درخت ها و داخل سوله ها و اطراف آن،میلیون ها مورچه مشغول کار و جمع آوری آذوقه بودند! انواع و اقسام مورچه که حتی گروهی از آن ها بومی این جاهم نبودند.مورچه ی بولداگ، مورچه ی خرمن چین،مورچه‌ی باغبان،مورچه‌ی آسیابان، مورچه انتحاری و....(باور کنید انتحاری یک نوع مورچه است که قرن ها قبل از داعش وجود داشته اند!). (۱)
خیلی از این مورچه ها فقط مرتب دور خودشان می چرخیدند.
نشستم و دقیق دور و بر را وارسی کردم.فکر کردم این مورچه ها که فقط مشغول خارج کردن ِ جو و گندم از این جا هستند، بالاخره باید از جایی وارد شده باشند.عجیب بود،هیچ ردپایی از ورودشان نبود.حتی یک سوراخی در حیاط وجود نداشت.
تعدادی گنجشک هم البته بودند که می آمدند و می رفتند ولی نمی شد تعقیب شان کنم!
حدود یک ساعتی نشستم و به دقت مورچه ها را زبر نظر گرفتم. ناگهان یک مورچه ی درشتی آمد جلو و گفت:" آقا شما کار و زندگی نداری؟ چی از جون ما می خوای که از صبح تا حالا داری تعقیب مون می کنی؟!"
اول تعجب کردم، بعد خوشحال شدم که بین آن همه مورچه ی زبان نفهم! یک همزبان پیدا شد. گفتم:"حقیقتش می خوام بدونم شما از کجا اومدین این جا؟".
- به قول شاعر ِ شما آدم ها " میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است..."
بر حیرتم افزوده شد و گفتم
- اهل شعر و شاعری هم که هستی؟!
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
- می خوای بدونی از کجا اومدیم؟
- بله.
گوشتو بیار نزدیک تا بگم.
گوشم را بردم نزیک،اما از قسمت نرمه گوشم چنان گازی گرفت که برق از سرم پرید!
همین که آرواره ی قدرتمندش را باز کرد، گفت:
- گازت گرفتم که دیگه توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی!
گفتم:
- بدبخت!ما یه ضرب المثلی داریم که می گه:"مورچه چیه که کله پاچش چی باشه"می زنم لِه ات می کنم ها!
گفت:
- جرات داری این کارو بکن! فرداست که کلیپت توی فضای مجازی پخش بشه و سازمان های دفاع از حقوق حیوانات و حیات وحش و...پدرتو دربیارن!
در حالی که از درد داشتم می نالیدم، ادامه داد:
-از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو..!
گفتم:
- این که گفتی دخالت در کار بزرگ ترها،شما واقعاً فکر
می کنی از من بزرگ تری؟
-خودم رو که نمی گم خِنگ خدا!!....
پی نوشت:
۱-مورچه انتحاری یا کلوبوپسیس که در جنگل‌های بارانی شرق آسیاسکونت دارند.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نقیضه ی به ما چه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ما را چـــه به منصـب ِ اداری
ما را چه به فن پاچـه خاری

ما را چه به حوزه سیاســت
ما را چه به شغل خر سواری!

ما را چه به نفت و گاز و غیره...
ماییــم و غم ِ خـوش ِ نداری!

ما را چه که زندگی قشنگ است
از جنگ بگو خبر چه داری؟

این لذت نشئگی شما را
حاصل شد و سهم ما خماری

ما را ز چه رو به شــادمانی،
ای چرخ فلک نمــی گذاری؟

آن چیز که خورده ایم یک عمر
نان بوده؟ نه! آجر فشاری!

باید که برای شش عــــدد نان
الان بدهم سه تا هزاری

نان قیمت جان شده ست! بگذر
باید برســم به اصــل کاری....

مُردیـــم کنـــــار کاخ مَردم
در حســـرت خانه ای اجاری

یارانه اگر نبود، بودم
از خانه و زندگی فراری

با این هـمه دختر دم بخت
کو جرات و حس ِ خواسـتگاری

اصلاً ابداً نمی کنم حال
حتی به صدای افتخاری!

از سعدی و مولوی نزن دم
با این همه شاعران ِ باری!

