راشد انصاری
801 subscribers
271 photos
24 videos
98 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
اون خدا بیامرز شد دهقان فداکار، شما بشو همسر فداکار.»
خوشبختانه قبل از آتش زدن چادر، پرایدی شبیه ماشین مشتی ممدلی از راه رسید. اِهن و تلپ کنان ترمز زد . راننده گفت:« کمکی از ما بر می آد؟
» گفتم:« ماشینم جوش آورده آب لازم داریم.» یک بیست لیتری آب داخل صندوق عقبش بود.از آن هایی بود که برای روز مبادا همه چیز دور و برشان پیدا می شود. پدر بیامرز خودش هم پیاده شد ، آب ریختیم روی رادیاتور تا بالاخره خنک شد. درِ رادیات رو که باز کردم دیدم ماشینم طفلکی دچار خشکسالی عجیبی شده. مثل چاه های آب و آب انبارهای جنوب،قطره ای آب نداشت. مقداری آب ریختیم بلافاصله بخار شد. باز ریختیم بخار شد رفت هوا. آن قدر آب ریختیم تا پر شد. بعد از چند دقیقه بدون هوا گیری و...آمپر آن قدر پایین آمد که نگران شدم. چون از صفر هم رفت پایین تر.
دوستم که باهاش تماس گرفته بودم زنگ زد. گفتم:« حق با شما بود، آب نداشت» گفت:« الان چطوره؟» گفتم:« متاسفانه آن قدر آمپر پایین رفته که شدیدا نگرانم و دوست دارم بیاد بالا. چه کار کنم ؟»گفت:« چی رو چه کار کنی؟» گفتم:« که آمپر بره بالا!»
گفت:« درست می شه ، حرکت کن».
استارت زدم، ماشین روشن شد آمپر هم کماکان یکی دو درجه زیر صفر بود! ولی ماشین حرکت نمی کرد. پدال گاز را تا ته فشار می دادم انگار نه انگار. لج کرده بود. _شبیه اسب هایی شده بود که در مسابقات پرش با اسب ، درست مقابل مانع می ایستند و با بی ادبی تمام نافرمانی می کنند و نمی پرند! به هیچ وجه قصد رفتن نداشت._ بعد از کلی گاز دادن و زیاد و کم کردن کلاج ، تازه دوزاری ام افتاد که نزده ام توی دنده!
یواشکی زدم دنده. خوشبختانه همسرم متوجه نشد که آن همه داشتم دنده خالی گاز می دادم.به محضی که حرکت کردم آمپر رفت و چسبید به سقف! داشتم می زدم کنار که آمد روی صفر.
مجددا با دوستم تماس گرفتم، قضیه را گفتم. کمی مکث کرد و گفت:«عجیبه، پس چه مرگشه به نظرت؟!» گفتم:« نمی دونم درست شده مثل پسر غلومشاه همسایه مون که دردش معلوم نیست! یکی می گه معتاده، یکی دیگه می گه مریضه و اخیرا هم شایعه کردن که جن رفته توی بدنش و با اجانین ارتباط داره...»
سال گذشته هم درِ صندوق عقب ماشینم درست بسته نمی شد. رفتم تعمیرگاه گفتند قفلش زنگ زده ، طرف آمد کمی روغن کاری اش کرد. بعد حدود بیست بار باز و بسته اش کرد مثل روز اول کار می کرد و درست شد. از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند ، خودم هم چند باری محکم باز و بسته اش کردم(البته دروغ چرا، باز کردنش که نمی شد محکم باز کرد، فقط محکم می بستمش!) هیچ مشکلی نداشت. اما همین که می رسیدم منزل، راحت باز می شد ولی هر کاری می کردم بسته نمی شد. مجددا می آمدم تعمیرگاه، همان بار اول که می بستنش خیلی راحت بسته می شد...
خداحافظی می کردم ، همین که ماشین متوجه می شد رسیدیم منزل ، صندوق را باز می کردم،اول خودم سپس اعضای خانواده تک تک تلاش می کردیم ببندیم، بسته نمی شد که نمی شد! باز می رفتم تعمیرگاه....

#خالوراشد
@rashedansari
با خنده
سروده: راشدانصاری

عمری است که با جیب تهی ساخته ام
با خنده به غم های جهان تاخته ام

یک بار اگر گوشه ی چشمی دیدم
یک عمر ولی قافیه را باخته ام....!

