راشد انصاری
800 subscribers
271 photos
24 videos
98 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
مادر بزرگ و مشکل شنوایی...

نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

مادربزرگ گوش هایش سنگین بود.
این اواخر قبل از فوت اش که گاهی از شهر می رفتیم دیدنش، مشکل شنوایی اش به حدی بود که اگر پشت گوشش توپ در می کردند متوجه نمی شد. از آن کرهای واقعی ، نه مثل بعضی از مسوولان که خودشان را به کری می زنند!
هنگام صحبت کردن کسی، خدابیامرز بیشتر سعی می کرد لب خوانی کند.
اگر چه می گویند پشت سر مرده نباید حرف زد، اما چه اشکالی دارد همه اش که نباید پشت سر زنده حرف بزنیم. وانگهی مادربزرگ خودم است ، به کسی ربطی ندارد!
یک بار به مادربزرگ گفتم:« بی بی، چن سالته؟.» گفت:« ممنون ننه، میل ندارم!» گفتم:« من که چیزی تعارف نکردم بی بی!» گفت:« می دونم...» خوشحال شدم که بالاخره چیزی حالیش شد. گفتم:« خب، پس چن سالته؟» گفت:« نه ننه، اون قدیما همه چی ارزون بود!» فکر کردم چون بحث سن و سال است ، شاید لب خوانی اش هم ضعیف شده. اما نه واقعا از سری قبل که دیده بودمش ، هم گوشش سنگین تر شده بود و هم چشمش ضعیف تر.
دیدم فایده ای ندارد ، پاسخ های مادربزرگ بیشتر بی ربط است. درست شبیه پاسخ برخی از روسای جمهوری سابقِ برخی کشورها به خبرنگاران!( منظور یکی از کشورهای شرق آسیا نیست!)
بحث را عوض کردم و این بار گفتم با ایما و اشاره با مادربزرگ صحبت می کنم.
با نشان دادن ۲ انگشت دستم به مادربزرگ، گفتم:« دو روزه که ما اومدیم چیزی نخوردی؟» و به شکمم اشاره کردم و با دست زدم روی شکمم و ادامه دادم:« گرسنه نیستی؟» لبخندی زد و گفت:« ننه، کی بارداره؟ کی دو قلو حامله است، زنت؟»
پیش خودم گفتم ای دل غافل بدتر شد. مجددا با اشاره و گذاشتن دست راستم روی فرش ،بعد به صورت لقمه به سمت دهانم بردم و گفتم:« غذا، بی بی غذا!» این دفعه ظاهرا سیستم لب خوانی اش کمی جواب داده بود، گفت:« عزا؟» دو دستی زدم توی سرم و گفتم:« بی خیال بی بی!» گفت:« خدا رحمتشون کنه ننه، نزن توی سرت! مرگ حقه...» چند قطره ای اشک ریخت و دوست داشت که از ته و توی قضیه ی مثلا مرده ها سر در بیاورد که خوشبختانه همسرم وارد اتاق شد و گفت:« پوریا سرما خورده ، از مادربزرگ بپرس ببینم چهارتخمه ای، چیزی نداره بهش بدیم؟» گفتم:« بعید می دونم متوجه بشه.»
کمی به مادربزرگ نزدیک تر شدم و با نشان دادن ۴ انگشت دستم ، گفتم:« بی بی، چهار تخمه داری؟» گفت:« چی شده؟ زنت چی گفت؟ چهار نفر مردن؟!» _می دانید که کرها به همه چیز و همه کس مشکوک هستند._ (در این خصوص گویی کرها و مامور جماعت از یک قماش اند!) گفتم:« نه، ۴ ....» حرفم را قطع کرد و گفت:« خب، ۴ چی؟» همسرم گفت:« خدا را شکر فعلا چهارش متوجه شده ،حالا مونده تخمه!»
کم کم داشتم عصبانی می شدم که دستم را کردم داخل شلوارم! عذر می خواهم _منظور جیب شلوارم بود_، تعدادی تخمه ی مینابی را بیرون آوردم و گفتم:« ۴،... ۴ تخمه» و ۴ عدد تخمه را نشانش دادم .
قاه قاه خندید و فکر کردیم مشکل حل شد. گفت:« همه اش ۴ تا تخمه می خوای؟ برو توی صندوق یک کیلو بردار ننه، من که خسیس نیستم...!»

#خالوراشد
@rashedansari
بیماری که بیمار نبود!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