(تا وزن شود درست و درمان
"دَر" حذف شد از کنار ِ" باری")

یک لحظه بیا و طالبان شو
با بوسه داغ و انتحاری!
*

انگشت نکن به هرچه سوراخ
انگشت نکن به هرچه؛،،، آری!

از بی ادبان ادب بیاموز
ای بچه ی لوسِ ته‌ تغاری

*
با این که نگفته ها زیاد است...
پیش آمده کار اضطراری....

شرمــنده ام از تمام حضار
باید بروم ســر قراری...!!(۱)
پی نوشت:
۱- فقط یک قافیه " یاء وحدت" به خدا اشکال ندارد!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نرخ دلار و سکه...
نوشته ی: راشدانصاری

گاهی اوقات قیمت ها در ایران چنان سیر صعودی پیدا می کند و با سرعت پیش می رود که هیچ دونده ای با دو صد متر هم به گَرد آن نمی رسد،چه رسد به ما جماعت تنبل شعرا!
به عنوان مثال یک بار بنده سرِ شب می خواستم شعر طنزی بگویم برای روزنامه در خصوص قیمت دلار و سکه. در آن وقت ِ شب نرخ سکه یک میلیون تومان بود. داشتم با خودم فکر می کردم که یک مصراع شعر این طوری باشد که:" به یه میلیون که می رسه سکه/ می کنه پول از آسمون چکه..." خواستم با زبان محاوره باشد. اما تا نیمه های شب دیدم علاوه بر بالا رفتن نرخ دلار، نرخ سکه هم رسید به حدود یک میلیون و نُه صد هزار تومان . با خودم گفتم خب، شعر محاوره را بی خیالش می شوم و می گویم: "به دو میلیون که می رسد سکه/ می کند پول از آسمان چکه..."
شعر را تا صبح تمامش کردم و رفتم دفتر روزنامه(محل کارم.)
تحویل سردبیر که دادم گفت: "متاسفانه قیمت سکه امروز سه میلیون تومان است! و شما در شعرتان گفته اید" دو میلیون..."گفتم: اشکال ندارد، می نویسم: "به سه میلیون که می رسد سکه...." وزن شعر هم که خراب نمی شود.
شعر تایید شد و تحویل تایپیست دادم. تایپ که شد، صفحه آرا گفت:" بچه ها نرخ جدید سکه چهارمیلیون شد..."
این جا بود که به سردبیر محترم عرض کردم متاسفانه چهار میلیون با وزن این شعر جور در نمی آید و شعر مشکل وزنی پیدا می کند.
سردبیر گفت:"پس این شعر به درد چاپ نمی خورد."
گفتم:" باور بفرمایید دیشب به خاطر این شعر خواب نداشتم" و....
این جا بود که سردبیر محترم دلش به رحم آمد و در نهایت شعر یاد شده منتشر شد! و جالب است که تا روزنامه از چاپخانه بیرون آمد، نرخ سکه رسید به چهارمیلیون و ۳۰۰ تومان و تا لحظه ای که روزنامه در شهر توزیع شد؛ از مرز پنج میلیون تومان نیز عبور کرد!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from طنزیمات ادبی
#طنزیمات_ادبی
دلبرم این قدر طنازی نکن
باز با احساس من بازی نکن

مملکت فعلا مگر تحریم نیست؟
پس تو هم امشب غنی سازی نکن!

ما به لطف دوستان افتاده ایم
بیشتر بحث براندازی نکن

کار دستت می دهد رندانگی
با نظر بازان "نظر بازی" نکن!

اتهام تو معلق بازی است
کل کل ِ بیهوده با قاضی نکن

بر تنور دیگران نانی بزن
درتنور ِ خانه خبازی نکن

حال را دریاب ای جان ‌ِ پدر
صرف،فعل مفرد ِ ماضی نکن

با زبان ِ پارسی یک رنگ باش
پای اندر کفش "کزازی" نکن!

یا اگر کردی به جان مادرت
داخل ِ پوتین سربازی نکن...

هر کجا شیر سیاست خفته بود
با دُم ِ آن بی پدر، بازی نکن

با رفیقت کن سفر بر روی خر
پاچه خاری ِ موتور گازی نکن!

یک شبه خواهی ره صدساله را...
بعله قربان گو، وُ لجبازی نکن!

