روزه
سروده: راشدانصاری
مَردی نَبُود روزه گرفتن در "ری"
در "بندر" اگر روزه بگیری مَردی!
نقل از کتاب "دَرهم"
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
مَردی نَبُود روزه گرفتن در "ری"
در "بندر" اگر روزه بگیری مَردی!
نقل از کتاب "دَرهم"
#خالوراشد
@rashedansari
ناله را هر چند می خواهم که پنهان بر کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
ماموران بهداشت و...
راشدانصاری(خالوراشد)
علی آقا ساندویچ فروش سرِخیابان محله ی ما تعریف می کرد ، یک روز مغازه شبیه پنج شنبه بازار میناب شده بود و حسابی سرم شلوغ بود. روی میز و کف مغازه پر بود از ته مانده های ساندویچ ، تکه های گوجه و خیارشور و خلاصه مشتری ها بدجوری ریخت و پاش کرده بودند. بچه های شیطان سس گوجه و سس مایونز را ریخته بودند روی میز و در و دیوار. مغازه به طرز وحشتناکی کثیف بود. یک وضعی داشتیم که بیا و ببین.
حالا فکرش را بکنید در این وضعیت دیدم دو نفر از مامورهای سخت گیر بهداشت وارد مغازه شدند. یک خانم و یک آقا. در دل گفتم، " یا پیر چوگان!" چرا الان باید سر و کله ی این ها پیدا شود!؟
برادرم که به عنوان شاگرد در مغازه کار می کرد در آن لحظه نبود و دست تنها بودم. رفته بود نان فانتزی و خیارشور بخرد. از شانس بد ، آن روز روپوش سفیدی که همیشه تنم بود هم نپوشیده بودم. تعطیلی و پلمپ مغازه حتمی بود.باید فکر بکری می کردم.
همان طوری که پشت "فِر" ایستاده بودم ، دو دستی زدم توی سرم و با آواز بلند گریه کردم: " کاکام جان، آخی کاکام جان" . رفتم و هق هق کنان خودم را بی اختیار انداختم روی صندلی. الان وقتی فکرش را می کنم آن همه اشک از کجا می آمد؟. مثل رودخانه ی "جَلابی" اشک از چشمانم سرازیر می شد. پشیمانم از این که بازیگر نشدم. اگر بازیگر شده بودم دیگر نیازی به گریم کردن و زور زدن برای گریه و این ادا اصول ها نبود...
خوشبختانه متوجه شدم این نمایش در دل سنگ مامورها اثر کرد. به قول آقای "عامل" گزارشگر کشتی ، آن هم ماموران چغر و بد بدنی که سال ها می شناختمشان.
اول خانم مامور بهداشت از داخل یخچال یک لیوان آب خنک را آورد و گفت:"بخورید تا حالتون جا بیاد ، چی شده مگه؟". در حالی که به زور یک قلپ آب خوردم ، همراه با مقداری چاشنی گریه گفتم: " آی خانم بهداشت، اون برادرم حسن که این جا کار می کنه رو که می شناسی؟" گفت:"بله". گفتم:" همونی که هیکلش مثل رستم بود." گفت:"بله، بله." _ حالا خودمونیم برادرم قدش یک و شصت بود و وزنش به زور ۵۰ کیلو_ مثل روضه خوان ها با آب و تاب زیاد ادامه دادم: "همونی که از خوشگلی توی فامیل ما تک بود!" گفت:"خب، چی شده؟" گفتم:"الان تماس گرفتن رفته زیر کامیون.." و تا جایی که می توانستم از ته دل گریه کردم.
دیدم آن یکی مامور که مرد بود و به لحاظ شرعی اشکالی نداشت! آمد و مرا در بغل گرفت. طفلکی همصدا با من زد زیر گریه و در عین حال دلداری ام می داد.
در همین هیر و ویر مشتری آمد. آن یکی مامور رفت و با گفتنِ این که اتفاقی افتاده و مغازه تعطیل است ردش کرد رفت.
این یکی مامور هم رفت نرده های مغازه را جا انداخت و قفل و کلید از روی میز برداشت. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. به اتفاق آمدیم بیرون . خودش زحمت کشید و درِ مغازه را قفل کرد و گفت:"اگه حالت خوب نیست برسونیمت؟" با اشاره سر گفتم:"نه" خانم مامور گفت:"چرا آخه؟" یواشکی همراه با بغضی گفتم:"منتظرم الان می آن دنبالم که بریم روستا برای تشییع جنازه ..." و پشت بندش یک گریه سوزناکی کردم که دل کافر آب می شد چه رسد به مامور بهداشت!
علی آقا می گفت:"آن روز با این ترفند به خیر گذشت و رفتم منزل و چون پنج شنبه بود رفتم روستا تا شنبه هم که برگشتم گفتم خدا کریمه چون این دوستان دیر به دیر می آن واسه بازدید..."
#خالوراشد
@rashedansari
راشدانصاری(خالوراشد)
علی آقا ساندویچ فروش سرِخیابان محله ی ما تعریف می کرد ، یک روز مغازه شبیه پنج شنبه بازار میناب شده بود و حسابی سرم شلوغ بود. روی میز و کف مغازه پر بود از ته مانده های ساندویچ ، تکه های گوجه و خیارشور و خلاصه مشتری ها بدجوری ریخت و پاش کرده بودند. بچه های شیطان سس گوجه و سس مایونز را ریخته بودند روی میز و در و دیوار. مغازه به طرز وحشتناکی کثیف بود. یک وضعی داشتیم که بیا و ببین.
حالا فکرش را بکنید در این وضعیت دیدم دو نفر از مامورهای سخت گیر بهداشت وارد مغازه شدند. یک خانم و یک آقا. در دل گفتم، " یا پیر چوگان!" چرا الان باید سر و کله ی این ها پیدا شود!؟
برادرم که به عنوان شاگرد در مغازه کار می کرد در آن لحظه نبود و دست تنها بودم. رفته بود نان فانتزی و خیارشور بخرد. از شانس بد ، آن روز روپوش سفیدی که همیشه تنم بود هم نپوشیده بودم. تعطیلی و پلمپ مغازه حتمی بود.باید فکر بکری می کردم.
همان طوری که پشت "فِر" ایستاده بودم ، دو دستی زدم توی سرم و با آواز بلند گریه کردم: " کاکام جان، آخی کاکام جان" . رفتم و هق هق کنان خودم را بی اختیار انداختم روی صندلی. الان وقتی فکرش را می کنم آن همه اشک از کجا می آمد؟. مثل رودخانه ی "جَلابی" اشک از چشمانم سرازیر می شد. پشیمانم از این که بازیگر نشدم. اگر بازیگر شده بودم دیگر نیازی به گریم کردن و زور زدن برای گریه و این ادا اصول ها نبود...
خوشبختانه متوجه شدم این نمایش در دل سنگ مامورها اثر کرد. به قول آقای "عامل" گزارشگر کشتی ، آن هم ماموران چغر و بد بدنی که سال ها می شناختمشان.
اول خانم مامور بهداشت از داخل یخچال یک لیوان آب خنک را آورد و گفت:"بخورید تا حالتون جا بیاد ، چی شده مگه؟". در حالی که به زور یک قلپ آب خوردم ، همراه با مقداری چاشنی گریه گفتم: " آی خانم بهداشت، اون برادرم حسن که این جا کار می کنه رو که می شناسی؟" گفت:"بله". گفتم:" همونی که هیکلش مثل رستم بود." گفت:"بله، بله." _ حالا خودمونیم برادرم قدش یک و شصت بود و وزنش به زور ۵۰ کیلو_ مثل روضه خوان ها با آب و تاب زیاد ادامه دادم: "همونی که از خوشگلی توی فامیل ما تک بود!" گفت:"خب، چی شده؟" گفتم:"الان تماس گرفتن رفته زیر کامیون.." و تا جایی که می توانستم از ته دل گریه کردم.
دیدم آن یکی مامور که مرد بود و به لحاظ شرعی اشکالی نداشت! آمد و مرا در بغل گرفت. طفلکی همصدا با من زد زیر گریه و در عین حال دلداری ام می داد.
در همین هیر و ویر مشتری آمد. آن یکی مامور رفت و با گفتنِ این که اتفاقی افتاده و مغازه تعطیل است ردش کرد رفت.