جمعه شب گذشته رفته بودم دیدن سه چهار تن از دوستانم که مجردی زندگی می کنند.
طبق معمول فضا، فضای دوستانه بود. یکی لطیفه تعریف می کرد، دیگری کلیپی از گوشی اش را نشان آن یکی می داد، این یکی آواز می خواند و...جای شما خالی! خلاصله دموکراسی ِ محض حاکم بود....
پرسیدم علمدار کجاست؟ گفتند مغازه است ، دیر وقت می آید.(علمدار تازه از روستا آمده شهر.)
معمولا هر شبی که دور هم جمع می شدیم یکی را دست می انداختیم. در آن شب به دوستانم گفتم هر وقت علمدار از مغازه آمد، هر کاری من انجام دادم یا هر چیزی که گفتم شما تایید کنید. رفقا گفتند، کلک امشب دیگه چه نقشه ای زیر سر داری؟ گفتم فقط حواس تان جمع باشد، کسی نخندد که علمدار مشکوک شود. قبول کردند.
ساعت ۱۱ شب بود که علمدار آمد. پس از سلام و احوال پرسی، بلافاصله شروع کرد به خواندن نماز عشاء. معمولا نماز مغرب را در مغازه می خواند.
نمازش که تمام شد، سرم را تکان دادم و گفتم؛« علمدار، مگه چی شده؟ چرا نمازت رو اشتباه خوندی؟ .» رفقا هم یک صدا حرف بنده را تایید کردند و گفتند:« مگه مشکلی پیش اومده علمدار؟ نماز عشاء رو هفت هشت ده رکعت خوندی!.»
علمدار کمی به فکر فرو رفت و سری تکان داد، اما چیزی نگفت.
هنوز دقایقی از شوک اولیه نگذشته بود که گفتم:« علمدار، چرا رنگت پریده؟».
رفقا هم ضمن تایید حرف بنده، خیلی جدی گفتند:« ای داد بی داد، این چه مصیبتیه که گریبانگیرت شده علمدار؟!.»
طفلک فوری رفت مقابل آینه و چند دقیقه مات و مبهوت به خودش نگاه می کرد. دسته جمعی بلند شدیم و رفتیم پشت سرش، با چشمانی اشک آلود به طوری که ما را از داخل آینه ببیند، دلداری اش می دادیم. یکی از بچه ها مشغول ماساژ دادن سرشانه های علمدار شد.
گفتم:« ما رو محرم خودت بدون رفیق، بگو چی شده؟». دوستان نیز یک صدا گفتند:« ما طاقتشو داریم!»
علمدار آهی کشید و گفت:« چیزی نیست دوستان» و رفت به طرف آشپزخانه.
سفره را پهن کردند و آماده شدیم برای صرف شام. در حین شام خوردن ، گفتم:« علمدار، چرا دستت داره می لرزه؟». بچه ها دسته جمعی گفتند:« خدایا خودت رحم کن!.».
هنوز دو لقمه نخورده بود که گفتم:« چرا این قدر کم اشتها شدی؟». طفلک در رودربایستی گیر کرد و دست از غذا خوردن کشید.
علمدارکم کم باورش شد که قطعا خبری است ،وگرنه ما این قدر جدی نگرانش نمی شدیم.
با ترس و لرز گفت:« حقیقتش تا نیم ساعت قبل که چیزیم نبود، ولی الان درد خفیفی در قسمت قفسه ی سینه م دارم حس می کنم.» به محض شنیدن این حرف به صورت هماهنگ زدیم زیر گریه. آن قدر گریه کردیم که این بار علمدار دلداری مان می داد.
من زیر چشمی حواسم به حرکات علمدار بود. دیدم دستش گذاشت سمت چپ سینه اش و سر جای خودش نشست. سریع پریدم و یک پشتی گذاشتم پشت سرش و گفتم دراز بکش عزیزم و به بچه ها گفتم کمک... کمک . یکی شان پرید آب خنک آورد. یکی دیگر مشغول تماس گرفتن با اورژانس بیمارستان شد(ادای شماره گرفتن را در می آورد!).
به یکی از بچه ها گفتم:« بپر ماشینت روشن کن بریم بیمارستان.» علمدار زبانش قفل شده بود. مات و مبهوت به گوشه ای از سقف اتاق زل زده بود. دو سه نفری بلندش کردیم و آن قدر دوستان جدی بودند که خودم نیز کمی شک کردم و گفتم نکند بیماری علمدار جدی است. برای این که قضیه جدی تر شود، گفتم:« علمدار خدا مرگم بده چقدر سبک شدی؟» و خطاب به بچه ها گفتم:« برین کنار خودم تنها می برمش توی ماشین، طفلک شده مثل پرکاه!».
وقتی گذاشتمش داخل ماشین ، با دست اشاره کرد به من و خیلی یواش گفت:« فعلا تا خانواده ام نفهمه، کسی با روستا تماس نگیره اما خودم می دونم امشب می میرم....». با شنیدن این حرفش دسته جمعی گریه کردیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. خودم نشستم کنارش و دلداری اش می دادم.
از بی وفایی دنیا و غربت و مرگ و آخرت و ...صحبت می کردم!
با دوست راننده مان هماهنگ کرده بودم که تا می توانی سرعت برو و بوق بزن تا فضا جدی تر جلوه دهد. سر چهارراه با راننده ای درگیری لفظی پیش آمد. شیشه را کشیدم پایین و گفتم:« شرمنده عجله داریم، دوستمان نفس های آخرش است باید زودتر برسیم بیمارستان...» و باز گریه کردیم.
رسیدیم بیمارستان اول فشار خونش را گرفتند و بعد نوار قلبش.
دکتر با دیدن نوار قلب گفت:« باید بستری شود.» می خواستیم بگوییم ما شوخی کردیم و دوستمان را دست انداخته ایم و تازه این موضوع شبیه حکایتی قدیمی است...!
که دکتر ادامه داد:« مشکل جدی است، فوری پرونده تشکیل شود و...»
حالا مانده بودیم که واقعا جدی جدی علمدار بیمار بوده یا شوخیِ بی مزه ی ما به این روزش انداخته است! یا تشخیص پزشک درست نیست.

#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری

اطلاعیه
به دلیل کمبود شدید آب در بندرعباس، از زوج های جوان تقاضا می شود در بازگشت از ماه عسل! لطف کرده و چند ماهه اول زندگی خود را در یکی از استان های همجوار سپری کنند.
با تشکر روابط عمومی آب و باقی قضایا...


کراوات
طفلکی "برانکو" سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس، کروات است(اهل کرواسی)، اما "کراوات" نمی زند! ولی "کل غلوم" خودمان که دو سه ماهی رفته بود دبی و به تازگی برگشته مدام کراوات می زند. حتی در خواب!


خامان نشر!
نشریه ای از قول مسوول محترمی نوشته بود: "وی ضمن گرامی داشت هفته کتاب، به حمایت هر چه بیشتر از خامان نشر تاکید کرد..."
که باید گفت اشتباه تایپی نیست بلکه حق با این مسوول است، زیرا در استانی که بیشتر مسوولان عزیز و مردم همیشه در صحنه به تجارت و ...می پردازند ! کارهای فرهنگی و چاپ و نشر یک نوع خامی بیش نیست!


دور همی!
بنده به همراه زن و فرزندانم، همشیره به اتفاق یکی دو جین بچه ی قد و نیم قد !و سه تا از برادرهایم به همراه خانواده ، ناهار مهمان برادر بزرگ مان بودیم.
ظهر هنگام ناهار خوردن ، همشیره ام که کمی نسبت به بقیه اقتصادی تر است، گفت:" چقدر غذای دور همی می چسبه واقعا لذت بردیم"
گفتم:" اگه این طوریه، ان شاالله فردا ناهار همه می آییم خونه ی شما..."