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
@tanz20 👈
زلزله
نوشته ی: راشدانصاری

هفته گذشته بود فکر کنم به محضی که رسیدم اداره ،همکارم آقای بندری با شوری وصف ناپذیر گفت:" وای خدای من،زلزله ی دیشب چقدر تکونمون داد.فکر کنم کلی خسارات به بار آورده باشه."
خانم آذرخشی بلافاصله با اضطراب گفت:" ما شب قبل تا صبح خواب نداشتیم. هی پس لرزه پشت پس لرزه بود که می اومد."
همکار دیگری چنان با هیجان زلزله ی شب گذشته را تعریف می کرد که مانده بودم خوش حال است ، یا نگران.
آبدارچی اداره که پیرمردی حدود ۶۵ ساله است، سینی چای را گذاشت روی میز و گفت:" به محضی که زلزله اومد، با دو ، پله های ساختمان رو سه تا سه تا طی کردم تا رسیدم پایین!"
خانم اخباری که همیشه به همه چیز مشکوک است، گفت:" فکر کنم بمب بود که منفجر کردن! قدیم ها که زلزله این طوری نبود". همکار دیگری گفت:" شیشه ی نیمی از پنجره های خونه ی ما شکست.فکر کنم چیزی رو زیر زمین منفجر کردن!"
خانم دیگری گفت:" شوهرم می گه، موقع زلزله فقط باید خونسردی مونو حفظ کنیم..."
همه ی صحبت ها و بحث های کارشناسی ِ همکارانم را که به دقت شنیدم، گفتم:" مگه دیشب زلزله اومد؟!"
در این هنگام سکوتی هولناک فضای اداره را فرا گرفت. دهان همه باز بود. طوری نگاهم می کردند که دوست داشتم زمین شکافی بر می داشت و می رفتم آن تو خودم را گم و گور می کردم.
از آن روز به بعد دیگر همکارانم تحویلم نمی گیرند، کسی حوصله ی صحبت کردن با بنده را ندارد.
خودم هم نمی دانم چه گناه نابخشودنی ی مرتکب شده ام!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اهمیت برق در جنوب
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

صبح و ظهر و غروب یعنی برق
خرمنت را بکوب یعنی برق
نقش زیبای چوب، یعنی برق!
کرده در ما رسوب، یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


آب و اکسیژن و غذا بد نیست
گرمی و سردی هوا بد نیست
وضع تفریح شیخ ما بد نیست!
منتها جنس خوب یعنی برق!

زندگی در جنوب یعنی برق


بهترین اختراع ، یعنی برق
اوج هر ارتفاع ، یعنی برق
مانع ارتجاع ، یعنی برق
جشن گلدن گلوب! یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


روزمان تار می شود بی برق
کارمان زار می شود بی برق
فتنه بسیار می شود بی برق
سکته گاه قلوب یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


عرق از پشت و رو سرازیر است
آدم از جان و مال خود سیر است
در نبودش فضا چه دلگیر است
چرخ ها را تیوب! یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


عده ای در حیاط ، یعنی برق
پای برخی بساط ، یعنی برق
توی بعضی نقاط، یعنی برق
رفته در پاچه چوب ، یعنی برق


زندگی در جنوب یعنی برق


تلفن و گاز و آب کافی نیست
صد رقم انشعاب کافی نیست
هر چه کردم حساب کافی نیست
واجب هر وُجوب یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


برق یعنی تمام امکانات
اولین در مقام امکانات
اختیارات تام امکانات
شر شر آب جوب یعنی برق!

زندگی در جنوب یعنی برق


برق چون رفت ، زندگی تعطیل
سعی و کار و دوندگی تعطیل
کل بندر بگی نگی! تعطیل
پوششی بر عیوب! یعنی برق

زندگی درجنوب یعنی برق


برق ما را همیشه می گیرد
خون ما را به شیشه می گیرد
ریشه را گفت و تیشه می گیرد
هر سه مورد بکوب! یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق


تا نگاهی به جیب مردم کرد
فیش برقم عجب تورم کرد
گیج گردید و خانه را گم کرد
عامل رُفت و روب یعنی برق!

