برای شب «بخارا»
علی دهباشی عزیز
، روزنامه نگار و پژوهشگر برجسته و مدیرمسئول محترم «بخارا» که در بندر گناوه ی زیبا برگزار شد
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
مَرد ِ دوران، جناب دهباشی
بهتر از جان، جناب دهباشی
تک درختی که سایه گستر شد
در بیابان، جناب دهباشی
بشکند کاسه، کوزه ی غم را
سهل و آسان، جناب دهباشی
ما همه ، گیج و مَنگ و نامیزان
هست میزان جناب دهباشی
سوت هم می زند هَر از گاهی
پشت فرمان جناب دهباشی!
عصر دیروز بربری می خورد
در خیابان جناب دهباشی
بارها در خودِ "بخارا" هم
کرده چاخان جناب دهباشی!
سرِ فامیلِ اوست دِه ، اما
شده استان جناب دهباشی!
گل و بلبل ، جناب "روحانی"
باغ و بستان، جناب دهباشی
از کلیدی که روی کار آورد!
شد پشیمان جناب دهباشی
چند سالِ دگر همین موقع
رفته زندان جناب دهباشی
کَل می انداخت با خودِ سقراط
توی یونان جناب دهباشی
بوده درگیرِ کارِ مطبوعات
از دبستان، جناب دهباشی
چند سالی نموده "کلک"اش را
در قلمدان، جناب دهباشی
شهرتش رفته از ارومیه
تا خراسان، جناب دهباشی
خُلقِ خوش دارد و خصال نکو
هست انسان، جناب دهباشی
دیگران پشت بنز هستند و
پشت پیکان جناب دهباشی
هی بغل می کند "بخارا!" را
در زمستان جناب دهباشی
می دهد شعرِ عصر ِحاضر را
سر و سامان جناب دهباشی
شب ِ"تاگور" و "وولف" می گیرد
توی تهران، جناب دهباشی
مانده ام من مگر که بی کار است
چون مدیران، جناب دهباشی!
گفت "گلچین"، جلوتر از من گفت
باز باران جناب دهباشی
روز و شب جِن و اِنس می گویند
جان جانان جناب دهباشی
چون شریعتمدار باشد، نیست
توی "کیهان" جناب دهباشی
همه ی شهر عاشقش هستند
مثلِ "زیدان" جناب دهباشی!
از کلامش نبات می سازند
در فریمان جناب دهباشی
نه فقط افتخار یک شهر است
فخر ایران، جناب دهباشی
***
ما که دربست مخلصت هستیم
ها به قرآن جناب دهباشی!
راشدا، باشَدا به هر حالی
شاد و خندان جناب دهباشی
#خالوراشد
@rashedansari
علی دهباشی عزیز
، روزنامه نگار و پژوهشگر برجسته و مدیرمسئول محترم «بخارا» که در بندر گناوه ی زیبا برگزار شد
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
مَرد ِ دوران، جناب دهباشی
بهتر از جان، جناب دهباشی
تک درختی که سایه گستر شد
در بیابان، جناب دهباشی
بشکند کاسه، کوزه ی غم را
سهل و آسان، جناب دهباشی
ما همه ، گیج و مَنگ و نامیزان
هست میزان جناب دهباشی
سوت هم می زند هَر از گاهی
پشت فرمان جناب دهباشی!
عصر دیروز بربری می خورد
در خیابان جناب دهباشی
بارها در خودِ "بخارا" هم
کرده چاخان جناب دهباشی!
سرِ فامیلِ اوست دِه ، اما
شده استان جناب دهباشی!
گل و بلبل ، جناب "روحانی"
باغ و بستان، جناب دهباشی
از کلیدی که روی کار آورد!
شد پشیمان جناب دهباشی
چند سالِ دگر همین موقع
رفته زندان جناب دهباشی
کَل می انداخت با خودِ سقراط
توی یونان جناب دهباشی
بوده درگیرِ کارِ مطبوعات
از دبستان، جناب دهباشی
چند سالی نموده "کلک"اش را
در قلمدان، جناب دهباشی
شهرتش رفته از ارومیه
تا خراسان، جناب دهباشی
خُلقِ خوش دارد و خصال نکو
هست انسان، جناب دهباشی
دیگران پشت بنز هستند و
پشت پیکان جناب دهباشی
هی بغل می کند "بخارا!" را
در زمستان جناب دهباشی
می دهد شعرِ عصر ِحاضر را
سر و سامان جناب دهباشی
شب ِ"تاگور" و "وولف" می گیرد
توی تهران، جناب دهباشی
مانده ام من مگر که بی کار است
چون مدیران، جناب دهباشی!
گفت "گلچین"، جلوتر از من گفت
باز باران جناب دهباشی
روز و شب جِن و اِنس می گویند
جان جانان جناب دهباشی
چون شریعتمدار باشد، نیست
توی "کیهان" جناب دهباشی
همه ی شهر عاشقش هستند
مثلِ "زیدان" جناب دهباشی!
از کلامش نبات می سازند
در فریمان جناب دهباشی
نه فقط افتخار یک شهر است
فخر ایران، جناب دهباشی
***
ما که دربست مخلصت هستیم
ها به قرآن جناب دهباشی!
راشدا، باشَدا به هر حالی
شاد و خندان جناب دهباشی
#خالوراشد
@rashedansari
نان خشکی، پوریا، گوشی همراه و...
نوشته ی: راشدانصاری
ساعت هفت صبح با نعره ی «نان خشکیه، نان خشششششکیع!» از خواب بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم زَهره ترک شدم.
طبق معمول قبل از شستن دست و صورتم و یا حمام اگر نیازی به دوش گرفتن باشد، بایستی اول پوریا را بیدار کنم.
پوریا مدتی است در شرکتی خصوصی مشغول به کار است .( خدا به دادشان برسد. یک بار مادرش به پوریا گفته بود:« برو از سوپری محله رب گوجه بخر.» رفت و برگشت دیدیم یک بسته نمک یُد دار خریده!
این که چیزی نیست ،دوستی می گفت چند سال قبل پول دم دستم نبود، یک تراول صدهزارتومانی دادم پسرم و گفتم برو هم دو تومان نان بخر هم چک را خرد کن که پول لازم دارم.رفت و بعد از حدود یکی دو ساعت متوجه شدم در زدند. دیدم پسرم یک وانت دربست گرفته و صدهزارتومان کامل نان خریده است!)
این پسرِ بازیگوش تا نیمه های شب و گاهی وقت ها تا نزدیکی های صبح، داخل گوشی است. می گویم:« پسرم، بیدار شو تا بریم سر کار.» غلتی می زند و چیزهایی می گوید که هیچ بنی بشری متوجه نمی شود. « بذار ب لارکی هنو کیا ساع چی می رفک کتنه لی ...»
معمولا پوریا در حالتی بین خواب و بیداری خیلی یواش با زبانی تکلم می کند که نه انگلیسی است و نه عربی و...! چیزی است مابین زبان اُردو و ملیباری!
دست و صورتم که شستم بر می گردم ، می بینم هنوز خواب است. تکانش می دهم بیدار می شود، اما مثل جن زده ها شق و رق می نشیند روی تشک و تا جایی که کاسه ی چشمش جا داشته باشد! چشم هایش را باز می کند. بعد خمیازه می کشد و بلافاصله با یک حرکت آکروباتیک می چسبد به تشکش و خر و پف اش بلند می شود.
این بار با لگد بیدارش می کنم، پس از چند دقیقه خوشبختانه مرا می شناسد و یادش می آید که خودش نیز پوریاست و من پدرش هستم و او خواب بوده و باید بیدار می شده تا برود سر کار.
چند دقیقه ای شبیه کسی که یوگا کار می کند، می نشیند بعد به زور از روی تشک بلند می شود، اما پایش لای پتو گیر می کند و شیرجه می رود داخل درِ اتاق. چند قدمی بر می دارد که برای بار دوم محکم می خورد به درِ آلومینیومی هال و یکی از انگشت های پای مبارکش! خونی می شود، اما خودش متوجه نمی شود.
می رود دستشویی(توالت) داخل حیاط به محضی که می نشیند چشمش می افتد به خون. داد می زند:« مانی! چسب زخم داریم؟» ( مانی به زبان فرزندان بنده یعنی مامانی یا همان مادر!).
مشکل چسب و باند پیچی حل می شود که مشکل دیگری شروع می شود. حالا باید دسته جمعی بگردیم و گوشی ِ همراهش را که تا صبح دستش بوده پیدا کنیم. جستجو فایده ای ندارد، «یسنا» کوچولو که از سر و صدای زیاد و به در و دیوار خوردن های پوریا بیدار شده می گوید:« بابایی زنگ بزنید گوشی داداشی.» نمی دانم چرا به عقل خودمان نرسیده بود. زنگ می زنیم، از داخل دستشویی صدای زنگش را می شنویم.مشخص می شود چند دقیقه پیش در دستشویی جا گذاشته. خوب شد که نیفتاده بود داخل چاه مستراح.
بعد از پیدا شدن گوشی، چون برای صرف صبحانه خیلی دیر شده، پوریا می رود مقابل آینه. تازه یادش می آید که باید آن سه چهار تار موی ریشش را اصلاح کند.درادامه مراسم سشوار کردن و شانه زدن شروع می شود. حداقل این کار نیم ساعت به طول می انجامد. بعد هم یک بار صورتش را دقیق می چسباند به آینه و تعدادی از جوش های در حال منفجر شدن را خنثی می کند. یک بار با انگشت، شقیقه اش را اندازه می گیرد که خوشبختانه اندازه است. یک بار دو قدم عقب می رود و با فاصله به آینه نگاه می کند. یک مرتبه آینه را از جایش در می آورد و می گذارد روی زمین و از نیم رخ کامل خودش را نگاه می کند...در این هنگام به مادرش می گوید:« مانی اون پیراهن سفیده و کابشن سفیده بیار.» پیراهن اش را در می آورد و پیراهن و کابشن سفید می پوشد. نگاهی به آینه می اندازد که می داند با شلوارش سِت نیست. باز می گوید:« مانی، شلوار سفیده و کفش سفیده هم بیار.» طفلک مادرش با کمی غر و لند می رود و پیدا می کند. پوریا با حالتی طلبکارانه می گوید:« پس جوراب سفیده کو؟!» در آخر مشخص می شود که جوراب سفید کثیف بوده و ضمنا هر دو تایش از سر و ته سوراخ است. به همین خاطر شلوار و پیراهن و کابشن اش را در می آورد و می گوید:« پیراهن و ....مشکی ها رو بیار.»
ساعت دیواری داخل هال ۸ و سی دقیقه را نشان می دهد. حسابی دیرم شده. پوریا به ظاهر آماده است. می روم داخل حیاط ، فوری برمی گردم سوئیچ موتورسیکلتم را بردارم که همزمان می شود با خروج پوریا از هال و محکم می خوریم به هم. با وجودی که کله ی من از کله ی پوریا بزرگ تر است، اما در این حادثه من صدمه می بینم. پوریا که عین خیالش نیست. دستم را می گذارم روی سرم برای دقایقی می نشینم تا حالم جا بیاید.
موتور را می برم بیرون ، پوریا هم می آید و در حیاط را محکم می بندد. بلافاصله در می زند و می گوید:« مانی، گوشیم کنار آینه گذاشتم بیار.» صدای مادرش را می شنویم که می گوید:« این جا نیست.» در
نوشته ی: راشدانصاری
ساعت هفت صبح با نعره ی «نان خشکیه، نان خشششششکیع!» از خواب بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم زَهره ترک شدم.
طبق معمول قبل از شستن دست و صورتم و یا حمام اگر نیازی به دوش گرفتن باشد، بایستی اول پوریا را بیدار کنم.
پوریا مدتی است در شرکتی خصوصی مشغول به کار است .( خدا به دادشان برسد. یک بار مادرش به پوریا گفته بود:« برو از سوپری محله رب گوجه بخر.» رفت و برگشت دیدیم یک بسته نمک یُد دار خریده!
این که چیزی نیست ،دوستی می گفت چند سال قبل پول دم دستم نبود، یک تراول صدهزارتومانی دادم پسرم و گفتم برو هم دو تومان نان بخر هم چک را خرد کن که پول لازم دارم.رفت و بعد از حدود یکی دو ساعت متوجه شدم در زدند. دیدم پسرم یک وانت دربست گرفته و صدهزارتومان کامل نان خریده است!)
این پسرِ بازیگوش تا نیمه های شب و گاهی وقت ها تا نزدیکی های صبح، داخل گوشی است. می گویم:« پسرم، بیدار شو تا بریم سر کار.» غلتی می زند و چیزهایی می گوید که هیچ بنی بشری متوجه نمی شود. « بذار ب لارکی هنو کیا ساع چی می رفک کتنه لی ...»
معمولا پوریا در حالتی بین خواب و بیداری خیلی یواش با زبانی تکلم می کند که نه انگلیسی است و نه عربی و...! چیزی است مابین زبان اُردو و ملیباری!
دست و صورتم که شستم بر می گردم ، می بینم هنوز خواب است. تکانش می دهم بیدار می شود، اما مثل جن زده ها شق و رق می نشیند روی تشک و تا جایی که کاسه ی چشمش جا داشته باشد! چشم هایش را باز می کند. بعد خمیازه می کشد و بلافاصله با یک حرکت آکروباتیک می چسبد به تشکش و خر و پف اش بلند می شود.
این بار با لگد بیدارش می کنم، پس از چند دقیقه خوشبختانه مرا می شناسد و یادش می آید که خودش نیز پوریاست و من پدرش هستم و او خواب بوده و باید بیدار می شده تا برود سر کار.
چند دقیقه ای شبیه کسی که یوگا کار می کند، می نشیند بعد به زور از روی تشک بلند می شود، اما پایش لای پتو گیر می کند و شیرجه می رود داخل درِ اتاق. چند قدمی بر می دارد که برای بار دوم محکم می خورد به درِ آلومینیومی هال و یکی از انگشت های پای مبارکش! خونی می شود، اما خودش متوجه نمی شود.
می رود دستشویی(توالت) داخل حیاط به محضی که می نشیند چشمش می افتد به خون. داد می زند:« مانی! چسب زخم داریم؟» ( مانی به زبان فرزندان بنده یعنی مامانی یا همان مادر!).
مشکل چسب و باند پیچی حل می شود که مشکل دیگری شروع می شود. حالا باید دسته جمعی بگردیم و گوشی ِ همراهش را که تا صبح دستش بوده پیدا کنیم. جستجو فایده ای ندارد، «یسنا» کوچولو که از سر و صدای زیاد و به در و دیوار خوردن های پوریا بیدار شده می گوید:« بابایی زنگ بزنید گوشی داداشی.» نمی دانم چرا به عقل خودمان نرسیده بود. زنگ می زنیم، از داخل دستشویی صدای زنگش را می شنویم.مشخص می شود چند دقیقه پیش در دستشویی جا گذاشته. خوب شد که نیفتاده بود داخل چاه مستراح.
بعد از پیدا شدن گوشی، چون برای صرف صبحانه خیلی دیر شده، پوریا می رود مقابل آینه. تازه یادش می آید که باید آن سه چهار تار موی ریشش را اصلاح کند.درادامه مراسم سشوار کردن و شانه زدن شروع می شود. حداقل این کار نیم ساعت به طول می انجامد. بعد هم یک بار صورتش را دقیق می چسباند به آینه و تعدادی از جوش های در حال منفجر شدن را خنثی می کند. یک بار با انگشت، شقیقه اش را اندازه می گیرد که خوشبختانه اندازه است. یک بار دو قدم عقب می رود و با فاصله به آینه نگاه می کند. یک مرتبه آینه را از جایش در می آورد و می گذارد روی زمین و از نیم رخ کامل خودش را نگاه می کند...در این هنگام به مادرش می گوید:« مانی اون پیراهن سفیده و کابشن سفیده بیار.» پیراهن اش را در می آورد و پیراهن و کابشن سفید می پوشد. نگاهی به آینه می اندازد که می داند با شلوارش سِت نیست. باز می گوید:« مانی، شلوار سفیده و کفش سفیده هم بیار.» طفلک مادرش با کمی غر و لند می رود و پیدا می کند. پوریا با حالتی طلبکارانه می گوید:« پس جوراب سفیده کو؟!» در آخر مشخص می شود که جوراب سفید کثیف بوده و ضمنا هر دو تایش از سر و ته سوراخ است. به همین خاطر شلوار و پیراهن و کابشن اش را در می آورد و می گوید:« پیراهن و ....مشکی ها رو بیار.»
ساعت دیواری داخل هال ۸ و سی دقیقه را نشان می دهد. حسابی دیرم شده. پوریا به ظاهر آماده است. می روم داخل حیاط ، فوری برمی گردم سوئیچ موتورسیکلتم را بردارم که همزمان می شود با خروج پوریا از هال و محکم می خوریم به هم. با وجودی که کله ی من از کله ی پوریا بزرگ تر است، اما در این حادثه من صدمه می بینم. پوریا که عین خیالش نیست. دستم را می گذارم روی سرم برای دقایقی می نشینم تا حالم جا بیاید.
موتور را می برم بیرون ، پوریا هم می آید و در حیاط را محکم می بندد. بلافاصله در می زند و می گوید:« مانی، گوشیم کنار آینه گذاشتم بیار.» صدای مادرش را می شنویم که می گوید:« این جا نیست.» در
باز می کند ، مجددا می رویم دنبال گوشی بگردیم که حرف «یسنا» کوچولو یادمان می آید.زنگ می زنیم روی گوشی، ظاهرا در دسترس نیست. با گوشی خودم شماره را می گیرم که پس از چند ثانیه از یک جای پوریا صدای زنگ ضعیفی به گوش می رسد. بازدید بدنی شروع می شود و من از روی صدا پیدایش می کنم.داخل جیب پیراهن زیر کابشن اش بود.
چپ چپ نگاهش می کنم، ولی بی فایده است.
(خاطره: یک بار به پوریا گفتم اگر ورزشکار بودی و مثلا در رشته ی دوی چهار در صد مترامدادی المپیک شرکت می کردی، در حین مسابقه یادت می رفت چوب را از نفر قبلی بگیری و بلافاصله می گفتی مانی چوبم کجاست؟
یا مثلا در رشته پرش با نیزه شرکت می کردی، اول کمی دو می زدی و خیز برمی داشتی برای پریدن بعد یک ذره می پریدی که یادت می آمد نیزه دستت نیست و توی هوا داد می زدی مانی، نیزه م بیار.. و با سر می خوردی زمین)
ساعت از ۹ گذشته که بالاخره هندل می زنم و موتورسیکلت را روشن می کنم. هنوز حرکت نکردیم که پوریا می زند پشتم و می گوید:« صبر کن.»
مادرش هنوز دم در ایستاده، چون تا حرکت نکنیم مطمئن نیست پسرش باز چیزی فراموش نکرده باشد.
می پرسد:« دیگه چی شده؟» پوریا:« مانی عینکم؟!»
سرتان را به درد نیاورم،عصبانی می شوم و می روم. پوریا بعد خودش با آژانس می رود....
#خالوراشد
@rashedansari
چپ چپ نگاهش می کنم، ولی بی فایده است.
(خاطره: یک بار به پوریا گفتم اگر ورزشکار بودی و مثلا در رشته ی دوی چهار در صد مترامدادی المپیک شرکت می کردی، در حین مسابقه یادت می رفت چوب را از نفر قبلی بگیری و بلافاصله می گفتی مانی چوبم کجاست؟
یا مثلا در رشته پرش با نیزه شرکت می کردی، اول کمی دو می زدی و خیز برمی داشتی برای پریدن بعد یک ذره می پریدی که یادت می آمد نیزه دستت نیست و توی هوا داد می زدی مانی، نیزه م بیار.. و با سر می خوردی زمین)
ساعت از ۹ گذشته که بالاخره هندل می زنم و موتورسیکلت را روشن می کنم. هنوز حرکت نکردیم که پوریا می زند پشتم و می گوید:« صبر کن.»
مادرش هنوز دم در ایستاده، چون تا حرکت نکنیم مطمئن نیست پسرش باز چیزی فراموش نکرده باشد.
می پرسد:« دیگه چی شده؟» پوریا:« مانی عینکم؟!»
سرتان را به درد نیاورم،عصبانی می شوم و می روم. پوریا بعد خودش با آژانس می رود....
#خالوراشد
@rashedansari
رباعیات طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
کردند
آنان که به درد خود دچارم کردند
دیدند پیادهام، سوارم کردند
بردند مرا حوالیِ کهریزک…
نگذار بگویم که چکارم کردند!
ممیز
اوضاع بد زمانه را میفهمد
خالی شدن خزانه را میفهمد
برعکس ممیزان ارشاد! “ننه”
فرق غزل و ترانه را میفهمد!
خواهدشد!
این بچهی مردنی تپل خواهد شد
گاوش نخورد شبیه گل خواهد شد
در ظاهر اگر چه خنگ و بی خاصیت است
من مطمئنم مدیر کل خواهد شد!
وعده
گوش همه را ز وعدهها پر کردند
نان همه را عجیب آجر کردند
درکشور ما که نه! ولی یک جایی
سر را چه قشنگ توی آخور کردند!
سرما
سرما که شده بلای جان فقرا
یک راست زده به استخوان فقرا
قلیان غنی داغ و دماغش چاق است
یعنی که فلانش به فلان فقرا!!
خوردیم
ما غصه ی بی قراری دل خوردیم
از دست زمانه مهر باطل خوردیم
هر دو دلمان به حال هم می سوزد
از بس سر کوچه ها فلافل خوردیم!
بردند
افسوس که با سلیقهها را بردند
ازموزهی جان عتیقهها را بردند
تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همهی جلیقهها را بردند!
هشدار
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻧﺎﺯ ﺷﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
ﮐﻔﺎﺭﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎتم
ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍهم ﺩﺍﺩ!
دارا و دانا
افسوس جهان به کام دارا شده است
دانا شده هر کسی توانا شده است
دیشب چه یواشکی پدر آمد و خفت
گویا سبدش بدون کالا شده است...
کاغذ
در جیب بغل که تا شدی ای کاغذ
خط خوردی و مثل ما شدی ای کاغذ
یک قایق کاغذی ز تو ساخته ام
بازیچه بچه ها شدی ای کاغذ!
خمار
ﺩﺭﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ چشمانت
بحران آب!
خش دار تر از صدای اندی شده است
آشفته تر از بز بز قندی شده است
رفتیم برای کار واحب جایی....
دیدیم که آب جیره بندی شده است!
سارق!
هر چند هلاک نام و عنوان شده ای
مانند همین قافیه "ارزان " شده ای
با سرقت از این و آن تو هم بالاخره
از جمله ی صاحبان دیوان شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
کردند
آنان که به درد خود دچارم کردند
دیدند پیادهام، سوارم کردند
بردند مرا حوالیِ کهریزک…
نگذار بگویم که چکارم کردند!
ممیز
اوضاع بد زمانه را میفهمد
خالی شدن خزانه را میفهمد
برعکس ممیزان ارشاد! “ننه”
فرق غزل و ترانه را میفهمد!
خواهدشد!
این بچهی مردنی تپل خواهد شد
گاوش نخورد شبیه گل خواهد شد
در ظاهر اگر چه خنگ و بی خاصیت است
من مطمئنم مدیر کل خواهد شد!
وعده
گوش همه را ز وعدهها پر کردند
نان همه را عجیب آجر کردند
درکشور ما که نه! ولی یک جایی
سر را چه قشنگ توی آخور کردند!
سرما
سرما که شده بلای جان فقرا
یک راست زده به استخوان فقرا
قلیان غنی داغ و دماغش چاق است
یعنی که فلانش به فلان فقرا!!
خوردیم
ما غصه ی بی قراری دل خوردیم
از دست زمانه مهر باطل خوردیم
هر دو دلمان به حال هم می سوزد
از بس سر کوچه ها فلافل خوردیم!
بردند
افسوس که با سلیقهها را بردند
ازموزهی جان عتیقهها را بردند
تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همهی جلیقهها را بردند!
هشدار
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻧﺎﺯ ﺷﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
ﮐﻔﺎﺭﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎتم
ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍهم ﺩﺍﺩ!
دارا و دانا
افسوس جهان به کام دارا شده است
دانا شده هر کسی توانا شده است
دیشب چه یواشکی پدر آمد و خفت
گویا سبدش بدون کالا شده است...
کاغذ
در جیب بغل که تا شدی ای کاغذ
خط خوردی و مثل ما شدی ای کاغذ
یک قایق کاغذی ز تو ساخته ام
بازیچه بچه ها شدی ای کاغذ!
خمار
ﺩﺭﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ چشمانت
بحران آب!
خش دار تر از صدای اندی شده است
آشفته تر از بز بز قندی شده است
رفتیم برای کار واحب جایی....
دیدیم که آب جیره بندی شده است!
سارق!
هر چند هلاک نام و عنوان شده ای
مانند همین قافیه "ارزان " شده ای
با سرقت از این و آن تو هم بالاخره
از جمله ی صاحبان دیوان شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
گاو، گوسفند، خروس و...!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مدتی بود که تقریبا هر ماه در روستا عزادار بودیم. جوان موتورسواری به علت نداشتن کلاه ایمنی تصادف کرد و به رحمت خدا رفت.
دختر خانمی در راه بازگشت از مدرسه با خودرو تصادف کرد. و....و....
در مراسم تشییع یکی از جان باختگان بودیم که یکی از ریش سفیدهای روستا گفت:« در روایات داریم که وقتی پشت سر هم بلاهای این چنینی نازل می شه،باید در چهار گوشه ی روستا با قربانی کردن کهره ای بره ای چیزی ، دفع بلا بشه ...»
گفتم :« حاجی به نظرم کار روستای خودمون از بره و کهره گذشته و باید حتما گاو یا شتر قربانی کنیم.» گفت:« گاو و شتر هم پیشنهاد خوبیه» و ادامه داد:« باید حساب کنیم ببینیم چهارتا گاو یا شتر هزینه اش چقدر می شه؟.»
شب که اهالی در مسجد جمع شده بودند، موضوع مطرح شد. عده ای گفتند شتر را که اصلا حرفش نزنید پولش خیلی می شود، چهار راس گاو هم برای روستای کوچکی مثل روستای ما زیاد است. تعدادی گفتند واقعا توان خرید ۴ راس گاو را نداریم. یکی از بزرگان حاضر در مراسم گفت:« دوستان به نظر بنده ۴ راس گاو نیازی نیست چون الان پرسیدم قیمت گاو بالا رفته.» پیرمرد دیگری با تایید حرف ایشان گفت:« ای آقا گاو نیازی نیست، به نظرمن ۴ تا قوچ (گوسفند نر) یا پازن(بز نر) خوبه.» تعدادی از اهالی بلافاصله مشغول حساب و کتاب شدند و نتیجه این شد که گوسفند و بز هم نیازی نیست چون توان خرید نداریم و...»
حاضران در مراسم گرم گفتگو بودند و همه متفق القول اذعان داشتند که قربانی کردن بهترین راه حل و نجات روستا از این بلایاست. در این لحظه پیرمرد سرد و گرم روزگار چشیده ای گفت:« مهم اینه که خونریزی بشه، کسی که تعیین نکرده حتما گاو یا گوسفند باشه، به نظر من خروس خوبه.» اکثریت مجلس تایید کردند و دو سه نفری که تا حدودی قیمت مرغ و خروس محلی دستشان بود، مشغول حساب کتاب شدند و در نهایت به این نتیجه رسیدند چون گوشت خروس محلی مقداری سفت است و از طرفی هم قیمت ها بالاست! همان ۴ عدد مرغ زنده را خریداری کنند و در چهار گوشه ی روستا قربانی کنند.
این پیشنهاد آخری مورد تایید همه قرار گرفت.
با دیدن این صحنه، در دل گفتم اگر زلزله ای، سونامی ی چیزی نیاید خدا در حق مان واقعا لطف کرده است!
خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مدتی بود که تقریبا هر ماه در روستا عزادار بودیم. جوان موتورسواری به علت نداشتن کلاه ایمنی تصادف کرد و به رحمت خدا رفت.
دختر خانمی در راه بازگشت از مدرسه با خودرو تصادف کرد. و....و....
در مراسم تشییع یکی از جان باختگان بودیم که یکی از ریش سفیدهای روستا گفت:« در روایات داریم که وقتی پشت سر هم بلاهای این چنینی نازل می شه،باید در چهار گوشه ی روستا با قربانی کردن کهره ای بره ای چیزی ، دفع بلا بشه ...»
گفتم :« حاجی به نظرم کار روستای خودمون از بره و کهره گذشته و باید حتما گاو یا شتر قربانی کنیم.» گفت:« گاو و شتر هم پیشنهاد خوبیه» و ادامه داد:« باید حساب کنیم ببینیم چهارتا گاو یا شتر هزینه اش چقدر می شه؟.»
شب که اهالی در مسجد جمع شده بودند، موضوع مطرح شد. عده ای گفتند شتر را که اصلا حرفش نزنید پولش خیلی می شود، چهار راس گاو هم برای روستای کوچکی مثل روستای ما زیاد است. تعدادی گفتند واقعا توان خرید ۴ راس گاو را نداریم. یکی از بزرگان حاضر در مراسم گفت:« دوستان به نظر بنده ۴ راس گاو نیازی نیست چون الان پرسیدم قیمت گاو بالا رفته.» پیرمرد دیگری با تایید حرف ایشان گفت:« ای آقا گاو نیازی نیست، به نظرمن ۴ تا قوچ (گوسفند نر) یا پازن(بز نر) خوبه.» تعدادی از اهالی بلافاصله مشغول حساب و کتاب شدند و نتیجه این شد که گوسفند و بز هم نیازی نیست چون توان خرید نداریم و...»
حاضران در مراسم گرم گفتگو بودند و همه متفق القول اذعان داشتند که قربانی کردن بهترین راه حل و نجات روستا از این بلایاست. در این لحظه پیرمرد سرد و گرم روزگار چشیده ای گفت:« مهم اینه که خونریزی بشه، کسی که تعیین نکرده حتما گاو یا گوسفند باشه، به نظر من خروس خوبه.» اکثریت مجلس تایید کردند و دو سه نفری که تا حدودی قیمت مرغ و خروس محلی دستشان بود، مشغول حساب کتاب شدند و در نهایت به این نتیجه رسیدند چون گوشت خروس محلی مقداری سفت است و از طرفی هم قیمت ها بالاست! همان ۴ عدد مرغ زنده را خریداری کنند و در چهار گوشه ی روستا قربانی کنند.
این پیشنهاد آخری مورد تایید همه قرار گرفت.
با دیدن این صحنه، در دل گفتم اگر زلزله ای، سونامی ی چیزی نیاید خدا در حق مان واقعا لطف کرده است!
خالوراشد
@rashedansari
ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ِ ﺣَﺠَﺮ!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ِ ﺣَﺠَﺮ
ﮐﻠّﻪ ﭘﻮﮎ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺷّﻖ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺧﺮ!
ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺩﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻧﻮﺵ
ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺐ ﻭ ﺟﻮﺵ!
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺁﻥ ﺷﺎﻩ ِ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻭ ﻟَﺶ
ﯾﮏ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ِ ﺧﻮﺩﺵ
ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻭ ﻗﻠّﺪﺭ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﻞ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ِ ﻋﺴﻞ!
ﮐﯿﻒ ِ ﺍﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﻒ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻮﮎ ﺗﺮ
ﮐﻠّﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﮐﻠّﻪ ﯼ ﻭﯼ ﭘﻮﮎ ﺗﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ، ﺣﺮﯾﺺ ِ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﺎﻝ
ﺷﻬﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺟﺎﻝ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺼﺤﯿﺖ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ
ﮐﺎﯼ ﺧﻼﯾﻖ ﭼﯿﺰ ﻧﺎﺟﻮﺭﯼ ﺳﺖ ﭘُﺴﺖ
ﮐﺎﻥ ِ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺟُﺴﺖ
ﮔﻔﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻥِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻥ ِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ
ﭘﯿﺶ ِ ﻣﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭﻟﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﺩﻭﻟﺖِ ﻣﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯽ ﻓﺮﻭﮐﻦ، ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ
ﻣﻬﺮﻭﺭﺯﯼ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻋﻤﻞ
ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﺰﺩِ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﻏﻞ
ﻭﺿﻊ ِ ﮐﺸﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮ ﺑﺴﯽ
ﻣﻌﺘﺮﺽ ﺑﺮ ﻭﺿﻊ ِ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
ﻏﻔﻠﺖ ِ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ِ ﺧﻠﻖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ِ ﺧﻠﻖ
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺯ ِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ!
ﺑﺎ ﺷﻬﻨﺸﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ
ﺍَﻣﻦ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ
ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﻏﯿﺮﺕ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﻣﻠﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﯾﮏ ﺳﻮ ﻓﺴﺎﺩ
ﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﯾﻨﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ
ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﯽ، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ
ﺗﺎ ﺛﺮﯾﺎ ﺭﻓﺖ ﻧﺮﺥ ِ ﺍﺳﻔﻨﺎﺝ!
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ِ ﺛﻮﺍﺏ
ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺧﯿﺰﯾﺪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ِ ﻣﺮﺩ
ﺣﺘﻢ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﻢ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺮﺩ
ﻣﻠﺖِ ﺑﺎ ﻏﯿﺮﺕ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ِ ﻗﯿﺎﻡ
ﮐﺮﺩ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﻔﺶ ِ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ
ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ِ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻥ
ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ، ﭘﯿﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﻮﻍ
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻠﻮﻍ!
ﺩﺳﺖِ ﻣﻠﺖ ﺁﺟﺮ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻤﺎﻕ
ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﺗﻮﭖ ﻭ ﺗﺎﻧﮏ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ!
(ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕِ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﯽ ﺟﻨﺎﺏ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺖِ ﺑﺎﻻ ﺷﺪ ﺧﺮﺍﺏ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ِ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰ!)
ﺟﻨﮓ ﺷﺪ ﻣﻐﻠﻮﺑﻪ، ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﻭﺯﯾﺮ
ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺗﺎ اجیر
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﻏﻀﺐ
ﺟﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ
ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺧﺮ ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺩ
ﺍﯾﻦ ﺗﻘﺎﺑﻞ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﻮ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺩﺍﺩ
ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ
ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮ ﻧﻔﺲ ﮐﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ
ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻏﺮﻕ ِ ﺧﻮﻥ
ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﯼ ﻗﺎﺭﺍﺷﻤﯿﺶ
ﺩﻭ، ﺩﻭ ِ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺶ
ﺳﺎﺭﻗﯽ، ﺧﻮﺵ ﮐﺎﺭ ِ ﻣﻠﺖ ﻣﯽ ﺳﺘﻮﺩ
ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻝ ِ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺑﻮﺩ!
ﻣﻮﺝ ِ ﻫَﺮﺝ ﻭ ﻣَﺮﺝ ﺗﺎ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﺮﻍ ِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩَﻡ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ
ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺁﻥ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ
ﺭﻓﺖ ﮐﻠّﯽ ﮐﻠّﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ
**
ﺑﻌﺪِ ﭼﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥِ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺧﻮﻥ
ﺷﺎﻩِ ﺧﺎﺋﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺷﺪ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ
ﭘﻮﺯﻩ ﯼ ﻭﯼ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ
ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ: ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ…(۱)
ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮔﻮ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﮕﯿﺮ
ﻣﺎ ﻭَﻗﻊ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﯼ ﻃﺒﻊِ ﺳﺮﮐﺶ ِ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔِﻞ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺻﻠﺶ ﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ
ﺑﺮ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ
ﺟﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ِ «ﺧﺎﻟﻮ» ﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ
ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ!
ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱ـ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ِ ﺣَﺠَﺮ
ﮐﻠّﻪ ﭘﻮﮎ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺷّﻖ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺧﺮ!
ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺩﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻧﻮﺵ
ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺐ ﻭ ﺟﻮﺵ!
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺁﻥ ﺷﺎﻩ ِ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻭ ﻟَﺶ
ﯾﮏ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ِ ﺧﻮﺩﺵ
ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻭ ﻗﻠّﺪﺭ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﻞ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ِ ﻋﺴﻞ!
ﮐﯿﻒ ِ ﺍﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﻒ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻮﮎ ﺗﺮ
ﮐﻠّﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﮐﻠّﻪ ﯼ ﻭﯼ ﭘﻮﮎ ﺗﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ، ﺣﺮﯾﺺ ِ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﺎﻝ
ﺷﻬﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺟﺎﻝ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺼﺤﯿﺖ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ
ﮐﺎﯼ ﺧﻼﯾﻖ ﭼﯿﺰ ﻧﺎﺟﻮﺭﯼ ﺳﺖ ﭘُﺴﺖ
ﮐﺎﻥ ِ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺟُﺴﺖ
ﮔﻔﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻥِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻥ ِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ
ﭘﯿﺶ ِ ﻣﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭﻟﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﺩﻭﻟﺖِ ﻣﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯽ ﻓﺮﻭﮐﻦ، ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ
ﻣﻬﺮﻭﺭﺯﯼ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻋﻤﻞ
ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﺰﺩِ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﻏﻞ
ﻭﺿﻊ ِ ﮐﺸﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮ ﺑﺴﯽ
ﻣﻌﺘﺮﺽ ﺑﺮ ﻭﺿﻊ ِ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
ﻏﻔﻠﺖ ِ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ِ ﺧﻠﻖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ِ ﺧﻠﻖ
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺯ ِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ!
ﺑﺎ ﺷﻬﻨﺸﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ
ﺍَﻣﻦ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ
ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﻏﯿﺮﺕ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﻣﻠﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﯾﮏ ﺳﻮ ﻓﺴﺎﺩ
ﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﯾﻨﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ
ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﯽ، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ
ﺗﺎ ﺛﺮﯾﺎ ﺭﻓﺖ ﻧﺮﺥ ِ ﺍﺳﻔﻨﺎﺝ!
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ِ ﺛﻮﺍﺏ
ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺧﯿﺰﯾﺪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ِ ﻣﺮﺩ
ﺣﺘﻢ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﻢ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺮﺩ
ﻣﻠﺖِ ﺑﺎ ﻏﯿﺮﺕ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ِ ﻗﯿﺎﻡ
ﮐﺮﺩ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﻔﺶ ِ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ
ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ِ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻥ
ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ، ﭘﯿﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﻮﻍ
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻠﻮﻍ!
ﺩﺳﺖِ ﻣﻠﺖ ﺁﺟﺮ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻤﺎﻕ
ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﺗﻮﭖ ﻭ ﺗﺎﻧﮏ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ!
(ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕِ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﯽ ﺟﻨﺎﺏ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺖِ ﺑﺎﻻ ﺷﺪ ﺧﺮﺍﺏ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ِ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰ!)
ﺟﻨﮓ ﺷﺪ ﻣﻐﻠﻮﺑﻪ، ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﻭﺯﯾﺮ
ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺗﺎ اجیر
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﻏﻀﺐ
ﺟﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ
ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺧﺮ ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺩ
ﺍﯾﻦ ﺗﻘﺎﺑﻞ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﻮ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺩﺍﺩ
ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ
ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮ ﻧﻔﺲ ﮐﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ
ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻏﺮﻕ ِ ﺧﻮﻥ
ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﯼ ﻗﺎﺭﺍﺷﻤﯿﺶ
ﺩﻭ، ﺩﻭ ِ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺶ
ﺳﺎﺭﻗﯽ، ﺧﻮﺵ ﮐﺎﺭ ِ ﻣﻠﺖ ﻣﯽ ﺳﺘﻮﺩ
ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻝ ِ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺑﻮﺩ!
ﻣﻮﺝ ِ ﻫَﺮﺝ ﻭ ﻣَﺮﺝ ﺗﺎ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﺮﻍ ِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩَﻡ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ
ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺁﻥ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ
ﺭﻓﺖ ﮐﻠّﯽ ﮐﻠّﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ
**
ﺑﻌﺪِ ﭼﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥِ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺧﻮﻥ
ﺷﺎﻩِ ﺧﺎﺋﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺷﺪ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ
ﭘﻮﺯﻩ ﯼ ﻭﯼ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ
ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ: ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ…(۱)
ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮔﻮ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﮕﯿﺮ
ﻣﺎ ﻭَﻗﻊ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﯼ ﻃﺒﻊِ ﺳﺮﮐﺶ ِ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔِﻞ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺻﻠﺶ ﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ
ﺑﺮ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ
ﺟﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ِ «ﺧﺎﻟﻮ» ﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ
ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ!
ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱ـ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ
#خالوراشد
@rashedansari
«غیر قابل اعتماد»
صفحه #طنز روزنامه #اعتماد :
(امروز پنجشنبه، صفحه ۱۴)
http://www.etemaad.ir/Default.aspx?NPN_Id=879&pageno=14
صفحه #طنز روزنامه #اعتماد :
(امروز پنجشنبه، صفحه ۱۴)
http://www.etemaad.ir/Default.aspx?NPN_Id=879&pageno=14
www.etemaad.ir
روزنامه اعتماد
روزنامه اعتماد,اعتماد, Etemad
حکایت چشم ضعیف و دزدِ شریف!
نوشته ی: راشدانصاری
چند سالی است که چشم هایم خیلی ضعیف شده اند و عینکی هستم. حقیقت اش از اول هم مشخص بود که خداوند متعال با همکاری مرحوم پدرم در دو مورد نسبت به من کم لطفی کرده اند. البته مطمئنم این خسیس بازی ها بیشتر زیر سرِ پدر خدابیامرزم بوده است.
نخست این که فکر می کنم دندان های تق و لق ام را با مواد کهنه کار گذاشته اند! نمی دانم شاید مواد اولیه اش را از چین سفارش داده باشند. چرا که تا وقتی به یاد می آورم دندان درد داشتم و در مطب دوستم دکتر معنایی یا مشغول پُر کردن دندان ها و خالی کردن جیب هایم بودم! و یا در حال کشیدن، جرم گیری و عصب کشی و...
بارها دکتر معنایی عزیز دهانم را از هر نظر سرویس کرده، اما باز هم افاقه نکرده است.
دومین مورد هم همین چشم های ریز، کم نور و ضعیفی است که ذکر خیرش شد.
در حالی که رفقا از فاصله ی یک کیلومتری زن های همسایه و فامیل را از هم تشخیص می دهند، بنده در خانه ی خودم همسرم را از یک قدمی به زور و آن هم از روی صدا شناسایی می کنم.
گاهی وقت ها اگر کفر نباشد، از خداوند گله می کنم و می گویم ای کاش به همان اندازه که در مورد سایر اعضای بدنم مثل شکم و پاهای گُنده ام و...دست و دلبازی و ولخرجی کرده ای! چه می شد مقداری هم هوای چشم و دندانم را داشتی!
اما خدا را شکر که یکی از برادرهایم نیز چشم های ضعیفی دارد و به مراتب ضعیف تر از چشم های من! و همین موضوع موجب دلگرمی ام در زندگی شده است.
البته خانه آباد دندان های سفت و تیزی دارد. یک بار یکی از همکلاسی هایش را چنان گاز گرفته بود که تا مدت ها جای دندانش _شبیه جای شخم زدن تراکتور توی زمین های کشاورزی _ روی بازوی طرف مانده بود.
یک شب همین برادر عینکی ام داخل هال خوابیده بود و ما، در اتاق خودمان که یک دَرش به داخل حیاط باز می شود.
خب، آدم عینکی که هنگام خواب عینک نمی زند. مگر این که دوست داشته باشد خواب های زیبا با صحنه های جالب ببیند. اگر چه سال هاست که بیشتر خواب ها نیز وحشتناک شده اند، درست شبیه وقایع و حوادثی که در دنیای واقعی رخ می دهد.
داشتم می گفتم، ساعت حدود یک بامداد بود که چراغ ها را خاموش کرده بودم و می خواستم بخوابم. مدتی این دست و آن دست می شدم و فکر و خیالات و مشکلات زندگی هیچ رقمه اجازه نمی دادند کپه ی مرگم را بگذارم .
در عالم خواب و بیداری بودم که از روی پشت بام صدایی شنیدم. صدایی شبیه راه رفتن کسی...
پشت بام های کاهگلی که صدای پای گربه به طور واضح شنیده می شود چه رسد به انسان.
ظاهرا دزد شریفی احساس مسوولیت کرده بود و در راستای امر به معروف و نهی از منکر کردنِ مومنان، قصد داشت دیش و ال ام بی را بِبَرد. بی شک قصدش خیر بود و دوست داشت ما بیشتر از این صاحب گناه و معصیت نشویم._ برخی از در وارد می شوند و آدم را ارشاد می کنند، عده ای نیز از پشت بام. ولی در کل هدف یکی است_
از آن جایی که برادرم در جریان این مسایل نبود، زودتر از من متوجه حضور دزد شده بود و چون عینکش را طبق معمول نمی دانست کجا گذاشته ! با زحمت درِ هال را پیدا کرده و وارد حیاط شده بود.
بنده نیز دیدم نامردی است که تنهایش بگذارم، بی آن که در فکر عینک زدن باشم، یواشکی از درِ پشتی اتاق وارد حیاط شدم.
به محض ورود بنده به داخل حیاط، برادرم داد زد:« دزد، دزد.»
نه من جایی را درست و حسابی می دیدم و نه برادرم که بلافاصله متوجه شدم یک نفر مُچ دستم را محکم گرفت و با صدای بلند گفت:« گرفتمش...»
دیدم برادرم است. گفتم:« منم، برادرت...» گفت:« ساکت» و چک محکمی زد زیر گوشم. ترسیدم چاقویی چیزی دستش باشد ، با زحمت خودم را نجات دادم. کورمال کورمال رفتم پشت ماشین مخفی شدم. برادرم در حالی که داد می زد آمد به سمت من. من بُدو ، برادر بُدو . در همین حین ظاهرا با زرنگیِ خاصی یک بار در جهت مخالف من دویده بود. خوشبختانه پایش گیر کرده بود به گوشه ی سپر جلو ماشین و خورد زمین. تا بلند شد ، این بار من فکر کردم دزد را دستگیر کردم. با دو دست محکم از جلو ، کمرش را گرفتم و چند تایی لگد آبدار به جاهای بدش زدم. ولی زود متوجه شدم دزد نیست بلکه برادرم است. هنوز با هم گلاویز و دست به یقه بودیم که بالاخره همسر بی خیالم وارد حیاط شد و کلید برق را زد. مهتابی داخل حیاط که روشن شد کُلی زدیم زیر خنده...حتی برادرم با وجود درد در برخی نواحی ، می خندید.
دزد هم نامردی نکرده بود و در این فرصت ، دیش و ال ام ابی را بُرده بود.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
چند سالی است که چشم هایم خیلی ضعیف شده اند و عینکی هستم. حقیقت اش از اول هم مشخص بود که خداوند متعال با همکاری مرحوم پدرم در دو مورد نسبت به من کم لطفی کرده اند. البته مطمئنم این خسیس بازی ها بیشتر زیر سرِ پدر خدابیامرزم بوده است.
نخست این که فکر می کنم دندان های تق و لق ام را با مواد کهنه کار گذاشته اند! نمی دانم شاید مواد اولیه اش را از چین سفارش داده باشند. چرا که تا وقتی به یاد می آورم دندان درد داشتم و در مطب دوستم دکتر معنایی یا مشغول پُر کردن دندان ها و خالی کردن جیب هایم بودم! و یا در حال کشیدن، جرم گیری و عصب کشی و...
بارها دکتر معنایی عزیز دهانم را از هر نظر سرویس کرده، اما باز هم افاقه نکرده است.
دومین مورد هم همین چشم های ریز، کم نور و ضعیفی است که ذکر خیرش شد.
در حالی که رفقا از فاصله ی یک کیلومتری زن های همسایه و فامیل را از هم تشخیص می دهند، بنده در خانه ی خودم همسرم را از یک قدمی به زور و آن هم از روی صدا شناسایی می کنم.
گاهی وقت ها اگر کفر نباشد، از خداوند گله می کنم و می گویم ای کاش به همان اندازه که در مورد سایر اعضای بدنم مثل شکم و پاهای گُنده ام و...دست و دلبازی و ولخرجی کرده ای! چه می شد مقداری هم هوای چشم و دندانم را داشتی!
اما خدا را شکر که یکی از برادرهایم نیز چشم های ضعیفی دارد و به مراتب ضعیف تر از چشم های من! و همین موضوع موجب دلگرمی ام در زندگی شده است.
البته خانه آباد دندان های سفت و تیزی دارد. یک بار یکی از همکلاسی هایش را چنان گاز گرفته بود که تا مدت ها جای دندانش _شبیه جای شخم زدن تراکتور توی زمین های کشاورزی _ روی بازوی طرف مانده بود.
یک شب همین برادر عینکی ام داخل هال خوابیده بود و ما، در اتاق خودمان که یک دَرش به داخل حیاط باز می شود.
خب، آدم عینکی که هنگام خواب عینک نمی زند. مگر این که دوست داشته باشد خواب های زیبا با صحنه های جالب ببیند. اگر چه سال هاست که بیشتر خواب ها نیز وحشتناک شده اند، درست شبیه وقایع و حوادثی که در دنیای واقعی رخ می دهد.
داشتم می گفتم، ساعت حدود یک بامداد بود که چراغ ها را خاموش کرده بودم و می خواستم بخوابم. مدتی این دست و آن دست می شدم و فکر و خیالات و مشکلات زندگی هیچ رقمه اجازه نمی دادند کپه ی مرگم را بگذارم .
در عالم خواب و بیداری بودم که از روی پشت بام صدایی شنیدم. صدایی شبیه راه رفتن کسی...
پشت بام های کاهگلی که صدای پای گربه به طور واضح شنیده می شود چه رسد به انسان.
ظاهرا دزد شریفی احساس مسوولیت کرده بود و در راستای امر به معروف و نهی از منکر کردنِ مومنان، قصد داشت دیش و ال ام بی را بِبَرد. بی شک قصدش خیر بود و دوست داشت ما بیشتر از این صاحب گناه و معصیت نشویم._ برخی از در وارد می شوند و آدم را ارشاد می کنند، عده ای نیز از پشت بام. ولی در کل هدف یکی است_
از آن جایی که برادرم در جریان این مسایل نبود، زودتر از من متوجه حضور دزد شده بود و چون عینکش را طبق معمول نمی دانست کجا گذاشته ! با زحمت درِ هال را پیدا کرده و وارد حیاط شده بود.
بنده نیز دیدم نامردی است که تنهایش بگذارم، بی آن که در فکر عینک زدن باشم، یواشکی از درِ پشتی اتاق وارد حیاط شدم.
به محض ورود بنده به داخل حیاط، برادرم داد زد:« دزد، دزد.»
نه من جایی را درست و حسابی می دیدم و نه برادرم که بلافاصله متوجه شدم یک نفر مُچ دستم را محکم گرفت و با صدای بلند گفت:« گرفتمش...»
دیدم برادرم است. گفتم:« منم، برادرت...» گفت:« ساکت» و چک محکمی زد زیر گوشم. ترسیدم چاقویی چیزی دستش باشد ، با زحمت خودم را نجات دادم. کورمال کورمال رفتم پشت ماشین مخفی شدم. برادرم در حالی که داد می زد آمد به سمت من. من بُدو ، برادر بُدو . در همین حین ظاهرا با زرنگیِ خاصی یک بار در جهت مخالف من دویده بود. خوشبختانه پایش گیر کرده بود به گوشه ی سپر جلو ماشین و خورد زمین. تا بلند شد ، این بار من فکر کردم دزد را دستگیر کردم. با دو دست محکم از جلو ، کمرش را گرفتم و چند تایی لگد آبدار به جاهای بدش زدم. ولی زود متوجه شدم دزد نیست بلکه برادرم است. هنوز با هم گلاویز و دست به یقه بودیم که بالاخره همسر بی خیالم وارد حیاط شد و کلید برق را زد. مهتابی داخل حیاط که روشن شد کُلی زدیم زیر خنده...حتی برادرم با وجود درد در برخی نواحی ، می خندید.
دزد هم نامردی نکرده بود و در این فرصت ، دیش و ال ام ابی را بُرده بود.
#خالوراشد
@rashedansari
رباعیات طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
بنگاه سخن پراکنی!
از چاقوی بی دسته سخن می گوید
از دانه و از هسته سخن می گوید
بنگاه سخن پراکنی یعنی این
دایم "ننه نورسته" سخن می گوید!
لبخندسیاسی
چندی ست دچار کم حواسی شده است
دارای زبان دیپلماسی شده است
می خندد و می خندد و می پیچاند
لبخند "ننه" کمی سیاسی شده است!
چیستان
از وضع حجاب دختران می پرسد
از کاست فرهاد و بنان می پرسد
در خانه هزار درد بی درمان هست
اما "ننه" باز چیستان می پرسد!
سهام...
با چشمک نان و نام ،خود را نفروخت
با فکر و خیال خام، خود را نفروخت
در بین هزار گرگ و روباه "ننه" ،
با قول سهام و وام، خود را نفروخت!
حقوق
از کسری حق بوق خود می نالد
از معده و از عروق خود می نالد
گویا "ننه" با نظام مشکل دارد
چندی ست که از حقوق خود می نالد!
خطر
گفتند برای ما ضرر دارد او
یعنی که برای ما خطر دارد او
گفتم به "ننه" از این "براد پیت"چه خبر؟
گفتا ننه جان به من نظر دارد او!!
بی بخاری!
گفتم ننه جان هوا كمى سرد شده
پائيز رسيده ، برگ ها زرد شده
گفتا ننه جان فكر بخارى هم باش
حالا كه هوا اين همه نامرد شده!!
مدرک تحصیلی!
گفتم که نخوان ، دوباره هی می خواند
من داد زدم نخوان و وی می خواند
فردا که گرفت مدرکش، در کوچه...
آواز خوشِ «دلی دلی» می خواند!
آمده ام
با حس و علاقه ی شدید آمده ام
با هرچه که می توان شنید آمده ام
تا پنج دل غمزده را شاد کنم
با پنج رباعی جدید آمده ام...
برنامه ی نود!
ﻟﯿﻼ ﺷﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻭ "ﺻﻤﺪ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
وی سی دی و ﻓﯿﻠﻢ های ﺑﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ!
دنیای عجیبِ عاشقی بعد از این،
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ "ﻧﻮﺩ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـﺪ!
شاعر!
از مکتب ما رساله ها را بردند
این بی هنران مقاله ها را بردند
تا شاعر ما هوای "می" خوردن کرد
از میکده ها پیاله ها را بردند!
برای مدیرکل جدید...
این پست پر التهاب تقدیم تو باد
هر وعده چلوکباب تقدیم تو باد!
تا این که عیالت نشود پاپیچ ات
یک منشی با حجاب تقدیم تو باد!
خانه تکانی!
عید آمد و فصل بی ریالی شده است
هر گوشه دچار خشکسالی شده است
دزد آمد و برد هر چه در منزل بود
خوشحالم از این که خانه خالی شده است!
بوی فقر!
درد و مرض و فقر و عزا می آید
از روی زمین و از هوا می آید
امروز پدر مُرد و همه خوشحالیم
از خانه ی ما بوی غذا می آید!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
بنگاه سخن پراکنی!
از چاقوی بی دسته سخن می گوید
از دانه و از هسته سخن می گوید
بنگاه سخن پراکنی یعنی این
دایم "ننه نورسته" سخن می گوید!
لبخندسیاسی
چندی ست دچار کم حواسی شده است
دارای زبان دیپلماسی شده است
می خندد و می خندد و می پیچاند
لبخند "ننه" کمی سیاسی شده است!
چیستان
از وضع حجاب دختران می پرسد
از کاست فرهاد و بنان می پرسد
در خانه هزار درد بی درمان هست
اما "ننه" باز چیستان می پرسد!
سهام...
با چشمک نان و نام ،خود را نفروخت
با فکر و خیال خام، خود را نفروخت
در بین هزار گرگ و روباه "ننه" ،
با قول سهام و وام، خود را نفروخت!
حقوق
از کسری حق بوق خود می نالد
از معده و از عروق خود می نالد
گویا "ننه" با نظام مشکل دارد
چندی ست که از حقوق خود می نالد!
خطر
گفتند برای ما ضرر دارد او
یعنی که برای ما خطر دارد او
گفتم به "ننه" از این "براد پیت"چه خبر؟
گفتا ننه جان به من نظر دارد او!!
بی بخاری!
گفتم ننه جان هوا كمى سرد شده
پائيز رسيده ، برگ ها زرد شده
گفتا ننه جان فكر بخارى هم باش
حالا كه هوا اين همه نامرد شده!!
مدرک تحصیلی!
گفتم که نخوان ، دوباره هی می خواند
من داد زدم نخوان و وی می خواند
فردا که گرفت مدرکش، در کوچه...
آواز خوشِ «دلی دلی» می خواند!
آمده ام
با حس و علاقه ی شدید آمده ام
با هرچه که می توان شنید آمده ام
تا پنج دل غمزده را شاد کنم
با پنج رباعی جدید آمده ام...
برنامه ی نود!
ﻟﯿﻼ ﺷﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻭ "ﺻﻤﺪ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
وی سی دی و ﻓﯿﻠﻢ های ﺑﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ!
دنیای عجیبِ عاشقی بعد از این،
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ "ﻧﻮﺩ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـﺪ!
شاعر!
از مکتب ما رساله ها را بردند
این بی هنران مقاله ها را بردند
تا شاعر ما هوای "می" خوردن کرد
از میکده ها پیاله ها را بردند!
برای مدیرکل جدید...
این پست پر التهاب تقدیم تو باد
هر وعده چلوکباب تقدیم تو باد!
تا این که عیالت نشود پاپیچ ات
یک منشی با حجاب تقدیم تو باد!
خانه تکانی!
عید آمد و فصل بی ریالی شده است
هر گوشه دچار خشکسالی شده است
دزد آمد و برد هر چه در منزل بود
خوشحالم از این که خانه خالی شده است!
بوی فقر!
درد و مرض و فقر و عزا می آید
از روی زمین و از هوا می آید
امروز پدر مُرد و همه خوشحالیم
از خانه ی ما بوی غذا می آید!
#خالوراشد
@rashedansari
یادش به خیر آن قدیم ها...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
یادش به خیر آن قدیم ها که به چه چیزهایی عشق می ورزیدیم. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده و بسیاری از کارهایی را که در گذشته انجام می دادیم از مُد افتاده. فکرتان به جاهای ناجور نرود، عشق های ما پاک و سالم بود!
مثلا در دوران کودکی عشقم این بود که بنشینم و پیاز خوردن پدر و پدربزرگ را تماشا کنم. به ویژه پیاز همراه با ترید (تیلیت) دو (دوغ) و ماست با سمسیل.چه موسیقیِ روح نوازی « کُرچ ، کُرچ ، کُرچ...» شبیه کاهو خوردن خرگوش!
الان اگر جرات دارید سر سفره کوچکترین صدایی را از خودتان در بیاورید، تمام اعضای خانواده اعتراض می کنند. کاهو خوردن و پیاز خوردن ما باید بی صدا باشد، درست مثل تلویزیونی که فوتبال بدون تماشاگررا نشان دهد و یا تماشاگرداشته باشد اما عیال صدای تلویزیون راقطع کند.
و یا مورد بعدی که خیلی دردناک است این که ما بر اساس رسمی قدیمی، روزهای جمعه ناهار حتما ماهیِ سرخ کرده با پلو می خوریم. خب، ماهی بدون نوشابه یعنی هیچ...چرا که سال هاست همسرم به دستور بچه ها نوشابه را از فهرست سبد غذاییِ ما حذف کرده و به جای آن ماالشعیر و آب پرتقال را جایگزین کرده است._ همسرم و فرزندانم فکر می کنند آمریکا هستند که دوست دارد همه را تحریم کند!_ شما بگویید آدم با آب پرتقال و ماالشعیر آروغ می زند؟
این دردها را باید کجا گفت؟ مگر می شود ماهی بدون نوشابه و آروغ! نسل امروز چه می داند ماهی با همین نوشابه و آروغش کیف دارد! فقط بلدند بگویند نوشابه ضرر دارد، پوکی استخوان می آورد، قند دارد. یک بار که یک قوطی پپسی قاچاقی برای خودم خریده بودم، آوردم پای سفره و وقتی خوردم حواسم نبود به یاد آن قدیم ها آروغ خوشگلی زدم! به طوری که سنگینیِ روی دلم سبک شد و واقعا نمی دانید چه حال خوشی داشتم آن لحظه! ولی آروغ زدن همان و تار و مار شدن اعضای خانواده همان....تعجب کردم! نبودید ببینید چه شد. فکر می کردی بمب شیمیایی یا اتم زده باشند.
متاسفانه بعد از این قضیه بود که فرزندانم تعهد محضری از من می خواستند تا دیگر به قول خودشان این عمل قبیح را تکرار نکنم.
خدایا پس ما چه کار کنیم؟ کجاست آن آزادی که همین نسل جوان دَم از آن می زنند و خواهان آن هستند؟!
و موضوع بعدی مگر خداوند متعال به ما دست نداده است تا از آن استفاده کنیم؟ پس چرا فرزندانم به من اجازه نمی دهند با دست غذا بخورم؟! می گویند فقط با قاشق باید غذا بخوری چون جلوی مردم کلاس مان پایین می آید. عجیب است به خدا! مزه ی غذا خوردن با دست کجا و با قاشق کجا...آن هم برخی قاشق های یک بار مصرف امروزی که هنوز قاشق اول را نگذاشته ای داخل دهانت یا همان توی بشقاب می شکند یا داخل دهان.
آیا کسانی که طرفدار آزادی بیان و عقیده هستند، می توانند صدای بنده و امثال بنده را به گوش نهاد ها و ان جی او های مدافع حقوق بشر برسانند؟!
به عنوان مثال من هنوز دوست دارم پیاز را روی سفره و با مشت های گره کرده خُرد کنم. اما مگر اجازه می دهند! چنان از هر طرف چشم غُره می روند که انگار کار بسیار زشت و زننده ای از آدم سر زده است. نسل امروز این چیزها را واقعا درک نمی کند.
حالا این چیزهایی را که عرض کردم از خیرش گذشتیم، ولی چه اشکالی دارد آب خنک داخل بطری را آبشاری سر بکشیم؟! خب، شاید بنده دوست نداشته باشم آب را بریزم داخل لیوان بخورم. می گویند هم صدایش شبیه جاری شدن فاضلاب در جوی کنار خیابان هاست و هم امکان دارد لبت بخورد به بطری آب. اولا چرا نمی گویند صدایش مثل ریختن مثلا آب از آبشاری زیباست، ثانیا چه اشکالی دارد لبم به لبش_ منظور لب بطری بود_ بخورد. باور کنید گاهی اوقات کمین می کنم نصف شب که همه خوابند ، یواشکی می روم درِ یخچال را باز می کنم و به محضی که بطری آب معدنی را بر می دارم و با خیال راحت سر می کشم، می بینم یکی با دست می زند روی شانه ام. بر می گردم می بینم پسرم پوریاست. جل الخالق! می گوید:« بابا، دیدم دهن زدی ها...!» خدایا به دادم برس. امروز و فرداست که خودکشی کنم.
موضوع دیگری که خیلی زجرم می دهد این است که سال هاست از تُف انداختن محرومم! آن هم تف خشک و خالی و بدون خِلط و سر و صدا.نمی دانید قبلا چه حالی می کردیم با این تف های از راه دور و هدفمند.باور بفرمایید حتی یک تیرمان خطا نمی رفت.
مثلا اگر داخل اتاق نشسته بودم هر نقطه ای از سقف را که هدف گیری می کردم رد خور نداشت درست می خورد به هدف! و اگر داخل حیاط بودم نیز هرکجای در و دیوار خانه ی خودمان و همسایه ها را هدف می گرفتم می خورد وسط هدف. فرقش با توی اتاق این بود که تف های دور بُرد، زور و فشار بیشتری را طلب می کرد.الان می گویند این کثافت کاری ها زشت است. یکی نیست به بعضی ازاین نوجوان ها و جوان های امروزی بگوید آیا تفِ ما از آن چیزهای کثیفی که شماها زیر زبانتان می گذارید و بعد با انگشت در می آورید پرت می کنیدگوشه خیابان،کثیف تراست؟!
#خالوراشد
@ra
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
یادش به خیر آن قدیم ها که به چه چیزهایی عشق می ورزیدیم. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده و بسیاری از کارهایی را که در گذشته انجام می دادیم از مُد افتاده. فکرتان به جاهای ناجور نرود، عشق های ما پاک و سالم بود!
مثلا در دوران کودکی عشقم این بود که بنشینم و پیاز خوردن پدر و پدربزرگ را تماشا کنم. به ویژه پیاز همراه با ترید (تیلیت) دو (دوغ) و ماست با سمسیل.چه موسیقیِ روح نوازی « کُرچ ، کُرچ ، کُرچ...» شبیه کاهو خوردن خرگوش!
الان اگر جرات دارید سر سفره کوچکترین صدایی را از خودتان در بیاورید، تمام اعضای خانواده اعتراض می کنند. کاهو خوردن و پیاز خوردن ما باید بی صدا باشد، درست مثل تلویزیونی که فوتبال بدون تماشاگررا نشان دهد و یا تماشاگرداشته باشد اما عیال صدای تلویزیون راقطع کند.
و یا مورد بعدی که خیلی دردناک است این که ما بر اساس رسمی قدیمی، روزهای جمعه ناهار حتما ماهیِ سرخ کرده با پلو می خوریم. خب، ماهی بدون نوشابه یعنی هیچ...چرا که سال هاست همسرم به دستور بچه ها نوشابه را از فهرست سبد غذاییِ ما حذف کرده و به جای آن ماالشعیر و آب پرتقال را جایگزین کرده است._ همسرم و فرزندانم فکر می کنند آمریکا هستند که دوست دارد همه را تحریم کند!_ شما بگویید آدم با آب پرتقال و ماالشعیر آروغ می زند؟
این دردها را باید کجا گفت؟ مگر می شود ماهی بدون نوشابه و آروغ! نسل امروز چه می داند ماهی با همین نوشابه و آروغش کیف دارد! فقط بلدند بگویند نوشابه ضرر دارد، پوکی استخوان می آورد، قند دارد. یک بار که یک قوطی پپسی قاچاقی برای خودم خریده بودم، آوردم پای سفره و وقتی خوردم حواسم نبود به یاد آن قدیم ها آروغ خوشگلی زدم! به طوری که سنگینیِ روی دلم سبک شد و واقعا نمی دانید چه حال خوشی داشتم آن لحظه! ولی آروغ زدن همان و تار و مار شدن اعضای خانواده همان....تعجب کردم! نبودید ببینید چه شد. فکر می کردی بمب شیمیایی یا اتم زده باشند.
متاسفانه بعد از این قضیه بود که فرزندانم تعهد محضری از من می خواستند تا دیگر به قول خودشان این عمل قبیح را تکرار نکنم.
خدایا پس ما چه کار کنیم؟ کجاست آن آزادی که همین نسل جوان دَم از آن می زنند و خواهان آن هستند؟!
و موضوع بعدی مگر خداوند متعال به ما دست نداده است تا از آن استفاده کنیم؟ پس چرا فرزندانم به من اجازه نمی دهند با دست غذا بخورم؟! می گویند فقط با قاشق باید غذا بخوری چون جلوی مردم کلاس مان پایین می آید. عجیب است به خدا! مزه ی غذا خوردن با دست کجا و با قاشق کجا...آن هم برخی قاشق های یک بار مصرف امروزی که هنوز قاشق اول را نگذاشته ای داخل دهانت یا همان توی بشقاب می شکند یا داخل دهان.
آیا کسانی که طرفدار آزادی بیان و عقیده هستند، می توانند صدای بنده و امثال بنده را به گوش نهاد ها و ان جی او های مدافع حقوق بشر برسانند؟!
به عنوان مثال من هنوز دوست دارم پیاز را روی سفره و با مشت های گره کرده خُرد کنم. اما مگر اجازه می دهند! چنان از هر طرف چشم غُره می روند که انگار کار بسیار زشت و زننده ای از آدم سر زده است. نسل امروز این چیزها را واقعا درک نمی کند.
حالا این چیزهایی را که عرض کردم از خیرش گذشتیم، ولی چه اشکالی دارد آب خنک داخل بطری را آبشاری سر بکشیم؟! خب، شاید بنده دوست نداشته باشم آب را بریزم داخل لیوان بخورم. می گویند هم صدایش شبیه جاری شدن فاضلاب در جوی کنار خیابان هاست و هم امکان دارد لبت بخورد به بطری آب. اولا چرا نمی گویند صدایش مثل ریختن مثلا آب از آبشاری زیباست، ثانیا چه اشکالی دارد لبم به لبش_ منظور لب بطری بود_ بخورد. باور کنید گاهی اوقات کمین می کنم نصف شب که همه خوابند ، یواشکی می روم درِ یخچال را باز می کنم و به محضی که بطری آب معدنی را بر می دارم و با خیال راحت سر می کشم، می بینم یکی با دست می زند روی شانه ام. بر می گردم می بینم پسرم پوریاست. جل الخالق! می گوید:« بابا، دیدم دهن زدی ها...!» خدایا به دادم برس. امروز و فرداست که خودکشی کنم.
موضوع دیگری که خیلی زجرم می دهد این است که سال هاست از تُف انداختن محرومم! آن هم تف خشک و خالی و بدون خِلط و سر و صدا.نمی دانید قبلا چه حالی می کردیم با این تف های از راه دور و هدفمند.باور بفرمایید حتی یک تیرمان خطا نمی رفت.
مثلا اگر داخل اتاق نشسته بودم هر نقطه ای از سقف را که هدف گیری می کردم رد خور نداشت درست می خورد به هدف! و اگر داخل حیاط بودم نیز هرکجای در و دیوار خانه ی خودمان و همسایه ها را هدف می گرفتم می خورد وسط هدف. فرقش با توی اتاق این بود که تف های دور بُرد، زور و فشار بیشتری را طلب می کرد.الان می گویند این کثافت کاری ها زشت است. یکی نیست به بعضی ازاین نوجوان ها و جوان های امروزی بگوید آیا تفِ ما از آن چیزهای کثیفی که شماها زیر زبانتان می گذارید و بعد با انگشت در می آورید پرت می کنیدگوشه خیابان،کثیف تراست؟!
#خالوراشد
@ra
❤️❤️💐💐
اخوانیه شاعران قندشکن یزد برای آقای راشد انصاری (خالو راشد):
شب يلدا به بزم قندشكن
راشد آمد ز نوع انصاري
آخ مای گاااد! طبق قافیه اش
از همین ابتدا آی اَم ساری
خالو آمد به یزد از بندر
با سه تا اسب و یک عدد گاری!
راشد آن شاعریست که دارد
توی ارشاد قشم، سمساری
چاپ گشته ز ذوق سرشارش
از افاضات شیخ انصاری
خالو از بندر آمدي تا يزد؟
خب برادر مگر كه بيكاري؟
همچو استاد ماهری خالو
طنز در دست تو چو ابزاری
شعر طنزت اگرچه بر حق بود
مدتی بود جایت انباری
خوب بپا که این دو روز، تو را
نبرد «پرنیان» به بیگاری
ای که از نی انار می چینی
توی بندر برنج می کاری
جان خالو بده به یزدی ها
راهکاری تمیز و درباری
تا بچینند پرتقال از گز
بفروشند بز در عطاری!
قد و پهنای هیکلت یعنی
شاعر و رند و وزنه برداری!!
دیدهام من کتابهایت را
شعر هم گفتهای تو انگاری!
شعرهايت دواي هر دردند
مثل بابونه، سير، رزماري
هر كه بعد از تو شعر مي خواند
همه گويند: "چقّٓدٓر ساآري!"
قبل صبحانه شعر بعدش شعر
بعد شام و دوباره شب کاری
گوئیا ظلم کرده این خالو
بس که از خود کشیده بیگاری
داشتم روزنامه می خواندم
گوئیا او شده است سیگاری؟
تو بیا شعر های تازه بگو
همه اشعار گشته تکراری
از میان تمام شاعر ها
تو بگو از کدام بیزاری؟؟؟
گونههایت تپل وَ انگاری
یک کمی از دماغ کم داری
بگذریم از گزافه گویی ها
راشدا توی چنته چی داری؟
توی محفل نمک بپاشان ای
لفظ هایت ز جدّیت عاری
وایسا کم بپاش ؛ پاشیدند
یزدیا قبل تو نمک ؛ آری.
تو خریدی سه چار پیراهن
ست شده با تو زیر شلواری
مطمئنم که اینقدر مردی
با وجودی که پر گرفتاری
می رسی از کرانه ی دریا
من خبر دارمت که بیماری
پسرت هم که می رود فردا
خدمت دلنشین اجباری
تو ولی مثل کبک می آیی
می شوی بی خیال دشواری...
بداهه سرایان:
مهدی پرنیان، محمدجواد حیدری، علی تقیزاده، نرگس قاسمیان، محمد عظیمی، وحید حسنی، محمدرضا عظیمیپور، علی جعفرخرمی، عباس حاتمی
اخوانیه شاعران قندشکن یزد برای آقای راشد انصاری (خالو راشد):
شب يلدا به بزم قندشكن
راشد آمد ز نوع انصاري
آخ مای گاااد! طبق قافیه اش
از همین ابتدا آی اَم ساری
خالو آمد به یزد از بندر
با سه تا اسب و یک عدد گاری!
راشد آن شاعریست که دارد
توی ارشاد قشم، سمساری
چاپ گشته ز ذوق سرشارش
از افاضات شیخ انصاری
خالو از بندر آمدي تا يزد؟
خب برادر مگر كه بيكاري؟
همچو استاد ماهری خالو
طنز در دست تو چو ابزاری
شعر طنزت اگرچه بر حق بود
مدتی بود جایت انباری
خوب بپا که این دو روز، تو را
نبرد «پرنیان» به بیگاری
ای که از نی انار می چینی
توی بندر برنج می کاری
جان خالو بده به یزدی ها
راهکاری تمیز و درباری
تا بچینند پرتقال از گز
بفروشند بز در عطاری!
قد و پهنای هیکلت یعنی
شاعر و رند و وزنه برداری!!
دیدهام من کتابهایت را
شعر هم گفتهای تو انگاری!
شعرهايت دواي هر دردند
مثل بابونه، سير، رزماري
هر كه بعد از تو شعر مي خواند
همه گويند: "چقّٓدٓر ساآري!"
قبل صبحانه شعر بعدش شعر
بعد شام و دوباره شب کاری
گوئیا ظلم کرده این خالو
بس که از خود کشیده بیگاری
داشتم روزنامه می خواندم
گوئیا او شده است سیگاری؟
تو بیا شعر های تازه بگو
همه اشعار گشته تکراری
از میان تمام شاعر ها
تو بگو از کدام بیزاری؟؟؟
گونههایت تپل وَ انگاری
یک کمی از دماغ کم داری
بگذریم از گزافه گویی ها
راشدا توی چنته چی داری؟
توی محفل نمک بپاشان ای
لفظ هایت ز جدّیت عاری
وایسا کم بپاش ؛ پاشیدند
یزدیا قبل تو نمک ؛ آری.
تو خریدی سه چار پیراهن
ست شده با تو زیر شلواری
مطمئنم که اینقدر مردی
با وجودی که پر گرفتاری
می رسی از کرانه ی دریا
من خبر دارمت که بیماری
پسرت هم که می رود فردا
خدمت دلنشین اجباری
تو ولی مثل کبک می آیی
می شوی بی خیال دشواری...
بداهه سرایان:
مهدی پرنیان، محمدجواد حیدری، علی تقیزاده، نرگس قاسمیان، محمد عظیمی، وحید حسنی، محمدرضا عظیمیپور، علی جعفرخرمی، عباس حاتمی
🗞🗞🗞
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ #طنز روزنامه #اعتماد
(پنجشنبه ۷ دیماه ۹۶):
👈 نشانی صفحه:
https://goo.gl/kkLfzb
👈 فایل پیدیاف:
https://goo.gl/n7Mq2z
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ #طنز روزنامه #اعتماد
(پنجشنبه ۷ دیماه ۹۶):
👈 نشانی صفحه:
https://goo.gl/kkLfzb
👈 فایل پیدیاف:
https://goo.gl/n7Mq2z
etemadnewspaper.ir
روزنامه اعتماد
روزنامه اعتماد,اعتماد, Etemad
دوبیتی های طنز
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پارازیت
خدای عده ای پوله خدا جون
زمونه غرق بامبوله خدا جون
شبا شیطون پارازیت می فرسته
همه ش خط تو مشغوله خدا جون!
دست کج!
دو دست عده ای وقتی که کج شد
دو پای خلق مستضعف فلج شد
کلیدِ قفلِ قشر ِ کم در آمد....
حدیثِ (صبر، مفتاح الفرج ) شد!
برای شاعری کرجی...
تو را زیبا و همچین آفریدند
میان خیلِ ماشین آفریدند
برای آن که بی مصرف نباشی
به نزدیکیِ قزوین آفریدند!!
ﺍﻓﻼﮎ
ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺮﯾﺎﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﺷﺒﺎ ﺑﻨﺰﯾﻦ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻨﻘﻞ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺸﯿﻨﻢ
ﺭﻓﯿﻖ ِ ﺳﯿﺮ ِ ﺍﻓﻼﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ!
پنبه!
هلو، قیصی، رطب، انبه زیاد است
به نسبت مردِ بی جنبه زیاد است
به جز این ها، برای سر بریدن
درین کشور عجب پنبه زیاد است!
ﺳﻼﺡ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ...
ﺗﻮﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﯾﺸﻪ
ﺳﻼﺡِ عده ﺍﯼ تسبیح ﻭ ﺭﯾﺸﻪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺯﻥ ﮐﻮﺳﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻢ
ﻭلی ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺧُﺮﺩﻩ ﺷﯿﺸﻪ!
غرب!
حسابي درب و داغانه دل من
كبود از دود قليانه دل من
غريب و بي كس و بي سرپرسته
شبيه غرب استانه دل من!
پزشكيات!
نگو دكتر كه وضعم راس و ريسه
سراپام از خجالت خيسِ خيسه
هدف تو نقطه ی كوری نشسته
گمونم کار ، كارِ انگلیسه!!
پزشكيات ۲
بيا دكتر كه تو رنج و عذابم
شبيه مرغِ در حالِ کبابم
چنان می سوزه اون جای من از درد
نه می تونم بشينم نه بخوابم!
کلید!
نه سروی، نه سپیداری، نه بیدی
نه موسیقی، نه اشعار جدیدی
نشستم پشتِ در، بی حال و خسته
خدایا مرحمت فرما کلیدی!
بی پول!
منو بی پول و بی نون آفریدن
بدونِ گنج قارون آفریدن...
یه جوری زندگی سرده که انگار
تو سرمای زمستون آفریدن!!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پارازیت
خدای عده ای پوله خدا جون
زمونه غرق بامبوله خدا جون
شبا شیطون پارازیت می فرسته
همه ش خط تو مشغوله خدا جون!
دست کج!
دو دست عده ای وقتی که کج شد
دو پای خلق مستضعف فلج شد
کلیدِ قفلِ قشر ِ کم در آمد....
حدیثِ (صبر، مفتاح الفرج ) شد!
برای شاعری کرجی...
تو را زیبا و همچین آفریدند
میان خیلِ ماشین آفریدند
برای آن که بی مصرف نباشی
به نزدیکیِ قزوین آفریدند!!
ﺍﻓﻼﮎ
ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺮﯾﺎﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﺷﺒﺎ ﺑﻨﺰﯾﻦ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻨﻘﻞ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺸﯿﻨﻢ
ﺭﻓﯿﻖ ِ ﺳﯿﺮ ِ ﺍﻓﻼﮐﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ!
پنبه!
هلو، قیصی، رطب، انبه زیاد است
به نسبت مردِ بی جنبه زیاد است
به جز این ها، برای سر بریدن
درین کشور عجب پنبه زیاد است!
ﺳﻼﺡ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ...
ﺗﻮﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﯾﺸﻪ
ﺳﻼﺡِ عده ﺍﯼ تسبیح ﻭ ