وعده
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به قربون ِ دو ابروی کلفتت
دلم تنگه برای گفت و لُفتت
تو مثل دولت و مو ملت ِ تو
سرُم را بُرده ای با حرف مفتت!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به قربون ِ دو ابروی کلفتت
دلم تنگه برای گفت و لُفتت
تو مثل دولت و مو ملت ِ تو
سرُم را بُرده ای با حرف مفتت!
#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای تعاونی مسکن خانه ی مطبوعات هرمزگان!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
*عمرِ ما و فرزندان مان که یقینا قد نخواهد داد ، اما شاید به درد نوه و نتیجه هایمان بخورد. مسکن خانه مطبوعات را عرض کردیم.
زمانی این پروژه ی ملی، آغاز به کار کرد که جمهوری چک و اسلواکی یکی بودند و به این صورت نوشته می شد: (چکسلواکی!)
آن قدَر این پروژه به طول انجامید و این دست اون دست کردند ، بارها پیمانکار عوض کردند ، بازرس را تغییر دادند ، آن قدر آی دزد آی دزد کردند و دزدیدند که ما دیگر گوش مان به این چیزها عادت کرد...
آن قدر موضوع را کِش دادند که نوه ی دوم بنده گاهی اوقات پرسش های تاریخی خود را به قبل و بعد از آغاز این واحدها ربط می دهد. به عنوان مثال می پرسد:" زمانی که ساخت این خونه ها شروع شد ، بابام به دنیا اومده بود؟!" و یا این که می پرسد:" باباجی! اون وقت ها که کار ِ ساختمون رو شروع کردن، نوشابه اختراع شده بود؟!"
*بیشتر ِ اعضای تعاونی های مسکن مهر صاحبِ خانه شدند ، اما تعاونی مسکن مطبوعات که سال ها زودتر از طرح مسکن مهر شروع به کار کرده هنوز گیر ِ این است که ببینند سارق لوله های کولر اسپلیت چه کسی است؟! به قول شاعر: " هفت شهر عشق را عطار گشت"/ ما هنوز آواره ی یک خانه ایم!
* یادم می آید اولین باری که مبلغ ۶۰۰ هزارتومان به حساب تعاونی واریز کردم ، با آن می توانستم سه دهنه مغازه بخرم. اما امروز با همان ۶۰۰ هزار تومان فوقش سه تا قفل در ِ مغازه را بتوانم بخرم.
قسط دوم که پرداخت کردم موهای سر و صورتم سیاه بود! اما به مرور زمان محاسنم کاملا سفید شد ولی از تکمیل و راه اندازی این پروژه خبری نشد! و تا امروز که خوشبختانه سر ِ مبارکم حسابی خلوت شده است! باز هم متاسفانه از تحویل واحدهای مزبور خبری نیست که نیست که نیست...
*به مسوولان بسیار محترم استان پیشنهاد می کنم، ساختمان تعاونی مسکن مطبوعات را به عنوان یک ابنیه تاریخی در فهرست آثار ملی به ثبت برسانند تا ان شاالله از این به بعد استان ما نیز در بخش جذب توریست تکانی بخورد!
طبق نظر کارشناسان خبره ی داخلی و خارجی ، این ساختمان منحصر به فرد که سبک معماری اولیه آن به دوران قاجار بر می گردد و بارها مرمت و بازسازی شده است، می تواند جزو آثار باستانی استان محسوب و از این طریق به صنعت گردشگری و توریسم کمک شایانی کند.
ساختمان یاد شده از ظرفیت بالایی برای رشد و توسعه ی صنعت گردشگری برخوردار است و حال که همه ی استان ها از این موهبت برخوردار نیستند چرا ما به سهم خود به صنعت گردشگری کمک نکنیم!
*و در پایان توجه شما را جلب می کنم به یک فقره دوبیتی از مرحوم "باباراشد گریان" شاعر هم عصر "باباطاهر عریان" که نشان از قدمت این ساختمان و صحت ادعای ما دارد. این شعر در روز مراسم کلنگ زنی این اثر تاریخی سروده شده و در ضمن نشان می دهد که به زودی این پروژه تکمیل و راه اندازی خواهد شد:
شنیدم دوره ی "پارینه سنگی"
زدن یک عده این جا رو کلنگی!
پس از سختیِ سیصد سال اول
می دن دستور ِ تکمیلش رو جنگی!
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
*عمرِ ما و فرزندان مان که یقینا قد نخواهد داد ، اما شاید به درد نوه و نتیجه هایمان بخورد. مسکن خانه مطبوعات را عرض کردیم.
زمانی این پروژه ی ملی، آغاز به کار کرد که جمهوری چک و اسلواکی یکی بودند و به این صورت نوشته می شد: (چکسلواکی!)
آن قدَر این پروژه به طول انجامید و این دست اون دست کردند ، بارها پیمانکار عوض کردند ، بازرس را تغییر دادند ، آن قدر آی دزد آی دزد کردند و دزدیدند که ما دیگر گوش مان به این چیزها عادت کرد...
آن قدر موضوع را کِش دادند که نوه ی دوم بنده گاهی اوقات پرسش های تاریخی خود را به قبل و بعد از آغاز این واحدها ربط می دهد. به عنوان مثال می پرسد:" زمانی که ساخت این خونه ها شروع شد ، بابام به دنیا اومده بود؟!" و یا این که می پرسد:" باباجی! اون وقت ها که کار ِ ساختمون رو شروع کردن، نوشابه اختراع شده بود؟!"
*بیشتر ِ اعضای تعاونی های مسکن مهر صاحبِ خانه شدند ، اما تعاونی مسکن مطبوعات که سال ها زودتر از طرح مسکن مهر شروع به کار کرده هنوز گیر ِ این است که ببینند سارق لوله های کولر اسپلیت چه کسی است؟! به قول شاعر: " هفت شهر عشق را عطار گشت"/ ما هنوز آواره ی یک خانه ایم!
* یادم می آید اولین باری که مبلغ ۶۰۰ هزارتومان به حساب تعاونی واریز کردم ، با آن می توانستم سه دهنه مغازه بخرم. اما امروز با همان ۶۰۰ هزار تومان فوقش سه تا قفل در ِ مغازه را بتوانم بخرم.
قسط دوم که پرداخت کردم موهای سر و صورتم سیاه بود! اما به مرور زمان محاسنم کاملا سفید شد ولی از تکمیل و راه اندازی این پروژه خبری نشد! و تا امروز که خوشبختانه سر ِ مبارکم حسابی خلوت شده است! باز هم متاسفانه از تحویل واحدهای مزبور خبری نیست که نیست که نیست...
*به مسوولان بسیار محترم استان پیشنهاد می کنم، ساختمان تعاونی مسکن مطبوعات را به عنوان یک ابنیه تاریخی در فهرست آثار ملی به ثبت برسانند تا ان شاالله از این به بعد استان ما نیز در بخش جذب توریست تکانی بخورد!
طبق نظر کارشناسان خبره ی داخلی و خارجی ، این ساختمان منحصر به فرد که سبک معماری اولیه آن به دوران قاجار بر می گردد و بارها مرمت و بازسازی شده است، می تواند جزو آثار باستانی استان محسوب و از این طریق به صنعت گردشگری و توریسم کمک شایانی کند.
ساختمان یاد شده از ظرفیت بالایی برای رشد و توسعه ی صنعت گردشگری برخوردار است و حال که همه ی استان ها از این موهبت برخوردار نیستند چرا ما به سهم خود به صنعت گردشگری کمک نکنیم!
*و در پایان توجه شما را جلب می کنم به یک فقره دوبیتی از مرحوم "باباراشد گریان" شاعر هم عصر "باباطاهر عریان" که نشان از قدمت این ساختمان و صحت ادعای ما دارد. این شعر در روز مراسم کلنگ زنی این اثر تاریخی سروده شده و در ضمن نشان می دهد که به زودی این پروژه تکمیل و راه اندازی خواهد شد:
شنیدم دوره ی "پارینه سنگی"
زدن یک عده این جا رو کلنگی!
پس از سختیِ سیصد سال اول
می دن دستور ِ تکمیلش رو جنگی!
#خالوراشد
@rashedansari
مطلبي بر شعر " ترس" اثر راشد انصاری
همچنان از صاحبان زور و زر جداً بترس
ای بشر! از شاخِ تیزِ گاوِ نر، جدا ً بترس
هرچه باشد گاو گاو است و ندارد منطقی
گاو گاهی می شود خرتر زخر، جداً بترس!
شیر و ببر و کوسه هم قطعاً خطرناکند، لیک
جانور را تا حدودی، از بشر جداً بترس!
ضمن این که یک مخالف آن قدَرها نیست بد
آن یکی امّا اگر شد ده نفر جداً بترس
پند (( کیهان )) را بکن آویزه ی گوشَت مدام
گر نکردی می کنی در جا ضرر، جداً بترس
بیت قبلی را سرودم با هزاران ترس و لرز
بیت بعدی را ولی بی دردسر، جداً بترس
دشمن دانا بلندت می کند چون برق و باد
رنگ و روی خوشگلی داری اگر… جداً بترس!
هر زمان رفتی درون کوچه ای تاریک و تنگ
دیگر آن جا خواهرم! از هر نظر… جداً بترس!
براساس تجربه از رو به رو هرگز نترس
در چنین وضعی فقط از پشت سر، جداً بترس!
شعر خود را کات کردم عاقبت بامصلحت
چون که مشکوک است قدری دور و بر، جداً بترس!
سلام بر شاعر محترم
شعر طنز استادانه ،بي عيب و نقصي بود.
بيت اول دوم سوم به ذات و جنس طنز نزديك تر است.
از بيت چهارم شعر به سمت شوخي البته در سطح قابل قبولي (بدين معنا كه به لوده گري منتهي نشده است )رفته است و در بيت آخر و ماقبل آخر دو باره به طنز بر گردانده شده است.
و اما چرا بيت هاي هفتم و هشتم با اين كه از شيريني و نمك بيشتري بر خوردارند بار طنز آنها سبك و بيشتر به ذات شوخي نزديك شده اند
اول اينكه پرداختن به مسايل نزديك به اروتيك جان مايه ي نمك و شيريني خود را از جنس موضوع
مي گيرند و نه قدرت شاعر. عموما اين مسايل هميشه نقل محفل مجلس ما ايرانيان است و حقير در مطلبي اين موضوع را در مورد كتابي از سعيد بيابانكي مطرح كرده ام و براي جناب اسماعيلي نيز براي چاپ در اقليم نقد فرستادم كه چاپ نشد.
كه حتما محلي از اعراب و وزن علمي نداشته است.