زندگی در جنوب یعنی برق


پهلوانی دلیر، یعنی برق
علت مرگ و میر، یعنی برق
بهترین دستگیر! یعنی برق
ختم کل ذنوب یعنی برق

زندگی در جنوب یعنی برق

................


دوست دارم تو را به جان خودم
تا تو باشی فقط از آن خودم
با توان ِ تو و توان خودم!
ریتم دوب دوب دو دوب یعنی برق!

زندگی در جنوب یعنی برق

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
راشد انصاری، برگزیده ی کشوری

راشدانصاری شاعر و طنزپرداز جنوبی در چهارمین جشنواره ملی و سراسری نگاهی به طنز معاصر با عنوان "طنز پهلو ۴" در رشته نثر طنز به همراه دو نفر دیگر از مرودشت و تهران به عنوان نفرات برتر شناخته شدند.
آیین اختتامیه این جشنواره روز گذشته در استان گیلان (شهرستان فومن) زادگاه طنزپرداز فقید کیومرث صابری فومنی" گل آقا"برگزار شد.
در مراسم اختتامیه که با رعایت دستورالعمل های بهداشتی برگزار شد، رضا رفیع طنزپرداز مطرح کشور، مهران رجبی بازیگر سرشناس سینما و...حضور داشتند.
عاقل مباش که غم دیگران خوری!
نوشته ی: راشدانصاری

می گویم:" حالت چطوره؟". می گوید:" به نظرت الان با کامیون برم لار کی می رسم؟". می گویم:" نمی دونم، شاید ۴ ساعته برسی" می گوید:" بی بی خیلی اذیتم می کنه". می گویم:" چرا؟" می گوید:" محمد می گه شب بریم روی کوه. به نظرت همراهش برم؟" می گویم:" نه نرو". می گوید:" ...!" می گویم:"...!"
دیگر من چیزی نمی گویم فقط او می گوید:" هوا گرم شده دلم می خواد زن بگیرم، تو فکر می کنی حرف باقر گوش کنم ، حسن گفت سیگار بکش ولی من حالا رانندگی کنم یا دیروز رفتم نانوایی خیلی دوست دارم یه مشت بزنم به همه گفتم که دایی ام تفنگش کجا داشتم من که دوست دارم." و با عجله دور می شود. در حین رفتن چیزهای دیگری هم می گوید که درست متوجه نمی شوم. همه ی اهالی او را می شناسند و شگفت این که او نیز همه را به اسم می شناسد. خوش به حالش. نه خبری از نرخ دلار دارد، و نه می داند کرونا چیست و نه از وضع اقتصاد مملکت خبر دارد.
مدام با خودش حرف می زند، حتی در خواب. در حالی که خیلی جدی و با اطمینان صحبت می کند، اما کسی نمی داند چه می گوید، از این شاخه به آن شاخه زیاد می پرد.کسی از حرف هایش سر در نمی آورد. درست شبیه تلویزیون خودمان است...
غلومی را می گویم.جوان ساده ای که از دوران کودکی تا به امروز و فارغ از دغدغه ها و مشکلات زندگی در روستا برای خودش می چرخد و کیف می کند. نه می داند برجام چقدر برای ایران منفعت داشت و نه می داند که در طول تاریخ چین و روسیه هیچ گاه دل شان به حال ما نسوخته است و خیلی چیزهای دیگری که از خوش شانسی اش نمی داند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شرایط شُل و سفت ِ قراردادها و...!
نوشته ی: راشدانصاری