#خالوراشد
@rashedansari
طنزپرداز شدن چه آسان....
نوشته ی: راشدانصاری

از آن جایی که این روزها هر خانواده ی ایرانی دوست دارد یک طنزپرداز را به هر طریقی که شده به جامعه تحویل دهد و از طرفی حتی مسوولان رده بالای مملکت نیز گاهی حرف هایی می زنند که آدم روده بر می شود از خنده! و این نشان از علاقمندی همه ی آحاد و اقشار به طنز و فکاهه است،در این مقال به صورت مفید و مختصر به نکاتی حیاتی در این خصوص اشاره خواهیم کرد. توجه داشته باشید که برای طنزپرداز شدن نیازی به مطالعه و تحقیق و این گونه سوسول بازی ها! نیست. و آن قضیه دود چراغ خوردن و زانوی ادب نزد استاد به زمین زدن و تلمذ...هم که دیگر سال هاست تاریخ مصرفش گذشته است. همین که شما در منزل چیزی می گویید و والده ی عزیزتان و دور و بری ها قاه قاه می خندند ، کافی است! چرا که این امر نشان می دهد شما یک طنزپرداز مادرزاد و برجسته هستید...
در ادامه نیز کم کم به سن بلوغ که رسیدید، برای شاعر ِ طنزپرداز شدن فقط یک عدد قلیان فول اتوماتیک! مجهز به شیلنگ و تنباکوی دوسیب نیاز است.
البته پرواضح است که شاعران ِ جدی سرایی که دوست دارند لقب پرطمطراق طنزپردازی را یدک بکشند ، در اولویت طنزپرداز شدن هستند.
در این شیوه تعدادی شاعر ِ بی کار جدی سرا همراه با قلیان در مکانی مثلا کنار ساحل یا در هتل و یا پارک و هرجایی که دوست دارند ، جمع می شوند که یکی از این بزرگواران پس از چند فقره پُک زدن به قلیان! نگاهی به آسمان و درخت های اطرف(اگر درختی مانده باشد!) می اندازد و به صورت غریزی پیشنهاد بداهه را می دهد. در این روش برای محکم کاری زبانم لال سیگار، بنگ و تریاک هم پیشنهاد داده می شود!
ولی از آن جایی که تجربه ثابت کرده است قبیله ی شاعران مقداری تنبل تشریف دارند ، راحت ترین کار این است و یا آن است! (فرقی نمی کند) که هر یک از شاعران قلیان به دست! در منازل خود بمانند و این زحمت را به دوش ِ گوشی های همراه خود بیندازند.
سپس با همفکری یکدیگر پس از راه اندازی گروهی در تلگرام و یا واتس آپ ، در جا اقدام به برگزاری مراسم بداهه ی به اصطلاح طنز کنند. در بداهه نیز که استحضار دارید نیازی به زور زدن نیست! کافی است شما فقط با یک مصراع در بداهه ی گروهی شرکت کنید و در نتیجه طنزپرداز شوید. چون کسی نمی داند چند بیت از شماست و چندبیت از فلانی و...
در پایان هم ابیات سر هم بندی شده را در قالب غزل یا مثنوی و...به دوستان تان در گروه های زیادی ارسال می کنید تا نه تنها هموطنان، بلکه تمامی پارسی زبانان جهان به طنزپرداز بودن شما اذعان کنند.
و اما روش بعدی ِ طنزپرداز شدن، سرقت است. در این شیوه که از روش قبلی آسان تر است ، کافی است شما اراده کنید و شعر طنز دیگران را در فضای مجازی به نام خودتان بزنید و به گروه ها ارسال کنید. توجه داشته باشید که در این شیوه اول باید نام شاعر اصلی اثر را پاک کنید ، بعد نام مبارک خودتان را ذیل آن بنویسید! چرا که برخی مواقع مشاهده می شود شعری با نام دوشاعر یکی در بالا و دیگری در پایین اثر ارسال شده است! در این روش که با نام با مسمای امروزی ِ (کی به کیه بابا!) معروف و رایج است! وجدان، معرفت ، رعایت قانون کپی رایت و....یعنی کشک!
در شیوه ی بعدی که به عرض تان خواهم رساند و البته کمی از روش قبلی مشکل تر است، شما باید سر ِ سوزن ذوقی داشته باشید.
پس از این که مشخص شد اندکی ذوق و قریحه ی شاعری دارید و خودتان را باور کردید، در فضای مجازی بگردید و ردیف های جدید و ابتکاری شاعران طنزسرا را بردارید و به نام خودتان مصادره کنید. اگر دوست ناشری هم در مرکز آشنا داشتید بلافاصله بدهید تا کتاب تان را منتشر کند ، آن وقت همه فکر می کنند شما زودتر از نفر اولی از این ردیف بکر استفاده کرده اید!
مدتی که گذشت و متوجه شدید خبری نیست ، اقدام به سرقت سوژه های طنزپردازان کنید! یعنی قالب و حتی ردیف و قافیه به انتخاب خودتان باشد ( که واقعا کار دشواری است!) اما سوژه از دیگران.
و در پایان پس از طی مراحلی که عرض شد ، در فضای مجازی و حقیقی در به در به دنبال پیدا کردن فراخوان جشنواره های طنز باشید. جشنواره های موضوعی هم که تا دل تان بخواهد در سراسر کشور فله ای برگزار می شود. بلافاصله و بدون فوت وقت شعرهای طنز خود را با همان شیوه هایی که گفتیم بسرایید و در جشنواره شرکت کنید. اگر داوران عزیز آشنا بودند که دیگر نان تان در روغن است! شما قطعا برنده خواهید شد و برنده شدن شما در یک جشنواره طنز همانا و مطرح شدن شما همان!
دیدید طنزپرداز شدن چقدر آسان است؟!
الان دیگر شما به سلامتی یک پا استاد هستید و می توانید تعدادی شاگرد داشته باشید. این شاگردها را در دکان و یا کارگاهی جمع کنید و به آنان شیوه ی طنزپرداز شدن را آموزش دهید و تا حدودی مشکل بی کاری که معضل اصلی جوانان مملکت است را حل کنید.شما با این کارتان دست به اشتغال زایی زده اید اما خودتان خبر ندارید!

#خالوراشد
@rashedansari
در راستای اعتیاد و....
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

هم موشک و بمب و ناوِ جنگی داریم
هم لشکر ِ از نوع مفنگی ! داریم

هیهات اگر به دشمنان حمله کنیم
تا این همه مردان سُرنگی داریم!

#خالوراشد
@rashedansari
گیر ِ سه پیچ!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

پدر بی خود به مادر می دهد گــیر
به خواهرها! برادر می دهد گـــیر

شبی گر لج کــند بـابــای پـیرم
به مادر بار دیـگر می دهد گـــیر

نه یک بار و نه ده بار و نه صدبار
همـین طوری مکرر می دهد گـیر

پــدر هر وقت از مسـجد بیــایـد
به اهل خانه یکسر می دهد گــیر

به طــرز خنده ی سیـما و مــینا
به مـــوهای قلندر می دهد گـیر

دریــن جا طــبق قـانون طبــیعت
هرآن کس شد قوی تر، می دهد گـیر

طرف، ترسو و ناکام و ضعیف است
به افراد دلاور می دهد گیر

بـلانـسبت سـگ ِ همـسایـه ی مــا ،
به ماده مثل یک خر می دهد گــیر!