این یکی مامور هم رفت نرده های مغازه را جا انداخت و قفل و کلید از روی میز برداشت. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. به اتفاق آمدیم بیرون . خودش زحمت کشید و درِ مغازه را قفل کرد و گفت:"اگه حالت خوب نیست برسونیمت؟" با اشاره سر گفتم:"نه" خانم مامور گفت:"چرا آخه؟" یواشکی همراه با بغضی گفتم:"منتظرم الان می آن دنبالم که بریم روستا برای تشییع جنازه ..." و پشت بندش یک گریه سوزناکی کردم که دل کافر آب می شد چه رسد به مامور بهداشت!
علی آقا می گفت:"آن روز با این ترفند به خیر گذشت و رفتم منزل و چون پنج شنبه بود رفتم روستا تا شنبه هم که برگشتم گفتم خدا کریمه چون این دوستان دیر به دیر می آن واسه بازدید..."
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آشقانه!
سروده: راشدانصاری
به کوی تو شب ها سفر کرده ام
و کلی در آن جا خطر کرده ام
به عشقِ تو در کوچه ها ، بارها
سر و سینه ام را سپر کرده ام
به جز شوق رویت نبوده اگر
به جنس مخالف نظر کرده ام!
اگر بر کویرم تو باریده ای
من ابر تو را بارور کرده ام
خودم را برای شما توی شهر
بدهکارِ هر نره خر کرده ام!
نه تنها فقط پولِ انواع شارژ
به هر شکل ممکن ضرر کرده ام
گرفتم رژیم غذایی سه سال
کمر را شبیه فنر کرده ام...
چه شب ها که در رختخوابم یهو
به یادِ تو خود را دمر کرده ام!
به عشق ِ شما بوده، ای نازنین
خطاهای زشتی اگر کرده ام!
شده قصه ی روزگارم دراز
من این شعر را مختصر کرده ام...
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
به کوی تو شب ها سفر کرده ام
و کلی در آن جا خطر کرده ام
به عشقِ تو در کوچه ها ، بارها
سر و سینه ام را سپر کرده ام
به جز شوق رویت نبوده اگر
به جنس مخالف نظر کرده ام!
اگر بر کویرم تو باریده ای
من ابر تو را بارور کرده ام
خودم را برای شما توی شهر
بدهکارِ هر نره خر کرده ام!
نه تنها فقط پولِ انواع شارژ
به هر شکل ممکن ضرر کرده ام
گرفتم رژیم غذایی سه سال
کمر را شبیه فنر کرده ام...
چه شب ها که در رختخوابم یهو
به یادِ تو خود را دمر کرده ام!
به عشق ِ شما بوده، ای نازنین
خطاهای زشتی اگر کرده ام!
شده قصه ی روزگارم دراز
من این شعر را مختصر کرده ام...
#خالوراشد
@rashedansari
نوشابه و سمبوسه ی قاچاقی و تحریم!
نوشته ی: راشدانصاری
نه من در خانه اجازه دارم سرخ کردنی و غذاهای چرب و چیلی را بخورم و نه یسنا کوچولو دخترم اجازه دارد نوشابه ی گازدار بنوشد. هر دوی ما به شدت از سوی همسرم تحریم هستیم. چنان این تحریم ها روی بنده اثر گذاشته که دنیا در چشمم تیره و تار شده است. همه ی اعضای خانواده هم بی خیال موضوع هستند. خودشان که مشکلی ندارند ، هر چیزی را که عشق شان بکشد می خورند و می نوشند و...
البته چندباری تفاهم نامه را امضا کرده ایم اما من بارها آن را نقض کرده ام و به صورت یک جانبه و یواشکی خارج شده ام....
به هر حال شب گذشته به اتفاق یسناخانم، سوار بر موتورسیکلت از مقابل پیتزا فروشی محله می گذشتیم که دلم یه هویی هوس سمبوسه پیتزاهای خوشمزه ی علی آقا کرد. ترمز زدم نفس عمیقی کشیدم به طوری که بوی پیتزا و ساندویچ و سمبوسه را تا عمق جانم حس کردم! در این فکر بودم که چطور تحریم ها را دور بزنم تا عیال متوجه نشود. داشتم پیش خودم می گفتم که پول را بدهم به دخترم برود داخل و خرید کند! درست مثل بابک زنجانی در زمان احمدی نژاد که ... گفتم نه بابا بعد دخترم طفلکی مورد مواخذه قرار می گیرد و تنبیه می شود.
در دلم گفتم به یکی از همسایه ها می گویم که به جای من سفارش بدهد و بعد که آماده شد فرار می کنیم! باز به خودم گفتم، نه بابا این چه کاری است؛ مردم آزاری کار خوبی نیست و فرار هم که مال نامردهاست! وانگهی همسایه ها که مثل سابق مورد اعتماد نیستند و از کجا معلوم که بلافاصله موضوع را به اطلاع همسرم نرسانند. گفتم بی خیال، به تحریم های اعمال شده از سوی عیالات متحده! تن می دهم و می سازم و می سوزم و گرسنه می مانم...
یک لحظه شیطان رفت توی جلدم و گفتم مرد و مردانه می خورم و می روم منزل به همسرم می گویم من با کمال افتخار سمبوسه پیتزای مخصوص علی آقا را خوردم! حالا هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. دیدم ای بابا واقعا می ترسم وجرات این کارها را ندارم...
در این هنگام یسناخانم نیم نگاهی از پشت شیشه به مشتری های داخل مغازه کرد و گفت:"بابایی، یه نوشابه برام بخر ولی به مامانی نگو." من که ظاهرا منتظر این خواسته ی دخترم بودم ، گفتم:" باشه عزیزم، منم یه سمبوسه پیتزا می خورم، تو به مامانی نگو!" گفت:"باشه."
گفتم:"قول؟" دستش آورد جلو و به سبک خودش قول داد.
جای شما خالی رفتیم داخل دلی از عزا در آوردیم و دوتایی چهارعدد سمبوسه پیتزا را به همراه دو عدد پپسی قوطی نوش جان کردیم.
آخ که شکم سیر چه حالی دارد.خوشحال و شادمان، سوت زنان رفتیم به سمت خانه و مسرور از این که هنوز پول چندتا سمبوسه و نوشابه را داریم که بخوریم!
به محض ورود، یسنا خانم به مادرش گفت:"مامانی نه من نوشابه خوردم و نه بابایی سمبوسه پیتزا!"
و با این حرفش نه تنها عیال که خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شد قضیه از چه قرار است...
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نه من در خانه اجازه دارم سرخ کردنی و غذاهای چرب و چیلی را بخورم و نه یسنا کوچولو دخترم اجازه دارد نوشابه ی گازدار بنوشد. هر دوی ما به شدت از سوی همسرم تحریم هستیم. چنان این تحریم ها روی بنده اثر گذاشته که دنیا در چشمم تیره و تار شده است. همه ی اعضای خانواده هم بی خیال موضوع هستند. خودشان که مشکلی ندارند ، هر چیزی را که عشق شان بکشد می خورند و می نوشند و...
البته چندباری تفاهم نامه را امضا کرده ایم اما من بارها آن را نقض کرده ام و به صورت یک جانبه و یواشکی خارج شده ام....
به هر حال شب گذشته به اتفاق یسناخانم، سوار بر موتورسیکلت از مقابل پیتزا فروشی محله می گذشتیم که دلم یه هویی هوس سمبوسه پیتزاهای خوشمزه ی علی آقا کرد. ترمز زدم نفس عمیقی کشیدم به طوری که بوی پیتزا و ساندویچ و سمبوسه را تا عمق جانم حس کردم! در این فکر بودم که چطور تحریم ها را دور بزنم تا عیال متوجه نشود. داشتم پیش خودم می گفتم که پول را بدهم به دخترم برود داخل و خرید کند! درست مثل بابک زنجانی در زمان احمدی نژاد که ... گفتم نه بابا بعد دخترم طفلکی مورد مواخذه قرار می گیرد و تنبیه می شود.
در دلم گفتم به یکی از همسایه ها می گویم که به جای من سفارش بدهد و بعد که آماده شد فرار می کنیم! باز به خودم گفتم، نه بابا این چه کاری است؛ مردم آزاری کار خوبی نیست و فرار هم که مال نامردهاست! وانگهی همسایه ها که مثل سابق مورد اعتماد نیستند و از کجا معلوم که بلافاصله موضوع را به اطلاع همسرم نرسانند. گفتم بی خیال، به تحریم های اعمال شده از سوی عیالات متحده! تن می دهم و می سازم و می سوزم و گرسنه می مانم...