این روزها افرادی که جویای کار هستند، در آزمون ِ استخدامی شرکت های خصوصی و ادارات دولتی با شرایط سختی مواجه اند. قانون های من در آوردی ِ شرکت ها هیچ ربطی به قانون کار ندارد. هر رییسی برای خودش قانونی دارد. چنان در بحث قراردادها،کارفرما یک طرفه به نفع شرکت، قرارداد را تنظیم می کند که کارگر در موقع امضاء و انعقاد؛ گویی با دست خود گور خودش را کَنده است.درست برخلاف قراردادهای تیم های فوتبال با مربی ها و فوتبالیست های خارجی. مستحضرید که تا امروز هر فوتبالیست یا مربی خارجی ای که آمده است ایران، قراردادها آن قدر شُل و وِل بوده که طرف بلافاصله پس از خروج از کشور شکایت کرده و برنده شده! جالب تر این که صد در صد این فوتبالیست ها و مربی ها برنده شده اند. بنده که نشنیده ام تا به امروز حتی یک مورد هم ما برنده شده باشیم. هر روز از رسانه ها می شنویم که فلان ویچ یا بهمان ساموئل یا پائولو و..و...به فیفا شکایت کرد و برنده شد و میلیاردها خرج روی دست مملکت گذاشت! نمی دانم این چه سری است که خودشان یک طرفه قرارداد را فسخ می کنند، برنده می شوند. هنوز مسابقات شروع نشده، شکایت می کنند باز هم برنده می شوند. بی خبر می زنند و می روند تازه بعد از مدتی متوجه می شویم که فلان مربی و یا بازیکن رفته است، اما باز هم شکایت می کند و برنده می شود. برخی مواقع هنوز طرف قراردادی را منعقد نکرده است، شکایت می کند باز برنده می شود. ولی در مقابل وای به حال یک کارگر ایرانی اگر بخواهد در شرکت یا اداره ای مشغول به کار شود.
به هرحال، به مردی که می خواست در شرکتی استخدام شود، اول گفتند:"سابقه ی کار در شرکت های خصوصی هم دارید؟" گفت:"بله،حدود ده سال در شرکتی بودم که در نهایت با تیپا انداختنم بیرون." گفتند:" پس خدا را شکر با شرایط و قراردادها کاملاً آشنایی دارید؟"
در ادامه مسئول گزینش دستی به ریشش کشید، سپس به فرمی که در دست داشت نگاهی کرد و گفت:" این جا شرایطش خیلی سخته، مشکلی نیست؟". طرف گفت:" مثلاً؟". گفت:" مثلا حقوقش خیلی کمه." گفت:" بَه بَه!"
- تازه به موقع هم پرداخت نمی شه.
- چه جالب!
- طبق این قرار داد،از عیدی و مزایا و...هم خبری نیست!
- باشه.
- مرخصی هم هر سه ماه یک روز.
- از سَرمم زیاده.
- این جا کسی تو رو دوست نداره!
- خیلی هم خوب!
- همکارت زیر آبت رو می زنه!
- از این بهتر دیگه نمی شه!
- صبح ها ساعت ۷ باید کارت بزنی تا عصر باید شرکت باشی.
- مشکلی نیست.
- تا شب چی؟
- می مونم.
- تا نصف شب؟
- چاره ای نیست!
- کار ِ این جا جزو مشاغل زیان آوره.
- می دونم...
- مدرک تحصیلی ات که از دانشگاه پیام نور نیست؟
- خیر.
- توی شرکت ما قدم از قدم که برداری یه چاه جلوی پاته!
- خوبه!
- به محضی که از روی صندلیت بلند شی سرت می خوره به سقف!
- واقعاً عالیه!
خلاصه دیدند هر کاری می کنند، طرف ناامید نمی شود. در نهایت مسئول استخدام پرسید:" شما چپ دستی یا راست دست؟"
- چپ دست.
- متاسفانه باید به عرض تون برسونم که رد شدید...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
XiaoYing_Video_1575611085562.wmv
29.1 MB
شعرخوانی راشدانصاری
صاحب خانه ی بد!
نوشته ی: راشدانصاری