درون کـوچه ، آن هم روز روشــن
عزیز آقا بـه اختر می دهد گــیر!

یکی یـک تار مـو بـر سـر ندارد
به کوسه با سر ِ گر می دهد گـیر

اگر در بـلخ آهنــگر خطا کـــرد
یکی این جا به مسگر می دهد گـیر

طلا و ســکه را دشمن گران کــرد
ولـی خانم به زرگر می دهـد گــیر

جناح ِ این یک از این ور دهد گیر
جناح ِ دیگر آن ور می دهد گــیر!

دریـن بـازار ِ بی ذوق ِ سیـاســت
چغــندر هـم به شکّر می دهد گـیر

خودش زابل پیـــام نــور خوانده
به دانشگاه “اَزهر”(۱) می دهد گـیر

ممیــز مـی نـشینـد در اتـاقــش
از آن جا ، لای آن در می دهد گیر!

اگــر توپی خطا از خــط گذر کـرد
تماشاگر به داور می دهـــد گــیر

به هر صورت…زدن از پشت جرم است
نمی دانی که افـسر می دهد گــیر؟!

خـدا هـم واقعا کارش درسـت است
بـه هر کس بود پنچر! می دهد گـیر

بـه آن هــایی که پُربادند…اما،
زبــانم لال! کمـتر می دهــد گـیر

عجب گیر ِ سـه پیچی داده این طنـز
از اول تا به آخــر می دهد گــیر
پی نوشت:
۱-همان اَلازهر درست است اما ما “اَل” آن را همین طوری حذف کردیم تا حساب کار دست بعضی ها بیاید!

#خالوراشد
@rashedansari
گوش بری در روز روشن!
نوشته ی: راشدانصاری

رییس اداره ی هواشناسی شهرستان جاسک گوش گوسفندان مزاحم را برید._ روزنامه دریا شماره ۱۴ ...
خب، اگر یک مقام مسول در یک اقدام ضربتی و از پیش طراحی شده! گوش تعدادی گوسفند و بز سمج را از بیخ بریده است، که تعجبی ندارد. ما دوستانی را می شناسیم که گوش آدم را از ته بریده اند، حیوان که جای خود دارد!
شنیدیم این تعداد گوسفند پس از کمی چریدن، در محوطه ی اداره هواشناسی دست به تحصن زده بودند که به این روز افتادند...
و اما بشنوید سخنان «بز تالی» نماینده تجمع کنندگان:
"ما (یعنی بزها و گوسفندها) در پی اظهارات نادرست و مکرر هواشناسی مبنی بر پیش بینی وضعیت هوای شهرستان ، در مقابل ساختمان اداری این اداره دست به تحصن زده بودیم که متاسفانه با ما همچون سایر تجمعات برخورد کردند. شما بگویید مگر ما انسانیم که این گونه حق مان ببخشید گوش مان را می گذارند کف دستمان؟!
این در حالی است که خودشان مقصرند و هر بار با اعلام این که در ۲۴ ساعت آینده هوای شهرستان ابری همراه با بارش باران خواهد بود، و به امید این که علوفه زیاد می شود! ما را سر کار گذاشته اند.
و طبق آن ضرب المثل معروف شما آدم ها که:« بزک نمیر بهار می آد، کمبزه با خیار می آد»، هی وعده وعید می دهند و بس. در صورتی که ما مثل شما انسان ها طاقت و حوصله ی زیادی نداریم."
( بر اساس خبرهای دریافتی در این تجمع و درگیری به فضای سبز داخل محوطه ی هواشناسی نیز مقداری خسارت وارد شد.)

#خالوراشد
@rashedansari
حاجی نامه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

حاجی نگران حال ِخویش است*
گرگ است که درلباس میش است

جز پینه ی پشت ِ ابروانش،
سرمایه ی او دو متر ریش است

خیرش به کسی نمی رسد هیچ
در شر، همه جا زخلق پیش است

عمری عربی نموده بلغور....
استاد زبان فینگلیش است!

در صیغه نگو، رکورد دار است
گویند که از هزار بیش است!

سالی دو سه بار ،جز اروپا
دنبال سفر به قشم و کیش است

یک روز شبیه مسجدی ها
یک روز مشابه کشیش است!

تا حوزه ی ناف هم رسیده
این ریش که نیست، "شاه ریش"! است

استاد اصول شیش و پنج است**
معتاد به شیشه و حشیش است

اصل هنرش گزافه گویی ست
شرمنده ، کمی روان پریش است

ماها نگران آن جهانیم...
حاجی نگران حالِ خویش است!

(باید بروم که ول کن ام نیست
این قافیه واقعا سریش است!)
پی نوشت:
*_ این حال از اون "حال" هاست! نه هر حالی...
** منظور همان بِش در زبان آذری است که زبانم لال! شیش و بش اصطلاحی در تخته نرد نیز باشد.

#خالوراشد
@rashedansari
مادر بزرگ و مشکل شنوایی...

نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

مادربزرگ گوش هایش سنگین بود.
این اواخر قبل از فوت اش که گاهی از شهر می رفتیم دیدنش، مشکل شنوایی اش به حدی بود که اگر پشت گوشش توپ در می کردند متوجه نمی شد. از آن کرهای واقعی ، نه مثل بعضی از مسوولان که خودشان را به کری می زنند!
هنگام صحبت کردن کسی، خدابیامرز بیشتر سعی می کرد لب خوانی کند.
اگر چه می گویند پشت سر مرده نباید حرف زد، اما چه اشکالی دارد همه اش که نباید پشت سر زنده حرف بزنیم. وانگهی مادربزرگ خودم است ، به کسی ربطی ندارد!
یک بار به مادربزرگ گفتم:« بی بی، چن سالته؟.» گفت:« ممنون ننه، میل ندارم!» گفتم:« من که چیزی تعارف نکردم بی بی!» گفت:« می دونم...» خوشحال شدم که بالاخره چیزی حالیش شد. گفتم:« خب، پس چن سالته؟» گفت:« نه ننه، اون قدیما همه چی ارزون بود!» فکر کردم چون بحث سن و سال است ، شاید لب خوانی اش هم ضعیف شده. اما نه واقعا از سری قبل که دیده بودمش ، هم گوشش سنگین تر شده بود و هم چشمش ضعیف تر.
دیدم فایده ای ندارد ، پاسخ های مادربزرگ بیشتر بی ربط است. درست شبیه پاسخ برخی از روسای جمهوری سابقِ برخی کشورها به خبرنگاران!( منظور یکی از کشورهای شرق آسیا نیست!)
بحث را عوض کردم و این بار گفتم با ایما و اشاره با مادربزرگ صحبت می کنم.
با نشان دادن ۲ انگشت دستم به مادربزرگ، گفتم:« دو روزه که ما اومدیم چیزی نخوردی؟» و به شکمم اشاره کردم و با دست زدم روی شکمم و ادامه دادم:« گرسنه نیستی؟» لبخندی زد و گفت:« ننه، کی بارداره؟ کی دو قلو حامله است، زنت؟»
پیش خودم گفتم ای دل غافل بدتر شد. مجددا با اشاره و گذاشتن دست راستم روی فرش ،بعد به صورت لقمه به سمت دهانم بردم و گفتم:« غذا، بی بی غذا!» این دفعه ظاهرا سیستم لب خوانی اش کمی جواب داده بود، گفت:« عزا؟» دو دستی زدم توی سرم و گفتم:« بی خیال بی بی!» گفت:« خدا رحمتشون کنه ننه، نزن توی سرت! مرگ حقه...» چند قطره ای اشک ریخت و دوست داشت که از ته و توی قضیه ی مثلا مرده ها سر در بیاورد که خوشبختانه همسرم وارد اتاق شد و گفت:« پوریا سرما خورده ، از مادربزرگ بپرس ببینم چهارتخمه ای، چیزی نداره بهش بدیم؟» گفتم:« بعید می دونم متوجه بشه.»
کمی به مادربزرگ نزدیک تر شدم و با نشان دادن ۴ انگشت دستم ، گفتم:« بی بی، چهار تخمه داری؟» گفت:« چی شده؟ زنت چی گفت؟ چهار نفر مردن؟!» _می دانید که کرها به همه چیز و همه کس مشکوک هستند._ (در این خصوص گویی کرها و مامور جماعت از یک قماش اند!) گفتم:« نه، ۴ ....» حرفم را قطع کرد و گفت:« خب، ۴ چی؟» همسرم گفت:« خدا را شکر فعلا چهارش متوجه شده ،حالا مونده تخمه!»
کم کم داشتم عصبانی می شدم که دستم را کردم داخل شلوارم! عذر می خواهم _منظور جیب شلوارم بود_، تعدادی تخمه ی مینابی را بیرون آوردم و گفتم:« ۴،... ۴ تخمه» و ۴ عدد تخمه را نشانش دادم .
قاه قاه خندید و فکر کردیم مشکل حل شد. گفت:« همه اش ۴ تا تخمه می خوای؟ برو توی صندوق یک کیلو بردار ننه، من که خسیس نیستم...!»

#خالوراشد
@rashedansari
بیماری که بیمار نبود!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