اصولا وقتي شاعر مي گويد: «دشمن دانا بلندت
مي كند چون برق و باد / رنگ و روي خوشگلي داري اگر جدا بترس» بنده به زيبايهاي صوري اين بيت بسيار واقفم شاعر چقدر به زيبايي از ضرب المثل دشمن دانا بلندت مي كند بر زمينت مي زند نادان دوست استفاده خلاقانه اي انجام داده است (البته اگر كلمه دشمن به واژه اي نزديكتر و متناسب تري با فضاي مصراع دوم تبديل مي شد كه به گفته ي برادر ما محشر مي شد )
ولي با اين وجود ذات انتقاد كه بايد در طنز محوريتي داشته باشد در اين بيت گم است.
سرجنگ و موضع گيري شاعر با كدام مسئله اجتماعي است و يا مسئله شاعر چيست.
بله مي توان گفت كه شاعر صرفا به سمت نوعي شوخي حركت كرده است كه البته بسيار هم جالب است اما با تنه و پازل شعر تناسب ندارد
بنده همه نوع شعري را خوانده ام بعضي از اشعار سيد مهدي موسوي و فاطمه اختصاري به اين فضاها نزديك است اما در انجا از ابتداي شعر تا پايان يك مغناطيس بر شعر حاكم است و بردار ها در شعر همديگر را خنثي و كم اثر نمي كنند.
در مورد:
هر زمان رفتي درون كوچه اي تاريك و تنگ
ديگر انجا خواهرم از هر نظر جدا بترس
نيز مي توان هماني را گفت كه در بيت قبلي گفته شد باز محل تقرير و تنازع شاعر با مقوله انتقاد (كه لازمه طنز است )مشخص نيست سطح محتوايي شعر در حد يك توصيه و يك شوخي متوقف است البته مي توان نبود امنيت به عنوان يك معضل اجتماعي را محل انتقاد اين بيت فرض كرد.
كه البته آن وقت اين مسئله مطرح است كه آيا اين موضوع لحن طنز را بر مي تابد و اگر مثلا كسي قرباني اين چنين نا امني گردد آيا انتظار دارد كه شاعر متعهدي با اين مسئله اين گونه طنازي كرده است.
سعيد بيابانكي در بيتي خطاب به معشوق مي گويد اگر نيستي و نيامدي مشكل نيست دختر فراري در پارك هست (نقل به مضمون )
انصافا مي توان با اين پديده اجتماعي چنين بر خوردي داشت ايا فقط به صرف خنداندن مي توان مشكل را تا اين حد پايين و سخيف ديد و آيا پدر و مادري كه قرباني چنين مشكلي شده اند از آقاي بيابانكي انتظار دارند كه اين گونه با مسئله بر خورد داشته باشد آن هم شاعري كه در ابياتي به شدت متعهد و انساني فكر مي كند.
و اما بيت ماقبل آخر جناب راشد يك شاهكار است كه البته با مقدمه سازي بيت مورد انتقاد قبلي صورت گرفته است چقدر اين بيت قابليت حركت به سمت استعاره ها و ما به ازاهاي دروني دارد من به شاعر احسنت مي گويم از يك مقدمه حرف دار،
شاهكار ي خلق شده است.
خداوند به اين شاعر عمري با سلامتي و عزت عطا كند.
نوشته ی: استادصادق ایزدی گنابادی
#خالوراشد
@rashedansari
همچنان از صاحبان زور و زر جداً بترس
ای بشر! از شاخِ تیزِ گاوِ نر، جدا ً بترس
هرچه باشد گاو گاو است و ندارد منطقی
گاو گاهی می شود خرتر زخر، جداً بترس!
شیر و ببر و کوسه هم قطعاً خطرناکند، لیک
جانور را تا حدودی، از بشر جداً بترس!
ضمن این که یک مخالف آن قدَرها نیست بد
آن یکی امّا اگر شد ده نفر جداً بترس
پند (( کیهان )) را بکن آویزه ی گوشَت مدام
گر نکردی می کنی در جا ضرر، جداً بترس
بیت قبلی را سرودم با هزاران ترس و لرز
بیت بعدی را ولی بی دردسر، جداً بترس
دشمن دانا بلندت می کند چون برق و باد
رنگ و روی خوشگلی داری اگر… جداً بترس!
هر زمان رفتی درون کوچه ای تاریک و تنگ
دیگر آن جا خواهرم! از هر نظر… جداً بترس!
براساس تجربه از رو به رو هرگز نترس
در چنین وضعی فقط از پشت سر، جداً بترس!
شعر خود را کات کردم عاقبت بامصلحت
چون که مشکوک است قدری دور و بر، جداً بترس!
سلام بر شاعر محترم
شعر طنز استادانه ،بي عيب و نقصي بود.
بيت اول دوم سوم به ذات و جنس طنز نزديك تر است.
از بيت چهارم شعر به سمت شوخي البته در سطح قابل قبولي (بدين معنا كه به لوده گري منتهي نشده است )رفته است و در بيت آخر و ماقبل آخر دو باره به طنز بر گردانده شده است.
و اما چرا بيت هاي هفتم و هشتم با اين كه از شيريني و نمك بيشتري بر خوردارند بار طنز آنها سبك و بيشتر به ذات شوخي نزديك شده اند
اول اينكه پرداختن به مسايل نزديك به اروتيك جان مايه ي نمك و شيريني خود را از جنس موضوع
مي گيرند و نه قدرت شاعر. عموما اين مسايل هميشه نقل محفل مجلس ما ايرانيان است و حقير در مطلبي اين موضوع را در مورد كتابي از سعيد بيابانكي مطرح كرده ام و براي جناب اسماعيلي نيز براي چاپ در اقليم نقد فرستادم كه چاپ نشد.
كه حتما محلي از اعراب و وزن علمي نداشته است.
اصولا وقتي شاعر مي گويد: «دشمن دانا بلندت
مي كند چون برق و باد / رنگ و روي خوشگلي داري اگر جدا بترس» بنده به زيبايهاي صوري اين بيت بسيار واقفم شاعر چقدر به زيبايي از ضرب المثل دشمن دانا بلندت مي كند بر زمينت مي زند نادان دوست استفاده خلاقانه اي انجام داده است (البته اگر كلمه دشمن به واژه اي نزديكتر و متناسب تري با فضاي مصراع دوم تبديل مي شد كه به گفته ي برادر ما محشر مي شد )
ولي با اين وجود ذات انتقاد كه بايد در طنز محوريتي داشته باشد در اين بيت گم است.
سرجنگ و موضع گيري شاعر با كدام مسئله اجتماعي است و يا مسئله شاعر چيست.
بله مي توان گفت كه شاعر صرفا به سمت نوعي شوخي حركت كرده است كه البته بسيار هم جالب است اما با تنه و پازل شعر تناسب ندارد
بنده همه نوع شعري را خوانده ام بعضي از اشعار سيد مهدي موسوي و فاطمه اختصاري به اين فضاها نزديك است اما در انجا از ابتداي شعر تا پايان يك مغناطيس بر شعر حاكم است و بردار ها در شعر همديگر را خنثي و كم اثر نمي كنند.
در مورد:
هر زمان رفتي درون كوچه اي تاريك و تنگ
ديگر انجا خواهرم از هر نظر جدا بترس
نيز مي توان هماني را گفت كه در بيت قبلي گفته شد باز محل تقرير و تنازع شاعر با مقوله انتقاد (كه لازمه طنز است )مشخص نيست سطح محتوايي شعر در حد يك توصيه و يك شوخي متوقف است البته مي توان نبود امنيت به عنوان يك معضل اجتماعي را محل انتقاد اين بيت فرض كرد.
كه البته آن وقت اين مسئله مطرح است كه آيا اين موضوع لحن طنز را بر مي تابد و اگر مثلا كسي قرباني اين چنين نا امني گردد آيا انتظار دارد كه شاعر متعهدي با اين مسئله اين گونه طنازي كرده است.
سعيد بيابانكي در بيتي خطاب به معشوق مي گويد اگر نيستي و نيامدي مشكل نيست دختر فراري در پارك هست (نقل به مضمون )
انصافا مي توان با اين پديده اجتماعي چنين بر خوردي داشت ايا فقط به صرف خنداندن مي توان مشكل را تا اين حد پايين و سخيف ديد و آيا پدر و مادري كه قرباني چنين مشكلي شده اند از آقاي بيابانكي انتظار دارند كه اين گونه با مسئله بر خورد داشته باشد آن هم شاعري كه در ابياتي به شدت متعهد و انساني فكر مي كند.
و اما بيت ماقبل آخر جناب راشد يك شاهكار است كه البته با مقدمه سازي بيت مورد انتقاد قبلي صورت گرفته است چقدر اين بيت قابليت حركت به سمت استعاره ها و ما به ازاهاي دروني دارد من به شاعر احسنت مي گويم از يك مقدمه حرف دار،
شاهكار ي خلق شده است.
خداوند به اين شاعر عمري با سلامتي و عزت عطا كند.
نوشته ی: استادصادق ایزدی گنابادی
#خالوراشد
@rashedansari
در مراسم ختم پدر دوستم...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پدر یکی از دوستانم به رحمت خدا رفته بود. البته بنده آشنایی چندانی با مرحوم نداشتم فقط پسرش را می شناختم.
منزل دوست مان نشسته بودیم که دیدم پیرمردی عصازنان وارد اتاق شد. کمی عصبانی و ناراحت به نظر می رسید. مدام اشک می ریخت. در دل گفتم معلوم است که ناراحتی اش به خاطر درگذشت آن خدابیامرز است. از پینه های دست و قیافه اش مشخص بود که از روستا آمده است.
سلام کرد و نشست کنار بنده. لحظه ای آرام و قرار نداشت. دو سه نفر از ملاهای های محلی شروع کردند به نوحه خواندن و مرثیه خوانی. یکی از ملاها هم قرآن تلاوت می کرد. صدای خوبی نداشت.خوب که چه عرض کنم افتضاح بود.به قول سعدی در گلستان باب چهارم در فواید خاموشی: " گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی..." _ خوب شد که یکی پیدا نشد از زبان مولوی به بنده بگوید:" گر تو بهتر می زنی بستان بزن..."!!
خلاصه مشخص بود جاهایی که درست بلد نیست صدایش را خیلی پایین می آورد و شبیه سی دی های خش دار و نوارهایی که در قدیم داخل ضبط می پیچید، دور تند و نامفهوم می خواند. ولی هر جایی که خوب بلد بود ،واضح و با صدای بلند قرائت می کرد.
در این مدت پیرمردی که کنار بنده نشسته بود، مدام زیر لب چیزی را زمزمه می کرد و هر از گاهی محکم می زد روی زانوی پای راستش که دراز کرده بود. اشک می ریخت و غُر می زد.... به دلیل شلوغی و همهمه درست متوجه نمی شدم چه می گوید.