دلیل محکم!
در گذشته ی نه چندان دور،محله ی کارگزاری بندرعباس محل فروش مواد مخدر بود. این را اکثر برادران عملیِ پیشکسوت در جریان هستند. ضمن این که بیشترین فروشنده های لوازم یدکی خودروهای سبک و سنگین نیز در همین مکان حضور دارند.
چند سال قبل،دوست شاعری را چند باری در کارگزاری دیدم.(یکی نیست بگه خودت اون جا چه کار می کردی؟!) به دوست شاعرم گفتم:« رفیق، حضور در این محله می تونه دو دلیل داشته باشه.یا باید معتاد باشی یا ماشین دار !».
گفت:« ای آقا، ما کجا و ماشین کجا؟!».


چه می کشی؟!
یکی از دوستانی که سال ها پیش برای روزنامه ی ما کاریکاتور می کشید ، بعد از مدت ها هفته ی گذشته آمد دفتر.
سر حال به نظر نمی رسید. سرحال که چه عرض کنم درب و داغان شده بود.
نشستیم ، چای تعارف کردم ،برعکس گذشته بسیار کم حرف و در عین حال مضطرب به نظر می رسید.
از هر پنج سوال ما ، به زور یکی را جواب می داد.
گفتم :"رفیق چه خبر؟" خیلی یواش و با مکثی طولانی پاسخ داد: "سلامتی".
گفتم: " خب، بگو ببینم این روزها چی می کشی؟" گفت:" هیچی به خدا پاک پاکم!"
البته منظور بنده ، از چی می کشی همان کاریکاتور و کارتون بود، اما طفلک از حرف بنده برداشت دیگری کرده بود!

#خالوراشد
@rashedansari
شب های بی کسی...
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

گاهی به من سر می زنی
با مشت بر در می زنی
از پشت خنجر می زنی
ای نیش من، ای نوش من

گازی زدم بر سیب تو
ترسیدم از آسیب تو
دسته چک ام در جیب تو
بارِ شما بر دوش من

با این که از اهریمنی
در بارگاهم ایمنی
وقت عزا دور از منی
در شادی ام همدوش من

وقتی کمی بد می شوی
در راهِ من سد می شوی
قرمز که شد رد می شوی
محبوبِ آبی پوش من!

مغز تو را هک کرده ام
کاری مبارک کرده ام
در قدمتت شک کرده ام
ای شوش تر از «شوش» من!

افسار و زین آورده ای
سوغات چین آورده ای
سبکی نوین آورده ای
«نیما»شدی در «یوش» من

تا واکنی فک و دهان
سوزد فلانم تا فلان
آتش فرو بارد از آن
بر منطقِ خاموش من...

با خلق کل کل می کنی
دعوت به منقل می کنی
ما را معطل می کنی
ای ساقیِ با هوش من

شب های سردِ بی کسی
سخت است درد بی کسی
توی نبردِ بی کسی...
جای تو در آغوش من!

#خالوراشد
@rashedansari
کوچه ی بودار!!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)

در محله ی ما ، کوچه ی باریک و تاریکی وجود دارد به طول تقریبی ِ ۵۰ متر که برای رفتن به محل کارم و همچنین برگشتنم هر روز از آن جا عبور می کنم.
در راستای صرفه جویی در مصرف بنزین و ایضا وقت! و همچنین فرار از ترافیک و موتورگیری ، این کوچه راه ِ میان بُر و مناسبی است. به ویژه برای موتورسواری مثل من!
اما کوچه ی یادشده یک عیب کوچولویی نیز دارد.
چون محله ی ما ، محله ای قدیمی (دارای بافت فرسوده) و خلوتی است و از طرفی نزدیک به بازار ، بیشتر عابران پیاده از خیابان های اطراف و دست فروش های بازار و گاری چی های خیابان بهادرجنوبی، برای عملیات روم به دیوار قضای حاجت شان! _البته بیشتر از نوع سبک ! _ به این کوچه مراجعه می کنند. کلی هم خوشحال هستند و سپاسگزار از مسئولان محترم. هر بار پس از اتمام کار برای سلامتی خیلی ها دعا می کنند!
باید هم خوشحال باشند...در این کوچه نه نیازی به پرداخت پول است مثل سرویس های بهداشتی و نه نیازی به ایستادن در صف به دلیل طویل بودن کوچه. تا دلت بخواهد گنجایش دارد. گاهی اوقات آدم های خوش ذوقی پیدا می شوند که روی دیوار و وسط کوچه، اقدام به کشیدن نقاشی و طرح هایی در سبک های رئالیسم (واقع گرایی)
امپرسیونیسم (برداشت گرایی)، و نئو امپرسیونیسم می کنند.
برخی مواقع هم چون عجله داشته اند فقط به سبک آبستره چیزهایی را کشیده اند و در رفته اند!
صبح زود اگر گذرتان به این کوچه افتاده باشد ، قطعا تصاویر تازه و خشک نشده ای را از انسان، حیوانات، و... به صورت رایگان دیده اید.
یادم است سال ها پیش همین که اتوبوس های مسافربری نصف شب یا دم دمای صبح می آمدند حوالی فلکه شهربانی و....مسافران را پیاده می کردند ، این عزیزان به صورت دسته جمعی به سمت کوچه مورد نظر یورش می بردند و به صورت سرپایی و یا نشسته؛ پشت به پشت یکدیگر دست به تخلیه خود می زدند!
در برخی مواقع از جمله فصل زمستان که بنا به دلایلی مدت جیش کردن آدم ها در صبح طولانی تر می شود ، تا کوچه های مجاور و حتی خیابان اصلی نیز رودخانه های فصلی جاری می شد. بی آن که شهروندان تکه ابری را در آسمان مشاهده کرده باشند!
طی این سال ها به دلیل کمبود سرویس بهداشتی در بازار، آن قدر شهروندان پرتلاش روی دوطرف دیواره ی کوچه و قسمت پایین آن روم به دیوار (نه دیوار این کوچه البته!) اِدرار کرده اند که دیواره ی خشتی کوچه در حال ریزش است!
حدود یک متر و نیم از دیوار دو طرف تبدیل به شوره زار شده است!
کاری که بنده می کنم این است که به محضی وارد کوچه شدم نفس ام را در سینه حبس می کنم تا به سلامت بی آن که بوی بدی به مشامم برسد ، از آن جا عبور کنم.
اما بیشتر مواقع این تلاشم به شکست می انجامد!
یعنی هنوز به انتهای کوچه نرسیده ام که نفس ام بند می آید و هر چه تلاش می کنم و به موتورسیکلتم گاز می دهم بی فایده است و نتیجه آن می شود که در اواخر کوچه مجبورم نفس عمیقی بکشم!
حالا که فکرش را می کنم می بینم اگر از اول کوچه تا آخر کوچه به صورت عادی نفس بکشم به اندازه ی آن نفس عمیق آخری، این همه بوی بد را استشمام نخواهم کرد....
خب، می فرمایید مجبور نیستم از آن جا عبور کنم! حق دارید ، ولی علاوه بر مواردی که در بالا عرض شد (فرار از موتورگیری و...)این را هم در نظر بگیرید که اگر از جای دیگری می رفتم اولا امروز سوژه ای برای روزنامه نداشتم که بنویسم، ثانیا جناب شهردار و دیگر مسوولان شهر نیز از وجود چنین کوچه ای در محله ی کارگزاری اطلاع پیدا نمی کردند تا احیانا در جهت رفع مشکل مردم کاری کنند!!
در پایان اگرمسئول محترمی پیدا شد و ادعا کرد که چنین کوچه ای و دیوار خشتی و....در مرکز ثقل اقتصاد کشور یعنی بندرعباس وجود ندارد و طبق معمول از بیخ تکذیب کرد! شخصا حاضرم دست مبارکش را _ اگر مَرد بود که مشکل شرعی نداشته باشد!_ بگیرم و ببرمش در کوچه یادشده تا از نزدیک شاهد هنرنمایی برخی شهروندان باشد. اما حتما یادم باشد که بگویم ماسک همراه با خودش بیاورد!