جمعه شب گذشته رفته بودم دیدن سه چهار تن از دوستانم که مجردی زندگی می کنند.
طبق معمول فضا، فضای دوستانه بود. یکی لطیفه تعریف می کرد، دیگری کلیپی از گوشی اش را نشان آن یکی می داد، این یکی آواز می خواند و...جای شما خالی! خلاصله دموکراسی ِ محض حاکم بود....
پرسیدم علمدار کجاست؟ گفتند مغازه است ، دیر وقت می آید.(علمدار تازه از روستا آمده شهر.)
معمولا هر شبی که دور هم جمع می شدیم یکی را دست می انداختیم. در آن شب به دوستانم گفتم هر وقت علمدار از مغازه آمد، هر کاری من انجام دادم یا هر چیزی که گفتم شما تایید کنید. رفقا گفتند، کلک امشب دیگه چه نقشه ای زیر سر داری؟ گفتم فقط حواس تان جمع باشد، کسی نخندد که علمدار مشکوک شود. قبول کردند.
ساعت ۱۱ شب بود که علمدار آمد. پس از سلام و احوال پرسی، بلافاصله شروع کرد به خواندن نماز عشاء. معمولا نماز مغرب را در مغازه می خواند.
نمازش که تمام شد، سرم را تکان دادم و گفتم؛« علمدار، مگه چی شده؟ چرا نمازت رو اشتباه خوندی؟ .» رفقا هم یک صدا حرف بنده را تایید کردند و گفتند:« مگه مشکلی پیش اومده علمدار؟ نماز عشاء رو هفت هشت ده رکعت خوندی!.»
علمدار کمی به فکر فرو رفت و سری تکان داد، اما چیزی نگفت.
هنوز دقایقی از شوک اولیه نگذشته بود که گفتم:« علمدار، چرا رنگت پریده؟».
رفقا هم ضمن تایید حرف بنده، خیلی جدی گفتند:« ای داد بی داد، این چه مصیبتیه که گریبانگیرت شده علمدار؟!.»
طفلک فوری رفت مقابل آینه و چند دقیقه مات و مبهوت به خودش نگاه می کرد. دسته جمعی بلند شدیم و رفتیم پشت سرش، با چشمانی اشک آلود به طوری که ما را از داخل آینه ببیند، دلداری اش می دادیم. یکی از بچه ها مشغول ماساژ دادن سرشانه های علمدار شد.
گفتم:« ما رو محرم خودت بدون رفیق، بگو چی شده؟». دوستان نیز یک صدا گفتند:« ما طاقتشو داریم!»
علمدار آهی کشید و گفت:« چیزی نیست دوستان» و رفت به طرف آشپزخانه.
سفره را پهن کردند و آماده شدیم برای صرف شام. در حین شام خوردن ، گفتم:« علمدار، چرا دستت داره می لرزه؟». بچه ها دسته جمعی گفتند:« خدایا خودت رحم کن!.».
هنوز دو لقمه نخورده بود که گفتم:« چرا این قدر کم اشتها شدی؟». طفلک در رودربایستی گیر کرد و دست از غذا خوردن کشید.
علمدارکم کم باورش شد که قطعا خبری است ،وگرنه ما این قدر جدی نگرانش نمی شدیم.
با ترس و لرز گفت:« حقیقتش تا نیم ساعت قبل که چیزیم نبود، ولی الان درد خفیفی در قسمت قفسه ی سینه م دارم حس می کنم.» به محض شنیدن این حرف به صورت هماهنگ زدیم زیر گریه. آن قدر گریه کردیم که این بار علمدار دلداری مان می داد.
من زیر چشمی حواسم به حرکات علمدار بود. دیدم دستش گذاشت سمت چپ سینه اش و سر جای خودش نشست. سریع پریدم و یک پشتی گذاشتم پشت سرش و گفتم دراز بکش عزیزم و به بچه ها گفتم کمک... کمک . یکی شان پرید آب خنک آورد. یکی دیگر مشغول تماس گرفتن با اورژانس بیمارستان شد(ادای شماره گرفتن را در می آورد!).
به یکی از بچه ها گفتم:« بپر ماشینت روشن کن بریم بیمارستان.» علمدار زبانش قفل شده بود. مات و مبهوت به گوشه ای از سقف اتاق زل زده بود. دو سه نفری بلندش کردیم و آن قدر دوستان جدی بودند که خودم نیز کمی شک کردم و گفتم نکند بیماری علمدار جدی است. برای این که قضیه جدی تر شود، گفتم:« علمدار خدا مرگم بده چقدر سبک شدی؟» و خطاب به بچه ها گفتم:« برین کنار خودم تنها می برمش توی ماشین، طفلک شده مثل پرکاه!».
وقتی گذاشتمش داخل ماشین ، با دست اشاره کرد به من و خیلی یواش گفت:« فعلا تا خانواده ام نفهمه، کسی با روستا تماس نگیره اما خودم می دونم امشب می میرم....». با شنیدن این حرفش دسته جمعی گریه کردیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. خودم نشستم کنارش و دلداری اش می دادم.
از بی وفایی دنیا و غربت و مرگ و آخرت و ...صحبت می کردم!
با دوست راننده مان هماهنگ کرده بودم که تا می توانی سرعت برو و بوق بزن تا فضا جدی تر جلوه دهد. سر چهارراه با راننده ای درگیری لفظی پیش آمد. شیشه را کشیدم پایین و گفتم:« شرمنده عجله داریم، دوستمان نفس های آخرش است باید زودتر برسیم بیمارستان...» و باز گریه کردیم.
رسیدیم بیمارستان اول فشار خونش را گرفتند و بعد نوار قلبش.
دکتر با دیدن نوار قلب گفت:« باید بستری شود.» می خواستیم بگوییم ما شوخی کردیم و دوستمان را دست انداخته ایم و تازه این موضوع شبیه حکایتی قدیمی است...!
که دکتر ادامه داد:« مشکل جدی است، فوری پرونده تشکیل شود و...»
حالا مانده بودیم که واقعا جدی جدی علمدار بیمار بوده یا شوخیِ بی مزه ی ما به این روزش انداخته است! یا تشخیص پزشک درست نیست.

#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری

اطلاعیه
به دلیل کمبود شدید آب در بندرعباس، از زوج های جوان تقاضا می شود در بازگشت از ماه عسل! لطف کرده و چند ماهه اول زندگی خود را در یکی از استان های همجوار سپری کنند.
با تشکر روابط عمومی آب و باقی قضایا...


کراوات
طفلکی "برانکو" سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس، کروات است(اهل کرواسی)، اما "کراوات" نمی زند! ولی "کل غلوم" خودمان که دو سه ماهی رفته بود دبی و به تازگی برگشته مدام کراوات می زند. حتی در خواب!


خامان نشر!
نشریه ای از قول مسوول محترمی نوشته بود: "وی ضمن گرامی داشت هفته کتاب، به حمایت هر چه بیشتر از خامان نشر تاکید کرد..."
که باید گفت اشتباه تایپی نیست بلکه حق با این مسوول است، زیرا در استانی که بیشتر مسوولان عزیز و مردم همیشه در صحنه به تجارت و ...می پردازند ! کارهای فرهنگی و چاپ و نشر یک نوع خامی بیش نیست!


دور همی!
بنده به همراه زن و فرزندانم، همشیره به اتفاق یکی دو جین بچه ی قد و نیم قد !و سه تا از برادرهایم به همراه خانواده ، ناهار مهمان برادر بزرگ مان بودیم.
ظهر هنگام ناهار خوردن ، همشیره ام که کمی نسبت به بقیه اقتصادی تر است، گفت:" چقدر غذای دور همی می چسبه واقعا لذت بردیم"
گفتم:" اگه این طوریه، ان شاالله فردا ناهار همه می آییم خونه ی شما..."


دلیل محکم!
در گذشته ی نه چندان دور،محله ی کارگزاری بندرعباس محل فروش مواد مخدر بود. این را اکثر برادران عملیِ پیشکسوت در جریان هستند. ضمن این که بیشترین فروشنده های لوازم یدکی خودروهای سبک و سنگین نیز در همین مکان حضور دارند.
چند سال قبل،دوست شاعری را چند باری در کارگزاری دیدم.(یکی نیست بگه خودت اون جا چه کار می کردی؟!) به دوست شاعرم گفتم:« رفیق، حضور در این محله می تونه دو دلیل داشته باشه.یا باید معتاد باشی یا ماشین دار !».
گفت:« ای آقا، ما کجا و ماشین کجا؟!».