مدتی است تلویزیون زیرنویس هایی را با عنوان"صاحب خانه ی خوب" پخش می کند، که در آن هموطنان عزیز با ارسال پیام از صاحب خانه های خود تشکر و قدردانی می کنند. بنده نیز به نوبه ی خود اقدام به نوشتن مطلبی تحت عنوان " صاحب خانه ی بد" می کنم. با ذکر این نکته که این نوشته را به دلایل خاصی در ۹ بند نوشته ام.
زیاد به مغزتان فشار نیاورید، در پایان متوجه خواهید شد.
۱- حدود ۱۸ سال است که ما در خانه ی آقای سالاری مستاجر هستیم و در این مدت حتی یک بار هم صاحب خانه ی ما نیامد بگوید لطفاً جُل و پلاس تان را جمع کنید و بروید دنبال کارتان. اگر مثلاً ده سال پیش این کار را انجام داده بود، و هر سال آلاخون والاخون می شدیم؛ تا حالا فکری به حال خودمان کرده بودیم و صاحب ِ خانه ای شده بودیم.به همین دلیل بنده از ایشان تشکر نمی کنم!
۲- در این سال هایی که ما مستاجر آقای سالاری هستیم، خیلی کم پیش آمده است که پول ِ پیش(ودیعه) را اضافه کند. یعنی فقط هر چند سال یک بار تنها ۵۰۰ هزارتومان به مبلغ پول پیش افزوده است، که سر جمع تا امروز شده است به عبارتی ۴ میلیون تومان ناقابل‌. خب، اگر این صاحب خانه ی بد! به عنوان مثال حتی سالی دو میلیون تومان به پول پیش اضافه کرده بود، هم اکنون ما نزدیک به چهل میلیون تومان پس انداز داشتیم!
۳- آقای سالاری، طی این سال ها فقط هر دو سه سال یک بار ۵۰ هزارتومن به مبلغ اجاره اضافه کرده است. خب، اگر هر چند ماه یک بار یا لااقل هر ساله مبلغ بیشتری را به اجاره اضافه کرده بود؛ شک نکنید که ما تا حالا خاکی به سر خودمان ریخته بودیم و صاحب سرپناهی بودیم!
۴- در این ۱۸ سال، بارها و بارها اجاره ی خانه مان عقب افتاده است.گاهی ده روز، گاهی یک ماه و برخی مواقع که دست مان تنگ است، دو سه ماه از موعد پرداخت آن می گذرد. در این مدت حتی برای یک بار هم که شده آقای سالاری نیامد مثل خیلی از صاحب خانه ها غُر بزند و داد و قال راه بیندازد و آبروریزی کند. هیچ رقمه اهل دعوا نیست، تا کارمان به دادگاه و پاسگاه بکشد و در نهایت بنده عصبانی شوم و به رگ غیرتم بر بخورد و بروم با قرض و قوله خانه ای بخرم! خب، شما صاحب خانه از این بدتر را سراغ دارید؟!
۵- طی این سال ها، صاحب خانه ی ما مثل خیلی از صاحب خانه ها حتی یک بار نیز نیامد تا ببینند ما چه به روز خانه اش آورده ایم. در و دیوار هال و اتاق ها را پسرم چنان خط خطی کرده است، و با چاقو کاغذ دیواری ها را چنان پاره پوره کرده است و انواع و اقسام نقاشی ها را با سبک های مختلف روی دیوار پذیرایی آن هم با ماژیک مشکی کشیده است که آدم دلش به حال ِ هال و پذیرایی کباب می شود.
این صاحب خانه ی بد حتی یک بار نیامد بابت این خراب کاری های فرزندم، به بنده و خانواده ام توهین کند! یک بار نیامد فرزندم را کتک بزند تا ما نیز با مقابله به مثل کردن با ایشان، برویم پی کارمان و...
۶- طی این سال ها چند بار روی پشت بام را کاهگل کردیم، اما پول ِ ایزوگام از اجاره کسر کردیم!
چرا آقای سالاری نیامد از ما شکایت کند؟! به این دلیل نیز بنده شدیداً از ایشان شاکی هستم و تشکر نمی کنم چون همین عدم شکایت و....موجب شد که بند بعدی را بخوانید:
۷- یکی دو بار دیوار آشپزخانه را سرامیک کردیم ریخت، باز سرامیک کردیم؛ (از این سرامیک های ارزان قیمت) ولی پول ِ سنگ درجه ی یک را از اجاره اش کسر کردیم! صاحب خانه ی بد به این می گویند، چرا که با این سهل انگاری هایش باعث شد بنده کم کم به یک کلاه بردار حرفه ای تبدیل شوم! به همین دلیل از ایشان راضی که نیستم هیچ، بلکه شاکی هم هستم...
۸-بیش از بیست بار دروغکی گفتیم چاه آشپزخانه بالا زده و فلان مبلغ را داده ایم و تخلیه کرده ایم، و از مبلغ اجاره بهاء کم کردیم؛ اما انگار نه انگار. عین خیالش نبود!
و این شد که:
۹- سال گذشته با نوشتن استشهادیه محلی رفتم و سرِ همسایه های از همه جا بی خبر را کلاه گذاشتم و امضاء جمع کردم مبنی بر این که بنده این خانه را خریده ام و مثلا صاحب خانه هستم. خب، اگر این سهل انگاری ها و بی خیالی های آقای سالاری نبود، بنده عمراً دست به این کار غیر اخلاقی نمی زدم که بالاخره کاسه ی صبرشان لبریز شود و شکایت کند و من الان این مطلب را از بند نُهم زندان مرکزی برای تان بنویسم!
پس به بنده حق بدهید که این صاحب خانه ی بد را تا آخر عمر نبخشم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در راستای سکه و دلار!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