#خالوراشد
@rashedansari
در راستای کمبود پوشک در ایران و....
سروده:راشدانصاری

کسی در قدرت ما شک ندارد
به ایران جرأت پاتک ندارد

وطن در بحث موشک خودکفا شد
ولی تولیدی ِ پوشک ندارد!

#خالوراشد
@rashedansari
آی رستوران، کجایی؟ دقیقا کجایی؟!
نوشته ی: راشدانصاری

جای شما خالی رفته بودیم یکی از شهرستان ها، شب شعر. مراسم شعرخوانی که به پایان رسید ، رییس ارشاد گفت:« شما به اتفاق دو سه نفر از شاعران مهمان با ماشین خودتون پشت سر این موتور(اشاره کرد به یک موتور سوار) تشریف بیارین رستوران.»
از چهار راه اول که عبور کردیم، دیدیم جوان موتور سوار زد کنار و پیاده شد. ما هم چند متری ایشان زدیم کنار. موتور سوار از میوه فروشی مقداری میوه خرید و سوار شد. حرکت کرد، ما هم مثل این خودروهایی که در بعضی از سریال ها متهمی را تعقیب می کنند یا بعضا خانمی که از همسرش مشکوک است، او را تعقیب می کند! پشت سر موتوری حرکت کردیم. سرعت مان را مجبور بودیم با نامبرده با فاصله ای مطمئنه تنظیم کنیم.سرعت می رفت ، سرعت می رفتیم. ترمز می زد، ناچار ترمز می زدیم. گاهی اوقات هم برای دختر خانم هایی بوق می زد، اما ما نمی زدیم! چه کار داشتیم شاید از آشناهای طرف بود.
هر لحظه فشار گرسنگی بیشتر و بیشتر می شد. خوشبختانه موتوری ترمز زد ولی نه مقابل رستوران، بلکه جلوی یک مغازه ی لوازم یدکی موتور سیکلت. ما هم به ناچار ترمز زدیم و نامبرده را کاملا زیر نظر داشتیم، درست مثل برادران اداره آگاهی در هنگام ماموریت.
یک حلقه لاستیک خرید، چون دیدیم دستش بود و قبل از حرکت لاستیک را انداخت گردنش. پلاستیک های میوه را هم آویزان کرده بود به دو طرف فرمان.
این بار یواش تر می رفت.
گفتیم عجب آدمی است ، لااقل ما را می رساند رستوران بعد می رفت خرید.
دویست سیصد متری که رفتیم ، کمی سرعت ماشین را زیاد کردم و با اشاره دست و راهنما و بوق پیچیدم جلویش. شاعری که جلو بغل دست من نشسته بود، به موتوری گفت:« کی می رسیم رستوران، مردیم از گرسنگی؟!».
موتور سوار کلاه ایمنی اش را برداشت، خیلی آرام و خونسرد ، گفت:« رستوران؟ کدوم رستوران؟ اشتباه گرفتید آقا...!».
معذرت خواهی کردیم. یکی از دوستان شاعر که عقب نشسته بود ، گفت:« من سر چهار راه اولی می خواستم بگم که اشتباهی پشت سر یه موتور دیگه داریم می ریم! اما چون کمی شک داشتم چیزی نگفتم...».

#خالوراشد
@rashedansari
شعر ممنوعه!
سروده:راشدانصاری

در عصر اَتم ، سلاح ِ بادی ممنوع
ترویج اصول ِ بی سوادی ممنوع

ای شیخ که منبرت سیاسی شده است
در پوشش دین حرف زیادی ممنوع!

#خالوراشد
@rashedansari
ننه جات!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)


فتنه!
در کار ِ خودش "ننه" مهارت دارد
از ریشه به هر چیز نظارت دارد

دایم به دلیل فتنه می پردازد
ای فتنه! برو ببین چکارت دارد!

خشن
در پختنِ مغز خر تبحر دارد
تیپی خشن و بزن بهادر دارد

یک دستِ «ننه» به پخت و پز مشغول است
دستی به چماق و سنگ و آجر دارد!

#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای ناخن نگیر و....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

رشد ناخن های من عجیب است. یعنی در اصل رشد همه چیز در بنده از همان دوران طفولیت تا به امروز غیر عادی است.(مثل قد !)
اول کلی عرض می کنم بعد وارد ریز ماجرا می شوم. حالا ناخن را فعلا بی خیال شوید تا بعد.
رشد هیکل: (این هوا...کاش می شد به کسانی که مرا نمی شناسند نشان دهم)،قبلا هم گفته بودم یکی از دلایل قحطی گوشت در مملکت شاید بنده باشم.همین فکر کنم کافی است و خواننده عاقل حساب کار دستش می آید.
خب حالا وارد جزییات می شویم. از بالا شروع می کنیم و به ترتیب می رویم پایین یا نه به ترتیب که امکان ندارد! پس درهم و تاجایی که مقدور باشد به عرض تان خواهم رساند.
رشد مو: با سرعت تمام کماکان ادامه دارد. یک ماه نروم آرایشگاه دم اسبی را بسته ام.بیشتر ِ هم سن و سال های بنده کچل شده اند و راحت زندگی ِ خودشان را می کنند اما بنده هنوز که هنوز است هر گاه طوفان که خیر، نسیمی بوزد احساس می کنم از زیر درخت بزرگی دارم عبور می کنم.
خب در این جا بنا به دلایلی از خیلی چیزها می گذرم و می رسم به پا.
رشد پا:_ ۱۵ سالم بود که شماره پاهام ۴۵ بودند_ زانوها و ران هم خدا نصیب گرگ بیابان نکند.در جمع های دوستانه و خودمانی که پاهایم را دراز می کنم ته آن را می دانم که به خودم وصل است ولی از نوک پاها اطلاعی در دست نیست فقط می دانم که دوستان از هر کجا که رد شوند پای مرا لگد می کنند! گاهی وقت ها هم متوجه می شوم دوستان دارند پاهای مرا دست به دست می کنند تا برسد به دست خودم!
رشد زبان: که دیگر نگو و نپرس چون از کودکی زبان دراز بودم! _ ای کاش به جای این چیزهای الکی، در زمینه ی مالی این قدر رو به رشد بودم_.
سر: آخ آخ یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید! به قدری درشت است که روی هیکلم سنگینی می کند و هنگام راه رفتن به طرز خنده داری تعادلم را از دست می دهم. همیشه گردن درد دارم و در ضمن این کله داخل هیچ کلاه ایمنی نمی رود.
شکم: فقط یک نمونه اش بگویم هر وقت نشسته ام چه چهارزانو چه به حالت لم داده،یسنا کوچولو اگر بنشیند روی پا یا شکمم ، خدا نکند خنده ام بگیرد چون به دلیل برخورد شکم با نامبرده بلافاصله پرت می شود آن طرف اتاق!
رشد فکری: _این یکی را نمی دانم! یعنی نمی توانم مثل بقیه اعضای بدن نشان تان بدهم ولذا در این یک فقره باید دیگران قضاوت کنند!_
دارم از مرحله پرت می شوم.خوب شد که کمربندم را بسته ام!
داشت کار به جاهای باریک کشیده می شد که یادم آمد بحث ناخن بود!
به بهانه ی ناخن طبق معمول به همه جا سرک کشیدم. درست مثل مشهدی معصوم زن همسایه که صبح دم در ِ خانه به بهانه ی سلام و احوال پرسی با زور سرکی هم به داخل خانه می کشد و تا سر از ته و توی همه چیز زندگی ات در نیاورد ول کن معامله نیست. به عنوان مثال می گوید:" سلام. چه خبر؟ چرا با موتور می ری سر کار؟ ماشینت که توی خونه پارکه! حقوق حتما هنوز نگرفتی که صاحب خونه می گفت اجاره بهش ندادی؟ چرا ناراحتی ؟ چیزی شده؟ آهان حتما خانومت دعوات کرده! راستی کجاست؟ لابد خوابه! و...."
خواننده های عزیز، عذر می خواهم که مَشی معصوم حواسم را پرت کرد.
داشتم عرض می کردم که متاسفانه به دلیل بالا رفتن سن _ این یکی را دیگر نمی شود کاریش کرد_ آن قدر ناخن های دست و پایم قطور و کلفت شده اند که ناخن گیر و قیچی به هیچ عنوان جواب نمی دهد، ولذا باید از این پس فکر بکری بکنم و برای کوتاه کردن شان از قند شکن و یا چیزی در مایه های انبر دست استفاده کنم.
هر چند با این ناخن ها دیگر اسم ناخن گیر را گذاشته ام ناخن نگیر ! اما شب گذشته دیدم همین ناخن نگیر کذا هم جای همیشگی اش نیست. به عیال گفتم: " بی زحمت ناخن گیر بیار تا ناخن هام رو کوتاه کنم."
همسرم در حین جستجو برای پیدا کردن ناخن گیر گفت:" کوتاه کردن ناخن در شب خوب نیست چون شگون نداره..." و رفت داخل یکی از اتاق ها که به زور صدایش را می شنیدم. داشت می گفت:" در ضمن می گن شب ناخن ها رو کوتاه نکنید که کلسیم بدن کم می شه..."
فهمیدم که پیدا نمی کند حالا هی بهانه می آورد.
آمد و کنارم نشست. گفتم:" پس ناخن گیر چی شد؟" گفت: " مگه نشنیدی چی گفتم؟" گفتم: " نه! برو بیار..."
گفت:" حقیقتش پیدا نشد..."
گفتم: " خانم بگرد پیداش کن، یا قیچی ِ چیزی بیار چون می ترسم تا فردا صبح بلندتر بشن و از خواب که بیدار شدی ببینی کف اتاق رو کامل شخم زدم!"