چه می کشی؟!
یکی از دوستانی که سال ها پیش برای روزنامه ی ما کاریکاتور می کشید ، بعد از مدت ها هفته ی گذشته آمد دفتر.
سر حال به نظر نمی رسید. سرحال که چه عرض کنم درب و داغان شده بود.
نشستیم ، چای تعارف کردم ،برعکس گذشته بسیار کم حرف و در عین حال مضطرب به نظر می رسید.
از هر پنج سوال ما ، به زور یکی را جواب می داد.
گفتم :"رفیق چه خبر؟" خیلی یواش و با مکثی طولانی پاسخ داد: "سلامتی".
گفتم: " خب، بگو ببینم این روزها چی می کشی؟" گفت:" هیچی به خدا پاک پاکم!"
البته منظور بنده ، از چی می کشی همان کاریکاتور و کارتون بود، اما طفلک از حرف بنده برداشت دیگری کرده بود!

#خالوراشد
@rashedansari
شب های بی کسی...
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

گاهی به من سر می زنی
با مشت بر در می زنی
از پشت خنجر می زنی
ای نیش من، ای نوش من

گازی زدم بر سیب تو
ترسیدم از آسیب تو
دسته چک ام در جیب تو
بارِ شما بر دوش من

با این که از اهریمنی
در بارگاهم ایمنی
وقت عزا دور از منی
در شادی ام همدوش من

وقتی کمی بد می شوی
در راهِ من سد می شوی
قرمز که شد رد می شوی
محبوبِ آبی پوش من!

مغز تو را هک کرده ام
کاری مبارک کرده ام
در قدمتت شک کرده ام
ای شوش تر از «شوش» من!

افسار و زین آورده ای
سوغات چین آورده ای
سبکی نوین آورده ای
«نیما»شدی در «یوش» من

تا واکنی فک و دهان
سوزد فلانم تا فلان
آتش فرو بارد از آن
بر منطقِ خاموش من...

با خلق کل کل می کنی
دعوت به منقل می کنی
ما را معطل می کنی
ای ساقیِ با هوش من

شب های سردِ بی کسی
سخت است درد بی کسی
توی نبردِ بی کسی...
جای تو در آغوش من!

#خالوراشد
@rashedansari
کوچه ی بودار!!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)

در محله ی ما ، کوچه ی باریک و تاریکی وجود دارد به طول تقریبی ِ ۵۰ متر که برای رفتن به محل کارم و همچنین برگشتنم هر روز از آن جا عبور می کنم.
در راستای صرفه جویی در مصرف بنزین و ایضا وقت! و همچنین فرار از ترافیک و موتورگیری ، این کوچه راه ِ میان بُر و مناسبی است. به ویژه برای موتورسواری مثل من!
اما کوچه ی یادشده یک عیب کوچولویی نیز دارد.
چون محله ی ما ، محله ای قدیمی (دارای بافت فرسوده) و خلوتی است و از طرفی نزدیک به بازار ، بیشتر عابران پیاده از خیابان های اطراف و دست فروش های بازار و گاری چی های خیابان بهادرجنوبی، برای عملیات روم به دیوار قضای حاجت شان! _البته بیشتر از نوع سبک ! _ به این کوچه مراجعه می کنند. کلی هم خوشحال هستند و سپاسگزار از مسئولان محترم. هر بار پس از اتمام کار برای سلامتی خیلی ها دعا می کنند!
باید هم خوشحال باشند...در این کوچه نه نیازی به پرداخت پول است مثل سرویس های بهداشتی و نه نیازی به ایستادن در صف به دلیل طویل بودن کوچه. تا دلت بخواهد گنجایش دارد. گاهی اوقات آدم های خوش ذوقی پیدا می شوند که روی دیوار و وسط کوچه، اقدام به کشیدن نقاشی و طرح هایی در سبک های رئالیسم (واقع گرایی)
امپرسیونیسم (برداشت گرایی)، و نئو امپرسیونیسم می کنند.
برخی مواقع هم چون عجله داشته اند فقط به سبک آبستره چیزهایی را کشیده اند و در رفته اند!
صبح زود اگر گذرتان به این کوچه افتاده باشد ، قطعا تصاویر تازه و خشک نشده ای را از انسان، حیوانات، و... به صورت رایگان دیده اید.
یادم است سال ها پیش همین که اتوبوس های مسافربری نصف شب یا دم دمای صبح می آمدند حوالی فلکه شهربانی و....مسافران را پیاده می کردند ، این عزیزان به صورت دسته جمعی به سمت کوچه مورد نظر یورش می بردند و به صورت سرپایی و یا نشسته؛ پشت به پشت یکدیگر دست به تخلیه خود می زدند!
در برخی مواقع از جمله فصل زمستان که بنا به دلایلی مدت جیش کردن آدم ها در صبح طولانی تر می شود ، تا کوچه های مجاور و حتی خیابان اصلی نیز رودخانه های فصلی جاری می شد. بی آن که شهروندان تکه ابری را در آسمان مشاهده کرده باشند!
طی این سال ها به دلیل کمبود سرویس بهداشتی در بازار، آن قدر شهروندان پرتلاش روی دوطرف دیواره ی کوچه و قسمت پایین آن روم به دیوار (نه دیوار این کوچه البته!) اِدرار کرده اند که دیواره ی خشتی کوچه در حال ریزش است!
حدود یک متر و نیم از دیوار دو طرف تبدیل به شوره زار شده است!
کاری که بنده می کنم این است که به محضی وارد کوچه شدم نفس ام را در سینه حبس می کنم تا به سلامت بی آن که بوی بدی به مشامم برسد ، از آن جا عبور کنم.
اما بیشتر مواقع این تلاشم به شکست می انجامد!
یعنی هنوز به انتهای کوچه نرسیده ام که نفس ام بند می آید و هر چه تلاش می کنم و به موتورسیکلتم گاز می دهم بی فایده است و نتیجه آن می شود که در اواخر کوچه مجبورم نفس عمیقی بکشم!
حالا که فکرش را می کنم می بینم اگر از اول کوچه تا آخر کوچه به صورت عادی نفس بکشم به اندازه ی آن نفس عمیق آخری، این همه بوی بد را استشمام نخواهم کرد....
خب، می فرمایید مجبور نیستم از آن جا عبور کنم! حق دارید ، ولی علاوه بر مواردی که در بالا عرض شد (فرار از موتورگیری و...)این را هم در نظر بگیرید که اگر از جای دیگری می رفتم اولا امروز سوژه ای برای روزنامه نداشتم که بنویسم، ثانیا جناب شهردار و دیگر مسوولان شهر نیز از وجود چنین کوچه ای در محله ی کارگزاری اطلاع پیدا نمی کردند تا احیانا در جهت رفع مشکل مردم کاری کنند!!
در پایان اگرمسئول محترمی پیدا شد و ادعا کرد که چنین کوچه ای و دیوار خشتی و....در مرکز ثقل اقتصاد کشور یعنی بندرعباس وجود ندارد و طبق معمول از بیخ تکذیب کرد! شخصا حاضرم دست مبارکش را _ اگر مَرد بود که مشکل شرعی نداشته باشد!_ بگیرم و ببرمش در کوچه یادشده تا از نزدیک شاهد هنرنمایی برخی شهروندان باشد. اما حتما یادم باشد که بگویم ماسک همراه با خودش بیاورد!

#خالوراشد
@rashedansari
در راستای کمبود پوشک در ایران و....
سروده:راشدانصاری

کسی در قدرت ما شک ندارد
به ایران جرأت پاتک ندارد

وطن در بحث موشک خودکفا شد
ولی تولیدی ِ پوشک ندارد!

#خالوراشد
@rashedansari
آی رستوران، کجایی؟ دقیقا کجایی؟!
نوشته ی: راشدانصاری

جای شما خالی رفته بودیم یکی از شهرستان ها، شب شعر. مراسم شعرخوانی که به پایان رسید ، رییس ارشاد گفت:« شما به اتفاق دو سه نفر از شاعران مهمان با ماشین خودتون پشت سر این موتور(اشاره کرد به یک موتور سوار) تشریف بیارین رستوران.»
از چهار راه اول که عبور کردیم، دیدیم جوان موتور سوار زد کنار و پیاده شد. ما هم چند متری ایشان زدیم کنار. موتور سوار از میوه فروشی مقداری میوه خرید و سوار شد. حرکت کرد، ما هم مثل این خودروهایی که در بعضی از سریال ها متهمی را تعقیب می کنند یا بعضا خانمی که از همسرش مشکوک است، او را تعقیب می کند! پشت سر موتوری حرکت کردیم. سرعت مان را مجبور بودیم با نامبرده با فاصله ای مطمئنه تنظیم کنیم.سرعت می رفت ، سرعت می رفتیم. ترمز می زد، ناچار ترمز می زدیم. گاهی اوقات هم برای دختر خانم هایی بوق می زد، اما ما نمی زدیم! چه کار داشتیم شاید از آشناهای طرف بود.
هر لحظه فشار گرسنگی بیشتر و بیشتر می شد. خوشبختانه موتوری ترمز زد ولی نه مقابل رستوران، بلکه جلوی یک مغازه ی لوازم یدکی موتور سیکلت. ما هم به ناچار ترمز زدیم و نامبرده را کاملا زیر نظر داشتیم، درست مثل برادران اداره آگاهی در هنگام ماموریت.
یک حلقه لاستیک خرید، چون دیدیم دستش بود و قبل از حرکت لاستیک را انداخت گردنش. پلاستیک های میوه را هم آویزان کرده بود به دو طرف فرمان.
این بار یواش تر می رفت.
گفتیم عجب آدمی است ، لااقل ما را می رساند رستوران بعد می رفت خرید.
دویست سیصد متری که رفتیم ، کمی سرعت ماشین را زیاد کردم و با اشاره دست و راهنما و بوق پیچیدم جلویش. شاعری که جلو بغل دست من نشسته بود، به موتوری گفت:« کی می رسیم رستوران، مردیم از گرسنگی؟!».
موتور سوار کلاه ایمنی اش را برداشت، خیلی آرام و خونسرد ، گفت:« رستوران؟ کدوم رستوران؟ اشتباه گرفتید آقا...!».
معذرت خواهی کردیم. یکی از دوستان شاعر که عقب نشسته بود ، گفت:« من سر چهار راه اولی می خواستم بگم که اشتباهی پشت سر یه موتور دیگه داریم می ریم! اما چون کمی شک داشتم چیزی نگفتم...».

#خالوراشد
@rashedansari
شعر ممنوعه!
سروده:راشدانصاری

در عصر اَتم ، سلاح ِ بادی ممنوع
ترویج اصول ِ بی سوادی ممنوع

ای شیخ که منبرت سیاسی شده است
در پوشش دین حرف زیادی ممنوع!

#خالوراشد
@rashedansari
ننه جات!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)


فتنه!
در کار ِ خودش "ننه" مهارت دارد
از ریشه به هر چیز نظارت دارد

دایم به دلیل فتنه می پردازد
ای فتنه! برو ببین چکارت دارد!

خشن
در پختنِ مغز خر تبحر دارد
تیپی خشن و بزن بهادر دارد

یک دستِ «ننه» به پخت و پز مشغول است
دستی به چماق و سنگ و آجر دارد!

#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای ناخن نگیر و....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

رشد ناخن های من عجیب است. یعنی در اصل رشد همه چیز در بنده از همان دوران طفولیت تا به امروز غیر عادی است.(مثل قد !)
اول کلی عرض می کنم بعد وارد ریز ماجرا می شوم. حالا ناخن را فعلا بی خیال شوید تا بعد.
رشد هیکل: (این هوا...کاش می شد به کسانی که مرا نمی شناسند نشان دهم)،قبلا هم گفته بودم یکی از دلایل قحطی گوشت در مملکت شاید بنده باشم.همین فکر کنم کافی است و خواننده عاقل حساب کار دستش می آید.
خب حالا وارد جزییات می شویم. از بالا شروع می کنیم و به ترتیب می رویم پایین یا نه به ترتیب که امکان ندارد! پس درهم و تاجایی که مقدور باشد به عرض تان خواهم رساند.
رشد مو: با سرعت تمام کماکان ادامه دارد. یک ماه نروم آرایشگاه دم اسبی را بسته ام.بیشتر ِ هم سن و سال های بنده کچل شده اند و راحت زندگی ِ خودشان را می کنند اما بنده هنوز که هنوز است هر گاه طوفان که خیر، نسیمی بوزد احساس می کنم از زیر درخت بزرگی دارم عبور می کنم.
خب در این جا بنا به دلایلی از خیلی چیزها می گذرم و می رسم به پا.
رشد پا:_ ۱۵ سالم بود که شماره پاهام ۴۵ بودند_ زانوها و ران هم خدا نصیب گرگ بیابان نکند.در جمع های دوستانه و خودمانی که پاهایم را دراز می کنم ته آن را می دانم که به خودم وصل است ولی از نوک پاها اطلاعی در دست نیست فقط می دانم که دوستان از هر کجا که رد شوند پای مرا لگد می کنند! گاهی وقت ها هم متوجه می شوم دوستان دارند پاهای مرا دست به دست می کنند تا برسد به دست خودم!
رشد زبان: که دیگر نگو و نپرس چون از کودکی زبان دراز بودم! _ ای کاش به جای این چیزهای الکی، در زمینه ی مالی این قدر رو به رشد بودم_.
سر: آخ آخ یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید! به قدری درشت است که روی هیکلم سنگینی می کند و هنگام راه رفتن به طرز خنده داری تعادلم را از دست می دهم. همیشه گردن درد دارم و در ضمن این کله داخل هیچ کلاه ایمنی نمی رود.
شکم: فقط یک نمونه اش بگویم هر وقت نشسته ام چه چهارزانو چه به حالت لم داده،یسنا کوچولو اگر بنشیند روی پا یا شکمم ، خدا نکند خنده ام بگیرد چون به دلیل برخورد شکم با نامبرده بلافاصله پرت می شود آن طرف اتاق!
رشد فکری: _این یکی را نمی دانم! یعنی نمی توانم مثل بقیه اعضای بدن نشان تان بدهم ولذا در این یک فقره باید دیگران قضاوت کنند!_
دارم از مرحله پرت می شوم.خوب شد که کمربندم را بسته ام!
داشت کار به جاهای باریک کشیده می شد که یادم آمد بحث ناخن بود!
به بهانه ی ناخن طبق معمول به همه جا سرک کشیدم. درست مثل مشهدی معصوم زن همسایه که صبح دم در ِ خانه به بهانه ی سلام و احوال پرسی با زور سرکی هم به داخل خانه می کشد و تا سر از ته و توی همه چیز زندگی ات در نیاورد ول کن معامله نیست. به عنوان مثال می گوید:" سلام. چه خبر؟ چرا با موتور می ری سر کار؟ ماشینت که توی خونه پارکه! حقوق حتما هنوز نگرفتی که صاحب خونه می گفت اجاره بهش ندادی؟ چرا ناراحتی ؟ چیزی شده؟ آهان حتما خانومت دعوات کرده! راستی کجاست؟ لابد خوابه! و...."
خواننده های عزیز، عذر می خواهم که مَشی معصوم حواسم را پرت کرد.
داشتم عرض می کردم که متاسفانه به دلیل بالا رفتن سن _ این یکی را دیگر نمی شود کاریش کرد_ آن قدر ناخن های دست و پایم قطور و کلفت شده اند که ناخن گیر و قیچی به هیچ عنوان جواب نمی دهد، ولذا باید از این پس فکر بکری بکنم و برای کوتاه کردن شان از قند شکن و یا چیزی در مایه های انبر دست استفاده کنم.
هر چند با این ناخن ها دیگر اسم ناخن گیر را گذاشته ام ناخن نگیر ! اما شب گذشته دیدم همین ناخن نگیر کذا هم جای همیشگی اش نیست. به عیال گفتم: " بی زحمت ناخن گیر بیار تا ناخن هام رو کوتاه کنم."
همسرم در حین جستجو برای پیدا کردن ناخن گیر گفت:" کوتاه کردن ناخن در شب خوب نیست چون شگون نداره..." و رفت داخل یکی از اتاق ها که به زور صدایش را می شنیدم. داشت می گفت:" در ضمن می گن شب ناخن ها رو کوتاه نکنید که کلسیم بدن کم می شه..."
فهمیدم که پیدا نمی کند حالا هی بهانه می آورد.
آمد و کنارم نشست. گفتم:" پس ناخن گیر چی شد؟" گفت: " مگه نشنیدی چی گفتم؟" گفتم: " نه! برو بیار..."
گفت:" حقیقتش پیدا نشد..."
گفتم: " خانم بگرد پیداش کن، یا قیچی ِ چیزی بیار چون می ترسم تا فردا صبح بلندتر بشن و از خواب که بیدار شدی ببینی کف اتاق رو کامل شخم زدم!"

#خالوراشد
@rashedansari
سبدانه!
در راستای توزیع سبد کالا....
قدیمی اما به روز!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

از دست تو هر چه می رسد می چسبد
ارزان و گران و نیک و بد می چسبد


باور بکنید یک سبد کافی نیست
الطاف شما سبد سبد می چسبد!

#خالوراشد
@rashedansari