عقرب های عاشق رویدری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
کمتر کسی از اهالی رویدر هرمزگان را می شناسید که یکی دو بار دچار عقرب گزیدگی نشده باشد. آن هم توسط به گفته ی دانشمندان ، خطرناک ترین عقرب های جهان.
هر گاه پای صحبت یک رویدری می نشینید ، بیشتر خاطراتش حول محور عقرب است. جالب است که در همان دیدار نخست و در حین صحبت کردن هم می گوید: " آخ، ایزتم" ترجمه:" آخ ، عقرب نیشم زد!"
مثلا یک رویدری بارها عقربی را در حمام مشاهده کرده است که روی حوله و یا در کمال پر رویی بر روی لباس زیرش! _ای عقرب بی ناموس!_ بی خیال لم داده و یا در حال قدم زدن است. و یا فلان وقت یک رویدری در حال آبیاری نخلستان بوده که بعد از سوزشی عمیق در نقطه ای _ حالا بماند چه نقطه ای!_ متوجه جمال بی ریخت عقرب شده است. و یا پس از پوشیدن پیراهن و حتی شلوار _ ای عقرب بدجنس!_ بلافاصله گفته است: " آخ، سُتِم دی جان" ترجمه:" آخ، سوختم مادر جان"
البته بر خلاف ما آدم ها و به قول شاعر:" نیش عقرب نه از ره کین است/ اقتضای طبیعت اش این است..."
هر گاه با یک رویدری می نشینید و عکس های داخل گوشی اش را نشانت می دهد، از مناظر زیبای شمال، کیش، آنتالیا و... گاها از تصاویر خواننده ها و بازیگران شل حجابی مثل: آنجلینا جولی، جنیفرلوپز ، شکیرا و...خبری نیست! بلکه بیشتر تصاویر انواع و اقسام عقرب ها در رنگ ها و سایزهای مختلف را نشانت می دهد.
هر گاه با یک جوان رویدری دوست می شوید، به جای نشان دادن بازو و پشت بازو و فیگور گرفتن و نمایان ساختن برجستگی های بدنش_ منظور ماهیچه است!_ فوری پیراهنش را بالا می زند و یا پاچه ی شلوارش را در حد شرعی بالا می زند و جاهای مختلفی از بدنش را که طی سال های گذشته دچار عقرب گزیدگی شده است ، نشانت می دهد.
هر گاه با یک پیرمرد و پیرزن رویدری همکلام می شوید، نمی گوید در سنه ی فلان شمسی یا قمری فلان اتفاق افتاد! بلکه می گوید در سال "عقربی" _ یعنی سالی که عقرب های بیشتری به شهر هجوم آورده اند_ مثلا سیل آمد یا فلانی فوت شد و...
حتی در فرهنگ بومی و بین مردم کوچه و بازار و قصه هایی که شب ها مادربزرگ ها برای نوه های گل خود تعریف می کنند ، عقرب وجود دارد. همچنین در لالایی ها و شروه یا شلواهایی که اهالی این منطقه زمزمه می کنند، عقرب حضور چشمگیری دارد. نمونه: به رخ جا داده ای زلف سیه را/ به کام ِ عقرب افکندی تو مه را/ که دیده عقرب جراره فایز؟/ زند پهلو به ماه چارده را....و نمونه های فراوان دیگری که نشان می دهد عقرب چگونه در فرهنگ فولکلور این منطقه رسوخ پیدا کرده است!!
در ضمن می دانستید هر گرم سم خشک عقرب بین هفتاد تا نود میلیون تومان ارزش دارد؟!_ پس توریست های عزیز و تاجران گرامی بجنبید که علاوه بر جاهای دیدنی و طبیعت بکر این منطقه، این روزها نان در رویدر است نه دُبی_
حالا تمامی این موارد به کنار ، ایام تعطیلات نوروز امسال که مهمان مردم با صفا ، با فرهنگ و خونگرم این شهر بودم، موضوع جالب تری نظرم را به خود جلب کرد.
چون بنده شاعر و به قولی اهل قلم هستم و معمولا در شهرهای مختلف به دیدار دوستان شاعر و هنرمندم می روم، مشاهده می کنم که برخی از دوستانم علاقه ی زیادی به نگهداری انواع پرندگان از جمله: قناری، مرغ عشق ، طوطی و...دارند. که صد البته با روحیات ایشان نیز سازگاری دارد. اما در شهر رویدر دوستان شاعرم با آن طبع لطیف و نازک خیالی در منازل خود عقرب نگهداری می کنند. بله درست شنیدید عقرب!
عقرب نر و ماده ای را دیدم که مثل دو زوج عاشق داخل آکواریوم ( البته بدون آب) در منزل آقای حقدوست در کمال آرامش و در فضایی عاشقانه زندگی می کردند. در گوشه ای از آکواریوم نیز تعدادی جیرجیرک بدشانس را مشاهده کردم که دچار تب و لرز شدید بودند_ البته تب اش را نمی دانم اما می لرزیدند!_ و در صف انتظار برای خورده شدن ....
با دیدن این صحنه ی هیجان انگیز، یک لحظه تصور کردم به جای کودکان تهرانی و شهرستان ها که در حال کفتر بازی هستند ، مثلا کودکان رویدری را در حال عقرب بازی ببینیم. خب، چه حالی به انسان دست می دهد؟ یا به فرض مثال نوجوانان تهرانی در خیابان و محلات مشغول بازی کردن با توله سگ های پشمالوی گوگوری مگوری خود هستند ، از این طرف پیش خودتان مجسم کنید کودکی رویدری عقربی را در دست گرفته و با دست دیگرش در حال نوازش و کشیدن دست بر سر و پشت عقربش است و می گوید:" نازی نازی ، آ قربونت.... بوس بوس... عزیزم..."
به راستی مسوولان عزیز تا به حال فکری به حال تهیه پادزهری کرده اند تا مردم از گزند نیش های مهلک و کشنده این عقرب ها در امان باشند؟!
دوستان اشاره می کنند ، کرده اند! (فکری به حال پادزهر....) خب، خدا را شکر
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
کمتر کسی از اهالی رویدر هرمزگان را می شناسید که یکی دو بار دچار عقرب گزیدگی نشده باشد. آن هم توسط به گفته ی دانشمندان ، خطرناک ترین عقرب های جهان.
هر گاه پای صحبت یک رویدری می نشینید ، بیشتر خاطراتش حول محور عقرب است. جالب است که در همان دیدار نخست و در حین صحبت کردن هم می گوید: " آخ، ایزتم" ترجمه:" آخ ، عقرب نیشم زد!"
مثلا یک رویدری بارها عقربی را در حمام مشاهده کرده است که روی حوله و یا در کمال پر رویی بر روی لباس زیرش! _ای عقرب بی ناموس!_ بی خیال لم داده و یا در حال قدم زدن است. و یا فلان وقت یک رویدری در حال آبیاری نخلستان بوده که بعد از سوزشی عمیق در نقطه ای _ حالا بماند چه نقطه ای!_ متوجه جمال بی ریخت عقرب شده است. و یا پس از پوشیدن پیراهن و حتی شلوار _ ای عقرب بدجنس!_ بلافاصله گفته است: " آخ، سُتِم دی جان" ترجمه:" آخ، سوختم مادر جان"
البته بر خلاف ما آدم ها و به قول شاعر:" نیش عقرب نه از ره کین است/ اقتضای طبیعت اش این است..."