#خالوراشد
@rashedansari
سبدانه!
در راستای توزیع سبد کالا....
قدیمی اما به روز!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

از دست تو هر چه می رسد می چسبد
ارزان و گران و نیک و بد می چسبد


باور بکنید یک سبد کافی نیست
الطاف شما سبد سبد می چسبد!

#خالوراشد
@rashedansari
خالوبندی!
شوخی با نشریات استان


راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
صبح ساحل: « دود ماهی کبابی، آتش نشانان را به طبقه چهارم کشاند.»
خالو راشد: این کارها را می کنید که اگر خدای ناکرده در آینده آتش سوزی واقعی هم رخ بدهد، کسی به دادمان نرسد!
برادر من! خواهر من! کمتر دود کنید تا یک وقت قضیه چوپان دروغگو و ... تکرار نشود.
نکند یک وقت آتش سوزی واقعی باشد ولی برادران آتش نشان فکر کنند باز دود ماهی کبابی است و هیچ اقدامی نکنند ...
شهروندان عزیز مراقب باشیم آتش نشانان را برای هر دودی به زحمت نیندازیم !

جنوب ایران: « مسمومان الکلی بندرعباس به 217 نفر رسیدند. 17 نفر فوت و 107 نفر دیالیزی.»
خالو راشد: خدایا خودت رحم کن چقدر الکلی داریم ! آن هم در بلاد اسلامی ...

دریای اندیشه: «شهرداری بندرعباس هیچ نقشی در وضعیت به وجود آمده پیاده رو پل رسالت ندارد.»
خالو راشد: نیازی به گفتن نیست قربان! ما می دانیم که شهرداری هیچ نقشی در هیچ پیاده رویی ندارد چه برسد به جنب پل رسالت که جای خود دارد!

دریا: «گوجه فرنگی به زودی ارزان می شود.»
خالو راشد: جدی ؟! سیب زمینی چی ؟ آیا امیدی به ارزان شدنش داشته باشیم؟! راستی تخم مرغ چی ؟ خودِ مرغ چی؟ گوشت چی ؟ رب گوجه چی؟ خود گوجه چی ؟ برنج چی؟ خودرو چی؟ در کل همه چیز چی؟! به قول شاعری طناز "م- مشایخی": « در سفره فقط بوی کبابی مانده ست/ یک کله پیاز و تنگ آبی مانده ست / این لکه ی قرمز که در آن می بینی / از گوجه ی خوش رنگ و لعابی مانده ست.!»

ندای هرمزگان: «باید ورزش هرمزگان از سیاست زدگی و دست آدم های کثیف خارج شود.»
خالو راشد: فکر بد نکنید منظور این است هر کسی که بخواهد سکان ورزش استان را به دست بگیرد باید دست هایش را اول با آب و صابون بشوید خوب که تمیز شد بعد به دست بگیرد. ( همان سکان را عرض کردیم !)

صبح ساحل : « نظر احمدی نژاد درباره پوشش«سرنا ویلیامز» تنیسور آمریکایی»
خالو راشد: بگم ؟ بگم؟ هنوز جای نظر حضرتعالی در خصوص قطعنامه های سازمان ملل، دارد می سوزد! همان قطعنامه هایی که فرمودید کاغذ پاره ای بیش نیستند! باز هم به دنبال نظر دادن هستید...
بگم؟ باز هم بگم ؟ ای کاش در خصوص صحبت های گذشته ات که در کشور ما زندانی سیاسی وجود ندارد ... کسی به خاطر اعتقاداتش دستگیر و زندانی نمی شود ... قوه قضاییه ما مستقل است... و... نیز نظرتان تغییر نکرده بود!
راستی باز هم بگم ؟ امروز نظر مبارکتان درباره ی خس و خاشاک چیست ؟!
حالا هاله ی نور و دکل نفتی و رحیمی و بقایی و مشایی ... بماند !!!

ندای هرمزگان : «مسکن خبرنگاران تا دو ماه دیگر تحویل داده می شود.»
خالو راشد: خدابیامرز پدر بزرگمان در زمان آغاز به کار این پروژه، یکی از واحدها را که متعلق به خودش بود طبق وصیت نامه به مرحوم پدرم واگذار کرده بود. پدر هم عمرش کفاف نداد تا در آن مستقر شود و لذا واحد یاد شده به بنده رسید. امروز هم اگر چه خودم به دلیل کهولت سن امیدی به صاحب خانه شدن ندارم، اما امیدوارم فرزندانم بتوانند واحد مزبور را تحویل گرفته و در آن مستقر شوند.

#خالوراشد
@rashedansari
Sherkhani
Emran Salahi
🎧عمران صلاحی، شاعر و طنزنویسِ دوست داشتنی ما در چنین روزی (۱۱ مهر ۱۳۸۵) درگذشت. برای یادکرد او، چند رباعی آقای شاعر را با صدای خودش بشنوید @ehsanname
ضرب المثل + تفسیر
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

« از کیسه خلیفه بخشیدن».
_ این ضرب المثل دقیقا در خصوص بذل و بخشش های سعودی گفته اند که از کیسه ی خلیفه یا همان پادشاه یعنی ملک سلمان بن فلان و بهمان! خرج می شود.
همان طوری که همه می دانند الجبیر و ولیعهد جدید سعودی مدتی است سرِ کیسه را شل کرده اند و اقدام به دادن جیره و مواجب به ترامپ و رژیم صهیونیستی وسازمان ملل می کنند.
ترامپ نیز البته نمک شناس است و به پاس این همه محبت و ولخرجی و دریافت هدایای گران قیمت که از جیب مبارک خلیفه بخشیده می شود، گاهی اوقات دُم خود را به علامت رضایت و تشکر تکان می دهد!
کارِ خوبی هم می کند. (منظور تکان دادن دم بود!)

« بار کج به منزل نمی رسد.»
_ در این ضرب المثل یک اشتباه کوچولوی تایپی رخ داده است و آن هم کلمه ی « نمی رسد» که در اصل « می رسد» بوده است!
حتی در نسخه ی خطی که کپی آن در دفتر روزنامه ی ما موجود است، ثابت می کند حق با ماست. شک دارید امتحان کنید ببینید این روزها آیا بار کج به منزل می رسد یا بارِ راست؟!

« آمدم ثواب کنم، کباب شدم».
_خیلی عجیب است! امکان ندارد در این دوره و زمانه شخصی پیدا شود و بی هیچ چشمداشتی ثواب کند.
اما تا دلتان بخواهد بازار کباب شدن و کباب کردن داغ است! پس با قسمت دوم این ضرب المثل موافقم.
شاید بخش اول آن مربوط به روزهای نخست خلقت بشر بوده که پس از مدت کوتاهی کاربرد خود را از دست داده است!

«یک دست صدا ندارد.»
_یعنی با یک دست از بیت المال برداشتن، فایده ای ندارد! بلکه تا فرصت باقی است باید بی سر و صدا و با دو دست مشغول به کار شد.
اگر دو دست افاقه نکرد و سیر نشدیم، از دهان کمک بگیریم و هر چیزی که دم دست مان بود را ببلعیم!

«گربه را دم حجله باید کشت.»
_ این ضرب المثل را در خصوص پزشک های محترمی گفته اند که منشی آن ها با دریافت مبلغی کلان بابت ویزیت، به محض ورود بیمار به مطب زهر چشم خودش را می گیرد و به اصطلاح گربه ی بخت برگشته را دم حجله هلاک می کند!

«شترسواری دولا دولا نمی شود.»
_ یعنی این که اگر قصد دزدی و اختلاس و ارتشاء را داشتید ، نیازی نیست دزدکی این کار را انجام دهید! بلکه شما هم مثل دیگران، راحت و بی دردسر به این عمل پسندیده ! دست بزنید.
مطمئن باشید کسی کاری به کار شما ندارد. مسوولان که بی کار نیستند ببینند ملت چه کار می کنند.

«آتش که بگیره خشک و تر می سوزه»
-تفسیر این ضرب المثل به این صورت است که پس از روی کار آمدن دولتی جدید، بلافاصله تغییر و تحولات و عزل و نصب ها در راستای سیاسی کاری و باندبازی -نه تخصص و...- شروع می شود و خشک و تر با هم خواهند سوخت!

«آبشان از یک جوی نرود»
_ منظور شورای شهر خودمان است وگرنه با این خشکسالی های اخیر که آبی برایمان نمانده تا از یک جوی برود یا نرود!

«کار از محکم کاری عیب نمی کند»
_یعنی اگر روزی تقی به توقی خورد و مدیرکل یا رییس اداره ای شدید، قبل از هر چیز مسوول روابط عمومی ، منشی، معاونان،حسابدار، و از همه مهم تر آبدارچی محترم را از باند و فک و فامیل خودت انتخاب کن. با این کار کسی از کارهایت سر در نمی آورد!

#خالوراشد
@rashedansari
اطلاعیه
"پُزناله"سیزدهمین کتاب طنز(شعر و داستان، نثرکوتاه و‌...) اثر راشدانصاری توسط نشرشانی منتشر و وارد بازار کتاب شد.
شماره تماس 02632262109
تحریم!
نوشته ی: راشدانصاری

این روزها هر چیزی را به تحریم و برجام و نوسانات بازار ارز ربط می دهند. اگر یک روز در بازار روز کاهو نباشد ، می گویند به خاطر تحریم است. نرخ هندوانه را یک شبه دو برابر بالا می برند ، دلیلش را که می پرسی می گویند به خاطر خروج ترامپ از برجام است!
سوسک کش مدتی نایاب شد ، گفتند تحریم کار خودش را کرد! حتی جیش و... نی نی کوچولوها را به برجام ربطش می دهند و می گویند کمبود پوشک بچه به خاطر خروج ترامپ از برجام است! پسر همسایه از پدرش حرف شنوی ندارد ، می گویند دلیل آن برجام است. زن همسایه بچه دار نمی شود ، می پرسی چرا؟ می گویند فعلا وضعیت دلار مشخص نیست و...
روز گذشته به اتفاق عیال رفته بودیم بازار برای دخترم دفتر و مداد و ....بخریم.
وارد مغازه ای شدیم.بر عکس همیشه که در ایام بازگشایی مدارس لوازم التحریری ها سرشان حسابی شلوغ می شد ، مغازه خلوت بود.
هر چیزی را که پرسیدیم نداشت. ظاهرا طرف سرمایه ای نداشت که اجناس خریداری کند. گفتم :"ببخشید چرا این قدر خلوته؟"
گفت:"به خاطر تحریمه!"
با لبخندی گفتم:"پس این جا مغازه ی لوازم التحریر نیست لوازم التحریمه!"

#خالوراشد
@rashedansari
نقیضه
بداهه ای به مناسبت روز درخت انکاری! که سال گذشته در شب شعر منابع طبیعی نیز قرائت شد...

سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

به دست خود درختی می شکانم
به جایش برجکی را می نشانم!

کلاغ و سار و بلبل را دَم عید
ز روی شاخه هایش می پرانم

به اِعمال نفوذ و پولِ چایی
جوازی هم برایش می ستانم

از آن سوی محل در ظلمت شب
به پایش لوله آبی می کشانم

و تا پایانِ کارم را بگیرم...
به جمعی زیر میزی می رسانم!

پس از اتمام، دَه ماشین نخاله
به رود و دشت و صحرا می تکانم

(محیط زیست هم از بنده راضی ست
که من از جمله ی سازندگانم!)

برای آن که خرجش را کنم جور
در آن صدها نفر را می چپانم!

اگر تاخیر شد مال الاجاره...
نزولی روی پولش می کشانم

نه از شاخه که از بالای برجک
شدیدا"چشم خود را می چرانم!

نگو «راشد»علیل و ناتوان است
اگرچه پیرم اما می توانم!

چه سازم شاعرم دست خودم نیست
که با این قافیه دُر می فشانم...!

منتشر شده در صفحه طنز غیر قابل اعتمادروزنامه اعتماد. فروردین ۹۷
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜
#غیر_قابل_اعتماد | ۳۹

> صفحۀ #طنز روزنامۀ اعتماد

> پنج‌شنبه ۱۹ مهرماه ۹۷

> اینجا بخوانید: yon.ir/7gStS


@NaakhaaNaa
خالوبندی!
شوخی با نشریات استان


راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com

ندای هرمزگان: « صدور حکم کاشت 20 اصله درخت جنگلی به جای حبس.»
خالو راشد: خیلی هم خوب. با این حساب تا پایان سال سراسر ایران تبدیل به جنگل خواهد شد!

دریای اندیشه: «خبرنگاران از نگاه مدیران »
خالو راشد: خبرنگار موجودی است مزاحم و بسیار سمج که اگر به این قشر زیادی رو بدهید سئوال های عجیب وغریبی از شما می کنند که نباید بکنند!

صبح ساحل: « از هر پنج ایرانی، یک نفر دچار مشکلات فشار خون بالاست.»
خالو راشد: با این وضعیت گرانی و دلار و برجام و ...قضیه ی ما از دُچار گذشته است بلکه از سه چار و چارچار ! نیز عبور کرده ایم!

دریا: « تقویت گردشگری اقتصاد هرمزگان را متحول می سازد.»
خالو راشد: قطعاً همین طور است! و یکی از مکان های تاریخی ِ جذب گردشگر، ساختمان قدیمی تعاونی مسکن مطبوعات است که از دوران پارینه سنگی تا به امرور نیمه کاره رها شده است !

صدف : «طرح های دامی در هرمزگان توسعه می یابد.»
خالو راشد: خوب است! ما که از طرح های انسانی تاکنون سودی نبرده ایم، شاید طرح های دامی راهگشا باشد!
منتظر می مانیم ببینیم این بار دام ها چه خدمتی به بشریت می کنند!

صبح ساحل: «در شرایط فعلی گوشی بخریم یا نخریم؟»
خالو راشد: می توانید پشت یک سینیِ فلزی با انگشتان مبارکتان! ضرب بگیرید و با خودتان زمزمه کنید: می خوای بخر، می خوای نخر! ( دوبار تکرار شود) در ادامه: آااای امان امان....آهاهاهاهای ا م ا ن ن...

صبح ساحل: «آرایش دولت باید تغییر کند.»
خالو راشد: یعنی می فرمایید آرایش تیم مان مقابل رقبا از سیستم 2-5-3 باز به همان سیستم علی اصغری دولت اسبق (خدمتگزار!) بر گردد؟!

دریای اندیشه: « مردم خواهان برخورد دستگاه قضا با اخلالگران اقتصادی هستند.»
خالو راشد: مردم خواهان برخورد دستگاه قضا با خیلی ها هستند!!

دریای اندیشه : « لندنی ها با لباس هایشان پرواز می کنند!»
خالو راشد: این که کاری ندارد! ما نیز با پراید پرواز می کنیم آن هم نه از روی ساختمان و کوه و...تا روی زمین، بلکه از وسط خیابان به سوی ابدیت!

صبح ساحل: « دولت زالوها را از اقتصاد مملکت جدا کند»
خالو راشد: تماس گرفیم ، دولت گفت این زالو ها آن قدر درشت هستند که جرأت نزدیک شدن به آن ها را نداریم!

دریا: « رسانه ها انتشار دهنده پیام وحدت و دوستی باشند. »
خالوراشد: وقتی رسانه ها به دلیل اختلافات خودشان دو خانه مطبوعات دارند و ... آن وقت چطور می توانند پیام وحدت و دوستی را منتشر کنند!

دریای اندیشه: « عرضه گوشت با هدف تنظیم بازار به زودی در هرمزگان آغاز می شود .»
خالو راشد: کی؟ کجا ؟! ما مُردیم از بس حبوبات به جای گوشت خوردیم . این نخود و لوبیا کار دستمان داده است . مسوولان عزیز درک می کنید که...!!

ندای هرمزگان: « دو هزار دانش آموز هرمزگانی در کپر درس می خوانند.»
خالو راشد: مبارک مسوولان باشد! البته باز هم وضع مان از سیستان و بلوچستان بهتر است چرا که می گویند در آن جا تعداد 150 هزار دانش آموز در کپر درس می خوانند !

ندای هرمزگان: «کشتار سگ ها کذب است.»
خالو راشد: صحیح می فرمایند، سگ ها را فقط عقیم می کنند و این قضیه کشتار واقعاً دروغی بیش نیست.
برای نمونه همین سگ های ولگرد خیابان شهید جعفری پس از عقیم سازی حتی نحوه ی پارس کردن شان نیز تغییر کرده است! سگ نری که تا قبل از طرح یاد شده با هر بار پارس کردنش پشت آدمیزاد را می لرزاند، الان آن قدر صدایش نازک ، لطیف و کش دار شده است که برخی با شنیدن صدایش کلی خوش خوشانشان می شود! برای خودش شده یک پا پسره ی سوسول و....
به عنوان مثال بعد از اجرای این طرح، سگ یاد شده این گونه پارس می کند: « هاف هاف هـ ا فــ فــ مامانم اینا ....واه!"

دریا: «استفاده از فضای مجازی از ضرورت های امروز است.»
خالو راشد: اما از نظر برخی فیلتر کردن فضای مجازی، از ضرورت های امروز، فردا، پس فردا و پسون فرداست!

ندای هرمزگان: «تودیع و معارفه ها تحول ساز باشد.»
خالو راشد: والا ما تا حالا از معارفه ها که خیری ندیده ایم، اما تودیع ها تا حدودی خوب و تحول ساز بوده است!

#خالوراشد
@rashedansari