پسر بچه ای سینی خرما را آورد و گرفت جلوی پیرمرد. پیرمرد می خواست با اشاره دست به پسربچه بفهماند که نمی خواهد، چنان محکم زد زیر سینی که خرماها ریخت روی فرش.
مشغول جمع کردن خرماها بودیم که بالاخره روحانی ِ ناشناسی با عجله آمد و نشست روی یک صندلی ی که از قبل مخصوص ایشان آماده کرده بودند.خیلی عرق کرده بود. به نظر می رسید سرحدی باشد.لیوان آبی را تا تَه سرکشید و سپس شروع کرد در خصوص مرگ و قیامت و...سخن گفتن. از داخل اتاق می شد دید که یک باند بزرگ داخل حیاط گذاشته اند. همان اول کار دو سه تا از این بچه های شیطان که مشغول بازی کردن اطراف باند بودند ، صدا را قطع کردند. گفتند فیش پشت باند را در آورده اند.حاج آقا در حالی که میکروفن بی صدا در دستش بود، داشت اعتراض می کرد که بلند گو وصل شد. خیلی عجله داشت.شاید می خواست به مجلس دیگری هم برسد. گفت:" صلواتی ختم بفرمایید". و همین که شروع کرد به صحبت کردن ، مجددا صدا قطع شد. خیلی عصبانی شد. با لب خوانی می شد فهمید که داشت حرف های بدی می زد. در حال لب خوانی بودم که یک مرتبه صدای حاج آقا در فضای اتاق و داخل حیاط پیچید که:"عجب تخم سگ هایی هستن..."
تعدادی خندیدند و تعدادی مانده بودند بخندند یا گریه کنند. حاج آقا دستمالی از توی جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را با آن خشک کرد.
در این لحظه از اتاق کناری یعنی قسمت بانوان صدای جیغ و داد خانم ها بلند شد. فکر کردم شاید دختران مرحوم و ....سر ارث و میراث به هم پریده اند!
بعد گفتند ، ظاهرا موش چاق و چله ای از داخل حیاط با سرعت تمام وارد قسمت بانوان شده است و جیغ و داد به خاطر ترس خانم ها از موش است نه چیز دیگری!
سر و صدای زن ها که خوابید، یادداشتی توسط یکی از حاضران در مجلس به حاج آقا دادند. شیخ کاغذ را در دست چپش گرفت و در حین سخنرانی گفت:" این جا برای من نوشتن، یکی از خصوصیات بارز مرحوم این بوده که صله ی رَحِم رو همواره به جا می آوردن و..." در این لحظه دیدم پیرمرد کذا، مثل کسی که حرف زننده ای را شنیده باشد، محکم عصایش را کوبید به زمین و گفت:"من برادرشم، الان دقیقا پنج سال می شه که به من سر نزده بود! حتی یک بار تلفن نکردن...در صورتی که برادربزرگم بود و جای پدرم...." و شُرشُر اشک می ریخت.
کمی آرام شد. روحانی ادامه داد:" همچنین نوشتن خدابیامرز خوش اخلاق بوده که این هم یکی از خصوصیات مومن...." مجددا پیرمرد با حیرت نگاهی به حاج آقا کرد، لب پایینی اش را گاز گرفت و گفت:" نذار دهنم باز شه!"
شیخ که حواسش به پیرمرد و حرکاتش نبود. در ادامه گفت:" و این که به فقرا زیاد کمک می کردن..." این جا بود که ظاهرا کاسه صبر پیرمرد لبریز شده بود. با زحمت و به کمک عصا از جای خودش بلند شد. شدید می لرزید.خطاب به حاج آقا گفت:" این چیزها رو چه کسی برای شما نوشته؟!" و در ادامه تصویرش بود اما صدایی از دهانش خارج نمی شد اگر چه تند تند دهانش باز و بسته می شد. هر کسی می آمد جلوی پیرمرد که ببیند قضیه از چه قرار است، چیزی به جز تف نصیب اش نمی شد! مثل لوک مست کف کرده بود.
یکی از فرزندان مرحوم به اتفاق یکی دو نفر دیگر آمدند و گفتند:" عموجان! تو رو خدا آبرو ریزی نکنید..." و با ایما و اشاره به حضار فهماندند که پیرمرد اعصاب ندارد.
بعد که پیرمرد نشست یواشکی قضیه را از زیر زبانش بیرون کشیدم.... ظاهرا پیرمرد سر ِ تقسیم زمین و ارث و میراث با برادر ناتنی اش مشکل داشته و
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پدر یکی از دوستانم به رحمت خدا رفته بود. البته بنده آشنایی چندانی با مرحوم نداشتم فقط پسرش را می شناختم.
منزل دوست مان نشسته بودیم که دیدم پیرمردی عصازنان وارد اتاق شد. کمی عصبانی و ناراحت به نظر می رسید. مدام اشک می ریخت. در دل گفتم معلوم است که ناراحتی اش به خاطر درگذشت آن خدابیامرز است. از پینه های دست و قیافه اش مشخص بود که از روستا آمده است.
سلام کرد و نشست کنار بنده. لحظه ای آرام و قرار نداشت. دو سه نفر از ملاهای های محلی شروع کردند به نوحه خواندن و مرثیه خوانی. یکی از ملاها هم قرآن تلاوت می کرد. صدای خوبی نداشت.خوب که چه عرض کنم افتضاح بود.به قول سعدی در گلستان باب چهارم در فواید خاموشی: " گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی..." _ خوب شد که یکی پیدا نشد از زبان مولوی به بنده بگوید:" گر تو بهتر می زنی بستان بزن..."!!
خلاصه مشخص بود جاهایی که درست بلد نیست صدایش را خیلی پایین می آورد و شبیه سی دی های خش دار و نوارهایی که در قدیم داخل ضبط می پیچید، دور تند و نامفهوم می خواند. ولی هر جایی که خوب بلد بود ،واضح و با صدای بلند قرائت می کرد.
در این مدت پیرمردی که کنار بنده نشسته بود، مدام زیر لب چیزی را زمزمه می کرد و هر از گاهی محکم می زد روی زانوی پای راستش که دراز کرده بود. اشک می ریخت و غُر می زد.... به دلیل شلوغی و همهمه درست متوجه نمی شدم چه می گوید.
پسر بچه ای سینی خرما را آورد و گرفت جلوی پیرمرد. پیرمرد می خواست با اشاره دست به پسربچه بفهماند که نمی خواهد، چنان محکم زد زیر سینی که خرماها ریخت روی فرش.
مشغول جمع کردن خرماها بودیم که بالاخره روحانی ِ ناشناسی با عجله آمد و نشست روی یک صندلی ی که از قبل مخصوص ایشان آماده کرده بودند.خیلی عرق کرده بود. به نظر می رسید سرحدی باشد.لیوان آبی را تا تَه سرکشید و سپس شروع کرد در خصوص مرگ و قیامت و...سخن گفتن. از داخل اتاق می شد دید که یک باند بزرگ داخل حیاط گذاشته اند. همان اول کار دو سه تا از این بچه های شیطان که مشغول بازی کردن اطراف باند بودند ، صدا را قطع کردند. گفتند فیش پشت باند را در آورده اند.حاج آقا در حالی که میکروفن بی صدا در دستش بود، داشت اعتراض می کرد که بلند گو وصل شد. خیلی عجله داشت.شاید می خواست به مجلس دیگری هم برسد. گفت:" صلواتی ختم بفرمایید". و همین که شروع کرد به صحبت کردن ، مجددا صدا قطع شد. خیلی عصبانی شد. با لب خوانی می شد فهمید که داشت حرف های بدی می زد. در حال لب خوانی بودم که یک مرتبه صدای حاج آقا در فضای اتاق و داخل حیاط پیچید که:"عجب تخم سگ هایی هستن..."
تعدادی خندیدند و تعدادی مانده بودند بخندند یا گریه کنند. حاج آقا دستمالی از توی جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را با آن خشک کرد.
در این لحظه از اتاق کناری یعنی قسمت بانوان صدای جیغ و داد خانم ها بلند شد. فکر کردم شاید دختران مرحوم و ....سر ارث و میراث به هم پریده اند!
بعد گفتند ، ظاهرا موش چاق و چله ای از داخل حیاط با سرعت تمام وارد قسمت بانوان شده است و جیغ و داد به خاطر ترس خانم ها از موش است نه چیز دیگری!
سر و صدای زن ها که خوابید، یادداشتی توسط یکی از حاضران در مجلس به حاج آقا دادند. شیخ کاغذ را در دست چپش گرفت و در حین سخنرانی گفت:" این جا برای من نوشتن، یکی از خصوصیات بارز مرحوم این بوده که صله ی رَحِم رو همواره به جا می آوردن و..." در این لحظه دیدم پیرمرد کذا، مثل کسی که حرف زننده ای را شنیده باشد، محکم عصایش را کوبید به زمین و گفت:"من برادرشم، الان دقیقا پنج سال می شه که به من سر نزده بود! حتی یک بار تلفن نکردن...در صورتی که برادربزرگم بود و جای پدرم...." و شُرشُر اشک می ریخت.
کمی آرام شد. روحانی ادامه داد:" همچنین نوشتن خدابیامرز خوش اخلاق بوده که این هم یکی از خصوصیات مومن...." مجددا پیرمرد با حیرت نگاهی به حاج آقا کرد، لب پایینی اش را گاز گرفت و گفت:" نذار دهنم باز شه!"
شیخ که حواسش به پیرمرد و حرکاتش نبود. در ادامه گفت:" و این که به فقرا زیاد کمک می کردن..." این جا بود که ظاهرا کاسه صبر پیرمرد لبریز شده بود. با زحمت و به کمک عصا از جای خودش بلند شد. شدید می لرزید.خطاب به حاج آقا گفت:" این چیزها رو چه کسی برای شما نوشته؟!" و در ادامه تصویرش بود اما صدایی از دهانش خارج نمی شد اگر چه تند تند دهانش باز و بسته می شد. هر کسی می آمد جلوی پیرمرد که ببیند قضیه از چه قرار است، چیزی به جز تف نصیب اش نمی شد! مثل لوک مست کف کرده بود.
یکی از فرزندان مرحوم به اتفاق یکی دو نفر دیگر آمدند و گفتند:" عموجان! تو رو خدا آبرو ریزی نکنید..." و با ایما و اشاره به حضار فهماندند که پیرمرد اعصاب ندارد.
بعد که پیرمرد نشست یواشکی قضیه را از زیر زبانش بیرون کشیدم.... ظاهرا پیرمرد سر ِ تقسیم زمین و ارث و میراث با برادر ناتنی اش مشکل داشته و
قرار بوده تا خدابیامرز در قید حیات هستند ، سهم ایشان را بدهند که با فوت شان این امر میسر نشده!
پس به این نتیجه می رسیم که آن گریه کردن ها و اشک ریختن ها بیشترش به خاطر زمین بوده نه برادر...!
#خالوراشد
@rashedansari
پس به این نتیجه می رسیم که آن گریه کردن ها و اشک ریختن ها بیشترش به خاطر زمین بوده نه برادر...!
#خالوراشد
@rashedansari
گرما
سروده:راشدانصاری
مدل های مُدِ روزت منو کشت
عزیزم ،اون دک و پوزت منو کشت
تو این گرما نرو از خونه بیرون
سراپای عرق سوزت منو کشت!!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری
مدل های مُدِ روزت منو کشت
عزیزم ،اون دک و پوزت منو کشت
تو این گرما نرو از خونه بیرون
سراپای عرق سوزت منو کشت!!
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی های من و غلام!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
روز به روز لاغرتر می شود ، به طوری که در دو طرف صورتش چاله ای عمیق ایجاد شده است.
آدم شوخ طبع و حاضر جوابی است. با وجود بیماری باز هم با مشتری ها و دوستان شوخی می کند، به ویژه با من که همیشه کل کل دارد. دوستان به ما می گویند چاق و لاغر.
سال هاست که هرگاه دلتنگ می شوم، عصرها پاتوقم سوپرمارکت این دوست خوش ذوق است.
غلام،قیافه اش شبیه معتادهاست، ولی هیچ گونه مواد مخدری را مصرف نمی کند به جز سیگار که آن هم در حد لیگ برتر! یک بار به شوخی گفتم:« باید هفته ای یک بار مثل لوله ی آب گرم کن های نفتی دوده های داخل گلو و ریه و...ات را خالی و تمیز کنند.»
طفلک از بس ضعیف و لاغر شده فک و دهانش درست شبیه ناخن گیرهای کهنه ای است که تیغه هایش از تنظیم خارج شده و به محض فشار دادن، هر کدام به طرفی می رود و در نهایت ناخن را کوتاه نمی کنند.
وقتی روی صندلی پشت ویترین نشسته ، هیچ کس نمی تواند حدس بزند از چه راهی و چه گونه رفته و در آن جا مستقر شده! یک راه بسیار تنگ و باریک از لا به لای اجناس و قفسه، درست شبیه سوراخ و تونل های باریک و پیچ در پیچی که موش های صحرایی حفر می کنند، برای خودش درست کرده و محل رفت و آمدش است! باور کنید هیچ بنی بشری به جز شخص غلام و پسرش نمی توانند آزادانه از آن جا عبور کنند.
چند روز قبل که رفتم مغازه اش تن ماهی بخرم ، به نظرم باز هم لاغرتر شده بود.
سلام کردم و طبق معمول اولین حمله از طرف من صورت گرفت. گفتم:«غلام، اون قدر لاغر شدی که فکر کنم هر بار پس از دوش گرفتن، خانواده ات سر و ته بگیرنت تا مقدار آبی که در گودی های دو طرف گردن و زیر گلوت مونده رو خالی کنن!»
بعد از این تک، منتظر پاتک اش ماندم. بی اعتنا به متلک من، رو به مشتری کرد و گفت: " پنیر خوب هم داریم، از اونا که عکس این آقا روشه! -اشاره به من- (منظورش پنیر پاکتی ...بود که روی آن عکس گاو است!)_من از طرف ایشان از خودم عذر خواهی می کنم!_
مشتری با نگاهی به هیکلم لبخندی زد و چیزی نگفت.
خب، الان نوبت من بود... به همان مشتری گفتم:« اشکالی نداره من شبیه گاوم، اما اون شیشه ی الکل توی قفسه رو می بینی؟» گفت:«بله» گفتم:« اون عکس دو تا اسکلت روی اون که ضربدری زدن ،می دونستی یکیش عکس غلام و یکی دیگه هم برادرش عباسه؟!» این دفعه هر سه تایی زدیم زیر خنده...اما برای این که کم نیاورد به مشتری دیگری گفت:« خداییش اگه خالو مرغ شده بود ، بس که تپله همه اش تخم دو زرده می ذاشت!» و من هم در جا گفتم:« ولی غلام هم اونقدر لاغر شده که درست شبیه فازمتره !یعنی اگه دو تا پاشو بزنیم توی پریز ، بلافاصله ماتحتش روشن می شه!» مشتری ها همه خندیدند حتی خانمی که پشت سرمان بود و من متوجه حضورش نشده بودم.
هفته ی گذشته با موتورسیکلت داشتم از جلوی مغازه اش رد می شدم که دیدم جلوی مغازه شق و رق ایستاده و مشغول سیگارکشیدن است. ترمز کردم و گفتم:« غلام، از دور مثل عدد «۱» هستی!» گفت: « اولا که خودتم تازگی ها شبیه «۵» شدی، ثانیا خداوند هم تازه باریک بوده! مگه نشنیدی می گن باریکلا...» گفتم:« اولا کفر نگو مگه الله جسمه که بشه دید، ثانیا اگه این طوریه پس چرا بیشتر می گن الله و اکبر؟! _یعنی از هر نظر بزرگ_»
یک روز هم رفتم مغازه اش و کمی خودم را به ظاهر ناراحت نشان دادم. گفت:« چیه رفیق، خیلی دمغی؟» گفتم:« ناراحتیم به خاطر اینه که شما روز به روز ثروتت داره زیاد می شه، اما من باد شکمم ..!»
و ادامه دادم عرقی، چیزی داری که نفخ شکن باشه؟ گفت:« عرق نعنا عالیه» گفتم:« قیمت؟» گفت:« ۱۷۰۰ تومن» گفتم:« کمتر حساب کن تا هر بار که از معده...خارج می شه یه پدر بیامرزی برات بفرستم!»
لبخندی زد و گفت:...._سانسورشد!_
یک بار هم به اتفاق دو سه تن از
همشهریانم داخل مغازه اش نشسته بودیم که بحث خسیسی و دست و دلبازی و کار خیر پیش آمد.غلام گفت:« به خدا من پولدار نیستم ، وگرنه هرکی مشکل داشت فورا کارت می کشیدم و هر چی لازم داشت کمکش می کردم.» بنده که غلام را از کودکی می شناختم،گفتم:« خدا خر را شناخت که شاخ بهش نداد!»_این بار من از غلام و از الاغ هر دو عذر خواهی می کنم_
طفلک تا دو ماه قهر کرد ، اما بالاخره خودش دست به کار شد و دوستی را فرستاد که به خالو بگو بیا که طاقت دوری ات را ندارم.
عصر جمعه ی گذشته هم رفتم مغازه اش متوجه شدم جلو مغازه خیلی شلوغ است. از موتور پیاده شدم دیدم غلام با حالتی عصبانی یقه ی شخصی را گرفته و عده ای نیز قصد جدا کردن آن ها دارند. علی رضا پسرش را دیدم که با سر و صورتی پوشیده از ماست مشغول کمک کردن به پدرش است و به دلیل عدم دید کافی ناشی از ماست های ریخته شده روی صورتش، هر لگدی را که به سمت طرف می پراند، اشتباهی می خورد به پشت و پهلوی پدرش. طفلک کاملا ماستمالی شده بود. گفتم:« چی شده؟ کاسب که نباید دعوا کنه» غلام گفت:« این مرتیکه سطل ماستی که به قول خودش کپک زده، آورده
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
روز به روز لاغرتر می شود ، به طوری که در دو طرف صورتش چاله ای عمیق ایجاد شده است.
آدم شوخ طبع و حاضر جوابی است. با وجود بیماری باز هم با مشتری ها و دوستان شوخی می کند، به ویژه با من که همیشه کل کل دارد. دوستان به ما می گویند چاق و لاغر.
سال هاست که هرگاه دلتنگ می شوم، عصرها پاتوقم سوپرمارکت این دوست خوش ذوق است.
غلام،قیافه اش شبیه معتادهاست، ولی هیچ گونه مواد مخدری را مصرف نمی کند به جز سیگار که آن هم در حد لیگ برتر! یک بار به شوخی گفتم:« باید هفته ای یک بار مثل لوله ی آب گرم کن های نفتی دوده های داخل گلو و ریه و...ات را خالی و تمیز کنند.»
طفلک از بس ضعیف و لاغر شده فک و دهانش درست شبیه ناخن گیرهای کهنه ای است که تیغه هایش از تنظیم خارج شده و به محض فشار دادن، هر کدام به طرفی می رود و در نهایت ناخن را کوتاه نمی کنند.
وقتی روی صندلی پشت ویترین نشسته ، هیچ کس نمی تواند حدس بزند از چه راهی و چه گونه رفته و در آن جا مستقر شده! یک راه بسیار تنگ و باریک از لا به لای اجناس و قفسه، درست شبیه سوراخ و تونل های باریک و پیچ در پیچی که موش های صحرایی حفر می کنند، برای خودش درست کرده و محل رفت و آمدش است! باور کنید هیچ بنی بشری به جز شخص غلام و پسرش نمی توانند آزادانه از آن جا عبور کنند.
چند روز قبل که رفتم مغازه اش تن ماهی بخرم ، به نظرم باز هم لاغرتر شده بود.
سلام کردم و طبق معمول اولین حمله از طرف من صورت گرفت. گفتم:«غلام، اون قدر لاغر شدی که فکر کنم هر بار پس از دوش گرفتن، خانواده ات سر و ته بگیرنت تا مقدار آبی که در گودی های دو طرف گردن و زیر گلوت مونده رو خالی کنن!»
بعد از این تک، منتظر پاتک اش ماندم. بی اعتنا به متلک من، رو به مشتری کرد و گفت: " پنیر خوب هم داریم، از اونا که عکس این آقا روشه! -اشاره به من- (منظورش پنیر پاکتی ...بود که روی آن عکس گاو است!)_من از طرف ایشان از خودم عذر خواهی می کنم!_
مشتری با نگاهی به هیکلم لبخندی زد و چیزی نگفت.
خب، الان نوبت من بود... به همان مشتری گفتم:« اشکالی نداره من شبیه گاوم، اما اون شیشه ی الکل توی قفسه رو می بینی؟» گفت:«بله» گفتم:« اون عکس دو تا اسکلت روی اون که ضربدری زدن ،می دونستی یکیش عکس غلام و یکی دیگه هم برادرش عباسه؟!» این دفعه هر سه تایی زدیم زیر خنده...اما برای این که کم نیاورد به مشتری دیگری گفت:« خداییش اگه خالو مرغ شده بود ، بس که تپله همه اش تخم دو زرده می ذاشت!» و من هم در جا گفتم:« ولی غلام هم اونقدر لاغر شده که درست شبیه فازمتره !یعنی اگه دو تا پاشو بزنیم توی پریز ، بلافاصله ماتحتش روشن می شه!» مشتری ها همه خندیدند حتی خانمی که پشت سرمان بود و من متوجه حضورش نشده بودم.
هفته ی گذشته با موتورسیکلت داشتم از جلوی مغازه اش رد می شدم که دیدم جلوی مغازه شق و رق ایستاده و مشغول سیگارکشیدن است. ترمز کردم و گفتم:« غلام، از دور مثل عدد «۱» هستی!» گفت: « اولا که خودتم تازگی ها شبیه «۵» شدی، ثانیا خداوند هم تازه باریک بوده! مگه نشنیدی می گن باریکلا...» گفتم:« اولا کفر نگو مگه الله جسمه که بشه دید، ثانیا اگه این طوریه پس چرا بیشتر می گن الله و اکبر؟! _یعنی از هر نظر بزرگ_»
یک روز هم رفتم مغازه اش و کمی خودم را به ظاهر ناراحت نشان دادم. گفت:« چیه رفیق، خیلی دمغی؟» گفتم:« ناراحتیم به خاطر اینه که شما روز به روز ثروتت داره زیاد می شه، اما من باد شکمم ..!»
و ادامه دادم عرقی، چیزی داری که نفخ شکن باشه؟ گفت:« عرق نعنا عالیه» گفتم:« قیمت؟» گفت:« ۱۷۰۰ تومن» گفتم:« کمتر حساب کن تا هر بار که از معده...خارج می شه یه پدر بیامرزی برات بفرستم!»
لبخندی زد و گفت:...._سانسورشد!_
یک بار هم به اتفاق دو سه تن از
همشهریانم داخل مغازه اش نشسته بودیم که بحث خسیسی و دست و دلبازی و کار خیر پیش آمد.غلام گفت:« به خدا من پولدار نیستم ، وگرنه هرکی مشکل داشت فورا کارت می کشیدم و هر چی لازم داشت کمکش می کردم.» بنده که غلام را از کودکی می شناختم،گفتم:« خدا خر را شناخت که شاخ بهش نداد!»_این بار من از غلام و از الاغ هر دو عذر خواهی می کنم_
طفلک تا دو ماه قهر کرد ، اما بالاخره خودش دست به کار شد و دوستی را فرستاد که به خالو بگو بیا که طاقت دوری ات را ندارم.
عصر جمعه ی گذشته هم رفتم مغازه اش متوجه شدم جلو مغازه خیلی شلوغ است. از موتور پیاده شدم دیدم غلام با حالتی عصبانی یقه ی شخصی را گرفته و عده ای نیز قصد جدا کردن آن ها دارند. علی رضا پسرش را دیدم که با سر و صورتی پوشیده از ماست مشغول کمک کردن به پدرش است و به دلیل عدم دید کافی ناشی از ماست های ریخته شده روی صورتش، هر لگدی را که به سمت طرف می پراند، اشتباهی می خورد به پشت و پهلوی پدرش. طفلک کاملا ماستمالی شده بود. گفتم:« چی شده؟ کاسب که نباید دعوا کنه» غلام گفت:« این مرتیکه سطل ماستی که به قول خودش کپک زده، آورده
پس و همه اش رو خالی کرده روی سر پسرم». من که قصدداشتم از ادامه دعوا به نوعی جلوگیری کنم، خطاب به غلام گفتم:« بابا این که دعوا نمی خواد! بیا مثل گاو که گوساله اش می لیسه، علیرضا رو لیس بزن بره!»
در این لحظه مشتری ها و همچنین غلام خندیدند و قضیه ختم به خیر شد.
یک بار هم مدتی غلام پیدایش نبود. بعد که دیدمش گفتم:« کم پیدایی غلام، یه هفته ای می شه ندیدمت؟». گفت:« مریض بودم رفتم یزد ». گفتم:« مگه باردار نمی شی که رفتی یزد؟!» _ می دانید که همشهری های ما چند سالی است برای درمان به پزشکان مجرب یزد مراجعه می کنند. به ویژه زوج هایی که بچه دار نمی شوند، می روند یزد! نمی دانم این یزد چه دارد که ما نداریم_
از این دست شوخی ها و شوخی های ممنوعه ای که همه را نمی توان تعریف کرد، زیاد بین ما رد و بدل می شود.
#خالوراشد
@rashedansari
در این لحظه مشتری ها و همچنین غلام خندیدند و قضیه ختم به خیر شد.
یک بار هم مدتی غلام پیدایش نبود. بعد که دیدمش گفتم:« کم پیدایی غلام، یه هفته ای می شه ندیدمت؟». گفت:« مریض بودم رفتم یزد ». گفتم:« مگه باردار نمی شی که رفتی یزد؟!» _ می دانید که همشهری های ما چند سالی است برای درمان به پزشکان مجرب یزد مراجعه می کنند. به ویژه زوج هایی که بچه دار نمی شوند، می روند یزد! نمی دانم این یزد چه دارد که ما نداریم_
از این دست شوخی ها و شوخی های ممنوعه ای که همه را نمی توان تعریف کرد، زیاد بین ما رد و بدل می شود.
#خالوراشد
@rashedansari
🅾شوخی با نشریات استان
راشد انصاری (خالو راشد )
🔰دریا: «قطع درختان در هرمزگان ادامه دارد.»
خالو راشد: شعر جدید: به دست خود درختی می شکانم / به جایش« بُرجکی» را می نشانم!
🔰دریای اندیشه: « زمین را به روستاییان مجانی دهیم.»
خالو راشد : زمین هایشان را تصرف نکنند ، مجانی دادنتان پیشکش !
🔰ندای هرمزگان:« با تعطیلی پنجشنبه ها 100 مگاوات برق صرفه جویی می شود.»
خالو راشد : و یحتمل با تعطیلی هر شش روز هفته کاملا مشکل خاموشی ها حل خواهد شد!
🔰صبح ساحل: «ورود فاضلاب و پساب شهری بندرعباس در دریا همچنان ادامه دارد.»
خالو راشد: و بی خیالی مسوولان امر نیز همچنان ادامه دارد..!
🔰ندای هرمزگان:« افزایش نرخ داروها به مردم منتقل نمی شود.»
خالو راشد : پس احتمالا به مسوولان منتقل می شود! راستی افزایش نرخ از چه طریقی به انسان منتقل می شود؟! از راه دهان، بینی یا گوش و...؟!
🔰دریا: « معرفی مدیران سهل نگار و پیمانکاران متخلف به دادگاه ».
خالو راشد: از همین امروز همه ی مدیران وکیل پایه یک استخدام کنند!
🔰دریای اندیشه: « قایقرانان بندرعباسی در فاضلاب تمرین می کنند»
خالو راشد: خسته نباشید! با این حساب باید از شرکت آب و فاضلاب تشکر کرد که مکانی را به صورت رایگان در اختیار قایقرانان قرار داده است!
#خالوراشد
@rashedansari
راشد انصاری (خالو راشد )
🔰دریا: «قطع درختان در هرمزگان ادامه دارد.»
خالو راشد: شعر جدید: به دست خود درختی می شکانم / به جایش« بُرجکی» را می نشانم!
🔰دریای اندیشه: « زمین را به روستاییان مجانی دهیم.»
خالو راشد : زمین هایشان را تصرف نکنند ، مجانی دادنتان پیشکش !
🔰ندای هرمزگان:« با تعطیلی پنجشنبه ها 100 مگاوات برق صرفه جویی می شود.»
خالو راشد : و یحتمل با تعطیلی هر شش روز هفته کاملا مشکل خاموشی ها حل خواهد شد!
🔰صبح ساحل: «ورود فاضلاب و پساب شهری بندرعباس در دریا همچنان ادامه دارد.»
خالو راشد: و بی خیالی مسوولان امر نیز همچنان ادامه دارد..!
🔰ندای هرمزگان:« افزایش نرخ داروها به مردم منتقل نمی شود.»
خالو راشد : پس احتمالا به مسوولان منتقل می شود! راستی افزایش نرخ از چه طریقی به انسان منتقل می شود؟! از راه دهان، بینی یا گوش و...؟!
🔰دریا: « معرفی مدیران سهل نگار و پیمانکاران متخلف به دادگاه ».
خالو راشد: از همین امروز همه ی مدیران وکیل پایه یک استخدام کنند!
🔰دریای اندیشه: « قایقرانان بندرعباسی در فاضلاب تمرین می کنند»
خالو راشد: خسته نباشید! با این حساب باید از شرکت آب و فاضلاب تشکر کرد که مکانی را به صورت رایگان در اختیار قایقرانان قرار داده است!
#خالوراشد
@rashedansari
روزه
سروده: راشدانصاری
مَردی نَبُود روزه گرفتن در "ری"
در "بندر" اگر روزه بگیری مَردی!
نقل از کتاب "دَرهم"
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
مَردی نَبُود روزه گرفتن در "ری"
در "بندر" اگر روزه بگیری مَردی!
نقل از کتاب "دَرهم"
#خالوراشد
@rashedansari
ناله را هر چند می خواهم که پنهان بر کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
ماموران بهداشت و...
راشدانصاری(خالوراشد)
علی آقا ساندویچ فروش سرِخیابان محله ی ما تعریف می کرد ، یک روز مغازه شبیه پنج شنبه بازار میناب شده بود و حسابی سرم شلوغ بود. روی میز و کف مغازه پر بود از ته مانده های ساندویچ ، تکه های گوجه و خیارشور و خلاصه مشتری ها بدجوری ریخت و پاش کرده بودند. بچه های شیطان سس گوجه و سس مایونز را ریخته بودند روی میز و در و دیوار. مغازه به طرز وحشتناکی کثیف بود. یک وضعی داشتیم که بیا و ببین.
حالا فکرش را بکنید در این وضعیت دیدم دو نفر از مامورهای سخت گیر بهداشت وارد مغازه شدند. یک خانم و یک آقا. در دل گفتم، " یا پیر چوگان!" چرا الان باید سر و کله ی این ها پیدا شود!؟
برادرم که به عنوان شاگرد در مغازه کار می کرد در آن لحظه نبود و دست تنها بودم. رفته بود نان فانتزی و خیارشور بخرد. از شانس بد ، آن روز روپوش سفیدی که همیشه تنم بود هم نپوشیده بودم. تعطیلی و پلمپ مغازه حتمی بود.باید فکر بکری می کردم.
همان طوری که پشت "فِر" ایستاده بودم ، دو دستی زدم توی سرم و با آواز بلند گریه کردم: " کاکام جان، آخی کاکام جان" . رفتم و هق هق کنان خودم را بی اختیار انداختم روی صندلی. الان وقتی فکرش را می کنم آن همه اشک از کجا می آمد؟. مثل رودخانه ی "جَلابی" اشک از چشمانم سرازیر می شد. پشیمانم از این که بازیگر نشدم. اگر بازیگر شده بودم دیگر نیازی به گریم کردن و زور زدن برای گریه و این ادا اصول ها نبود...
خوشبختانه متوجه شدم این نمایش در دل سنگ مامورها اثر کرد. به قول آقای "عامل" گزارشگر کشتی ، آن هم ماموران چغر و بد بدنی که سال ها می شناختمشان.
اول خانم مامور بهداشت از داخل یخچال یک لیوان آب خنک را آورد و گفت:"بخورید تا حالتون جا بیاد ، چی شده مگه؟". در حالی که به زور یک قلپ آب خوردم ، همراه با مقداری چاشنی گریه گفتم: " آی خانم بهداشت، اون برادرم حسن که این جا کار می کنه رو که می شناسی؟" گفت:"بله". گفتم:" همونی که هیکلش مثل رستم بود." گفت:"بله، بله." _ حالا خودمونیم برادرم قدش یک و شصت بود و وزنش به زور ۵۰ کیلو_ مثل روضه خوان ها با آب و تاب زیاد ادامه دادم: "همونی که از خوشگلی توی فامیل ما تک بود!" گفت:"خب، چی شده؟" گفتم:"الان تماس گرفتن رفته زیر کامیون.." و تا جایی که می توانستم از ته دل گریه کردم.
دیدم آن یکی مامور که مرد بود و به لحاظ شرعی اشکالی نداشت! آمد و مرا در بغل گرفت. طفلکی همصدا با من زد زیر گریه و در عین حال دلداری ام می داد.
در همین هیر و ویر مشتری آمد. آن یکی مامور رفت و با گفتنِ این که اتفاقی افتاده و مغازه تعطیل است ردش کرد رفت.
این یکی مامور هم رفت نرده های مغازه را جا انداخت و قفل و کلید از روی میز برداشت. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. به اتفاق آمدیم بیرون . خودش زحمت کشید و درِ مغازه را قفل کرد و گفت:"اگه حالت خوب نیست برسونیمت؟" با اشاره سر گفتم:"نه" خانم مامور گفت:"چرا آخه؟" یواشکی همراه با بغضی گفتم:"منتظرم الان می آن دنبالم که بریم روستا برای تشییع جنازه ..." و پشت بندش یک گریه سوزناکی کردم که دل کافر آب می شد چه رسد به مامور بهداشت!
علی آقا می گفت:"آن روز با این ترفند به خیر گذشت و رفتم منزل و چون پنج شنبه بود رفتم روستا تا شنبه هم که برگشتم گفتم خدا کریمه چون این دوستان دیر به دیر می آن واسه بازدید..."
#خالوراشد
@rashedansari
راشدانصاری(خالوراشد)
علی آقا ساندویچ فروش سرِخیابان محله ی ما تعریف می کرد ، یک روز مغازه شبیه پنج شنبه بازار میناب شده بود و حسابی سرم شلوغ بود. روی میز و کف مغازه پر بود از ته مانده های ساندویچ ، تکه های گوجه و خیارشور و خلاصه مشتری ها بدجوری ریخت و پاش کرده بودند. بچه های شیطان سس گوجه و سس مایونز را ریخته بودند روی میز و در و دیوار. مغازه به طرز وحشتناکی کثیف بود. یک وضعی داشتیم که بیا و ببین.
حالا فکرش را بکنید در این وضعیت دیدم دو نفر از مامورهای سخت گیر بهداشت وارد مغازه شدند. یک خانم و یک آقا. در دل گفتم، " یا پیر چوگان!" چرا الان باید سر و کله ی این ها پیدا شود!؟
برادرم که به عنوان شاگرد در مغازه کار می کرد در آن لحظه نبود و دست تنها بودم. رفته بود نان فانتزی و خیارشور بخرد. از شانس بد ، آن روز روپوش سفیدی که همیشه تنم بود هم نپوشیده بودم. تعطیلی و پلمپ مغازه حتمی بود.باید فکر بکری می کردم.
همان طوری که پشت "فِر" ایستاده بودم ، دو دستی زدم توی سرم و با آواز بلند گریه کردم: " کاکام جان، آخی کاکام جان" . رفتم و هق هق کنان خودم را بی اختیار انداختم روی صندلی. الان وقتی فکرش را می کنم آن همه اشک از کجا می آمد؟. مثل رودخانه ی "جَلابی" اشک از چشمانم سرازیر می شد. پشیمانم از این که بازیگر نشدم. اگر بازیگر شده بودم دیگر نیازی به گریم کردن و زور زدن برای گریه و این ادا اصول ها نبود...
خوشبختانه متوجه شدم این نمایش در دل سنگ مامورها اثر کرد. به قول آقای "عامل" گزارشگر کشتی ، آن هم ماموران چغر و بد بدنی که سال ها می شناختمشان.
اول خانم مامور بهداشت از داخل یخچال یک لیوان آب خنک را آورد و گفت:"بخورید تا حالتون جا بیاد ، چی شده مگه؟". در حالی که به زور یک قلپ آب خوردم ، همراه با مقداری چاشنی گریه گفتم: " آی خانم بهداشت، اون برادرم حسن که این جا کار می کنه رو که می شناسی؟" گفت:"بله". گفتم:" همونی که هیکلش مثل رستم بود." گفت:"بله، بله." _ حالا خودمونیم برادرم قدش یک و شصت بود و وزنش به زور ۵۰ کیلو_ مثل روضه خوان ها با آب و تاب زیاد ادامه دادم: "همونی که از خوشگلی توی فامیل ما تک بود!" گفت:"خب، چی شده؟" گفتم:"الان تماس گرفتن رفته زیر کامیون.." و تا جایی که می توانستم از ته دل گریه کردم.
دیدم آن یکی مامور که مرد بود و به لحاظ شرعی اشکالی نداشت! آمد و مرا در بغل گرفت. طفلکی همصدا با من زد زیر گریه و در عین حال دلداری ام می داد.
در همین هیر و ویر مشتری آمد. آن یکی مامور رفت و با گفتنِ این که اتفاقی افتاده و مغازه تعطیل است ردش کرد رفت.
این یکی مامور هم رفت نرده های مغازه را جا انداخت و قفل و کلید از روی میز برداشت. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. به اتفاق آمدیم بیرون . خودش زحمت کشید و درِ مغازه را قفل کرد و گفت:"اگه حالت خوب نیست برسونیمت؟" با اشاره سر گفتم:"نه" خانم مامور گفت:"چرا آخه؟" یواشکی همراه با بغضی گفتم:"منتظرم الان می آن دنبالم که بریم روستا برای تشییع جنازه ..." و پشت بندش یک گریه سوزناکی کردم که دل کافر آب می شد چه رسد به مامور بهداشت!
علی آقا می گفت:"آن روز با این ترفند به خیر گذشت و رفتم منزل و چون پنج شنبه بود رفتم روستا تا شنبه هم که برگشتم گفتم خدا کریمه چون این دوستان دیر به دیر می آن واسه بازدید..."
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آشقانه!
سروده: راشدانصاری
به کوی تو شب ها سفر کرده ام
و کلی در آن جا خطر کرده ام
به عشقِ تو در کوچه ها ، بارها
سر و سینه ام را سپر کرده ام
به جز شوق رویت نبوده اگر
به جنس مخالف نظر کرده ام!
اگر بر کویرم تو باریده ای
من ابر تو را بارور کرده ام
خودم را برای شما توی شهر
بدهکارِ هر نره خر کرده ام!
نه تنها فقط پولِ انواع شارژ
به هر شکل ممکن ضرر کرده ام
گرفتم رژیم غذایی سه سال
کمر را شبیه فنر کرده ام...
چه شب ها که در رختخوابم یهو
به یادِ تو خود را دمر کرده ام!
به عشق ِ شما بوده، ای نازنین
خطاهای زشتی اگر کرده ام!
شده قصه ی روزگارم دراز
من این شعر را مختصر کرده ام...
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
به کوی تو شب ها سفر کرده ام
و کلی در آن جا خطر کرده ام
به عشقِ تو در کوچه ها ، بارها
سر و سینه ام را سپر کرده ام
به جز شوق رویت نبوده اگر
به جنس مخالف نظر کرده ام!
اگر بر کویرم تو باریده ای
من ابر تو را بارور کرده ام
خودم را برای شما توی شهر
بدهکارِ هر نره خر کرده ام!
نه تنها فقط پولِ انواع شارژ
به هر شکل ممکن ضرر کرده ام
گرفتم رژیم غذایی سه سال
کمر را شبیه فنر کرده ام...
چه شب ها که در رختخوابم یهو
به یادِ تو خود را دمر کرده ام!
به عشق ِ شما بوده، ای نازنین
خطاهای زشتی اگر کرده ام!
شده قصه ی روزگارم دراز
من این شعر را مختصر کرده ام...
#خالوراشد
@rashedansari
نوشابه و سمبوسه ی قاچاقی و تحریم!
نوشته ی: راشدانصاری
نه من در خانه اجازه دارم سرخ کردنی و غذاهای چرب و چیلی را بخورم و نه یسنا کوچولو دخترم اجازه دارد نوشابه ی گازدار بنوشد. هر دوی ما به شدت از سوی همسرم تحریم هستیم. چنان این تحریم ها روی بنده اثر گذاشته که دنیا در چشمم تیره و تار شده است. همه ی اعضای خانواده هم بی خیال موضوع هستند. خودشان که مشکلی ندارند ، هر چیزی را که عشق شان بکشد می خورند و می نوشند و...
البته چندباری تفاهم نامه را امضا کرده ایم اما من بارها آن را نقض کرده ام و به صورت یک جانبه و یواشکی خارج شده ام....
به هر حال شب گذشته به اتفاق یسناخانم، سوار بر موتورسیکلت از مقابل پیتزا فروشی محله می گذشتیم که دلم یه هویی هوس سمبوسه پیتزاهای خوشمزه ی علی آقا کرد. ترمز زدم نفس عمیقی کشیدم به طوری که بوی پیتزا و ساندویچ و سمبوسه را تا عمق جانم حس کردم! در این فکر بودم که چطور تحریم ها را دور بزنم تا عیال متوجه نشود. داشتم پیش خودم می گفتم که پول را بدهم به دخترم برود داخل و خرید کند! درست مثل بابک زنجانی در زمان احمدی نژاد که ... گفتم نه بابا بعد دخترم طفلکی مورد مواخذه قرار می گیرد و تنبیه می شود.
در دلم گفتم به یکی از همسایه ها می گویم که به جای من سفارش بدهد و بعد که آماده شد فرار می کنیم! باز به خودم گفتم، نه بابا این چه کاری است؛ مردم آزاری کار خوبی نیست و فرار هم که مال نامردهاست! وانگهی همسایه ها که مثل سابق مورد اعتماد نیستند و از کجا معلوم که بلافاصله موضوع را به اطلاع همسرم نرسانند. گفتم بی خیال، به تحریم های اعمال شده از سوی عیالات متحده! تن می دهم و می سازم و می سوزم و گرسنه می مانم...
یک لحظه شیطان رفت توی جلدم و گفتم مرد و مردانه می خورم و می روم منزل به همسرم می گویم من با کمال افتخار سمبوسه پیتزای مخصوص علی آقا را خوردم! حالا هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. دیدم ای بابا واقعا می ترسم وجرات این کارها را ندارم...
در این هنگام یسناخانم نیم نگاهی از پشت شیشه به مشتری های داخل مغازه کرد و گفت:"بابایی، یه نوشابه برام بخر ولی به مامانی نگو." من که ظاهرا منتظر این خواسته ی دخترم بودم ، گفتم:" باشه عزیزم، منم یه سمبوسه پیتزا می خورم، تو به مامانی نگو!" گفت:"باشه."
گفتم:"قول؟" دستش آورد جلو و به سبک خودش قول داد.
جای شما خالی رفتیم داخل دلی از عزا در آوردیم و دوتایی چهارعدد سمبوسه پیتزا را به همراه دو عدد پپسی قوطی نوش جان کردیم.
آخ که شکم سیر چه حالی دارد.خوشحال و شادمان، سوت زنان رفتیم به سمت خانه و مسرور از این که هنوز پول چندتا سمبوسه و نوشابه را داریم که بخوریم!
به محض ورود، یسنا خانم به مادرش گفت:"مامانی نه من نوشابه خوردم و نه بابایی سمبوسه پیتزا!"
و با این حرفش نه تنها عیال که خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شد قضیه از چه قرار است...
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نه من در خانه اجازه دارم سرخ کردنی و غذاهای چرب و چیلی را بخورم و نه یسنا کوچولو دخترم اجازه دارد نوشابه ی گازدار بنوشد. هر دوی ما به شدت از سوی همسرم تحریم هستیم. چنان این تحریم ها روی بنده اثر گذاشته که دنیا در چشمم تیره و تار شده است. همه ی اعضای خانواده هم بی خیال موضوع هستند. خودشان که مشکلی ندارند ، هر چیزی را که عشق شان بکشد می خورند و می نوشند و...
البته چندباری تفاهم نامه را امضا کرده ایم اما من بارها آن را نقض کرده ام و به صورت یک جانبه و یواشکی خارج شده ام....
به هر حال شب گذشته به اتفاق یسناخانم، سوار بر موتورسیکلت از مقابل پیتزا فروشی محله می گذشتیم که دلم یه هویی هوس سمبوسه پیتزاهای خوشمزه ی علی آقا کرد. ترمز زدم نفس عمیقی کشیدم به طوری که بوی پیتزا و ساندویچ و سمبوسه را تا عمق جانم حس کردم! در این فکر بودم که چطور تحریم ها را دور بزنم تا عیال متوجه نشود. داشتم پیش خودم می گفتم که پول را بدهم به دخترم برود داخل و خرید کند! درست مثل بابک زنجانی در زمان احمدی نژاد که ... گفتم نه بابا بعد دخترم طفلکی مورد مواخذه قرار می گیرد و تنبیه می شود.
در دلم گفتم به یکی از همسایه ها می گویم که به جای من سفارش بدهد و بعد که آماده شد فرار می کنیم! باز به خودم گفتم، نه بابا این چه کاری است؛ مردم آزاری کار خوبی نیست و فرار هم که مال نامردهاست! وانگهی همسایه ها که مثل سابق مورد اعتماد نیستند و از کجا معلوم که بلافاصله موضوع را به اطلاع همسرم نرسانند. گفتم بی خیال، به تحریم های اعمال شده از سوی عیالات متحده! تن می دهم و می سازم و می سوزم و گرسنه می مانم...
یک لحظه شیطان رفت توی جلدم و گفتم مرد و مردانه می خورم و می روم منزل به همسرم می گویم من با کمال افتخار سمبوسه پیتزای مخصوص علی آقا را خوردم! حالا هر کاری از دستت بر می آید انجام بده. دیدم ای بابا واقعا می ترسم وجرات این کارها را ندارم...
در این هنگام یسناخانم نیم نگاهی از پشت شیشه به مشتری های داخل مغازه کرد و گفت:"بابایی، یه نوشابه برام بخر ولی به مامانی نگو." من که ظاهرا منتظر این خواسته ی دخترم بودم ، گفتم:" باشه عزیزم، منم یه سمبوسه پیتزا می خورم، تو به مامانی نگو!" گفت:"باشه."
گفتم:"قول؟" دستش آورد جلو و به سبک خودش قول داد.
جای شما خالی رفتیم داخل دلی از عزا در آوردیم و دوتایی چهارعدد سمبوسه پیتزا را به همراه دو عدد پپسی قوطی نوش جان کردیم.
آخ که شکم سیر چه حالی دارد.خوشحال و شادمان، سوت زنان رفتیم به سمت خانه و مسرور از این که هنوز پول چندتا سمبوسه و نوشابه را داریم که بخوریم!
به محض ورود، یسنا خانم به مادرش گفت:"مامانی نه من نوشابه خوردم و نه بابایی سمبوسه پیتزا!"
و با این حرفش نه تنها عیال که خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شد قضیه از چه قرار است...
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۲۷
> صفحۀ #طنز روزنامۀ اعتماد
> پنجشنبه چهاردهم تیرماه ۹۷
> نشانی: yon.ir/ZZMCK
> پیدیاف: yon.ir/doSJ2
•
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۲۷
> صفحۀ #طنز روزنامۀ اعتماد
> پنجشنبه چهاردهم تیرماه ۹۷
> نشانی: yon.ir/ZZMCK
> پیدیاف: yon.ir/doSJ2
•
• @NaakhaaNaa
بالا می رود
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نرخ ِ مایحتاج ِ ما هر بار بالا می رود
داد ِ خلق و شادی ِ تجار بالا می رود
هر چه پایین می کشد از همت دست خودی ست
این ولی با دست استکبار، بالا می رود!
ارتفاع ِ خانه ها را هر چه بالا می بریم
باز هم این دزد ِ لاکردار بالا می رود!
هر زمان مسئول ِ ما چفت دهانش باز شد
خود به خود هر چیز در بازار بالا می رود
اختلاست را بکن ، در دادگاه انکارکن
هر که بر جرمش کند اقرار بالا می رود!
با وجود ثروت سرشار ما ، از لطف تان
فقر و نکبت از در و دیوار بالا می رود
قیمت اجناس در بازار ِ ما آشفته است
شورت پایین می کشد، شلوار بالا می رود!
شیخ هم تا اَجر ِ بالا رفتنش بالا رود
شب که شد همراه استغ فار بالا می رود!
رفتن ِ بالا یکی از مبطلات روزه است
شیخ معمولا پس از افطار بالا می رود...
وای از تولید ملی، آفرین تولید مثل
لااقل با این یکی آمار بالا می رود!
شب به خود گفتم بگویم شعر طنز تازه ای
صبح دیدم قیمت خودکار بالا رفته است...!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نرخ ِ مایحتاج ِ ما هر بار بالا می رود
داد ِ خلق و شادی ِ تجار بالا می رود
هر چه پایین می کشد از همت دست خودی ست
این ولی با دست استکبار، بالا می رود!
ارتفاع ِ خانه ها را هر چه بالا می بریم
باز هم این دزد ِ لاکردار بالا می رود!
هر زمان مسئول ِ ما چفت دهانش باز شد
خود به خود هر چیز در بازار بالا می رود
اختلاست را بکن ، در دادگاه انکارکن
هر که بر جرمش کند اقرار بالا می رود!
با وجود ثروت سرشار ما ، از لطف تان
فقر و نکبت از در و دیوار بالا می رود
قیمت اجناس در بازار ِ ما آشفته است
شورت پایین می کشد، شلوار بالا می رود!
شیخ هم تا اَجر ِ بالا رفتنش بالا رود
شب که شد همراه استغ فار بالا می رود!
رفتن ِ بالا یکی از مبطلات روزه است
شیخ معمولا پس از افطار بالا می رود...
وای از تولید ملی، آفرین تولید مثل
لااقل با این یکی آمار بالا می رود!
شب به خود گفتم بگویم شعر طنز تازه ای
صبح دیدم قیمت خودکار بالا رفته است...!
#خالوراشد
@rashedansari
محل دقیق درد!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نمی دانم برای شما هم تا به حال اتفاق این چنینی رخ داده است یا خیر؟ گاهی اوقات در زندگی دردهایی است که مثل خوره به جان_ آدم؟ نه!_ ماشین آدم می افتد، اما محل دقیق درد مشخص نیست...
به عنوان نمونه مدتی قبل از قسمت جلو ماشینم، سمت راننده صدایی می آمد شبیه صدای پرنده. بعضی وقت ها مثل جوجه جیک جیک می کرد، گاهی وقت ها هم مثل بلبل چَه چَه می زد.
ماشین را بردم تعمیرگاه. _متاسفانه صنف تعمیرکاران عزیز که خدا خیرشان دهد، مانند برخی از پزشکان محترم! که اشتباهی درد انسان را تشخیص می دهند، یا همچون برخی قضات گرانقدر که حکم را اشتباهی صادر می کنند، گاها مرض ماشین را از بیخ و بن متوجه نمی شوند._
تعمیرکار گفت:« مشکل ماشینت چیه آقا؟» گفتم:« وقتی سرعت رو کم می کنم از جلو ماشین صدا می آد اوسا.» گفت:« صدای چی؟» برای این که درست متوجه شود، قشنگ از خودم صدای جوجه را درآوردم.چند باری هم سوت بلبلی زدم!
لبخندی زد وگفت احتمالا از بلبرینگ چرخ باشد. جک زد زیر ماشین، چرخ سمت چپ را چرخاند و گفت:« بلبرینگش باید تعویض بشه.»
تعویض کرد. جلوی خودش سوار شدم و چند متری رفتم دیدم از صدا خبری نیست. هزینه ی بلبرینگ و دستمزدش را پرداخت کردم، شماره تلفن اش را گرفتم فکر کردم روزی به دردم خواهد خورد و به طرف منزل حرکت کردم. وارد کوچه مان که شدم، دیدم باز هم صدا آمد با این تفاوت که این بار صدا بیشتر شده بود.
تماس گرفتم خودم را معرفی کردم و گفتم:« من همونی هستم که حدود نیم ساعت قبل خدمت رسیدم گفتم ماشینم جیک جیک می کنه.» خندید و گفت:« دیگه چی شده؟» گفتم:« الان دیگه بحث جیک جیک نیست، بلکه ماشینم داره مثل کلاغ قارقار می کنه!» گفت:«بیا.» رفتم مجددا چرخ ها را نگاه کرد و گفت:« لنت ها باید عوض بشن چون باعث شده توی دیسک ها هم خش بیفته.»
لنت ها را تعویض کرد و خداحافظی کردم...
این بار صد متری که حرکت کردم دیدم از جلو ماشین صدای عجیب و غریبی می آید. مجددا تماس گرفتم، گفتم:« من همونی هستم که اول ماشینم جیک جیک می کرد، بعد قارقار کرد بعد...» حرفم را قطع کرد و گفت:« مگه درست نشده؟» گفتم:« نه، الان دیگه مثل شغال داره زوزه می کشه!....»
به هرحال نه تنها تعمیرکار و من ، بلکه شرط می بندم صاحب بعدی ماشین هم که بهش انداختم! بی چاره تا امروز متوجه مشکل این ماشین نشده باشد.
مواردی که عرض شد مربوط به جلو ماشین بود، الان نوبتی هم که باشد نوبت عقب است. مدت ها از داخل صندوق عقب ماشینم صدایی شبیه مثلا برخورد شی ی که به دیواره و بدنه ی صندوق می خورد ، می آمد. آت و آشغال های داخل صندوق را خارج کردم، باز هم صدا می آمد. جَک و آچارها و لاستیک زاپاس را از داخل صندوق برداشتم ولی باز صدا می آمد. روی دست اندازها صدا بیشتر می شد. به تعمیرگاهی مراجعه کردم، گفتند:« شاید صدا از اگزوز خودرو باشه که احتمالا کنده شده و می خوره به شکم ماشین و...» ماشین را بردم روی چاله ، اوسا نگاه کرد و گفت:«از اگزوز نیست.» خودش نشست پشت فرمان و حرکت کردیم تا دوری بزنیم و منبع صدا را تشخیص دهد. از بد شانسیِ ما صدا کاملا قطع شده بود. تعجب کردم. اوسا گفت:« ما رو سر کار گذاشتی؟» عرض کردم:« نه به خدا مگه مرض دارم؟ باور کن تا چن دقیقه قبل داشت صدا می داد.» داشتیم صحبت می کردیم که از روی سرعت گیری عبور کردیم و خوشبختانه برای حفظ آبروی من که شده بود هم، ماشین صدا داد.
زد کنار و پیاده شد، کاپوت را زد بالا پس از دقایقی که با ماشین ور رفت چیزی متوجه نشد.گفتم:« به نظرم صدا از عقبه» .
حرکت کردیم ، باز همان صدا شنیده شد. به قول شاعر این صداست که می ماند...این صدا با ما بود تا این که دو مرتبه زدیم کنار و پیاده شدیم. دوستی از آن جا می گذشت، آمد و جریان را پرسید. نگاهی به سر و روی ماشین انداخت، دست برد به سمت آنتن بالا و گفت:« فکر کنم صدا از آنتن باشه چون هم پیچش شل شده و هم لاستیک دورش پوسیده شده داره می خوره به سقف....»
آنتن را باز کردیم و انداختیم دور و خدا را شکر مشکل حل شد.
یک بار هم داشتیم به اتفاق همسرم می رفتیم شهرستان. بین راه وسط بیابان یک لحظه متوجه شدم آمپر ماشین حسابی رفته بالا. زدم کنار. خودم که خدا را شکر به جز شعر گفتن کار دیگری بلد نیستم. با دوستی که تعمیرکار است تماس گرفتم ، گفت:«احتمالا رادیاتور آب نداشته باشه. ماشین رو خاموش نکن ، آب بریز روی رادیات تا خنک بشه بعد که آمپر اومد پایین خاموشش کن .» خداحافظی کردم بعد متوجه شدم آب نداریم. کاپوت زدم بالا و منتظر ماندم شاید مسلمانی دلش به حالم مان بسوزد و قطره ای آب بریزد توی حلق خشکیده ی ماشین زبان بسته. تقریبا هرچند دقیقه یک بار ماشینی از کنارمان رد می شد، دستی تکان می دادم اما طرف فکر می کرد دارم سلام می کنم و با بلند کردن دست جواب سلامم را می داد. به همسرم گفتم:« چادرت رو دربیار تا آتیش بزنیم شاید کسی به دادمون برسه !لااقل اگه
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نمی دانم برای شما هم تا به حال اتفاق این چنینی رخ داده است یا خیر؟ گاهی اوقات در زندگی دردهایی است که مثل خوره به جان_ آدم؟ نه!_ ماشین آدم می افتد، اما محل دقیق درد مشخص نیست...
به عنوان نمونه مدتی قبل از قسمت جلو ماشینم، سمت راننده صدایی می آمد شبیه صدای پرنده. بعضی وقت ها مثل جوجه جیک جیک می کرد، گاهی وقت ها هم مثل بلبل چَه چَه می زد.
ماشین را بردم تعمیرگاه. _متاسفانه صنف تعمیرکاران عزیز که خدا خیرشان دهد، مانند برخی از پزشکان محترم! که اشتباهی درد انسان را تشخیص می دهند، یا همچون برخی قضات گرانقدر که حکم را اشتباهی صادر می کنند، گاها مرض ماشین را از بیخ و بن متوجه نمی شوند._
تعمیرکار گفت:« مشکل ماشینت چیه آقا؟» گفتم:« وقتی سرعت رو کم می کنم از جلو ماشین صدا می آد اوسا.» گفت:« صدای چی؟» برای این که درست متوجه شود، قشنگ از خودم صدای جوجه را درآوردم.چند باری هم سوت بلبلی زدم!
لبخندی زد وگفت احتمالا از بلبرینگ چرخ باشد. جک زد زیر ماشین، چرخ سمت چپ را چرخاند و گفت:« بلبرینگش باید تعویض بشه.»
تعویض کرد. جلوی خودش سوار شدم و چند متری رفتم دیدم از صدا خبری نیست. هزینه ی بلبرینگ و دستمزدش را پرداخت کردم، شماره تلفن اش را گرفتم فکر کردم روزی به دردم خواهد خورد و به طرف منزل حرکت کردم. وارد کوچه مان که شدم، دیدم باز هم صدا آمد با این تفاوت که این بار صدا بیشتر شده بود.
تماس گرفتم خودم را معرفی کردم و گفتم:« من همونی هستم که حدود نیم ساعت قبل خدمت رسیدم گفتم ماشینم جیک جیک می کنه.» خندید و گفت:« دیگه چی شده؟» گفتم:« الان دیگه بحث جیک جیک نیست، بلکه ماشینم داره مثل کلاغ قارقار می کنه!» گفت:«بیا.» رفتم مجددا چرخ ها را نگاه کرد و گفت:« لنت ها باید عوض بشن چون باعث شده توی دیسک ها هم خش بیفته.»
لنت ها را تعویض کرد و خداحافظی کردم...
این بار صد متری که حرکت کردم دیدم از جلو ماشین صدای عجیب و غریبی می آید. مجددا تماس گرفتم، گفتم:« من همونی هستم که اول ماشینم جیک جیک می کرد، بعد قارقار کرد بعد...» حرفم را قطع کرد و گفت:« مگه درست نشده؟» گفتم:« نه، الان دیگه مثل شغال داره زوزه می کشه!....»
به هرحال نه تنها تعمیرکار و من ، بلکه شرط می بندم صاحب بعدی ماشین هم که بهش انداختم! بی چاره تا امروز متوجه مشکل این ماشین نشده باشد.
مواردی که عرض شد مربوط به جلو ماشین بود، الان نوبتی هم که باشد نوبت عقب است. مدت ها از داخل صندوق عقب ماشینم صدایی شبیه مثلا برخورد شی ی که به دیواره و بدنه ی صندوق می خورد ، می آمد. آت و آشغال های داخل صندوق را خارج کردم، باز هم صدا می آمد. جَک و آچارها و لاستیک زاپاس را از داخل صندوق برداشتم ولی باز صدا می آمد. روی دست اندازها صدا بیشتر می شد. به تعمیرگاهی مراجعه کردم، گفتند:« شاید صدا از اگزوز خودرو باشه که احتمالا کنده شده و می خوره به شکم ماشین و...» ماشین را بردم روی چاله ، اوسا نگاه کرد و گفت:«از اگزوز نیست.» خودش نشست پشت فرمان و حرکت کردیم تا دوری بزنیم و منبع صدا را تشخیص دهد. از بد شانسیِ ما صدا کاملا قطع شده بود. تعجب کردم. اوسا گفت:« ما رو سر کار گذاشتی؟» عرض کردم:« نه به خدا مگه مرض دارم؟ باور کن تا چن دقیقه قبل داشت صدا می داد.» داشتیم صحبت می کردیم که از روی سرعت گیری عبور کردیم و خوشبختانه برای حفظ آبروی من که شده بود هم، ماشین صدا داد.
زد کنار و پیاده شد، کاپوت را زد بالا پس از دقایقی که با ماشین ور رفت چیزی متوجه نشد.گفتم:« به نظرم صدا از عقبه» .
حرکت کردیم ، باز همان صدا شنیده شد. به قول شاعر این صداست که می ماند...این صدا با ما بود تا این که دو مرتبه زدیم کنار و پیاده شدیم. دوستی از آن جا می گذشت، آمد و جریان را پرسید. نگاهی به سر و روی ماشین انداخت، دست برد به سمت آنتن بالا و گفت:« فکر کنم صدا از آنتن باشه چون هم پیچش شل شده و هم لاستیک دورش پوسیده شده داره می خوره به سقف....»
آنتن را باز کردیم و انداختیم دور و خدا را شکر مشکل حل شد.
یک بار هم داشتیم به اتفاق همسرم می رفتیم شهرستان. بین راه وسط بیابان یک لحظه متوجه شدم آمپر ماشین حسابی رفته بالا. زدم کنار. خودم که خدا را شکر به جز شعر گفتن کار دیگری بلد نیستم. با دوستی که تعمیرکار است تماس گرفتم ، گفت:«احتمالا رادیاتور آب نداشته باشه. ماشین رو خاموش نکن ، آب بریز روی رادیات تا خنک بشه بعد که آمپر اومد پایین خاموشش کن .» خداحافظی کردم بعد متوجه شدم آب نداریم. کاپوت زدم بالا و منتظر ماندم شاید مسلمانی دلش به حالم مان بسوزد و قطره ای آب بریزد توی حلق خشکیده ی ماشین زبان بسته. تقریبا هرچند دقیقه یک بار ماشینی از کنارمان رد می شد، دستی تکان می دادم اما طرف فکر می کرد دارم سلام می کنم و با بلند کردن دست جواب سلامم را می داد. به همسرم گفتم:« چادرت رو دربیار تا آتیش بزنیم شاید کسی به دادمون برسه !لااقل اگه