هر گاه با یک رویدری می نشینید و عکس های داخل گوشی اش را نشانت می دهد، از مناظر زیبای شمال، کیش، آنتالیا و... گاها از تصاویر خواننده ها و بازیگران شل حجابی مثل: آنجلینا جولی، جنیفرلوپز ، شکیرا و...خبری نیست! بلکه بیشتر تصاویر انواع و اقسام عقرب ها در رنگ ها و سایزهای مختلف را نشانت می دهد.
هر گاه با یک جوان رویدری دوست می شوید، به جای نشان دادن بازو و پشت بازو و فیگور گرفتن و نمایان ساختن برجستگی های بدنش_ منظور ماهیچه است!_ فوری پیراهنش را بالا می زند و یا پاچه ی شلوارش را در حد شرعی بالا می زند و جاهای مختلفی از بدنش را که طی سال های گذشته دچار عقرب گزیدگی شده است ، نشانت می دهد.
هر گاه با یک پیرمرد و پیرزن رویدری همکلام می شوید، نمی گوید در سنه ی فلان شمسی یا قمری فلان اتفاق افتاد! بلکه می گوید در سال "عقربی" _ یعنی سالی که عقرب های بیشتری به شهر هجوم آورده اند_ مثلا سیل آمد یا فلانی فوت شد و...
حتی در فرهنگ بومی و بین مردم کوچه و بازار و قصه هایی که شب ها مادربزرگ ها برای نوه های گل خود تعریف می کنند ، عقرب وجود دارد. همچنین در لالایی ها و شروه یا شلواهایی که اهالی این منطقه زمزمه می کنند، عقرب حضور چشمگیری دارد. نمونه: به رخ جا داده ای زلف سیه را/ به کام ِ عقرب افکندی تو مه را/ که دیده عقرب جراره فایز؟/ زند پهلو به ماه چارده را....و نمونه های فراوان دیگری که نشان می دهد عقرب چگونه در فرهنگ فولکلور این منطقه رسوخ پیدا کرده است!!
در ضمن می دانستید هر گرم سم خشک عقرب بین هفتاد تا نود میلیون تومان ارزش دارد؟!_ پس توریست های عزیز و تاجران گرامی بجنبید که علاوه بر جاهای دیدنی و طبیعت بکر این منطقه، این روزها نان در رویدر است نه دُبی_
حالا تمامی این موارد به کنار ، ایام تعطیلات نوروز امسال که مهمان مردم با صفا ، با فرهنگ و خونگرم این شهر بودم، موضوع جالب تری نظرم را به خود جلب کرد.
چون بنده شاعر و به قولی اهل قلم هستم و معمولا در شهرهای مختلف به دیدار دوستان شاعر و هنرمندم می روم، مشاهده می کنم که برخی از دوستانم علاقه ی زیادی به نگهداری انواع پرندگان از جمله: قناری، مرغ عشق ، طوطی و...دارند. که صد البته با روحیات ایشان نیز سازگاری دارد. اما در شهر رویدر دوستان شاعرم با آن طبع لطیف و نازک خیالی در منازل خود عقرب نگهداری می کنند. بله درست شنیدید عقرب!
عقرب نر و ماده ای را دیدم که مثل دو زوج عاشق داخل آکواریوم ( البته بدون آب) در منزل آقای حقدوست در کمال آرامش و در فضایی عاشقانه زندگی می کردند. در گوشه ای از آکواریوم نیز تعدادی جیرجیرک بدشانس را مشاهده کردم که دچار تب و لرز شدید بودند_ البته تب اش را نمی دانم اما می لرزیدند!_ و در صف انتظار برای خورده شدن ....
با دیدن این صحنه ی هیجان انگیز، یک لحظه تصور کردم به جای کودکان تهرانی و شهرستان ها که در حال کفتر بازی هستند ، مثلا کودکان رویدری را در حال عقرب بازی ببینیم. خب، چه حالی به انسان دست می دهد؟ یا به فرض مثال نوجوانان تهرانی در خیابان و محلات مشغول بازی کردن با توله سگ های پشمالوی گوگوری مگوری خود هستند ، از این طرف پیش خودتان مجسم کنید کودکی رویدری عقربی را در دست گرفته و با دست دیگرش در حال نوازش و کشیدن دست بر سر و پشت عقربش است و می گوید:" نازی نازی ، آ قربونت.... بوس بوس... عزیزم..."
به راستی مسوولان عزیز تا به حال فکری به حال تهیه پادزهری کرده اند تا مردم از گزند نیش های مهلک و کشنده این عقرب ها در امان باشند؟!
دوستان اشاره می کنند ، کرده اند! (فکری به حال پادزهر....) خب، خدا را شکر
#خالوراشد
@rashedansari
می خندد...
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
از سنگر دین شوت هوایی می زد
گل های مهم به سبک دایی می زد
هر تک به تکی قشنگ لایی می زد
در خانه ولی ساز جدایی می زد!
با این همه دردِ بی دوا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
ای شیخ برو که کاسبی تعطیل است
هم دست فقیر و هم غنی زنبیل است
دزد نگرفته با همه فامیل است...
شک نیست که هابیل همان قابیل است
بی گانه جدا ، دوست جدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
یک عده به جبر تن فروشی کردند
یک عده بکوب باده نوشی کردند
یک عده عجیب پرده پوشی کردند
یک عده فقط نظر به گوشی کردند!
ساکت شده سیما و صدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
در نیمه شبی غریب زن می گرید
در بستر مردِ قُلتَشن می گرید
از درد و کبودیِ بدن می گرید
از فتنه ی شومِ سوءظن می گرید
هر چند پدر به ماجرا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
پیراهن یوسف از قفا می خندد
بیمار به قدرت شفا می خندد
با خواندن اذکار و دعا می خندد
نیشش شده باز و ناقلا می خندد
بزغاله به این جنس دوپا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
این جا خبری نیست، هوا هم خوب است
اجناسِ همه مغازه ها مرغوب است
وضعیت قانون و قضا مطلوب است
در پاچه ی مختلس ازین پس چوب است
خواننده در این لحظه به جا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
آینده ی مملکت خفن می بینم
سر رشته ی کار دست زن می بینم
سرتاسرِ غرب را لجن می بینم
هر گونه حدیث را حَسن می بینم
تاریخ به این پرت و پلا...می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
اشعار «فروغ»، بعد ازین آزاد است
نوشیدن دوغ، بعد ازین آزاد است
در سن بلوغ...، بعد ازین آزاد است
جاهای شلوغ، بعد ازین آزاد است
شاعر زده بنگ و در فضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
من عاقبت از کوره ی خود در رفتم
با سوژه و کاغذ و قلم ور رفتم
در کتریِ آبِ جوش تان سر رفتم
خشک آمده بودم، الکی تر رفتم
از بس قدَر این جا به قضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
از سنگر دین شوت هوایی می زد
گل های مهم به سبک دایی می زد
هر تک به تکی قشنگ لایی می زد
در خانه ولی ساز جدایی می زد!
با این همه دردِ بی دوا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
ای شیخ برو که کاسبی تعطیل است
هم دست فقیر و هم غنی زنبیل است
دزد نگرفته با همه فامیل است...
شک نیست که هابیل همان قابیل است
بی گانه جدا ، دوست جدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
یک عده به جبر تن فروشی کردند
یک عده بکوب باده نوشی کردند
یک عده عجیب پرده پوشی کردند
یک عده فقط نظر به گوشی کردند!