یک لحظه شیطان رفت توی جلدم و گفتم مرد و مردانه می خورم و می روم منزل به همسرم می گویم من با کمال افتخار سمبوسه پیتزای مخصوص علی آقا را خوردم! حالا هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. دیدم ای بابا واقعا می ترسم وجرات این کارها را ندارم...
در این هنگام یسناخانم نیم نگاهی از پشت شیشه به مشتری های داخل مغازه کرد و گفت:"بابایی، یه نوشابه برام بخر ولی به مامانی نگو." من که ظاهرا منتظر این خواسته ی دخترم بودم ، گفتم:" باشه عزیزم، منم یه سمبوسه پیتزا می خورم، تو به مامانی نگو!" گفت:"باشه."
گفتم:"قول؟" دستش آورد جلو و به سبک خودش قول داد.
جای شما خالی رفتیم داخل دلی از عزا در آوردیم و دوتایی چهارعدد سمبوسه پیتزا را به همراه دو عدد پپسی قوطی نوش جان کردیم.
آخ که شکم سیر چه حالی دارد.خوشحال و شادمان، سوت زنان رفتیم به سمت خانه و مسرور از این که هنوز پول چندتا سمبوسه و نوشابه را داریم که بخوریم!
به محض ورود، یسنا خانم به مادرش گفت:"مامانی نه من نوشابه خوردم و نه بابایی سمبوسه پیتزا!"
و با این حرفش نه تنها عیال که خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شد قضیه از چه قرار است...
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۲۷
> صفحۀ #طنز روزنامۀ اعتماد
> پنجشنبه چهاردهم تیرماه ۹۷
> نشانی: yon.ir/ZZMCK
> پیدیاف: yon.ir/doSJ2
•
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۲۷
> صفحۀ #طنز روزنامۀ اعتماد
> پنجشنبه چهاردهم تیرماه ۹۷
> نشانی: yon.ir/ZZMCK
> پیدیاف: yon.ir/doSJ2
•
• @NaakhaaNaa
بالا می رود
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نرخ ِ مایحتاج ِ ما هر بار بالا می رود
داد ِ خلق و شادی ِ تجار بالا می رود
هر چه پایین می کشد از همت دست خودی ست
این ولی با دست استکبار، بالا می رود!
ارتفاع ِ خانه ها را هر چه بالا می بریم
باز هم این دزد ِ لاکردار بالا می رود!
هر زمان مسئول ِ ما چفت دهانش باز شد
خود به خود هر چیز در بازار بالا می رود
اختلاست را بکن ، در دادگاه انکارکن
هر که بر جرمش کند اقرار بالا می رود!
با وجود ثروت سرشار ما ، از لطف تان
فقر و نکبت از در و دیوار بالا می رود
قیمت اجناس در بازار ِ ما آشفته است
شورت پایین می کشد، شلوار بالا می رود!
شیخ هم تا اَجر ِ بالا رفتنش بالا رود
شب که شد همراه استغ فار بالا می رود!
رفتن ِ بالا یکی از مبطلات روزه است
شیخ معمولا پس از افطار بالا می رود...
وای از تولید ملی، آفرین تولید مثل
لااقل با این یکی آمار بالا می رود!
شب به خود گفتم بگویم شعر طنز تازه ای
صبح دیدم قیمت خودکار بالا رفته است...!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نرخ ِ مایحتاج ِ ما هر بار بالا می رود
داد ِ خلق و شادی ِ تجار بالا می رود
هر چه پایین می کشد از همت دست خودی ست
این ولی با دست استکبار، بالا می رود!
ارتفاع ِ خانه ها را هر چه بالا می بریم
باز هم این دزد ِ لاکردار بالا می رود!
هر زمان مسئول ِ ما چفت دهانش باز شد
خود به خود هر چیز در بازار بالا می رود
اختلاست را بکن ، در دادگاه انکارکن
هر که بر جرمش کند اقرار بالا می رود!
با وجود ثروت سرشار ما ، از لطف تان
فقر و نکبت از در و دیوار بالا می رود
قیمت اجناس در بازار ِ ما آشفته است
شورت پایین می کشد، شلوار بالا می رود!
شیخ هم تا اَجر ِ بالا رفتنش بالا رود
شب که شد همراه استغ فار بالا می رود!
رفتن ِ بالا یکی از مبطلات روزه است
شیخ معمولا پس از افطار بالا می رود...
وای از تولید ملی، آفرین تولید مثل
لااقل با این یکی آمار بالا می رود!
شب به خود گفتم بگویم شعر طنز تازه ای
صبح دیدم قیمت خودکار بالا رفته است...!
#خالوراشد
@rashedansari
محل دقیق درد!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نمی دانم برای شما هم تا به حال اتفاق این چنینی رخ داده است یا خیر؟ گاهی اوقات در زندگی دردهایی است که مثل خوره به جان_ آدم؟ نه!_ ماشین آدم می افتد، اما محل دقیق درد مشخص نیست...
به عنوان نمونه مدتی قبل از قسمت جلو ماشینم، سمت راننده صدایی می آمد شبیه صدای پرنده. بعضی وقت ها مثل جوجه جیک جیک می کرد، گاهی وقت ها هم مثل بلبل چَه چَه می زد.
ماشین را بردم تعمیرگاه. _متاسفانه صنف تعمیرکاران عزیز که خدا خیرشان دهد، مانند برخی از پزشکان محترم! که اشتباهی درد انسان را تشخیص می دهند، یا همچون برخی قضات گرانقدر که حکم را اشتباهی صادر می کنند، گاها مرض ماشین را از بیخ و بن متوجه نمی شوند._
تعمیرکار گفت:« مشکل ماشینت چیه آقا؟» گفتم:« وقتی سرعت رو کم می کنم از جلو ماشین صدا می آد اوسا.» گفت:« صدای چی؟» برای این که درست متوجه شود، قشنگ از خودم صدای جوجه را درآوردم.چند باری هم سوت بلبلی زدم!
لبخندی زد وگفت احتمالا از بلبرینگ چرخ باشد. جک زد زیر ماشین، چرخ سمت چپ را چرخاند و گفت:« بلبرینگش باید تعویض بشه.»
تعویض کرد. جلوی خودش سوار شدم و چند متری رفتم دیدم از صدا خبری نیست. هزینه ی بلبرینگ و دستمزدش را پرداخت کردم، شماره تلفن اش را گرفتم فکر کردم روزی به دردم خواهد خورد و به طرف منزل حرکت کردم. وارد کوچه مان که شدم، دیدم باز هم صدا آمد با این تفاوت که این بار صدا بیشتر شده بود.
تماس گرفتم خودم را معرفی کردم و گفتم:« من همونی هستم که حدود نیم ساعت قبل خدمت رسیدم گفتم ماشینم جیک جیک می کنه.» خندید و گفت:« دیگه چی شده؟» گفتم:« الان دیگه بحث جیک جیک نیست، بلکه ماشینم داره مثل کلاغ قارقار می کنه!» گفت:«بیا.» رفتم مجددا چرخ ها را نگاه کرد و گفت:« لنت ها باید عوض بشن چون باعث شده توی دیسک ها هم خش بیفته.»
لنت ها را تعویض کرد و خداحافظی کردم...
این بار صد متری که حرکت کردم دیدم از جلو ماشین صدای عجیب و غریبی می آید. مجددا تماس گرفتم، گفتم:« من همونی هستم که اول ماشینم جیک جیک می کرد، بعد قارقار کرد بعد...» حرفم را قطع کرد و گفت:« مگه درست نشده؟» گفتم:« نه، الان دیگه مثل شغال داره زوزه می کشه!....»
به هرحال نه تنها تعمیرکار و من ، بلکه شرط می بندم صاحب بعدی ماشین هم که بهش انداختم! بی چاره تا امروز متوجه مشکل این ماشین نشده باشد.
مواردی که عرض شد مربوط به جلو ماشین بود، الان نوبتی هم که باشد نوبت عقب است. مدت ها از داخل صندوق عقب ماشینم صدایی شبیه مثلا برخورد شی ی که به دیواره و بدنه ی صندوق می خورد ، می آمد. آت و آشغال های داخل صندوق را خارج کردم، باز هم صدا می آمد. جَک و آچارها و لاستیک زاپاس را از داخل صندوق برداشتم ولی باز صدا می آمد. روی دست اندازها صدا بیشتر می شد. به تعمیرگاهی مراجعه کردم، گفتند:« شاید صدا از اگزوز خودرو باشه که احتمالا کنده شده و می خوره به شکم ماشین و...» ماشین را بردم روی چاله ، اوسا نگاه کرد و گفت:«از اگزوز نیست.» خودش نشست پشت فرمان و حرکت کردیم تا دوری بزنیم و منبع صدا را تشخیص دهد. از بد شانسیِ ما صدا کاملا قطع شده بود. تعجب کردم. اوسا گفت:« ما رو سر کار گذاشتی؟» عرض کردم:« نه به خدا مگه مرض دارم؟ باور کن تا چن دقیقه قبل داشت صدا می داد.» داشتیم صحبت می کردیم که از روی سرعت گیری عبور کردیم و خوشبختانه برای حفظ آبروی من که شده بود هم، ماشین صدا داد.
زد کنار و پیاده شد، کاپوت را زد بالا پس از دقایقی که با ماشین ور رفت چیزی متوجه نشد.گفتم:« به نظرم صدا از عقبه» .
حرکت کردیم ، باز همان صدا شنیده شد. به قول شاعر این صداست که می ماند...این صدا با ما بود تا این که دو مرتبه زدیم کنار و پیاده شدیم. دوستی از آن جا می گذشت، آمد و جریان را پرسید. نگاهی به سر و روی ماشین انداخت، دست برد به سمت آنتن بالا و گفت:« فکر کنم صدا از آنتن باشه چون هم پیچش شل شده و هم لاستیک دورش پوسیده شده داره می خوره به سقف....»
آنتن را باز کردیم و انداختیم دور و خدا را شکر مشکل حل شد.
یک بار هم داشتیم به اتفاق همسرم می رفتیم شهرستان. بین راه وسط بیابان یک لحظه متوجه شدم آمپر ماشین حسابی رفته بالا. زدم کنار. خودم که خدا را شکر به جز شعر گفتن کار دیگری بلد نیستم. با دوستی که تعمیرکار است تماس گرفتم ، گفت:«احتمالا رادیاتور آب نداشته باشه. ماشین رو خاموش نکن ، آب بریز روی رادیات تا خنک بشه بعد که آمپر اومد پایین خاموشش کن .» خداحافظی کردم بعد متوجه شدم آب نداریم. کاپوت زدم بالا و منتظر ماندم شاید مسلمانی دلش به حالم مان بسوزد و قطره ای آب بریزد توی حلق خشکیده ی ماشین زبان بسته. تقریبا هرچند دقیقه یک بار ماشینی از کنارمان رد می شد، دستی تکان می دادم اما طرف فکر می کرد دارم سلام می کنم و با بلند کردن دست جواب سلامم را می داد. به همسرم گفتم:« چادرت رو دربیار تا آتیش بزنیم شاید کسی به دادمون برسه !لااقل اگه
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نمی دانم برای شما هم تا به حال اتفاق این چنینی رخ داده است یا خیر؟ گاهی اوقات در زندگی دردهایی است که مثل خوره به جان_ آدم؟ نه!_ ماشین آدم می افتد، اما محل دقیق درد مشخص نیست...
به عنوان نمونه مدتی قبل از قسمت جلو ماشینم، سمت راننده صدایی می آمد شبیه صدای پرنده. بعضی وقت ها مثل جوجه جیک جیک می کرد، گاهی وقت ها هم مثل بلبل چَه چَه می زد.
ماشین را بردم تعمیرگاه. _متاسفانه صنف تعمیرکاران عزیز که خدا خیرشان دهد، مانند برخی از پزشکان محترم! که اشتباهی درد انسان را تشخیص می دهند، یا همچون برخی قضات گرانقدر که حکم را اشتباهی صادر می کنند، گاها مرض ماشین را از بیخ و بن متوجه نمی شوند._
تعمیرکار گفت:« مشکل ماشینت چیه آقا؟» گفتم:« وقتی سرعت رو کم می کنم از جلو ماشین صدا می آد اوسا.» گفت:« صدای چی؟» برای این که درست متوجه شود، قشنگ از خودم صدای جوجه را درآوردم.چند باری هم سوت بلبلی زدم!
لبخندی زد وگفت احتمالا از بلبرینگ چرخ باشد. جک زد زیر ماشین، چرخ سمت چپ را چرخاند و گفت:« بلبرینگش باید تعویض بشه.»
تعویض کرد. جلوی خودش سوار شدم و چند متری رفتم دیدم از صدا خبری نیست. هزینه ی بلبرینگ و دستمزدش را پرداخت کردم، شماره تلفن اش را گرفتم فکر کردم روزی به دردم خواهد خورد و به طرف منزل حرکت کردم. وارد کوچه مان که شدم، دیدم باز هم صدا آمد با این تفاوت که این بار صدا بیشتر شده بود.
تماس گرفتم خودم را معرفی کردم و گفتم:« من همونی هستم که حدود نیم ساعت قبل خدمت رسیدم گفتم ماشینم جیک جیک می کنه.» خندید و گفت:« دیگه چی شده؟» گفتم:« الان دیگه بحث جیک جیک نیست، بلکه ماشینم داره مثل کلاغ قارقار می کنه!» گفت:«بیا.» رفتم مجددا چرخ ها را نگاه کرد و گفت:« لنت ها باید عوض بشن چون باعث شده توی دیسک ها هم خش بیفته.»
لنت ها را تعویض کرد و خداحافظی کردم...
این بار صد متری که حرکت کردم دیدم از جلو ماشین صدای عجیب و غریبی می آید. مجددا تماس گرفتم، گفتم:« من همونی هستم که اول ماشینم جیک جیک می کرد، بعد قارقار کرد بعد...» حرفم را قطع کرد و گفت:« مگه درست نشده؟» گفتم:« نه، الان دیگه مثل شغال داره زوزه می کشه!....»
به هرحال نه تنها تعمیرکار و من ، بلکه شرط می بندم صاحب بعدی ماشین هم که بهش انداختم! بی چاره تا امروز متوجه مشکل این ماشین نشده باشد.
مواردی که عرض شد مربوط به جلو ماشین بود، الان نوبتی هم که باشد نوبت عقب است. مدت ها از داخل صندوق عقب ماشینم صدایی شبیه مثلا برخورد شی ی که به دیواره و بدنه ی صندوق می خورد ، می آمد. آت و آشغال های داخل صندوق را خارج کردم، باز هم صدا می آمد. جَک و آچارها و لاستیک زاپاس را از داخل صندوق برداشتم ولی باز صدا می آمد. روی دست اندازها صدا بیشتر می شد. به تعمیرگاهی مراجعه کردم، گفتند:« شاید صدا از اگزوز خودرو باشه که احتمالا کنده شده و می خوره به شکم ماشین و...» ماشین را بردم روی چاله ، اوسا نگاه کرد و گفت:«از اگزوز نیست.» خودش نشست پشت فرمان و حرکت کردیم تا دوری بزنیم و منبع صدا را تشخیص دهد. از بد شانسیِ ما صدا کاملا قطع شده بود. تعجب کردم. اوسا گفت:« ما رو سر کار گذاشتی؟» عرض کردم:« نه به خدا مگه مرض دارم؟ باور کن تا چن دقیقه قبل داشت صدا می داد.» داشتیم صحبت می کردیم که از روی سرعت گیری عبور کردیم و خوشبختانه برای حفظ آبروی من که شده بود هم، ماشین صدا داد.
زد کنار و پیاده شد، کاپوت را زد بالا پس از دقایقی که با ماشین ور رفت چیزی متوجه نشد.گفتم:« به نظرم صدا از عقبه» .
حرکت کردیم ، باز همان صدا شنیده شد. به قول شاعر این صداست که می ماند...این صدا با ما بود تا این که دو مرتبه زدیم کنار و پیاده شدیم. دوستی از آن جا می گذشت، آمد و جریان را پرسید. نگاهی به سر و روی ماشین انداخت، دست برد به سمت آنتن بالا و گفت:« فکر کنم صدا از آنتن باشه چون هم پیچش شل شده و هم لاستیک دورش پوسیده شده داره می خوره به سقف....»
آنتن را باز کردیم و انداختیم دور و خدا را شکر مشکل حل شد.
یک بار هم داشتیم به اتفاق همسرم می رفتیم شهرستان. بین راه وسط بیابان یک لحظه متوجه شدم آمپر ماشین حسابی رفته بالا. زدم کنار. خودم که خدا را شکر به جز شعر گفتن کار دیگری بلد نیستم. با دوستی که تعمیرکار است تماس گرفتم ، گفت:«احتمالا رادیاتور آب نداشته باشه. ماشین رو خاموش نکن ، آب بریز روی رادیات تا خنک بشه بعد که آمپر اومد پایین خاموشش کن .» خداحافظی کردم بعد متوجه شدم آب نداریم. کاپوت زدم بالا و منتظر ماندم شاید مسلمانی دلش به حالم مان بسوزد و قطره ای آب بریزد توی حلق خشکیده ی ماشین زبان بسته. تقریبا هرچند دقیقه یک بار ماشینی از کنارمان رد می شد، دستی تکان می دادم اما طرف فکر می کرد دارم سلام می کنم و با بلند کردن دست جواب سلامم را می داد. به همسرم گفتم:« چادرت رو دربیار تا آتیش بزنیم شاید کسی به دادمون برسه !لااقل اگه
اون خدا بیامرز شد دهقان فداکار، شما بشو همسر فداکار.»
خوشبختانه قبل از آتش زدن چادر، پرایدی شبیه ماشین مشتی ممدلی از راه رسید. اِهن و تلپ کنان ترمز زد . راننده گفت:« کمکی از ما بر می آد؟
» گفتم:« ماشینم جوش آورده آب لازم داریم.» یک بیست لیتری آب داخل صندوق عقبش بود.از آن هایی بود که برای روز مبادا همه چیز دور و برشان پیدا می شود. پدر بیامرز خودش هم پیاده شد ، آب ریختیم روی رادیاتور تا بالاخره خنک شد. درِ رادیات رو که باز کردم دیدم ماشینم طفلکی دچار خشکسالی عجیبی شده. مثل چاه های آب و آب انبارهای جنوب،قطره ای آب نداشت. مقداری آب ریختیم بلافاصله بخار شد. باز ریختیم بخار شد رفت هوا. آن قدر آب ریختیم تا پر شد. بعد از چند دقیقه بدون هوا گیری و...آمپر آن قدر پایین آمد که نگران شدم. چون از صفر هم رفت پایین تر.
دوستم که باهاش تماس گرفته بودم زنگ زد. گفتم:« حق با شما بود، آب نداشت» گفت:« الان چطوره؟» گفتم:« متاسفانه آن قدر آمپر پایین رفته که شدیدا نگرانم و دوست دارم بیاد بالا. چه کار کنم ؟»گفت:« چی رو چه کار کنی؟» گفتم:« که آمپر بره بالا!»
گفت:« درست می شه ، حرکت کن».
استارت زدم، ماشین روشن شد آمپر هم کماکان یکی دو درجه زیر صفر بود! ولی ماشین حرکت نمی کرد. پدال گاز را تا ته فشار می دادم انگار نه انگار. لج کرده بود. _شبیه اسب هایی شده بود که در مسابقات پرش با اسب ، درست مقابل مانع می ایستند و با بی ادبی تمام نافرمانی می کنند و نمی پرند! به هیچ وجه قصد رفتن نداشت._ بعد از کلی گاز دادن و زیاد و کم کردن کلاج ، تازه دوزاری ام افتاد که نزده ام توی دنده!
یواشکی زدم دنده. خوشبختانه همسرم متوجه نشد که آن همه داشتم دنده خالی گاز می دادم.به محضی که حرکت کردم آمپر رفت و چسبید به سقف! داشتم می زدم کنار که آمد روی صفر.
مجددا با دوستم تماس گرفتم، قضیه را گفتم. کمی مکث کرد و گفت:«عجیبه، پس چه مرگشه به نظرت؟!» گفتم:« نمی دونم درست شده مثل پسر غلومشاه همسایه مون که دردش معلوم نیست! یکی می گه معتاده، یکی دیگه می گه مریضه و اخیرا هم شایعه کردن که جن رفته توی بدنش و با اجانین ارتباط داره...»
سال گذشته هم درِ صندوق عقب ماشینم درست بسته نمی شد. رفتم تعمیرگاه گفتند قفلش زنگ زده ، طرف آمد کمی روغن کاری اش کرد. بعد حدود بیست بار باز و بسته اش کرد مثل روز اول کار می کرد و درست شد. از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند ، خودم هم چند باری محکم باز و بسته اش کردم(البته دروغ چرا، باز کردنش که نمی شد محکم باز کرد، فقط محکم می بستمش!) هیچ مشکلی نداشت. اما همین که می رسیدم منزل، راحت باز می شد ولی هر کاری می کردم بسته نمی شد. مجددا می آمدم تعمیرگاه، همان بار اول که می بستنش خیلی راحت بسته می شد...
خداحافظی می کردم ، همین که ماشین متوجه می شد رسیدیم منزل ، صندوق را باز می کردم،اول خودم سپس اعضای خانواده تک تک تلاش می کردیم ببندیم، بسته نمی شد که نمی شد! باز می رفتم تعمیرگاه....
#خالوراشد
@rashedansari
خوشبختانه قبل از آتش زدن چادر، پرایدی شبیه ماشین مشتی ممدلی از راه رسید. اِهن و تلپ کنان ترمز زد . راننده گفت:« کمکی از ما بر می آد؟
» گفتم:« ماشینم جوش آورده آب لازم داریم.» یک بیست لیتری آب داخل صندوق عقبش بود.از آن هایی بود که برای روز مبادا همه چیز دور و برشان پیدا می شود. پدر بیامرز خودش هم پیاده شد ، آب ریختیم روی رادیاتور تا بالاخره خنک شد. درِ رادیات رو که باز کردم دیدم ماشینم طفلکی دچار خشکسالی عجیبی شده. مثل چاه های آب و آب انبارهای جنوب،قطره ای آب نداشت. مقداری آب ریختیم بلافاصله بخار شد. باز ریختیم بخار شد رفت هوا. آن قدر آب ریختیم تا پر شد. بعد از چند دقیقه بدون هوا گیری و...آمپر آن قدر پایین آمد که نگران شدم. چون از صفر هم رفت پایین تر.
دوستم که باهاش تماس گرفته بودم زنگ زد. گفتم:« حق با شما بود، آب نداشت» گفت:« الان چطوره؟» گفتم:« متاسفانه آن قدر آمپر پایین رفته که شدیدا نگرانم و دوست دارم بیاد بالا. چه کار کنم ؟»گفت:« چی رو چه کار کنی؟» گفتم:« که آمپر بره بالا!»
گفت:« درست می شه ، حرکت کن».
استارت زدم، ماشین روشن شد آمپر هم کماکان یکی دو درجه زیر صفر بود! ولی ماشین حرکت نمی کرد. پدال گاز را تا ته فشار می دادم انگار نه انگار. لج کرده بود. _شبیه اسب هایی شده بود که در مسابقات پرش با اسب ، درست مقابل مانع می ایستند و با بی ادبی تمام نافرمانی می کنند و نمی پرند! به هیچ وجه قصد رفتن نداشت._ بعد از کلی گاز دادن و زیاد و کم کردن کلاج ، تازه دوزاری ام افتاد که نزده ام توی دنده!
یواشکی زدم دنده. خوشبختانه همسرم متوجه نشد که آن همه داشتم دنده خالی گاز می دادم.به محضی که حرکت کردم آمپر رفت و چسبید به سقف! داشتم می زدم کنار که آمد روی صفر.
مجددا با دوستم تماس گرفتم، قضیه را گفتم. کمی مکث کرد و گفت:«عجیبه، پس چه مرگشه به نظرت؟!» گفتم:« نمی دونم درست شده مثل پسر غلومشاه همسایه مون که دردش معلوم نیست! یکی می گه معتاده، یکی دیگه می گه مریضه و اخیرا هم شایعه کردن که جن رفته توی بدنش و با اجانین ارتباط داره...»
سال گذشته هم درِ صندوق عقب ماشینم درست بسته نمی شد. رفتم تعمیرگاه گفتند قفلش زنگ زده ، طرف آمد کمی روغن کاری اش کرد. بعد حدود بیست بار باز و بسته اش کرد مثل روز اول کار می کرد و درست شد. از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند ، خودم هم چند باری محکم باز و بسته اش کردم(البته دروغ چرا، باز کردنش که نمی شد محکم باز کرد، فقط محکم می بستمش!) هیچ مشکلی نداشت. اما همین که می رسیدم منزل، راحت باز می شد ولی هر کاری می کردم بسته نمی شد. مجددا می آمدم تعمیرگاه، همان بار اول که می بستنش خیلی راحت بسته می شد...
خداحافظی می کردم ، همین که ماشین متوجه می شد رسیدیم منزل ، صندوق را باز می کردم،اول خودم سپس اعضای خانواده تک تک تلاش می کردیم ببندیم، بسته نمی شد که نمی شد! باز می رفتم تعمیرگاه....
#خالوراشد
@rashedansari
با خنده
سروده: راشدانصاری
عمری است که با جیب تهی ساخته ام
با خنده به غم های جهان تاخته ام
یک بار اگر گوشه ی چشمی دیدم
یک عمر ولی قافیه را باخته ام....!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
عمری است که با جیب تهی ساخته ام
با خنده به غم های جهان تاخته ام
یک بار اگر گوشه ی چشمی دیدم
یک عمر ولی قافیه را باخته ام....!
#خالوراشد
@rashedansari
طنزپرداز شدن چه آسان....
نوشته ی: راشدانصاری
از آن جایی که این روزها هر خانواده ی ایرانی دوست دارد یک طنزپرداز را به هر طریقی که شده به جامعه تحویل دهد و از طرفی حتی مسوولان رده بالای مملکت نیز گاهی حرف هایی می زنند که آدم روده بر می شود از خنده! و این نشان از علاقمندی همه ی آحاد و اقشار به طنز و فکاهه است،در این مقال به صورت مفید و مختصر به نکاتی حیاتی در این خصوص اشاره خواهیم کرد. توجه داشته باشید که برای طنزپرداز شدن نیازی به مطالعه و تحقیق و این گونه سوسول بازی ها! نیست. و آن قضیه دود چراغ خوردن و زانوی ادب نزد استاد به زمین زدن و تلمذ...هم که دیگر سال هاست تاریخ مصرفش گذشته است. همین که شما در منزل چیزی می گویید و والده ی عزیزتان و دور و بری ها قاه قاه می خندند ، کافی است! چرا که این امر نشان می دهد شما یک طنزپرداز مادرزاد و برجسته هستید...
در ادامه نیز کم کم به سن بلوغ که رسیدید، برای شاعر ِ طنزپرداز شدن فقط یک عدد قلیان فول اتوماتیک! مجهز به شیلنگ و تنباکوی دوسیب نیاز است.
البته پرواضح است که شاعران ِ جدی سرایی که دوست دارند لقب پرطمطراق طنزپردازی را یدک بکشند ، در اولویت طنزپرداز شدن هستند.
در این شیوه تعدادی شاعر ِ بی کار جدی سرا همراه با قلیان در مکانی مثلا کنار ساحل یا در هتل و یا پارک و هرجایی که دوست دارند ، جمع می شوند که یکی از این بزرگواران پس از چند فقره پُک زدن به قلیان! نگاهی به آسمان و درخت های اطرف(اگر درختی مانده باشد!) می اندازد و به صورت غریزی پیشنهاد بداهه را می دهد. در این روش برای محکم کاری زبانم لال سیگار، بنگ و تریاک هم پیشنهاد داده می شود!
ولی از آن جایی که تجربه ثابت کرده است قبیله ی شاعران مقداری تنبل تشریف دارند ، راحت ترین کار این است و یا آن است! (فرقی نمی کند) که هر یک از شاعران قلیان به دست! در منازل خود بمانند و این زحمت را به دوش ِ گوشی های همراه خود بیندازند.
سپس با همفکری یکدیگر پس از راه اندازی گروهی در تلگرام و یا واتس آپ ، در جا اقدام به برگزاری مراسم بداهه ی به اصطلاح طنز کنند. در بداهه نیز که استحضار دارید نیازی به زور زدن نیست! کافی است شما فقط با یک مصراع در بداهه ی گروهی شرکت کنید و در نتیجه طنزپرداز شوید. چون کسی نمی داند چند بیت از شماست و چندبیت از فلانی و...
در پایان هم ابیات سر هم بندی شده را در قالب غزل یا مثنوی و...به دوستان تان در گروه های زیادی ارسال می کنید تا نه تنها هموطنان، بلکه تمامی پارسی زبانان جهان به طنزپرداز بودن شما اذعان کنند.
و اما روش بعدی ِ طنزپرداز شدن، سرقت است. در این شیوه که از روش قبلی آسان تر است ، کافی است شما اراده کنید و شعر طنز دیگران را در فضای مجازی به نام خودتان بزنید و به گروه ها ارسال کنید. توجه داشته باشید که در این شیوه اول باید نام شاعر اصلی اثر را پاک کنید ، بعد نام مبارک خودتان را ذیل آن بنویسید! چرا که برخی مواقع مشاهده می شود شعری با نام دوشاعر یکی در بالا و دیگری در پایین اثر ارسال شده است! در این روش که با نام با مسمای امروزی ِ (کی به کیه بابا!) معروف و رایج است! وجدان، معرفت ، رعایت قانون کپی رایت و....یعنی کشک!
در شیوه ی بعدی که به عرض تان خواهم رساند و البته کمی از روش قبلی مشکل تر است، شما باید سر ِ سوزن ذوقی داشته باشید.
پس از این که مشخص شد اندکی ذوق و قریحه ی شاعری دارید و خودتان را باور کردید، در فضای مجازی بگردید و ردیف های جدید و ابتکاری شاعران طنزسرا را بردارید و به نام خودتان مصادره کنید. اگر دوست ناشری هم در مرکز آشنا داشتید بلافاصله بدهید تا کتاب تان را منتشر کند ، آن وقت همه فکر می کنند شما زودتر از نفر اولی از این ردیف بکر استفاده کرده اید!
مدتی که گذشت و متوجه شدید خبری نیست ، اقدام به سرقت سوژه های طنزپردازان کنید! یعنی قالب و حتی ردیف و قافیه به انتخاب خودتان باشد ( که واقعا کار دشواری است!) اما سوژه از دیگران.
و در پایان پس از طی مراحلی که عرض شد ، در فضای مجازی و حقیقی در به در به دنبال پیدا کردن فراخوان جشنواره های طنز باشید. جشنواره های موضوعی هم که تا دل تان بخواهد در سراسر کشور فله ای برگزار می شود. بلافاصله و بدون فوت وقت شعرهای طنز خود را با همان شیوه هایی که گفتیم بسرایید و در جشنواره شرکت کنید. اگر داوران عزیز آشنا بودند که دیگر نان تان در روغن است! شما قطعا برنده خواهید شد و برنده شدن شما در یک جشنواره طنز همانا و مطرح شدن شما همان!
دیدید طنزپرداز شدن چقدر آسان است؟!
الان دیگر شما به سلامتی یک پا استاد هستید و می توانید تعدادی شاگرد داشته باشید. این شاگردها را در دکان و یا کارگاهی جمع کنید و به آنان شیوه ی طنزپرداز شدن را آموزش دهید و تا حدودی مشکل بی کاری که معضل اصلی جوانان مملکت است را حل کنید.شما با این کارتان دست به اشتغال زایی زده اید اما خودتان خبر ندارید!
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
از آن جایی که این روزها هر خانواده ی ایرانی دوست دارد یک طنزپرداز را به هر طریقی که شده به جامعه تحویل دهد و از طرفی حتی مسوولان رده بالای مملکت نیز گاهی حرف هایی می زنند که آدم روده بر می شود از خنده! و این نشان از علاقمندی همه ی آحاد و اقشار به طنز و فکاهه است،در این مقال به صورت مفید و مختصر به نکاتی حیاتی در این خصوص اشاره خواهیم کرد. توجه داشته باشید که برای طنزپرداز شدن نیازی به مطالعه و تحقیق و این گونه سوسول بازی ها! نیست. و آن قضیه دود چراغ خوردن و زانوی ادب نزد استاد به زمین زدن و تلمذ...هم که دیگر سال هاست تاریخ مصرفش گذشته است. همین که شما در منزل چیزی می گویید و والده ی عزیزتان و دور و بری ها قاه قاه می خندند ، کافی است! چرا که این امر نشان می دهد شما یک طنزپرداز مادرزاد و برجسته هستید...
در ادامه نیز کم کم به سن بلوغ که رسیدید، برای شاعر ِ طنزپرداز شدن فقط یک عدد قلیان فول اتوماتیک! مجهز به شیلنگ و تنباکوی دوسیب نیاز است.
البته پرواضح است که شاعران ِ جدی سرایی که دوست دارند لقب پرطمطراق طنزپردازی را یدک بکشند ، در اولویت طنزپرداز شدن هستند.
در این شیوه تعدادی شاعر ِ بی کار جدی سرا همراه با قلیان در مکانی مثلا کنار ساحل یا در هتل و یا پارک و هرجایی که دوست دارند ، جمع می شوند که یکی از این بزرگواران پس از چند فقره پُک زدن به قلیان! نگاهی به آسمان و درخت های اطرف(اگر درختی مانده باشد!) می اندازد و به صورت غریزی پیشنهاد بداهه را می دهد. در این روش برای محکم کاری زبانم لال سیگار، بنگ و تریاک هم پیشنهاد داده می شود!
ولی از آن جایی که تجربه ثابت کرده است قبیله ی شاعران مقداری تنبل تشریف دارند ، راحت ترین کار این است و یا آن است! (فرقی نمی کند) که هر یک از شاعران قلیان به دست! در منازل خود بمانند و این زحمت را به دوش ِ گوشی های همراه خود بیندازند.
سپس با همفکری یکدیگر پس از راه اندازی گروهی در تلگرام و یا واتس آپ ، در جا اقدام به برگزاری مراسم بداهه ی به اصطلاح طنز کنند. در بداهه نیز که استحضار دارید نیازی به زور زدن نیست! کافی است شما فقط با یک مصراع در بداهه ی گروهی شرکت کنید و در نتیجه طنزپرداز شوید. چون کسی نمی داند چند بیت از شماست و چندبیت از فلانی و...
در پایان هم ابیات سر هم بندی شده را در قالب غزل یا مثنوی و...به دوستان تان در گروه های زیادی ارسال می کنید تا نه تنها هموطنان، بلکه تمامی پارسی زبانان جهان به طنزپرداز بودن شما اذعان کنند.
و اما روش بعدی ِ طنزپرداز شدن، سرقت است. در این شیوه که از روش قبلی آسان تر است ، کافی است شما اراده کنید و شعر طنز دیگران را در فضای مجازی به نام خودتان بزنید و به گروه ها ارسال کنید. توجه داشته باشید که در این شیوه اول باید نام شاعر اصلی اثر را پاک کنید ، بعد نام مبارک خودتان را ذیل آن بنویسید! چرا که برخی مواقع مشاهده می شود شعری با نام دوشاعر یکی در بالا و دیگری در پایین اثر ارسال شده است! در این روش که با نام با مسمای امروزی ِ (کی به کیه بابا!) معروف و رایج است! وجدان، معرفت ، رعایت قانون کپی رایت و....یعنی کشک!
در شیوه ی بعدی که به عرض تان خواهم رساند و البته کمی از روش قبلی مشکل تر است، شما باید سر ِ سوزن ذوقی داشته باشید.
پس از این که مشخص شد اندکی ذوق و قریحه ی شاعری دارید و خودتان را باور کردید، در فضای مجازی بگردید و ردیف های جدید و ابتکاری شاعران طنزسرا را بردارید و به نام خودتان مصادره کنید. اگر دوست ناشری هم در مرکز آشنا داشتید بلافاصله بدهید تا کتاب تان را منتشر کند ، آن وقت همه فکر می کنند شما زودتر از نفر اولی از این ردیف بکر استفاده کرده اید!
مدتی که گذشت و متوجه شدید خبری نیست ، اقدام به سرقت سوژه های طنزپردازان کنید! یعنی قالب و حتی ردیف و قافیه به انتخاب خودتان باشد ( که واقعا کار دشواری است!) اما سوژه از دیگران.
و در پایان پس از طی مراحلی که عرض شد ، در فضای مجازی و حقیقی در به در به دنبال پیدا کردن فراخوان جشنواره های طنز باشید. جشنواره های موضوعی هم که تا دل تان بخواهد در سراسر کشور فله ای برگزار می شود. بلافاصله و بدون فوت وقت شعرهای طنز خود را با همان شیوه هایی که گفتیم بسرایید و در جشنواره شرکت کنید. اگر داوران عزیز آشنا بودند که دیگر نان تان در روغن است! شما قطعا برنده خواهید شد و برنده شدن شما در یک جشنواره طنز همانا و مطرح شدن شما همان!
دیدید طنزپرداز شدن چقدر آسان است؟!
الان دیگر شما به سلامتی یک پا استاد هستید و می توانید تعدادی شاگرد داشته باشید. این شاگردها را در دکان و یا کارگاهی جمع کنید و به آنان شیوه ی طنزپرداز شدن را آموزش دهید و تا حدودی مشکل بی کاری که معضل اصلی جوانان مملکت است را حل کنید.شما با این کارتان دست به اشتغال زایی زده اید اما خودتان خبر ندارید!
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای اعتیاد و....
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
هم موشک و بمب و ناوِ جنگی داریم
هم لشکر ِ از نوع مفنگی ! داریم
هیهات اگر به دشمنان حمله کنیم
تا این همه مردان سُرنگی داریم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
هم موشک و بمب و ناوِ جنگی داریم
هم لشکر ِ از نوع مفنگی ! داریم
هیهات اگر به دشمنان حمله کنیم
تا این همه مردان سُرنگی داریم!
#خالوراشد
@rashedansari
گیر ِ سه پیچ!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
پدر بی خود به مادر می دهد گــیر
به خواهرها! برادر می دهد گـــیر
شبی گر لج کــند بـابــای پـیرم
به مادر بار دیـگر می دهد گـــیر
نه یک بار و نه ده بار و نه صدبار
همـین طوری مکرر می دهد گـیر
پــدر هر وقت از مسـجد بیــایـد
به اهل خانه یکسر می دهد گــیر
به طــرز خنده ی سیـما و مــینا
به مـــوهای قلندر می دهد گـیر
دریــن جا طــبق قـانون طبــیعت
هرآن کس شد قوی تر، می دهد گـیر
طرف، ترسو و ناکام و ضعیف است
به افراد دلاور می دهد گیر
بـلانـسبت سـگ ِ همـسایـه ی مــا ،
به ماده مثل یک خر می دهد گــیر!
درون کـوچه ، آن هم روز روشــن
عزیز آقا بـه اختر می دهد گــیر!
یکی یـک تار مـو بـر سـر ندارد
به کوسه با سر ِ گر می دهد گـیر
اگر در بـلخ آهنــگر خطا کـــرد
یکی این جا به مسگر می دهد گـیر
طلا و ســکه را دشمن گران کــرد
ولـی خانم به زرگر می دهـد گــیر
جناح ِ این یک از این ور دهد گیر
جناح ِ دیگر آن ور می دهد گــیر!
دریـن بـازار ِ بی ذوق ِ سیـاســت
چغــندر هـم به شکّر می دهد گـیر
خودش زابل پیـــام نــور خوانده
به دانشگاه “اَزهر”(۱) می دهد گـیر
ممیــز مـی نـشینـد در اتـاقــش
از آن جا ، لای آن در می دهد گیر!
اگــر توپی خطا از خــط گذر کـرد
تماشاگر به داور می دهـــد گــیر
به هر صورت…زدن از پشت جرم است
نمی دانی که افـسر می دهد گــیر؟!
خـدا هـم واقعا کارش درسـت است
بـه هر کس بود پنچر! می دهد گـیر
بـه آن هــایی که پُربادند…اما،
زبــانم لال! کمـتر می دهــد گـیر
عجب گیر ِ سـه پیچی داده این طنـز
از اول تا به آخــر می دهد گــیر
پی نوشت:
۱-همان اَلازهر درست است اما ما “اَل” آن را همین طوری حذف کردیم تا حساب کار دست بعضی ها بیاید!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
پدر بی خود به مادر می دهد گــیر
به خواهرها! برادر می دهد گـــیر
شبی گر لج کــند بـابــای پـیرم
به مادر بار دیـگر می دهد گـــیر
نه یک بار و نه ده بار و نه صدبار
همـین طوری مکرر می دهد گـیر
پــدر هر وقت از مسـجد بیــایـد
به اهل خانه یکسر می دهد گــیر
به طــرز خنده ی سیـما و مــینا
به مـــوهای قلندر می دهد گـیر
دریــن جا طــبق قـانون طبــیعت
هرآن کس شد قوی تر، می دهد گـیر
طرف، ترسو و ناکام و ضعیف است
به افراد دلاور می دهد گیر
بـلانـسبت سـگ ِ همـسایـه ی مــا ،
به ماده مثل یک خر می دهد گــیر!
درون کـوچه ، آن هم روز روشــن
عزیز آقا بـه اختر می دهد گــیر!
یکی یـک تار مـو بـر سـر ندارد
به کوسه با سر ِ گر می دهد گـیر
اگر در بـلخ آهنــگر خطا کـــرد
یکی این جا به مسگر می دهد گـیر
طلا و ســکه را دشمن گران کــرد
ولـی خانم به زرگر می دهـد گــیر
جناح ِ این یک از این ور دهد گیر
جناح ِ دیگر آن ور می دهد گــیر!
دریـن بـازار ِ بی ذوق ِ سیـاســت
چغــندر هـم به شکّر می دهد گـیر
خودش زابل پیـــام نــور خوانده
به دانشگاه “اَزهر”(۱) می دهد گـیر
ممیــز مـی نـشینـد در اتـاقــش
از آن جا ، لای آن در می دهد گیر!
اگــر توپی خطا از خــط گذر کـرد
تماشاگر به داور می دهـــد گــیر
به هر صورت…زدن از پشت جرم است
نمی دانی که افـسر می دهد گــیر؟!
خـدا هـم واقعا کارش درسـت است
بـه هر کس بود پنچر! می دهد گـیر
بـه آن هــایی که پُربادند…اما،
زبــانم لال! کمـتر می دهــد گـیر
عجب گیر ِ سـه پیچی داده این طنـز
از اول تا به آخــر می دهد گــیر
پی نوشت:
۱-همان اَلازهر درست است اما ما “اَل” آن را همین طوری حذف کردیم تا حساب کار دست بعضی ها بیاید!
#خالوراشد
@rashedansari
گوش بری در روز روشن!
نوشته ی: راشدانصاری
رییس اداره ی هواشناسی شهرستان جاسک گوش گوسفندان مزاحم را برید._ روزنامه دریا شماره ۱۴ ...
خب، اگر یک مقام مسول در یک اقدام ضربتی و از پیش طراحی شده! گوش تعدادی گوسفند و بز سمج را از بیخ بریده است، که تعجبی ندارد. ما دوستانی را می شناسیم که گوش آدم را از ته بریده اند، حیوان که جای خود دارد!
شنیدیم این تعداد گوسفند پس از کمی چریدن، در محوطه ی اداره هواشناسی دست به تحصن زده بودند که به این روز افتادند...
و اما بشنوید سخنان «بز تالی» نماینده تجمع کنندگان:
"ما (یعنی بزها و گوسفندها) در پی اظهارات نادرست و مکرر هواشناسی مبنی بر پیش بینی وضعیت هوای شهرستان ، در مقابل ساختمان اداری این اداره دست به تحصن زده بودیم که متاسفانه با ما همچون سایر تجمعات برخورد کردند. شما بگویید مگر ما انسانیم که این گونه حق مان ببخشید گوش مان را می گذارند کف دستمان؟!
این در حالی است که خودشان مقصرند و هر بار با اعلام این که در ۲۴ ساعت آینده هوای شهرستان ابری همراه با بارش باران خواهد بود، و به امید این که علوفه زیاد می شود! ما را سر کار گذاشته اند.
و طبق آن ضرب المثل معروف شما آدم ها که:« بزک نمیر بهار می آد، کمبزه با خیار می آد»، هی وعده وعید می دهند و بس. در صورتی که ما مثل شما انسان ها طاقت و حوصله ی زیادی نداریم."
( بر اساس خبرهای دریافتی در این تجمع و درگیری به فضای سبز داخل محوطه ی هواشناسی نیز مقداری خسارت وارد شد.)
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
رییس اداره ی هواشناسی شهرستان جاسک گوش گوسفندان مزاحم را برید._ روزنامه دریا شماره ۱۴ ...
خب، اگر یک مقام مسول در یک اقدام ضربتی و از پیش طراحی شده! گوش تعدادی گوسفند و بز سمج را از بیخ بریده است، که تعجبی ندارد. ما دوستانی را می شناسیم که گوش آدم را از ته بریده اند، حیوان که جای خود دارد!
شنیدیم این تعداد گوسفند پس از کمی چریدن، در محوطه ی اداره هواشناسی دست به تحصن زده بودند که به این روز افتادند...
و اما بشنوید سخنان «بز تالی» نماینده تجمع کنندگان:
"ما (یعنی بزها و گوسفندها) در پی اظهارات نادرست و مکرر هواشناسی مبنی بر پیش بینی وضعیت هوای شهرستان ، در مقابل ساختمان اداری این اداره دست به تحصن زده بودیم که متاسفانه با ما همچون سایر تجمعات برخورد کردند. شما بگویید مگر ما انسانیم که این گونه حق مان ببخشید گوش مان را می گذارند کف دستمان؟!
این در حالی است که خودشان مقصرند و هر بار با اعلام این که در ۲۴ ساعت آینده هوای شهرستان ابری همراه با بارش باران خواهد بود، و به امید این که علوفه زیاد می شود! ما را سر کار گذاشته اند.
و طبق آن ضرب المثل معروف شما آدم ها که:« بزک نمیر بهار می آد، کمبزه با خیار می آد»، هی وعده وعید می دهند و بس. در صورتی که ما مثل شما انسان ها طاقت و حوصله ی زیادی نداریم."
( بر اساس خبرهای دریافتی در این تجمع و درگیری به فضای سبز داخل محوطه ی هواشناسی نیز مقداری خسارت وارد شد.)
#خالوراشد
@rashedansari
حاجی نامه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
حاجی نگران حال ِخویش است*
گرگ است که درلباس میش است
جز پینه ی پشت ِ ابروانش،
سرمایه ی او دو متر ریش است
خیرش به کسی نمی رسد هیچ
در شر، همه جا زخلق پیش است
عمری عربی نموده بلغور....
استاد زبان فینگلیش است!
در صیغه نگو، رکورد دار است
گویند که از هزار بیش است!
سالی دو سه بار ،جز اروپا
دنبال سفر به قشم و کیش است
یک روز شبیه مسجدی ها
یک روز مشابه کشیش است!
تا حوزه ی ناف هم رسیده
این ریش که نیست، "شاه ریش"! است
استاد اصول شیش و پنج است**
معتاد به شیشه و حشیش است
اصل هنرش گزافه گویی ست
شرمنده ، کمی روان پریش است
ماها نگران آن جهانیم...
حاجی نگران حالِ خویش است!
(باید بروم که ول کن ام نیست
این قافیه واقعا سریش است!)
پی نوشت:
*_ این حال از اون "حال" هاست! نه هر حالی...
** منظور همان بِش در زبان آذری است که زبانم لال! شیش و بش اصطلاحی در تخته نرد نیز باشد.
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
حاجی نگران حال ِخویش است*
گرگ است که درلباس میش است
جز پینه ی پشت ِ ابروانش،
سرمایه ی او دو متر ریش است
خیرش به کسی نمی رسد هیچ
در شر، همه جا زخلق پیش است
عمری عربی نموده بلغور....
استاد زبان فینگلیش است!
در صیغه نگو، رکورد دار است
گویند که از هزار بیش است!
سالی دو سه بار ،جز اروپا
دنبال سفر به قشم و کیش است
یک روز شبیه مسجدی ها
یک روز مشابه کشیش است!
تا حوزه ی ناف هم رسیده
این ریش که نیست، "شاه ریش"! است
استاد اصول شیش و پنج است**
معتاد به شیشه و حشیش است
اصل هنرش گزافه گویی ست
شرمنده ، کمی روان پریش است
ماها نگران آن جهانیم...
حاجی نگران حالِ خویش است!
(باید بروم که ول کن ام نیست
این قافیه واقعا سریش است!)
پی نوشت:
*_ این حال از اون "حال" هاست! نه هر حالی...
** منظور همان بِش در زبان آذری است که زبانم لال! شیش و بش اصطلاحی در تخته نرد نیز باشد.
#خالوراشد
@rashedansari