راشد انصاری
800 subscribers
271 photos
24 videos
98 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
Forwarded from پایگاه خبری شیرین طنز
مجموعه رباعیات و دوبیتی های طنز راشدانصاری (خالوراشد) با نام #مرباعیات_خالو در سی و یکمین نمایشگاه کتاب تهران در غرفه نشر شانی عرضه می شود.
@shirintanz
نقیضه ی بیشتر!!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

بعدازین دل در هوایت می زند پر بیشتر
می کنی با کارهایت بنده را خر بیشتر!

می شوی جا در دلم، اما به سختی خوب من
می شدی یک ذره ای، ای کاش لاغر، بیشتر!

بچه های شهر ما تک تک هوادار تواند
محسن و اصغر، ولی افشین و جعفر بیشتر!
*
گر تماشاگر زعمق باخت می ترسد، بدان
داور بی چاره از شیر سماور بیشتر!

مال مردم باشد از مال خودت خوشمزه تر
پس بخور تا می توانی ای برادر بیشتر

غصه های حاجی آقا تا کمی کمتر شود
می شود درد و بلای مشدی صفدر بیشتر

جای شاکی می شود با متهم فوری عوض
هر که پولش بیش، زورش ده برابر بیشتر!

می رود هر روز زیر آبی طرف چون لاک پشت
هست گویا حضرت والا! شناگر بیشتر

کشور دوس! و برادر چین که با ما خویش شد
شد برادرهای ما در قوم کافر بیشتر!

دزدی و آدم کشی در کل کشور رایج است
افتخارش شد نصیب شهر بندر بیشتر!

باز از لطف فشار اقتصادی، رایگان
آب گردد چربیِ حاجی مظفر بیشتر!

هرزمان فریاد مظلومی شود قدری بلند
می شود در شهر ما،هم کور و هم کر بیشتر

دولت خدمتگزار از هر نظر تک بوده است
کرده است و می کند خدمت به کشور بیشتر

با هدفمندی گرانی را نماید کنترل
این گرانی می شود هر روز کمتر! بیشتر!

سعی کن با آخرین ترفند لنگر را بکش
هر زمان مهمان تناول کرد کنگر بیشتر!

یا اگر دیدی که می آیند تیر و طایفه
جیم شو از پنجره! البته از در بیشتر!

اندکی بادِ درون غبغبت را کم بکن
تا نگردی بیش از این ای دوست پنچر بیشتر

دایما در گیر و دار مشکلاتت گاو باش
گر چه راحت بودی از اول تو با خر بیشتر!

آن که پندارد که مُد هم شخصیت می آورد
چهره اش باشد شبیه خوک و عنتر بیشتر!

گر که خواب و وحشت تاخیر فردایم نبود
می شد از صد بیت این ابیاتِ اَبتر بیشتر!
#خالوراشد
@rashedansari
به در گفتن و دیوار شنیدن...
نوشته ی:راشدانصاری(خالوراشد)

دَم دمای غروب بود که خاله زینب آمد خانه ی ما‌. حتما کار مهمی داشت که این وقت روز آمده بود.
با مادرم سلام و علیکی کرد و نشست. مادر و من و پدر در حیاط بودیم و هر کدام مشغول کاری. پدرم وسط حیاط کنار حوض داشت کم کم آماده می شد وضو بگیرد. مادرم تازه شیر بزها را دوشیده بود و با فاصله ی زیادی از پدر مشغول صاف کردن شیر بود. من هم طبق معمول داشتم حرف ها را گوش می دادم و حرکات آن ها را دقیق زیر نظر داشتم تا بعد از سال ها برای شما بنویسم!
خاله زینب یواشکی با مادرم صحبت می کرد. به بهانه ای رفتم کنارشان...
خاله ضمن درد دل کردن و صحبت های محرمانه(زنانه)، گفت:« توی روستای به این بزرگی یک نفر چوپان پیدا نمی شه . مردم سرگردونن. همه که نمی تونن خودشون برن گاو و گوسفندا رو ببرن صحرا.» و کمی صدایش را بلندتر کرد، خطاب به پدرم گفت:« فردا نوبت ماست که گاوهای اهالی رو ببریم صحرا برای چَرا.به خدا روم نمی شه کاکا_یعنی پدر بنده! آخه از کی پدر من شد برادرت؟_ شما نمی تونی هم مُزده هم منت به جای ما بری همراه گاو!؟ چون شوهرم مریضه رفته شهر دکتر».
پدر مشخص بود، درست قضیه را گرفته است اما انگار نه انگار چیزی شنیده باشد.
مادر از همان فاصله داد زد و این موضوع را دقیق برای پدر توضیح داد. پدر در جواب گفت:« نمی شنوم...»
معمولا پدر هر وقت چیزی را دوست ندارد بشنود، از بیخ کر می شود.
مادر هم که بارها این زرنگ بازی ها را از پدر دیده بود،اما مثل کسی که فکر می کند همسرش واقعا نشنیده این بار بلندتر گفت:« خاله زینب می گه فردا می تونی بری گاوهای اهالی ....» پدرم در این لحظه با سرفه ای غرا! حرف مادر را قطع کرد ، مقداری آب ریخت روی دست چپش و گفت:
_ زن! این توله سگِ بی زبون ظاهرا چیزی بهش ندادین که این همه داره داد و بی داد می کنه...!
مادرم گفت:« خاله زینب می گه،فردا نوبتشونه که گاوهای مردم رو ببرن صحرا ولی شوهرش...»
پدر که بالاخره سرش به تنش می ارزید و در روستا آدم سرشناسی بود، مجددا بی اعتنا به حرف مادر گفت:
_ راستی کت و شلوارم آماده کن، اگه کثیفه بشورش چون فرماندار دعوتم کرده قراره فردا برم شهر برای مراسمی.
خاله زینب با ناامیدی خداحافظی کرد و رفت به سمت در، اما مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد برگشت و گفت:
_کسی هم سراغ ندارید...
این بار قبل از مادرم ، پدر با عصبانیت محکم مشتی آب زد به صورتش و روکرد به مادر که:
_ اون لوح تقدیری که هفته پیش استاندار برام فرستاده بود، چه کارش کردی...؟!
خاله زینب چنان با عجله رفت که دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
همین که رفت پدر با حالت تمسخر آمیزی به مادرم گفت:
_ این زنیکه داشت چی می گفت؟
مادر گفت:«خیلی بد برخورد کردی باهاش»
_ چرا؟ مگه من چی گفتم؟ حرف حسابش چی بود آخه؟!
_گفت، به جای اونا بری گاوهای دِه رو ببری صحرا برای چَرا
پدر که مراحل پایانی وضو گرفتنش بود، گفت:
_ زن! گندمی، چیزی به این مرغ های بی زبون بده گناه داره از صبح تا حالا دارن قدقد می کنن...
#خالوراشد
@rashedansari
از زبان یک کلیدساز!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

چه سختی ها که در دنیا کشیدم
به جز نامهربانی ها ندیدم....

پس از برجام ِ نافرجام ، ناکام
شکسته داخل قفلش کلیدم!
#خالوراشد
@rashedansari
قفل و کلید!
سروده: راشدانصاری

ازین پس کله ات را کم بچرخان
یواش و مطمئن، نم نم بچرخان

کلیدت را ولی در قفل دشمن،
ببر تا انتها....محکم بچرخان!
#خالوراشد
@rashedansari
خالوبندی!
شوخی با نشریات استان

به نقل از رورنامه ندای هرمزگان
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

با سلام خدمت شما خوانندگان فهیم ندای هرمزگان . احوال شما ؟ خسته نباشید . چطورید با قطعی تلگرام و خروج ترامپ از برجام و گرانی نرخ دلار و تخم مرغ و تقریباً همه چیز ...؟!
راستی بنا داریم از این پس در این ساعت و در این روز و در این ستون و در این صفحه اگر خدا بخواهد و عمری باقی بود، با نشریات وزین و در پاره ای مواقع بسیار وزین استان شوخی داشته باشیم. اگر چه این نوع شوخی ها در مطبوعات ما چه کشوری و چه محلی مسبوق به سابقه است،(حتی خودمان نیز در گذشته و در همین ندا با مطبوعات شوخی می کردیم، آن هم چه شوخی هایی!) در ضمن مگر نشنیده اید که آرایشگرها وقتی بی کار می شوند سر یکدیگر را اصلاح می کنند ؟! خب ، ما هم پس ازگرانی سرسام آور نرخ کاغذ تا حدود ی بی کار شده ایم و قصد داریم سر ...(ببخشید) سر به سر هم بگذاریم. پس این شما و این هم دشت اول ما!
نام ستون را «خالو بندی» گذاشته ایم تا هم خالی بندی را در اذهان تداعی کرده باشد و هم این که بالاخره عنوان کتابی است از خالو راشد یعنی شخص شخیص خودمان و قطعاً جای دوری نخواهد
رفت.
***
دریا: «دغدغه اشتغال برازنده هرمزگان نیست»
*خالو راشد: پس برازنده ی کجاست ؟! کرمان؟! ، سیستان و بلوچستان؟! ، کردستان یا زبانم لال تهران؟!

ندای هرمزگان: « اتصال بنادر قطر به بنادرجنوبی ایران در آینده نزدیک ...»
*خالو راشد: مراقب باشید پس از این اتصال یا در حین اتصال دچار برق گرفتگی نشویم !

دریای اندیشه: "برای امدادرسانی مرزها را نمی شناسیم."
*خالوراشد: فعلا به همین داخل برسید ، خارج از مرزها پیشکش!

دریا : «بحران کم آبی بر 26 شهر هرمزگان سایه افکنده است»
*خالو راشد: لابد انتظار داشتید به جای
کم آبی ، ابرهای باران زا بر سرِ ما سایه بیفکند !!

صبح ساحل: «بندرعباس رتبه نخست کشور در خودکشی.»
*خالو راشد: باید به مسئولان عزیز تبریک گفت! بالاخره در یک رشته و آن هم در کشور اول شدیم! پیش به سوی قهرمانی آسیا....

 دریا: « صادرات بین هرمزگان و ویتنام به زودی .»
*خالو راشد: به زودی چی؟ قطع می شود ؟! از سر گرفته می شود؟! تکلیف ملت را روشن کنید. در ضمن کشوری بی چاره تر از ویتنام هم بر روی کره زمین وجود دارد ! جهت اطلاع عرض شد ...

ندای هرمزگان: « بندرعباس حال خوشی ندارد »
*خالو راشد: آخ بمیرم برات بندر! کاش سری به بیمارستان شهید محمدی  بخش اورژانش می زدی، شاید فشارت افتاده باشد، شاید چربی ات بالا رفته باشد، شاید قلبت احتیاج به عمل باز داشته باشد، شاید.... راستی حال خوش این روزها کیلو چند است ؟!

صبح ساحل: « به نسبت سال گذشته ذخائر آبی سد های کشور 25 درصد کاهش داشته است.»
*خالو راشد: ای کاش به جای ذخائر آب مان که مدام در حال کاهش است، نرخ دلار و مایحتاج مردم کاهش پیدا می کرد ! عجیب است، چیزی که باید بالا برود، می آید پایین! و چیزی که باید پایین برود، می رود بالا! کار دنیا برعکس است!

دریای اندیشه:"آخوندی باید در مجلس پاسخ گو باشد."
*خالوراشد:(آخوندی باید در مجلس پاسخ گو باشد؟) واضح تر بگویید ببینم منظور شما کدام آخوند است؟! خوشبختانه در کشور ، آخوند و(روحانی) زیاد داریم. نمونه اش همین یک فقره رییس جمهور عزیزمان است که هم آخوند است و هم "روحانی"!
اگر چه بر همگان روشن است که آخوند و روحانی یکی است و از یک جنس، اما قبول بفرمایید که کمی مبهم حرف می زنید. اگر هم منظور، آقای آخوندی وزیر راه و شهرسازی است که دیگر بدتر! چون اسمش عباس است.لااقل قبل از آخوندی بنویسید عباس و ملتی را از هرگونه شک و شبهه ای در بیاورید...

 صبح ساحل: « سهم ما از اقتصاد بزرگ خلیج فارس کافی نیست .»
*خالو راشد: ما هم می گوییم کافی نیست، شما بگویید تکلیف چیست ؟! ( قافیه را داشته باشید! )

دریا: "معلمین هرمزگانی با تکنولوژی روز دنیا همگام اند."
*خالوراشد: اما حقوق و مزایای آنان کماکان به روش سنتی چرتکه انداختن محاسبه و پرداخت می شود!

صبح ساحل: « نرخ سود بانکی یکسان می شود .»
*خالو راشد: یعنی این که همه ی بانک ها همزمان و به صورت یکسان نرخ سودشان را می برند بالا ! 

دریا: « آموزش و پرورش اوضاع و احوال خوبی ندارد.»
*خالو راشد: شما بفرمایید کجا دارد ؟ ... اوضاع و احوال را عرض کردیم – آموزش و پرورش هم مثل جاهای دیگر....

دریا: « مرغ  و گوشت در ماه رمضان گران نمی شود.»
*خالو راشد: خدارا شکر، اما با همین نرخ  فعلی نیز نمی شود حتی نزدیک گوشت و مرغ شد! چه رسد به خریدن شان . حالا گران شدن یا نشدنش بماند . به قول شاعر: « در خانه ی ما زخوردنی چیز ی نیست / ای روزه برو ورنه تو را خواهم خورد.....»

دریای اندیشه:"افزون بر ۳۵ درصد بافت شهر بندرعباس فرسوده است".
*خالوراشد: و از بدشانسیِ ما ، ساختمان ندای هرمزگان در همان قسمت ۳۵ درصدی قرار دارد!

صبح ساحل:"سهم زنان هرمزگانی چقدر
است؟"
*خالوراشد: از چی؟ از کار؟! از چتربازی؟! از دارایی همسران شان؟! از رفتن به ورزشگاه ها؟!
با این تیترهای گیج کننده تان سرگیجه گرفتیم!
#خالوراشد
@rashedansari
الحمدلله
سروده: راشدانصاری
کتاب پشت خنده پنهانم

همــین کـه زنـده هسـتی تـا به حـالا
بــگوالحمــدلله
نـــرفـتی مـفـتکی از دار ِ دنـــیا
بــگوالحمــدلله

همـین کـه می کـنـی در روز روشــن،
میان کوی و برزن،
دهـانـت را بــه هـر اندازه ای وا
بــگو الحمــدلله!

همیـن کـه راحـتی در خـانه ی خویــش
بدون ِ خوف و تشویش،
نشـــستـی بـا زنـــت…استـغفـرالا!
بـگـو الحمــدلله

تــو آزادی کـه در اوج گــرانـی
چنانچه می تـوانی
بگـیری روزه بـا یــک دانـه خـرمـا
بــگو الحمــدلله!

همـین کـه بـنـده آزادم در این جا(۱)
بچرخـانم سـرم را
بـــبیـنم دختران ِ خـــوب و زیــبـا
بــگو الحمــدلله!

همیـن کـه گه گـداری بــعد ِ ده سال
پس از یک بُرد فوتبال
زشــادی مـی پـری پـایــین و بــالا
بــگو الحمـدلله!

همیـــن کــه نـــزد اربــاب ِ زر و زور
مـرتب تا لـب ِ گور
شــدی بـــا مــیل خــود ، دولّا و سه لاّ
بـــگو الحمــدلله

پـس از لُمـــباندن ِ هـر لقمه نــانـی
تشکر کـن، فلانی…
بــبین وضــع ِ اسفـبار ِ “اوگـــانـدا ”
بــگو الحمـــدلله!

همیــن کـه ســاحل زیـبـای بـندر
شـود ممـلو زدخـتر
پــس از عـرض سپـاس ازگشت “نـاجا”!
بــگو الحمــدلله

همــین کــه پیش ازین ها طـبق دسـتور
نشد چشم شمـا کور
همین کـه مـی کـشی راحت نفـس را
بــگو الحمـدلله !
پی نوشت:
۱-منظور از این جا ، شامل سالن شعر خوانی هم می شود!
#خالوراشد
@rashedansari
مقررات راهنمایی و رانندگی در ایران!
نوشته ی : راشدانصاری

۱_ همیشه حق تقدم با خودروهای مدل بالاست. بقیه بروند کشک شان را بسابند!

۲_ سرعت گیر، محل و مکانی است برای بد و بیراه گفتن به شهرداری و...!

۳_ تابلوی سبقت گرفتن ممنوع به شما ارتباطی ندارد. برای خودروهای پشت سرتان است!

۴_ چراغ قرمز ، سبز و نارنجی، فقط برای زیبایی و تزیین چهارراه و... است!

۵_ کمربند ، وسیله ای است اضافی که قبل از پلیس راه بسته و بعد از پلیس راه باز می شود!

۶_ بوق ، صرفا برای سلام کردن به دوستان و فحش دادن به دشمنان است!

۷_ آینه ی داخل خودرو ، ابزاری است برای آرایش کردن همسر راننده!

۸_ به تابلوهای گردش به راست و چپ در خارج از شهرها اعتماد نکنید. تجربه ثابت کرده است که نود در صد تابلوهای گردش به راست و چپ امکان دارد توسط شهروندی عصبانی با ضربه ای بر عکس شده باشند...!

۹_ پلیس ، در هر حال دشمن راننده است!

۱۰_ تابلوی از سرعت خود بکاهید ، در اصل نکاهید بوده که نقطه ی آن به مرور زمان خود به خود افتاده است پایین!

۱۱_ تابلوی حداکثر سرعت در شب ۷۵ کیلومتر و در روز ۸۵ کیلومتر را با هم جمع بزنید که حاصل جمع آن می شود حداکثر سرعت شما در شبانه روز! در آزاد راه ها که از اسمش پیداست دیگر راننده آزاد است دست به هر کاری بزند!

۱۲_ علامت ایست، یعنی نایست!( کی به کیه!)

۱۳_ جاده یک طرفه می شود. خب، بشود به من و شما چه ربطی دارد!

۱۴_ خطر ریزش کوه، دروغی بیش نیست! بنده بیش از صد بار از آن جا عبور کرده ام و برای محکم کاری دور زده ام برگشته ام ولی حتی یک بار یک سنگ ریزه هم نیفتاده است پایین!

۱۵_ نور بالا مخصوص شب است! آن هم فقط برای ضد حال زدن!

۱۶_ چراغ راهنمای سمت چپ و راست برای سرگرمی است و خاصیت دیگری ندارد، درست مثل جناح های چپ و راست در حوزه ی سیاست!

۱۷_ آینه های محدب ترافیکی سر پیچ ها و....مخصوص راننده و مسافرانی است که قبل از رسیدن به مقصد احتیاج به شانه کردن موهای سر و آرایش داشته باشند!
نقل از روزنامه ندای هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜
#غیر_قابل_اعتماد | ۲۲

> صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
> پنج‌شنبه ۳ خردادِ ۹۷
> با ادای احترام به #احمدرضا_احمدی

> نشانی: yon.ir/9A9Zu
> پی‌دی‌اف: yon.ir/toVUY


@NaakhaaNaa
وعده
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

به قربون ِ دو ابروی کلفتت
دلم تنگه برای گفت و لُفتت

تو مثل دولت و مو ملت ِ تو
سرُم را بُرده ای با حرف مفتت!
#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای تعاونی مسکن خانه ی مطبوعات هرمزگان!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

*عمرِ ما و فرزندان مان که یقینا قد نخواهد داد ، اما شاید به درد نوه و نتیجه هایمان بخورد‌. مسکن خانه مطبوعات را عرض کردیم.
زمانی این پروژه ی ملی، آغاز به کار کرد که جمهوری چک و اسلواکی یکی بودند و به این صورت نوشته می شد: (چکسلواکی!)
آن قدَر این پروژه به طول انجامید و این دست اون دست کردند ، بارها پیمانکار عوض کردند ، بازرس را تغییر دادند ، آن قدر آی دزد آی دزد کردند و دزدیدند که ما دیگر گوش مان به این چیزها عادت کرد...
آن قدر موضوع را کِش دادند که نوه ی دوم بنده گاهی اوقات پرسش های تاریخی خود را به قبل و بعد از آغاز این واحدها ربط می دهد. به عنوان مثال می پرسد:" زمانی که ساخت این خونه ها شروع شد ، بابام به دنیا اومده بود؟!" و یا این که می پرسد:" باباجی! اون وقت ها که کار ِ ساختمون رو شروع کردن، نوشابه اختراع شده بود؟!"

*بیشتر ِ اعضای تعاونی های مسکن مهر صاحبِ خانه شدند ، اما تعاونی مسکن مطبوعات که سال ها زودتر از طرح مسکن مهر شروع به کار کرده هنوز گیر ِ این است که ببینند سارق لوله های کولر اسپلیت چه کسی است؟! به قول شاعر: " هفت شهر عشق را عطار گشت"/ ما هنوز آواره ی یک خانه ایم!

* یادم می آید اولین باری که مبلغ ۶۰۰ هزارتومان به حساب تعاونی واریز کردم ، با آن می توانستم سه دهنه مغازه بخرم. اما امروز با همان ۶۰۰ هزار تومان فوقش سه تا قفل در ِ مغازه را بتوانم بخرم.
قسط دوم که پرداخت کردم موهای سر و صورتم سیاه بود! اما به مرور زمان محاسنم کاملا سفید شد ولی از تکمیل و راه اندازی این پروژه خبری نشد! و تا امروز که خوشبختانه سر ِ مبارکم حسابی خلوت شده است! باز هم متاسفانه از تحویل واحدهای مزبور خبری نیست که نیست که نیست...

*به مسوولان بسیار محترم استان پیشنهاد می کنم، ساختمان تعاونی مسکن مطبوعات را به عنوان یک ابنیه تاریخی در فهرست آثار ملی به ثبت برسانند تا ان شاالله از این به بعد استان ما نیز در بخش جذب توریست تکانی بخورد!
طبق نظر کارشناسان خبره ی داخلی و خارجی ، این ساختمان منحصر به فرد که سبک معماری اولیه آن به دوران قاجار بر می گردد و بارها مرمت و بازسازی شده است، می تواند جزو آثار باستانی استان محسوب و از این طریق به صنعت گردشگری و توریسم کمک شایانی کند.
ساختمان یاد شده از ظرفیت بالایی برای رشد و توسعه ی صنعت گردشگری برخوردار است و حال که همه ی استان ها از این موهبت برخوردار نیستند چرا ما به سهم خود به صنعت گردشگری کمک نکنیم!

*و در پایان توجه شما را جلب می کنم به یک فقره دوبیتی از مرحوم "باباراشد گریان" شاعر هم عصر "باباطاهر عریان" که نشان از قدمت این ساختمان و صحت ادعای ما دارد. این شعر در روز مراسم کلنگ زنی این اثر تاریخی سروده شده و در ضمن نشان می دهد که به زودی این پروژه تکمیل و راه اندازی خواهد شد:
شنیدم دوره ی "پارینه سنگی"
زدن یک عده این جا رو کلنگی!

پس از سختیِ سیصد سال اول
می دن دستور ِ تکمیلش رو جنگی!
#خالوراشد
@rashedansari
مطلبي بر شعر " ترس" اثر راشد انصاری

همچنان از صاحبان زور و زر جداً بترس
ای بشر! از شاخِ تیزِ گاوِ نر، جدا ً بترس

هرچه باشد گاو گاو است و ندارد منطقی
گاو گاهی می شود خرتر زخر، جداً بترس!

شیر و ببر و کوسه هم قطعاً خطرناکند، لیک
جانور را تا حدودی، از بشر جداً بترس!

ضمن این که یک مخالف آن قدَرها نیست بد
آن یکی امّا اگر شد ده نفر جداً بترس

پند (( کیهان )) را بکن آویزه ی گوشَت مدام
گر نکردی می کنی در جا ضرر، جداً بترس

بیت قبلی را سرودم با هزاران ترس و لرز
بیت بعدی را ولی بی دردسر، جداً بترس

دشمن دانا بلندت می کند چون برق و باد
رنگ و روی خوشگلی داری اگر… جداً بترس!

هر زمان رفتی درون کوچه ای تاریک و تنگ
دیگر آن جا خواهرم! از هر نظر… جداً بترس!

براساس تجربه از رو به رو هرگز نترس
در چنین وضعی فقط از پشت سر، جداً بترس!

شعر خود را کات کردم عاقبت بامصلحت
چون که مشکوک است قدری دور و بر، جداً بترس!

سلام بر شاعر محترم
شعر طنز استادانه ،بي عيب و نقصي بود.
بيت اول دوم سوم به ذات و جنس طنز نزديك تر است.
از بيت چهارم شعر به سمت شوخي البته در سطح قابل قبولي (بدين معنا كه به لوده گري منتهي نشده است )رفته است و در بيت آخر و ماقبل آخر دو باره به طنز بر گردانده شده است.
و اما چرا بيت هاي هفتم و هشتم با اين كه از شيريني و نمك بيشتري بر خوردارند بار طنز آنها سبك و بيشتر به ذات شوخي نزديك شده اند
اول اينكه پرداختن به مسايل نزديك به اروتيك جان مايه ي نمك و شيريني خود را از جنس موضوع
مي گيرند و نه قدرت شاعر. عموما اين مسايل هميشه نقل محفل مجلس ما ايرانيان است و حقير در مطلبي اين موضوع را در مورد كتابي از سعيد بيابانكي مطرح كرده ام و براي جناب اسماعيلي نيز براي چاپ در اقليم نقد فرستادم كه چاپ نشد.
كه حتما محلي از اعراب و وزن علمي نداشته است.
اصولا وقتي شاعر مي گويد: «دشمن دانا بلندت
مي كند چون برق و باد / رنگ و روي خوشگلي داري اگر جدا بترس» بنده به زيبايهاي صوري اين بيت بسيار واقفم شاعر چقدر به زيبايي از ضرب المثل دشمن دانا بلندت مي كند بر زمينت مي زند نادان دوست استفاده خلاقانه اي انجام داده است (البته اگر كلمه دشمن به واژه اي نزديكتر و متناسب تري با فضاي مصراع دوم تبديل مي شد كه به گفته ي برادر ما محشر مي شد )
ولي با اين وجود ذات انتقاد كه بايد در طنز محوريتي داشته باشد در اين بيت گم است.
سرجنگ و موضع گيري شاعر با كدام مسئله اجتماعي است و يا مسئله شاعر چيست.
بله مي توان گفت كه شاعر صرفا به سمت نوعي شوخي حركت كرده است كه البته بسيار هم جالب است اما با تنه و پازل شعر تناسب ندارد
بنده همه نوع شعري را خوانده ام بعضي از اشعار سيد مهدي موسوي و فاطمه اختصاري به اين فضاها نزديك است اما در انجا از ابتداي شعر تا پايان يك مغناطيس بر شعر حاكم است و بردار ها در شعر همديگر را خنثي و كم اثر نمي كنند.
در مورد:
هر زمان رفتي درون كوچه اي تاريك و تنگ
ديگر انجا خواهرم از هر نظر جدا بترس
نيز مي توان هماني را گفت كه در بيت قبلي گفته شد باز محل تقرير و تنازع شاعر با مقوله انتقاد (كه لازمه طنز است )مشخص نيست سطح محتوايي شعر در حد يك توصيه و يك شوخي متوقف است البته مي توان نبود امنيت به عنوان يك معضل اجتماعي را محل انتقاد اين بيت فرض كرد.
كه البته آن وقت اين مسئله مطرح است كه آيا اين موضوع لحن طنز را بر مي تابد و اگر مثلا كسي قرباني اين چنين نا امني گردد آيا انتظار دارد كه شاعر متعهدي با اين مسئله اين گونه طنازي كرده است.
سعيد بيابانكي در بيتي خطاب به معشوق مي گويد اگر نيستي و نيامدي مشكل نيست دختر فراري در پارك هست (نقل به مضمون )
انصافا مي توان با اين پديده اجتماعي چنين بر خوردي داشت ايا فقط به صرف خنداندن مي توان مشكل را تا اين حد پايين و سخيف ديد و آيا پدر و مادري كه قرباني چنين مشكلي شده اند از آقاي بيابانكي انتظار دارند كه اين گونه با مسئله بر خورد داشته باشد آن هم شاعري كه در ابياتي به شدت متعهد و انساني فكر مي كند.
و اما بيت ماقبل آخر جناب راشد يك شاهكار است كه البته با مقدمه سازي بيت مورد انتقاد قبلي صورت گرفته است چقدر اين بيت قابليت حركت به سمت استعاره ها و ما به ازاهاي دروني دارد من به شاعر احسنت مي گويم از يك مقدمه حرف دار،
شاهكار ي خلق شده است.
خداوند به اين شاعر عمري با سلامتي و عزت عطا كند.
نوشته ی: استادصادق ایزدی گنابادی
#خالوراشد
@rashedansari
در مراسم ختم پدر دوستم...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

پدر یکی از دوستانم به رحمت خدا رفته بود. البته بنده آشنایی چندانی با مرحوم نداشتم فقط پسرش را می شناختم.
منزل دوست مان نشسته بودیم که دیدم پیرمردی عصازنان وارد اتاق شد. کمی عصبانی و ناراحت به نظر می رسید. مدام اشک می ریخت. در دل گفتم معلوم است که ناراحتی اش به خاطر درگذشت آن خدابیامرز است. از پینه های دست و قیافه اش مشخص بود که از روستا آمده است.
سلام کرد و نشست کنار بنده. لحظه ای آرام و قرار نداشت. دو سه نفر از ملاهای های محلی شروع کردند به نوحه خواندن و مرثیه خوانی. یکی از ملاها هم قرآن تلاوت می کرد. صدای خوبی نداشت.خوب که چه عرض کنم افتضاح بود.به قول سعدی در گلستان باب چهارم در فواید خاموشی: " گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی..." _ خوب شد که یکی پیدا نشد از زبان مولوی به بنده بگوید:" گر تو بهتر می زنی بستان بزن..."!!
خلاصه مشخص بود جاهایی که درست بلد نیست صدایش را خیلی پایین می آورد و شبیه سی دی های خش دار و نوارهایی که در قدیم داخل ضبط می پیچید، دور تند و نامفهوم می خواند. ولی هر جایی که خوب بلد بود ،واضح و با صدای بلند قرائت می کرد.
در این مدت پیرمردی که کنار بنده نشسته بود، مدام زیر لب چیزی را زمزمه می کرد و هر از گاهی محکم می زد روی زانوی پای راستش که دراز کرده بود. اشک می ریخت و غُر می زد.... به دلیل شلوغی و همهمه درست متوجه نمی شدم چه می گوید.
پسر بچه ای سینی خرما را آورد و گرفت جلوی پیرمرد. پیرمرد می خواست با اشاره دست به پسربچه بفهماند که نمی خواهد، چنان محکم زد زیر سینی که خرماها ریخت روی فرش.
مشغول جمع کردن خرماها بودیم که بالاخره روحانی ِ ناشناسی با عجله آمد و نشست روی یک صندلی ی که از قبل مخصوص ایشان آماده کرده بودند.خیلی عرق کرده بود. به نظر می رسید سرحدی باشد.لیوان آبی را تا تَه سرکشید و سپس شروع کرد در خصوص مرگ و قیامت و...سخن گفتن. از داخل اتاق می شد دید که یک باند بزرگ داخل حیاط گذاشته اند. همان اول کار دو سه تا از این بچه های شیطان که مشغول بازی کردن اطراف باند بودند ، صدا را قطع کردند. گفتند فیش پشت باند را در آورده اند.حاج آقا در حالی که میکروفن بی صدا در دستش بود، داشت اعتراض می کرد که بلند گو وصل شد. خیلی عجله داشت.شاید می خواست به مجلس دیگری هم برسد. گفت:" صلواتی ختم بفرمایید". و همین که شروع کرد به صحبت کردن ، مجددا صدا قطع شد. خیلی عصبانی شد‌. با لب خوانی می شد فهمید که داشت حرف های بدی می زد. در حال لب خوانی بودم که یک مرتبه صدای حاج آقا در فضای اتاق و داخل حیاط پیچید که:"عجب تخم سگ هایی هستن..."
تعدادی خندیدند و تعدادی مانده بودند بخندند یا گریه کنند. حاج آقا دستمالی از توی جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را با آن خشک کرد.
در این لحظه از اتاق کناری یعنی قسمت بانوان صدای جیغ و داد خانم ها بلند شد. فکر کردم شاید دختران مرحوم و ....سر ارث و میراث به هم پریده اند!
بعد گفتند ، ظاهرا موش چاق و چله ای از داخل حیاط با سرعت تمام وارد قسمت بانوان شده است و جیغ و داد به خاطر ترس خانم ها از موش است نه چیز دیگری!
سر و صدای زن ها که خوابید، یادداشتی توسط یکی از حاضران در مجلس به حاج آقا دادند. شیخ کاغذ را در دست چپش گرفت و در حین سخنرانی گفت:" این جا برای من نوشتن، یکی از خصوصیات بارز مرحوم این بوده که صله ی رَحِم رو همواره به جا می آوردن و..." در این لحظه دیدم پیرمرد کذا، مثل کسی که حرف زننده ای را شنیده باشد، محکم عصایش را کوبید به زمین و گفت:"من برادرشم، الان دقیقا پنج سال می شه که به من سر نزده بود! حتی یک بار تلفن نکردن...در صورتی که برادربزرگم بود و جای پدرم...." و شُرشُر اشک می ریخت.
کمی آرام شد. روحانی ادامه داد:" همچنین نوشتن خدابیامرز خوش اخلاق بوده که این هم یکی از خصوصیات مومن...." مجددا پیرمرد با حیرت نگاهی به حاج آقا کرد، لب پایینی اش را گاز گرفت و گفت:" نذار دهنم باز شه!"
شیخ که حواسش به پیرمرد و حرکاتش نبود. در ادامه گفت:" و این که به فقرا زیاد کمک می کردن..." این جا بود که ظاهرا کاسه صبر پیرمرد لبریز شده بود. با زحمت و به کمک عصا از جای خودش بلند شد. شدید می لرزید.خطاب به حاج آقا گفت:" این چیزها رو چه کسی برای شما نوشته؟!" و در ادامه تصویرش بود اما صدایی از دهانش خارج نمی شد اگر چه تند تند دهانش باز و بسته می شد. هر کسی می آمد جلوی پیرمرد که ببیند قضیه از چه قرار است، چیزی به جز تف نصیب اش نمی شد! مثل لوک مست کف کرده بود.
یکی از فرزندان مرحوم به اتفاق یکی دو نفر دیگر آمدند و گفتند:" عموجان! تو رو خدا آبرو ریزی نکنید..." و با ایما و اشاره به حضار فهماندند که پیرمرد اعصاب ندارد.
بعد که پیرمرد نشست یواشکی قضیه را از زیر زبانش بیرون کشیدم.... ظاهرا پیرمرد سر ِ تقسیم زمین و ارث و میراث با برادر ناتنی اش مشکل داشته و
قرار بوده تا خدابیامرز در قید حیات هستند ، سهم ایشان را بدهند که با فوت شان این امر میسر نشده!
پس به این نتیجه می رسیم که آن گریه کردن ها و اشک ریختن ها بیشترش به خاطر زمین بوده نه برادر...!
#خالوراشد
@rashedansari
گرما
سروده:راشدانصاری

مدل های مُدِ روزت منو کشت
عزیزم ،اون دک و پوزت منو کشت

تو این گرما نرو از خونه بیرون
سراپای عرق سوزت منو کشت!!
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی های من و غلام!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

روز به روز لاغرتر می شود ، به طوری که در دو طرف صورتش چاله ای عمیق ایجاد شده است.
آدم شوخ طبع و حاضر جوابی است. با وجود بیماری باز هم با مشتری ها و دوستان شوخی می کند، به ویژه با من که همیشه کل کل دارد. دوستان به ما می گویند چاق و لاغر.
سال هاست که هرگاه دلتنگ می شوم، عصرها پاتوقم سوپرمارکت این دوست خوش ذوق است.
غلام،قیافه اش شبیه معتادهاست، ولی هیچ گونه مواد مخدری را مصرف نمی کند به جز سیگار که آن هم در حد لیگ برتر! یک بار به شوخی گفتم:« باید هفته ای یک بار مثل لوله ی آب گرم کن های نفتی دوده های داخل گلو و ریه و...ات را خالی و تمیز کنند.»
طفلک از بس ضعیف و لاغر شده فک و دهانش درست شبیه ناخن گیرهای کهنه ای است که تیغه هایش از تنظیم خارج شده و به محض فشار دادن، هر کدام به طرفی می رود و در نهایت ناخن را کوتاه نمی کنند.
وقتی روی صندلی پشت ویترین نشسته ، هیچ کس نمی تواند حدس بزند از چه راهی و چه گونه رفته و در آن جا مستقر شده! یک راه بسیار تنگ و باریک از لا به لای اجناس و قفسه، درست شبیه سوراخ و تونل های باریک و پیچ در پیچی که موش های صحرایی حفر می کنند، برای خودش درست کرده و محل رفت و آمدش است! باور کنید هیچ بنی بشری به جز شخص غلام و پسرش نمی توانند آزادانه از آن جا عبور کنند.
چند روز قبل که رفتم مغازه اش تن ماهی بخرم ، به نظرم باز هم لاغرتر شده بود.
سلام کردم و طبق معمول اولین حمله از طرف من صورت گرفت. گفتم:«غلام، اون قدر لاغر شدی که فکر کنم هر بار پس از دوش گرفتن، خانواده ات سر و ته بگیرنت تا مقدار آبی که در گودی های دو طرف گردن و زیر گلوت مونده رو خالی کنن!»
بعد از این تک، منتظر پاتک اش ماندم. بی اعتنا به متلک من، رو به مشتری کرد و گفت: " پنیر خوب هم داریم، از اونا که عکس این آقا روشه! -اشاره به من- (منظورش پنیر پاکتی ...بود که روی آن عکس گاو است!)_من از طرف ایشان از خودم عذر خواهی می کنم!_
مشتری با نگاهی به هیکلم لبخندی زد و چیزی نگفت.
خب، الان نوبت من بود... به همان مشتری گفتم:« اشکالی نداره من شبیه گاوم، اما اون شیشه ی الکل توی قفسه رو می بینی؟» گفت:«بله» گفتم:« اون عکس دو تا اسکلت روی اون که ضربدری زدن ،می دونستی یکیش عکس غلام و یکی دیگه هم برادرش عباسه؟!» این دفعه هر سه تایی زدیم زیر خنده...اما برای این که کم نیاورد به مشتری دیگری گفت:« خداییش اگه خالو مرغ شده بود ، بس که تپله همه اش تخم دو زرده می ذاشت!» و من هم در جا گفتم:« ولی غلام هم اونقدر لاغر شده که درست شبیه فازمتره !یعنی اگه دو تا پاشو بزنیم توی پریز ، بلافاصله ماتحتش روشن می شه!» مشتری ها همه خندیدند حتی خانمی که پشت سرمان بود و من متوجه حضورش نشده بودم.
هفته ی گذشته با موتورسیکلت داشتم از جلوی مغازه اش رد می شدم که دیدم جلوی مغازه شق و رق ایستاده و مشغول سیگارکشیدن است. ترمز کردم و گفتم:« غلام، از دور مثل عدد «۱» هستی!» گفت: « اولا که خودتم تازگی ها شبیه «۵» شدی، ثانیا خداوند هم تازه باریک بوده! مگه نشنیدی می گن باریکلا...» گفتم:« اولا کفر نگو مگه الله جسمه که بشه دید، ثانیا اگه این طوریه پس چرا بیشتر می گن الله و اکبر؟! _یعنی از هر نظر بزرگ_»
یک روز هم رفتم مغازه اش و کمی خودم را به ظاهر ناراحت نشان دادم. گفت:« چیه رفیق، خیلی دمغی؟» گفتم:« ناراحتیم به خاطر اینه که شما روز به روز ثروتت داره زیاد می شه، اما من باد شکمم ..!»
و ادامه دادم عرقی، چیزی داری که نفخ شکن باشه؟ گفت:« عرق نعنا عالیه» گفتم:« قیمت؟» گفت:« ۱۷۰۰ تومن» گفتم:« کمتر حساب کن تا هر بار که از معده...خارج می شه یه پدر بیامرزی برات بفرستم!»
لبخندی زد و گفت:...._سانسورشد!_
یک بار هم به اتفاق دو سه تن از
همشهریانم داخل مغازه اش نشسته بودیم که بحث خسیسی و دست و دلبازی و کار خیر پیش آمد.غلام گفت:« به خدا من پولدار نیستم ، وگرنه هرکی مشکل داشت فورا کارت می کشیدم و هر چی لازم داشت کمکش می کردم.» بنده که غلام را از کودکی می شناختم،گفتم:« خدا خر را شناخت که شاخ بهش نداد!»_این بار من از غلام و از الاغ هر دو عذر خواهی می کنم_
طفلک تا دو ماه قهر کرد ، اما بالاخره خودش دست به کار شد و دوستی را فرستاد که به خالو بگو بیا که طاقت دوری ات را ندارم.
عصر جمعه ی گذشته هم رفتم مغازه اش متوجه شدم جلو مغازه خیلی شلوغ است. از موتور پیاده شدم دیدم غلام با حالتی عصبانی یقه ی شخصی را گرفته و عده ای نیز قصد جدا کردن آن ها دارند. علی رضا پسرش را دیدم که با سر و صورتی پوشیده از ماست مشغول کمک کردن به پدرش است و به دلیل عدم دید کافی ناشی از ماست های ریخته شده روی صورتش، هر لگدی را که به سمت طرف می پراند، اشتباهی می خورد به پشت و پهلوی پدرش. طفلک کاملا ماستمالی شده بود. گفتم:« چی شده؟ کاسب که نباید دعوا کنه» غلام گفت:« این مرتیکه سطل ماستی که به قول خودش کپک زده، آورده
پس و همه اش رو خالی کرده روی سر پسرم». من که قصدداشتم از ادامه دعوا به نوعی جلوگیری کنم، خطاب به غلام گفتم:« بابا این که دعوا نمی خواد! بیا مثل گاو که گوساله اش می لیسه، علیرضا رو لیس بزن بره!»
در این لحظه مشتری ها و همچنین غلام خندیدند و قضیه ختم به خیر شد.
یک بار هم مدتی غلام پیدایش نبود. بعد که دیدمش گفتم:« کم پیدایی غلام، یه هفته ای می شه ندیدمت؟». گفت:« مریض بودم رفتم یزد ». گفتم:« مگه باردار نمی شی که رفتی یزد؟!» _ می دانید که همشهری های ما چند سالی است برای درمان به پزشکان مجرب یزد مراجعه می کنند. به ویژه زوج هایی که بچه دار نمی شوند، می روند یزد! نمی دانم این یزد چه دارد که ما نداریم_
از این دست شوخی ها و شوخی های ممنوعه ای که همه را نمی توان تعریف کرد، زیاد بین ما رد و بدل می شود.
#خالوراشد
@rashedansari
🅾شوخی با نشریات استان

راشد انصاری (خالو راشد )

🔰دریا: «قطع درختان در هرمزگان ادامه دارد.»
خالو راشد: شعر جدید: به دست خود درختی می شکانم / به جایش« بُرجکی» را می نشانم!

🔰دریای اندیشه: « زمین را به روستاییان مجانی دهیم.»
خالو راشد : زمین هایشان را تصرف نکنند ، مجانی دادنتان پیشکش !

🔰ندای هرمزگان:« با تعطیلی پنجشنبه ها 100 مگاوات برق صرفه جویی می شود.»
خالو راشد : و یحتمل با تعطیلی هر شش روز هفته کاملا مشکل خاموشی ها حل خواهد شد!

🔰صبح ساحل: «ورود فاضلاب و پساب شهری بندرعباس در دریا همچنان ادامه دارد.»
خالو راشد: و بی خیالی مسوولان امر نیز همچنان ادامه دارد..!

🔰ندای هرمزگان:« افزایش نرخ داروها به مردم منتقل نمی شود.»
خالو راشد : پس احتمالا به مسوولان منتقل می شود! راستی افزایش نرخ از چه طریقی به انسان منتقل می شود؟! از راه دهان، بینی یا گوش و...؟!

🔰دریا: « معرفی مدیران سهل نگار و پیمانکاران متخلف به دادگاه ».
خالو راشد: از همین امروز همه ی مدیران وکیل پایه یک استخدام کنند!

🔰دریای اندیشه: « قایقرانان بندرعباسی در فاضلاب تمرین می کنند»
خالو راشد: خسته نباشید! با این حساب باید از شرکت آب و فاضلاب تشکر کرد که مکانی را به صورت رایگان در اختیار قایقرانان قرار داده است!
#خالوراشد
@rashedansari