داد از این مردم ِ ندید بدید
ملتی غالباً سیاه و سفید

گاه صف های انتظار ِ دلار
مى رسد یک شبه به هفت هزار

مى گذارند پا به روى تومن
آبرو مى برند از تو و من!

جنس ِ آن ها اگر چه بى شيله است
توى آن خرده شيشه و پیله است!

پُزشان در مواردی عالی ست
سینه هاشان زمعرفت خالی ست

در امور وطن فساد کنند
چوب درچرخ اقتصاد کنند

به سه ميليون كه مى رسد سكه(۱)
مى كند پول از آسمان چكه...!

تو خودت ده دلار می ارزی؟
که در این بلبشو پیِ ارزی؟!

پول بي چاره را نكن نابود
سفر خارجى ندارد سود

جاى رفتن به مشهد و اهواز
سوى آنتاليا چرا پرواز!

حرف "خالو"ست خوب گوش بگير
بنشين توى خانه موش بگير!

گفتن از ما و از تو نشنيدن
نيست يكسان شنيدن و ديدن...

من گل از باغ زندگی چیدم
تو شنیدی هر آن چه، من دیدم!

ارز، تا نرخی این چنین دارد
دست شیطان در آستین دارد

بیش ازین میلِ کجروی نکنید
پولِ بی گانه را قوی نکنید....
پی نوشت:
۱- نخستین بار که این شعر طنزآمیز منتشر شد،نرخ سکه دو میلیون تومان بود و این مصراع هم اول " به دومیلیون که می رسد سکه..." بود.ولی پس از چاپ شعر در روزنامه و کتاب،سکه به سه میلیون رسید و باز مصراع را به:" به سه میلیون که می رسد سکه..."تغییر دادم.اما متاسفانه بعدها نرخ سکه به حدود چهار میلیون و سپس به پنج و شش و هفت میلیون رسید...در نهایت دیگر زورم به سکه ها نرسید! و مبالغ با وزن این شعر جور در نیامد که مجدداً مصراع را دستکاری کنم!

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
ای کاش مرغ بودم!
نوشته ی: راشدانصاری

به سوپرمارکت محله که مراجعه کردم، دیدم باز هم تخم مرغ گران شده است.
با توجه به دستمزد پایین طنزنویسی در مطبوعات، در دل گفتم چه می شد به جای طنزنویس، مرغ بودم!
با این تفاوت که در عوض ِ فشار آمدن به مغزم، راحت می نشستم و روزی یکی دو عدد تخم تحویل جامعه می دادم!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تجلیل از همکاران!
نوشته ی: راشدانصاری

در شرکت ما دو نفر هستند که از بقیه بهتر و محبوب ترند. البته نزد رییس!
تمامیِ حرکات و سکنات کارمندان را به صورت پخش زنده یا به قول امروزی ها آنلاین به رییس گزارش می دهند.
حتی تعداد عطسه ها و سرفه ها را یادداشت می کنند، ورود و خروج همکاران که جای خود دارد.
دستشویی رفتن ها، تعداد چای نوشیدن ها و تعداد قندهای خورده شده همراه با چای و...کاملا ثبت و ضبط خواهد شد.
خودشان فکر می کنند ما این چیزها را نمی دانیم!
یک بار که یکی از این دو بزرگوار مرخصی تشریف داشتند، آن یکی مدام گله می کرد که دست تنها هستم، همه ی کارها روی سرِ من ریخته و....
گفتم:« ما حاضریم کمک کنیم.» گفت:« نه این کار شما نیست.»

پیشنهاد می کنم رییس شرکت در روزی مثل روز خبرنگار از این دو عزیز تجلیل کند!
به هر حال کار این بزرگواران هم به نوعی خبرنگاری است و در خور احترام.

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