ساکت شده سیما و صدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
در نیمه شبی غریب زن می گرید
در بستر مردِ قُلتَشن می گرید
از درد و کبودیِ بدن می گرید
از فتنه ی شومِ سوءظن می گرید
هر چند پدر به ماجرا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
پیراهن یوسف از قفا می خندد
بیمار به قدرت شفا می خندد
با خواندن اذکار و دعا می خندد
نیشش شده باز و ناقلا می خندد
بزغاله به این جنس دوپا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
این جا خبری نیست، هوا هم خوب است
اجناسِ همه مغازه ها مرغوب است
وضعیت قانون و قضا مطلوب است
در پاچه ی مختلس ازین پس چوب است
خواننده در این لحظه به جا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
آینده ی مملکت خفن می بینم
سر رشته ی کار دست زن می بینم
سرتاسرِ غرب را لجن می بینم
هر گونه حدیث را حَسن می بینم
تاریخ به این پرت و پلا...می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
اشعار «فروغ»، بعد ازین آزاد است
نوشیدن دوغ، بعد ازین آزاد است
در سن بلوغ...، بعد ازین آزاد است
جاهای شلوغ، بعد ازین آزاد است
شاعر زده بنگ و در فضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
من عاقبت از کوره ی خود در رفتم
با سوژه و کاغذ و قلم ور رفتم
در کتریِ آبِ جوش تان سر رفتم
خشک آمده بودم، الکی تر رفتم
از بس قدَر این جا به قضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
#خالوراشد
@rashedansari
دلیل اصلی اختلاف سنی...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که اختلاف سنی بین پسرم پوریا فرزند ماقبل آخری و یسنا خانم، فرزند آخری حدود ۱۶ سال است، مقصر اصلی در وهله ی نخست خدابیامرز پسرخاله ی پدرم معروف به «کاکاحسین» است. اگر چه عوامل دیگری هم دخیل بودند اما بنای این کار را کاکاحسین گذاشت.
عجله نکنید، الساعه توضیح خواهم داد.
ماجرا از آن جا یا این جا _فرقی نمی کند_ شروع شد که « کاکاحسین» سال ها پیش به اتفاق پسر و دخترخانمش و همچنین یکی از فرزندان برادر مرحومش از روستا آمدند بندر... خب، می فرمایید این موضوع چه ربطی به زاد و ولد شما دارد؟ عرض کردم که عجله نکنید.
کاکاحسین یک شب آمد و گفت:
_تا روزی که خونه مناسبی برای اجاره پیدا بشه اگه ممکنه پیش شما بمونیم.
گفتم:
_اشکالی نداره اما خودت می دونی که خونه ی ما کوچیکه ، اتاق هم کم داره....
گفت:
_ می دونم ، فعلا یه مغازه خریدم خیلی دست و بالم تنگه انشاالله زیاد مزاحم نمی شیم...
گفتم:
_ الان فصل تابستونه ، هوای بندر هم که حسابی گرمه کولر گازی دارید؟.
گفت:
_ کولر که فعلا نداریم ولی ببینم کار و کاسبی چی می شه زود می خریم.
و ادامه داد توی هال می خوابیم پنکه ی سقفی که داره؟
گفتم:
_تابستون ده تا پنکه ی سقفی هم توی بندر جواب نمی ده...
گفت:
_ چاره ای نیست، اگه ممکنه درِ اتاق خودتون رو که از توی هال باز می شه باز کنین تا باد کولر به ما هم بخوره.
در این لحظه طوری که کاکاحسین متوجه نشود، همسرم یواشکی با اشاره ابرو به من فهماند که قبول نکنم ولی از آن جایی که من از کودکی علاقه ی شدیدی به کاکاحسین داشتم قبول کردم و آمدند.
آمدن همان و خراب شدن کسب و کار در بندر همان...
ده بیست روز گذشت، یک ماه گذشت ، دو ماه گذشت و...خبری از کولر گازی نشد و همچنان درِ اتاق مان ۲۴ ساعته باز...
فصل تابستان به سلامتی تمام شد و کماکان کاکاحسین و فرزندان و برادرزاده اش ، به دلیل گرمای طاقت فرسای بندر شبانه روز جلوی در اتاق ما می خوابیدند.شب ها برای خنک شدن، سر هر چهار نفر آن چنان به درِ اتاق ما نزدیک می شد که گاهی اوقات تا گردن می آمدند داخل. اتاق ما هم که کوچک بود و کوچکترین حرکتی مثل بمب صدا می داد.
همسرم خیلی معذب بود. همراه با عطسه ی کاکاحسین دومتر می پرید بالا! صدای پای کسی از توی هال می آمد می پرید هوا...بیشتر مواقع شبیه عنکبوت چسبیده بود به کنج اتاق.البته فرصتی برای تنیدن تار و به دام انداختن من نبود.
نیمه شبی که همه خواب بودند، خیلی یواش درِ گوش همسرم گفتم:« انشاالله به زودی هوا خنک می شه و دیگه احتیاجی به کولر نداریم و کاکاحسین اینا هم راحت با پنکه سقفی می تونن شبا بخوابن...» که قبل از همسرم ، کاکاحسین از دم در گفت:« راست می گه...!».
فصل پاییزکم کم داشت به پایان می رسید و کولرگازی های شهر هم نفس های آخرشان بود. هوا تقریبا نیمه خنک شده بود که مادرم به همراه برادر آخری ام عادل از روستا آمدند بندر. مادر گفت:
_ هوا سرد شده بود ، گفتیم از این به بعد زمستونا بیاییم بندر.
گفتم:
_ قدمتان روی تخم چشم من، ولی ....
_ولی چی؟
ترسیدم ،گفتم:
_ولی فکر کاری برای عادل کردی؟
گفت:
_ بله ، می ره مغازه ی برادرت حسن شاگردی کار می کنه اما حسن گفته برای جای خواب و خوراکش...ما جا نداریم.
همسرم با طعنه گفت:
_ توی هال که کاکاحسین اینا هستن، شما باید بیایین توی اتاق خودمون زندگی کنین.
مادرم گفت:
_ پس انتظار داشتی بریم توی هال!؟
زحمت تان ندهم مادرم تا پایان زمستان مهمان ما بود ، ولی برادرم عادل جزو آثار ماندگار خانه ی ما شد!
سال بعد نیز بدین منوال گذشت و من و همسرم بیشتر وقت ها داخل آشپزخانه، توی حیاط، پشت ماشین یا روزهای جمعه کنار ساحل و یا در بازار همدیگر را درست و حسابی و سر فرصت می دیدیم. حسابی دلم برای همسرم تنگ شده بود تا این که بالاخره پس از گذشت حدود یک سال « کاکاحسین» گفت:
_شرمنده که این مدت مزاحم شدیم. خوشبختانه یه خونه ای اجاره کردیم و فردا پس فردا میریم. ما رو حلال کن...
خوشحال شدم اما چه فایده! چون فردا پس فردای کاکاحسین شد اول زمستون که مجددا والده از روستا تشریف آوردن.
به هر حال مادر آمد و دیدم خواهرم به انضمام یک فقره دامادمان نیز ضمیمه پرونده _ ببخشید به همراه خودش آورده است_
اول فکر کردم خب، احتمالا یکی دو روز هستند و تشریف می برند. شب مادرم مرا به گوشه ی هال فراخواند و گفت:
_حالا که کاکاحسین اینا رفتن، خواهرت با شوهرش جای اونا یعنی توی هال می مونن و اجاره خونه هم نصف شما نصف اونا...! در ضمن کاکاحسین خیلی تعریفتون می کرد، مطمئنم به دختر و دامادم خوش می گذره.
گفتم:
_مادر جان، مشکل کمبود جا داریم و دیگه قصد نداریم کسی رو بیاریم خونه.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که اشک مادر سرازیر شد و گفت:
_تو برای پسر خاله ی بابات جا داشتی اما برای خواهر خودت که بعد از مدت ها از راه دور و دراز خوزستان با هزار امید اومدن
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که اختلاف سنی بین پسرم پوریا فرزند ماقبل آخری و یسنا خانم، فرزند آخری حدود ۱۶ سال است، مقصر اصلی در وهله ی نخست خدابیامرز پسرخاله ی پدرم معروف به «کاکاحسین» است. اگر چه عوامل دیگری هم دخیل بودند اما بنای این کار را کاکاحسین گذاشت.
عجله نکنید، الساعه توضیح خواهم داد.
ماجرا از آن جا یا این جا _فرقی نمی کند_ شروع شد که « کاکاحسین» سال ها پیش به اتفاق پسر و دخترخانمش و همچنین یکی از فرزندان برادر مرحومش از روستا آمدند بندر... خب، می فرمایید این موضوع چه ربطی به زاد و ولد شما دارد؟ عرض کردم که عجله نکنید.
کاکاحسین یک شب آمد و گفت:
_تا روزی که خونه مناسبی برای اجاره پیدا بشه اگه ممکنه پیش شما بمونیم.
گفتم:
_اشکالی نداره اما خودت می دونی که خونه ی ما کوچیکه ، اتاق هم کم داره....
گفت:
_ می دونم ، فعلا یه مغازه خریدم خیلی دست و بالم تنگه انشاالله زیاد مزاحم نمی شیم...
گفتم:
_ الان فصل تابستونه ، هوای بندر هم که حسابی گرمه کولر گازی دارید؟.
گفت:
_ کولر که فعلا نداریم ولی ببینم کار و کاسبی چی می شه زود می خریم.
و ادامه داد توی هال می خوابیم پنکه ی سقفی که داره؟
گفتم:
_تابستون ده تا پنکه ی سقفی هم توی بندر جواب نمی ده...
گفت:
_ چاره ای نیست، اگه ممکنه درِ اتاق خودتون رو که از توی هال باز می شه باز کنین تا باد کولر به ما هم بخوره.
در این لحظه طوری که کاکاحسین متوجه نشود، همسرم یواشکی با اشاره ابرو به من فهماند که قبول نکنم ولی از آن جایی که من از کودکی علاقه ی شدیدی به کاکاحسین داشتم قبول کردم و آمدند.
آمدن همان و خراب شدن کسب و کار در بندر همان...
ده بیست روز گذشت، یک ماه گذشت ، دو ماه گذشت و...خبری از کولر گازی نشد و همچنان درِ اتاق مان ۲۴ ساعته باز...
فصل تابستان به سلامتی تمام شد و کماکان کاکاحسین و فرزندان و برادرزاده اش ، به دلیل گرمای طاقت فرسای بندر شبانه روز جلوی در اتاق ما می خوابیدند.شب ها برای خنک شدن، سر هر چهار نفر آن چنان به درِ اتاق ما نزدیک می شد که گاهی اوقات تا گردن می آمدند داخل. اتاق ما هم که کوچک بود و کوچکترین حرکتی مثل بمب صدا می داد.
همسرم خیلی معذب بود. همراه با عطسه ی کاکاحسین دومتر می پرید بالا! صدای پای کسی از توی هال می آمد می پرید هوا...بیشتر مواقع شبیه عنکبوت چسبیده بود به کنج اتاق.البته فرصتی برای تنیدن تار و به دام انداختن من نبود.
نیمه شبی که همه خواب بودند، خیلی یواش درِ گوش همسرم گفتم:« انشاالله به زودی هوا خنک می شه و دیگه احتیاجی به کولر نداریم و کاکاحسین اینا هم راحت با پنکه سقفی می تونن شبا بخوابن...» که قبل از همسرم ، کاکاحسین از دم در گفت:« راست می گه...!».
فصل پاییزکم کم داشت به پایان می رسید و کولرگازی های شهر هم نفس های آخرشان بود. هوا تقریبا نیمه خنک شده بود که مادرم به همراه برادر آخری ام عادل از روستا آمدند بندر. مادر گفت:
_ هوا سرد شده بود ، گفتیم از این به بعد زمستونا بیاییم بندر.
گفتم:
_ قدمتان روی تخم چشم من، ولی ....
_ولی چی؟
ترسیدم ،گفتم:
_ولی فکر کاری برای عادل کردی؟
گفت:
_ بله ، می ره مغازه ی برادرت حسن شاگردی کار می کنه اما حسن گفته برای جای خواب و خوراکش...ما جا نداریم.
همسرم با طعنه گفت:
_ توی هال که کاکاحسین اینا هستن، شما باید بیایین توی اتاق خودمون زندگی کنین.
مادرم گفت:
_ پس انتظار داشتی بریم توی هال!؟
زحمت تان ندهم مادرم تا پایان زمستان مهمان ما بود ، ولی برادرم عادل جزو آثار ماندگار خانه ی ما شد!
سال بعد نیز بدین منوال گذشت و من و همسرم بیشتر وقت ها داخل آشپزخانه، توی حیاط، پشت ماشین یا روزهای جمعه کنار ساحل و یا در بازار همدیگر را درست و حسابی و سر فرصت می دیدیم. حسابی دلم برای همسرم تنگ شده بود تا این که بالاخره پس از گذشت حدود یک سال « کاکاحسین» گفت:
_شرمنده که این مدت مزاحم شدیم. خوشبختانه یه خونه ای اجاره کردیم و فردا پس فردا میریم. ما رو حلال کن...
خوشحال شدم اما چه فایده! چون فردا پس فردای کاکاحسین شد اول زمستون که مجددا والده از روستا تشریف آوردن.
به هر حال مادر آمد و دیدم خواهرم به انضمام یک فقره دامادمان نیز ضمیمه پرونده _ ببخشید به همراه خودش آورده است_
اول فکر کردم خب، احتمالا یکی دو روز هستند و تشریف می برند. شب مادرم مرا به گوشه ی هال فراخواند و گفت:
_حالا که کاکاحسین اینا رفتن، خواهرت با شوهرش جای اونا یعنی توی هال می مونن و اجاره خونه هم نصف شما نصف اونا...! در ضمن کاکاحسین خیلی تعریفتون می کرد، مطمئنم به دختر و دامادم خوش می گذره.
گفتم:
_مادر جان، مشکل کمبود جا داریم و دیگه قصد نداریم کسی رو بیاریم خونه.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که اشک مادر سرازیر شد و گفت:
_تو برای پسر خاله ی بابات جا داشتی اما برای خواهر خودت که بعد از مدت ها از راه دور و دراز خوزستان با هزار امید اومدن
بندر جا نداری؟!. اگر جا بهشون ندی شوهرش دلسرد می شه و باز بر می گردن دزفول که هزاران فرسخ با این جا فاصله داره! و ادامه داد:« کاکاحسین گفته ماشاالله کولر
شما هم خیلی خنک می کنه و نیازی به کولر ندارن، گاز هم نمی خوان چون پیک نیک دارن و...»
مجبور شدم قبول کنم. شب اول دیدم همسرم مجددا شده عنکبوت و چسبیده به گوشه ی اتاق.
رفتم یواشکی بهش دلداری دادم. در حین صحبت کردن مادر بدون یاالله گفتن و در زدن پرید داخل و گفت:
_ پچ پچ به خاطر چیه؟
گفتم:
_ چیزی نیست مادر، حرف خصوصی داشتیم...
_ این جا حرف خصوصی مصوصی نداریم، اگه زنت ناراضیه الان همه مون می ریم!
گفتم:
_ نه مادر این حرفا چیه، خونه ی خودته!
مادر رفت ولی زنم گفت:« داریم پیر می شیم فکر کنم مثل دایناسورها نسل مون منقرض شه!»
گفتم:
_ عزیزم، ما که دو تا پسر داریم کجا نسل مون منقرض می شه؟
_ ای بابا، دو تا بچه ی فسقلی و این همه حوادث از قبیل تصادفات جاده ای و بیماری و هزار کوفت و...
مشخص بود که زده به سیم آخر.
گفتم:
_ زبونت گاز بگیر زن، خدا نکنه.
و کمی رفتم توی فکر... بعد پیش خودم گفتم ای دل غافل، قبلا که کاکاحسین نمی آمد داخل اتاق، ولی الان مادر را چه کارش کنم...
زندگی تلخ ما با همان رویه ای که گفتم ادامه داشت و ادامه داشت تا این که پس از چند سال خدا را شکر داماد و همشیره مان بار و بندیلشان را بستند و رفتند دزفول.
شب اول خوشحال و شادمان نشسته بودیم که صدای زنگ خانه کاسه کوزه مان را به هم ریخت. رفتیم دیدیم سه تا از پسر عموها و دو تن از بردارها کیف به دست دم در حاضر و آماده ایستاده اند.
گفتم:
_خبری نیست دسته جمعی اومدین؟
یک صدا گفتند:
_ نه ، شنیدیم مستاجرت دیشب رفته! اومدیم جای اونا...
آمدند داخل و بیشتر از این نیازی به توضیح دادن به مخاطب نیست که چه شد و ...دقیقا همان وضعیت سابق را داشتیم.
این گرفتاری ها کم نبود که پس از مدتی خاله ام یعنی مادر پسرعموهایم به همراه یکی از پسرهایش هم آمدند.
یک روز که پدر خدابیامرزم آمده بود دیدن مان، با مشاهده ی پسرعموها و برادرهایم در هال گفت:
_توی هال دیگه جا نیست ،اما اگر من و مادرت بخواهیم دایم این جا باشیم خوشبختانه آشپزخانه تون خیلی بزرگه!
با شنیدن این حرف از پدر ، کور سوی امیدمان که آشپزخانه بود، (محل ملاقات های کوتاه مدت من و عیال!) نیز از دست دادیم.
فکر کنم عصر پنج شنبه بود که به پسرعموها ، برادرها و خاله ام گفتم:
_ ما داریم می ریم دنبال خونه بگردیم.
گفتند:
_ خونه ی چی؟ خونه برای کی؟
گفتم:
_خونه ی خالی !....برای خودمون.
خوشبختانه متوجه قضیه شدند و رفتند.
به هرحال همسرم پس از ۱۶ سال باردار شد و « یسنا» خانم که ظاهرا حوصله اش سر رفته بود خیلی سریع متولد شد....
#خالوراشد
@rashedansari
شما هم خیلی خنک می کنه و نیازی به کولر ندارن، گاز هم نمی خوان چون پیک نیک دارن و...»
مجبور شدم قبول کنم. شب اول دیدم همسرم مجددا شده عنکبوت و چسبیده به گوشه ی اتاق.
رفتم یواشکی بهش دلداری دادم. در حین صحبت کردن مادر بدون یاالله گفتن و در زدن پرید داخل و گفت:
_ پچ پچ به خاطر چیه؟
گفتم:
_ چیزی نیست مادر، حرف خصوصی داشتیم...
_ این جا حرف خصوصی مصوصی نداریم، اگه زنت ناراضیه الان همه مون می ریم!
گفتم:
_ نه مادر این حرفا چیه، خونه ی خودته!
مادر رفت ولی زنم گفت:« داریم پیر می شیم فکر کنم مثل دایناسورها نسل مون منقرض شه!»
گفتم:
_ عزیزم، ما که دو تا پسر داریم کجا نسل مون منقرض می شه؟
_ ای بابا، دو تا بچه ی فسقلی و این همه حوادث از قبیل تصادفات جاده ای و بیماری و هزار کوفت و...
مشخص بود که زده به سیم آخر.
گفتم:
_ زبونت گاز بگیر زن، خدا نکنه.
و کمی رفتم توی فکر... بعد پیش خودم گفتم ای دل غافل، قبلا که کاکاحسین نمی آمد داخل اتاق، ولی الان مادر را چه کارش کنم...
زندگی تلخ ما با همان رویه ای که گفتم ادامه داشت و ادامه داشت تا این که پس از چند سال خدا را شکر داماد و همشیره مان بار و بندیلشان را بستند و رفتند دزفول.
شب اول خوشحال و شادمان نشسته بودیم که صدای زنگ خانه کاسه کوزه مان را به هم ریخت. رفتیم دیدیم سه تا از پسر عموها و دو تن از بردارها کیف به دست دم در حاضر و آماده ایستاده اند.
گفتم:
_خبری نیست دسته جمعی اومدین؟
یک صدا گفتند:
_ نه ، شنیدیم مستاجرت دیشب رفته! اومدیم جای اونا...
آمدند داخل و بیشتر از این نیازی به توضیح دادن به مخاطب نیست که چه شد و ...دقیقا همان وضعیت سابق را داشتیم.
این گرفتاری ها کم نبود که پس از مدتی خاله ام یعنی مادر پسرعموهایم به همراه یکی از پسرهایش هم آمدند.
یک روز که پدر خدابیامرزم آمده بود دیدن مان، با مشاهده ی پسرعموها و برادرهایم در هال گفت:
_توی هال دیگه جا نیست ،اما اگر من و مادرت بخواهیم دایم این جا باشیم خوشبختانه آشپزخانه تون خیلی بزرگه!
با شنیدن این حرف از پدر ، کور سوی امیدمان که آشپزخانه بود، (محل ملاقات های کوتاه مدت من و عیال!) نیز از دست دادیم.
فکر کنم عصر پنج شنبه بود که به پسرعموها ، برادرها و خاله ام گفتم:
_ ما داریم می ریم دنبال خونه بگردیم.
گفتند:
_ خونه ی چی؟ خونه برای کی؟
گفتم:
_خونه ی خالی !....برای خودمون.
خوشبختانه متوجه قضیه شدند و رفتند.
به هرحال همسرم پس از ۱۶ سال باردار شد و « یسنا» خانم که ظاهرا حوصله اش سر رفته بود خیلی سریع متولد شد....
#خالوراشد
@rashedansari
تقدیم به راشدانصاری (خالوراشد)
طنّاز و شیرین و بلا استاد خالو
در صحنه حاضر هر کجا استاد خالو
آن قدر محبوب دل ما شد که باشد
در انجمن ها آشنا استاد خالو
اشعار طنز خویش را مانند پیتزا
کش میدهد از انتها استاد خالو
هی میشود روی موتور زلفش پریشان
آشفته کرده باد را استاد خالو!
مانند ماهیهای دریای جنوب است
سُر میخورد از دست ها استاد خالو
با این بزرگیاش نمیدانم چگونه
جا میشود در شعر ما استاد خالو؟
آن قدر در کارش دقیق و نکتهسنج است
پا کرده کفش تا به تا استاد خالو!
من را ببخش از این که حرف مفت بسیار
هی میپرانم بی هوا استاد خالو!
من حرف هایم را زدم کافیست دیگر
عرضی ندارم بنده با استاد خالو...
امین صمدی- عضو کارگاه طنز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
طنّاز و شیرین و بلا استاد خالو
در صحنه حاضر هر کجا استاد خالو
آن قدر محبوب دل ما شد که باشد
در انجمن ها آشنا استاد خالو
اشعار طنز خویش را مانند پیتزا
کش میدهد از انتها استاد خالو
هی میشود روی موتور زلفش پریشان
آشفته کرده باد را استاد خالو!
مانند ماهیهای دریای جنوب است
سُر میخورد از دست ها استاد خالو
با این بزرگیاش نمیدانم چگونه
جا میشود در شعر ما استاد خالو؟
آن قدر در کارش دقیق و نکتهسنج است
پا کرده کفش تا به تا استاد خالو!
من را ببخش از این که حرف مفت بسیار
هی میپرانم بی هوا استاد خالو!
من حرف هایم را زدم کافیست دیگر
عرضی ندارم بنده با استاد خالو...
امین صمدی- عضو کارگاه طنز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
خبرهای مشکوک
نوشته ی: راشدانصاری
نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد،با نام مستعار «شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.
+ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
+ روز گذشته نویسنده ای در حالی که به محل کارش می رفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
+ به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید: شخصی که به طرز ماهرانه ای اقدام به خرید نان خشکه می کرد، پس از خرید مقداری نان خشک با ژستی خاص درِ گونی اش را بست! این اقدام مشکوک در ملاء عام صورت گرفت.
+ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک در شهر ما اردو خواهند زد.
+ ساعتی پیش خبر رسید که پسر بچه ای هفت ساله در حین عبور از خیابان بند کفشش باز شد. این گزارش حاکی ست این پسربچه پس از رسیدن به آن طرف خیابان بلافاصله بند کفشش را بست. به گفته شاهدان عینی این خبر صحت دارد و مو لای درزش نمی رود.
+ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
+ به آخرین خبر امروز توجه کنید: شخصی که نخواست نامش فاش شود، فاش شد!
این شخص که مشغول آب خنک خوردن بود، گفت:« امان از دست شما خبرنگارهای سمج!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد،با نام مستعار «شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.
+ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
+ روز گذشته نویسنده ای در حالی که به محل کارش می رفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
+ به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید: شخصی که به طرز ماهرانه ای اقدام به خرید نان خشکه می کرد، پس از خرید مقداری نان خشک با ژستی خاص درِ گونی اش را بست! این اقدام مشکوک در ملاء عام صورت گرفت.
+ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک در شهر ما اردو خواهند زد.
+ ساعتی پیش خبر رسید که پسر بچه ای هفت ساله در حین عبور از خیابان بند کفشش باز شد. این گزارش حاکی ست این پسربچه پس از رسیدن به آن طرف خیابان بلافاصله بند کفشش را بست. به گفته شاهدان عینی این خبر صحت دارد و مو لای درزش نمی رود.
+ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
+ به آخرین خبر امروز توجه کنید: شخصی که نخواست نامش فاش شود، فاش شد!
این شخص که مشغول آب خنک خوردن بود، گفت:« امان از دست شما خبرنگارهای سمج!»
#خالوراشد
@rashedansari
برای شاعری متوهم!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
در آرزوی شعر است، مردی ست لااُبالی
پُز می دهد چه عالی، با جیب های خالی
عشقش خلاصه گردد، در پول و لوح و تندیس
کَس شاعرش نخوانَد، هرگز در این حوالی
هر جا که دیدم او را، غیر از کتاب شعرش،
در دست او عیان بود، ابزار ....مالی!
گاهی به عشق سکه، تا رشت رفته، اما
قزوین نرفته بی شک، جز عهد خردسالی!
"عارف" شبی به خوابش، می کرد التماسش:
-ای کاش می گرفتی،یک روز انتقالی...
در جشنواره ای چون، کردند اول او را
می گفت داوری ها، بی عیب بود و عالی
از خوانِ نعمتِ او ، خوردند در جوانی
هم شاعرِ جنوبی ، هم داورِ شمالی!
سرتاسر کتابش، یک بیت جوششی نیست
از کوشش مداوم، شد قامتش هلالی
در شعرِ گویشی هم، کم ادعا ندارد
با شعرهای سست و، در حد دی بلالی!
بازار کسب و کارش، امروزه سردِ سرد است
مانده ست روی دستش، ابیات تک ریالی!
حراج کرده خود را، دربین خود فروشان
این پرده خواهد افتاد، بی هیچ احتمالی
در شعر جز اراجیف، چیزی دگر ندارد
پوچ و گَل و گشاد است، چون کوزه سفالی
***
شهر ادب پرستان، هذیان نمی شناسد
شاید کنند طردت، پروا کن از اهالی...
گاهی به خود بیندیش، تغییر دِه قضا را
از ما گذشته دیگر، اطوار انفعالی!
با من اگر در اُفتی، از بیخ و بن ور اُفتی
صابون هجو من را، باید به تن بمالی!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
در آرزوی شعر است، مردی ست لااُبالی
پُز می دهد چه عالی، با جیب های خالی
عشقش خلاصه گردد، در پول و لوح و تندیس
کَس شاعرش نخوانَد، هرگز در این حوالی
هر جا که دیدم او را، غیر از کتاب شعرش،
در دست او عیان بود، ابزار ....مالی!
گاهی به عشق سکه، تا رشت رفته، اما
قزوین نرفته بی شک، جز عهد خردسالی!
"عارف" شبی به خوابش، می کرد التماسش:
-ای کاش می گرفتی،یک روز انتقالی...
در جشنواره ای چون، کردند اول او را
می گفت داوری ها، بی عیب بود و عالی
از خوانِ نعمتِ او ، خوردند در جوانی
هم شاعرِ جنوبی ، هم داورِ شمالی!
سرتاسر کتابش، یک بیت جوششی نیست
از کوشش مداوم، شد قامتش هلالی
در شعرِ گویشی هم، کم ادعا ندارد
با شعرهای سست و، در حد دی بلالی!
بازار کسب و کارش، امروزه سردِ سرد است
مانده ست روی دستش، ابیات تک ریالی!
حراج کرده خود را، دربین خود فروشان
این پرده خواهد افتاد، بی هیچ احتمالی
در شعر جز اراجیف، چیزی دگر ندارد
پوچ و گَل و گشاد است، چون کوزه سفالی
***
شهر ادب پرستان، هذیان نمی شناسد
شاید کنند طردت، پروا کن از اهالی...
گاهی به خود بیندیش، تغییر دِه قضا را
از ما گذشته دیگر، اطوار انفعالی!
با من اگر در اُفتی، از بیخ و بن ور اُفتی
صابون هجو من را، باید به تن بمالی!
#خالوراشد
@rashedansari
نگاهی اجمالی برشعرراشد انصاری:(خالوراشد)
ظلم و فساد و دزدی، شد ریشه کن دراین جا
هرگز نمی توان دید ، "آرسن لوپن" دراین جا!
تا صورت عدالت ،یک خدشه بر ندارد
یکسان شده حقوقِ ، یک مرد و زن دراین جا
تنها حقوق مان نیست، حتی نمی توان داد
تشخیص جنسِ نادر ، از نسترن دراین جا!
خسرو در انتظارِ ، شیرین زیاد داریم
اما چرا نداریم ، یک کوهکن در این جا؟!
بازارِ ساز و آواز ، قاطی شده ست باهم
ماهور و شور و دشتی، خر در چمن در این جا!
از بس که فیلم داریم ، در متن زندگانی
ما را نمی فریبد ، اسکار و کن در این جا
با این که هیچ چیزی ، عمرا نبوده آن تایم
اما رسد به موقع ، همواره "ون" در این جا!
تنوین اگر چه در شعر، کمتر شده سفارش
این حرف ها نداریم ، ما مطلقا در این جا!
از هر سه نوع تنوین ، دنیا پر است، اما
تنوین "نصب" داریم ، ما غالبا در این جا...
تو رفته ای به خارج، حالا ببین خراب است
احوال تو در آن جا، احوال من در این جا
راشد انصاری(خالو راشد)
از آنجا که ناقدین ما هنوز،به شعر طنز، دقت نظرعمیق وجدی
نداشته اند جای گلایه است، اما بایددانست آنجائی که ذورق شعر
جِد، در امواج انتقادبه صخره میخوردوتوان پیشروی رااز دست
میدهد، این سفینه ی چابک رکاب طنز است که از لابلای امواج ، و صخره های مانع، به پیش می تازد وحرف آخررا میزند...و شاعران طنازبه بهترین نحوازصنایع ادبی درشعر بهره جسته وبه بهترین شکل ممکن ضرورت های شعری را رعایت میکنند، تاانجاکه گاهی
دهن کجی هم به شعرجدکرده و
در مواردی هم به ان، غنای بیشتری بخشیده اند
،
نگاهی به نکات ظریف درشعر طنز راشدانصاری(خالوراشد)
ظلم و فساد و دزدی، شد ریشه کن دراین جا
هرگز نمی توان دید ، "آرسن لوپن" دراین جا!
شما اگربه هردزدی، بگوئید:دزد! ممکن است باشمابرخوردخصمانه کند! اما طنز این امکان را برای
شاعرطنازفراهم کرده که چوب انتقادرا آغشته به روغن طعنه کرده وخیلی رندانه! تمام زورگویان ومفسدین و مختلسین رازیر ضربات طعنه و انتقادقرار دهد۰کاری که در شعر جد، جدأ،غیرممکن هست۰ چون به
خط قرمزها، برمی خورد و ...
ضمنادرمصرع بعدشاعر، سمبل تازه و بکری مثل"آرسن لوپن" تبه کارسمبلیک فرانسوی، را به استخدام شعرآورده که درشعرجد
تاکنون مصداق نداشته است...
بیت بعد(تشخیص جنس"نادر"
از نسترن در اینجا)
نادر هم بمعنی نایاب وهم بمعنی
اسم مذکر آمده، به گونه ئی که
کاملا واضح وبرجسته است و
در نگاه اول هردو بُعد تصویر را
بخوبی به نمایش گذاشته...
ازبسکه"فیلم"داریم درمتن زندگانی
ما را نمی فریبد ، "اسکار"و "کن" در این جا
باز واژه ی <فیلم> با
همین حُسن ، یک تصویر دوبعدی
زیبای دیگری از نوع ایهام است
که به زیبائی شعرافزوده است،
همچنین،دربیت بعد اسم"خسرو" "وشیرین" وحتی "کوهکن"هرسه بصورت استعاره آمده این البته ایهام خاص شعرطنز نیست، بلکه مربوط به هنر شاعرانه، شاعر است ...
موردِبعد:استفاده از نون تنوین بجای حرف رَویِ قافیه، اینقدر
عالمانه ومیتوان گفت: عامدانه
صورت گرفته که حتی معنی را
،هم درخودواژه" ئی"که نون تنوین درآنست عمق بخشیده! ومعنای شعر هم، حجم پیدا کرده...
تنوین اگر چه در شعر، کمتر شده سفارش
این حرف ها نداریم ، ما مطلقا در این جا!
من یادمه برا یادگرفتن<یرملون> اشعاری(سید طوسی)بما، درس میدادندتا تجوید قرآن خوندن یادبگیریم وآن اشعاراز ذهن فرّار
بودند، بجزاین بیت:
در یرملون ، ادغام کن
در مابقی اخفا نما....
که متاسفانه ابیات دیگرهمه
فراموش مان میشدند۰ در
صورتیکه اشعار طنزاین حسن را دارندکه درحافظه جاخوش کنند
وبمانند۰ مثل همین بیت تنوین خالو وکلاًسروده های طنزکه با ذهن مانوس ترند....
*ازجنگ و جنگ طلبی زیاد گفته شده وشنیده ایم ۰ دراین مقوله نوع نگاه و زبان پویا وحرف تازه وزیبای خالوبا چاشنی طنز ملیح آن، واقعأ شنیدنی ست.در شعردیگری می گوید:
یک بار گفته باشم ، یعنی که آخرین بار
گردنکشی محال است، با گردن بلوری
خوب:حالا کانون گرم خانواده را
ازنگاهِ ژرف خالو بررسی میکنیم::
مردی کنار همسر ، سرگرم گوشی خود
دور از هم اند انگار، هفتاد سال نوری
وقتی میخواهد از دردجامعه بگوید ، در انتخاب مطلب چنان ماهرانه عمل میکندکه انسان شگفت زده میشود، او لایه های رو ودستمالی شده و تکراری را رها میکند وبه عمق فاجعه میپردازد، بقول مولانا چونکه صد آمد ۹۰ هم پیش ماست۰ توجه:
دارند می فروشند، طفلان در رحم را
در اوج بی حیایی، در عین بی شعوری
بنظرمی آید، لازم است، تابه شعر
طنز، نگاهِ جدی تری داشته باشیم
خالو نه تنها در شعرطنزخالق آثار مانا واثرگذاری ست،او در سخن منثور هم قلمی شیوا واستعدادی
کم نظیر دارد به مکتوبات طنز او که درسالهای ۷۰ تا ۸۰درستونی به نام"خبرهای مشکوک" درروزنامه "ندای هرمزگان"که بانام"مستعار شکاک"مینوشته...توجه فرمائید،
۱ _ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
2
ظلم و فساد و دزدی، شد ریشه کن دراین جا
هرگز نمی توان دید ، "آرسن لوپن" دراین جا!
تا صورت عدالت ،یک خدشه بر ندارد
یکسان شده حقوقِ ، یک مرد و زن دراین جا
تنها حقوق مان نیست، حتی نمی توان داد
تشخیص جنسِ نادر ، از نسترن دراین جا!
خسرو در انتظارِ ، شیرین زیاد داریم
اما چرا نداریم ، یک کوهکن در این جا؟!
بازارِ ساز و آواز ، قاطی شده ست باهم
ماهور و شور و دشتی، خر در چمن در این جا!
از بس که فیلم داریم ، در متن زندگانی
ما را نمی فریبد ، اسکار و کن در این جا
با این که هیچ چیزی ، عمرا نبوده آن تایم
اما رسد به موقع ، همواره "ون" در این جا!
تنوین اگر چه در شعر، کمتر شده سفارش
این حرف ها نداریم ، ما مطلقا در این جا!
از هر سه نوع تنوین ، دنیا پر است، اما
تنوین "نصب" داریم ، ما غالبا در این جا...
تو رفته ای به خارج، حالا ببین خراب است
احوال تو در آن جا، احوال من در این جا
راشد انصاری(خالو راشد)
از آنجا که ناقدین ما هنوز،به شعر طنز، دقت نظرعمیق وجدی
نداشته اند جای گلایه است، اما بایددانست آنجائی که ذورق شعر
جِد، در امواج انتقادبه صخره میخوردوتوان پیشروی رااز دست
میدهد، این سفینه ی چابک رکاب طنز است که از لابلای امواج ، و صخره های مانع، به پیش می تازد وحرف آخررا میزند...و شاعران طنازبه بهترین نحوازصنایع ادبی درشعر بهره جسته وبه بهترین شکل ممکن ضرورت های شعری را رعایت میکنند، تاانجاکه گاهی
دهن کجی هم به شعرجدکرده و
در مواردی هم به ان، غنای بیشتری بخشیده اند
،
نگاهی به نکات ظریف درشعر طنز راشدانصاری(خالوراشد)
ظلم و فساد و دزدی، شد ریشه کن دراین جا
هرگز نمی توان دید ، "آرسن لوپن" دراین جا!
شما اگربه هردزدی، بگوئید:دزد! ممکن است باشمابرخوردخصمانه کند! اما طنز این امکان را برای
شاعرطنازفراهم کرده که چوب انتقادرا آغشته به روغن طعنه کرده وخیلی رندانه! تمام زورگویان ومفسدین و مختلسین رازیر ضربات طعنه و انتقادقرار دهد۰کاری که در شعر جد، جدأ،غیرممکن هست۰ چون به
خط قرمزها، برمی خورد و ...
ضمنادرمصرع بعدشاعر، سمبل تازه و بکری مثل"آرسن لوپن" تبه کارسمبلیک فرانسوی، را به استخدام شعرآورده که درشعرجد
تاکنون مصداق نداشته است...
بیت بعد(تشخیص جنس"نادر"
از نسترن در اینجا)
نادر هم بمعنی نایاب وهم بمعنی
اسم مذکر آمده، به گونه ئی که
کاملا واضح وبرجسته است و
در نگاه اول هردو بُعد تصویر را
بخوبی به نمایش گذاشته...
ازبسکه"فیلم"داریم درمتن زندگانی
ما را نمی فریبد ، "اسکار"و "کن" در این جا
باز واژه ی <فیلم> با
همین حُسن ، یک تصویر دوبعدی
زیبای دیگری از نوع ایهام است
که به زیبائی شعرافزوده است،
همچنین،دربیت بعد اسم"خسرو" "وشیرین" وحتی "کوهکن"هرسه بصورت استعاره آمده این البته ایهام خاص شعرطنز نیست، بلکه مربوط به هنر شاعرانه، شاعر است ...
موردِبعد:استفاده از نون تنوین بجای حرف رَویِ قافیه، اینقدر
عالمانه ومیتوان گفت: عامدانه
صورت گرفته که حتی معنی را
،هم درخودواژه" ئی"که نون تنوین درآنست عمق بخشیده! ومعنای شعر هم، حجم پیدا کرده...
تنوین اگر چه در شعر، کمتر شده سفارش
این حرف ها نداریم ، ما مطلقا در این جا!
من یادمه برا یادگرفتن<یرملون> اشعاری(سید طوسی)بما، درس میدادندتا تجوید قرآن خوندن یادبگیریم وآن اشعاراز ذهن فرّار
بودند، بجزاین بیت:
در یرملون ، ادغام کن
در مابقی اخفا نما....
که متاسفانه ابیات دیگرهمه
فراموش مان میشدند۰ در
صورتیکه اشعار طنزاین حسن را دارندکه درحافظه جاخوش کنند
وبمانند۰ مثل همین بیت تنوین خالو وکلاًسروده های طنزکه با ذهن مانوس ترند....
*ازجنگ و جنگ طلبی زیاد گفته شده وشنیده ایم ۰ دراین مقوله نوع نگاه و زبان پویا وحرف تازه وزیبای خالوبا چاشنی طنز ملیح آن، واقعأ شنیدنی ست.در شعردیگری می گوید:
یک بار گفته باشم ، یعنی که آخرین بار
گردنکشی محال است، با گردن بلوری
خوب:حالا کانون گرم خانواده را
ازنگاهِ ژرف خالو بررسی میکنیم::
مردی کنار همسر ، سرگرم گوشی خود
دور از هم اند انگار، هفتاد سال نوری
وقتی میخواهد از دردجامعه بگوید ، در انتخاب مطلب چنان ماهرانه عمل میکندکه انسان شگفت زده میشود، او لایه های رو ودستمالی شده و تکراری را رها میکند وبه عمق فاجعه میپردازد، بقول مولانا چونکه صد آمد ۹۰ هم پیش ماست۰ توجه:
دارند می فروشند، طفلان در رحم را
در اوج بی حیایی، در عین بی شعوری
بنظرمی آید، لازم است، تابه شعر
طنز، نگاهِ جدی تری داشته باشیم
خالو نه تنها در شعرطنزخالق آثار مانا واثرگذاری ست،او در سخن منثور هم قلمی شیوا واستعدادی
کم نظیر دارد به مکتوبات طنز او که درسالهای ۷۰ تا ۸۰درستونی به نام"خبرهای مشکوک" درروزنامه "ندای هرمزگان"که بانام"مستعار شکاک"مینوشته...توجه فرمائید،
۱ _ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
2
_روز گذشته نویسنده
ای در حالی که به محل کارش میرفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
3_ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز؛ اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک درشهرمااردوخواهند زد.
4 _ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
شما مخاطب عزیزازنفس کشیدن
علنی این مردچه برداشت میکنید
این آینه ایست چند بُعدی که از هرزاویه که به آن بنگری تصویر خاصی رو به ذهن متبادر میکنه...
من که هنوز درمتن شماره یک ماندم دارم به مقتولی که نتونسته مرگ خودشه،به دادگاه ثابت کنه فکرمیکنم۰ابتدا یاد مالباخته ئی می افتم که آقا دزده
ازش شاکی شده بود و غرامت خوبی هم گرفت!! دوم چیزی که به ذهنم خطور میکنه خط قرمز
مانع گفتنش میشه چون خالو از پُوَئنِ طنزبهره گرفته وحرفش زده
ولی اینجا،من پشت خط...ماندم۰
محمد بقالان اهواز بهار۹۷ _ نشریه توسعه جنوب خوزستان
ای در حالی که به محل کارش میرفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
3_ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز؛ اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک درشهرمااردوخواهند زد.
4 _ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
شما مخاطب عزیزازنفس کشیدن
علنی این مردچه برداشت میکنید
این آینه ایست چند بُعدی که از هرزاویه که به آن بنگری تصویر خاصی رو به ذهن متبادر میکنه...
من که هنوز درمتن شماره یک ماندم دارم به مقتولی که نتونسته مرگ خودشه،به دادگاه ثابت کنه فکرمیکنم۰ابتدا یاد مالباخته ئی می افتم که آقا دزده
ازش شاکی شده بود و غرامت خوبی هم گرفت!! دوم چیزی که به ذهنم خطور میکنه خط قرمز
مانع گفتنش میشه چون خالو از پُوَئنِ طنزبهره گرفته وحرفش زده
ولی اینجا،من پشت خط...ماندم۰
محمد بقالان اهواز بهار۹۷ _ نشریه توسعه جنوب خوزستان
انداختنی!
سروده: راشدانصاری
ما ساخته پرداخته ی هم بودیم
جان و سر و دل باخته ی هم بودیم
تو قالبِ من شدی و من قالب تو
انگار که انداخته ی هم بودیم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
ما ساخته پرداخته ی هم بودیم
جان و سر و دل باخته ی هم بودیم
تو قالبِ من شدی و من قالب تو
انگار که انداخته ی هم بودیم!
#خالوراشد
@rashedansari
برای راشدانصاری و کتاب جدیدش «خالوبندی»:
قند...
تو که طنازی و شیرین چو قندی
برای طنز هرمزگان برندی
نشانده خنده بر روی لب ما
کتاب تازه ی تو "خالوبندی"!
محمدزرنگاری«چوک هرموز»
قند...
تو که طنازی و شیرین چو قندی
برای طنز هرمزگان برندی
نشانده خنده بر روی لب ما
کتاب تازه ی تو "خالوبندی"!
محمدزرنگاری«چوک هرموز»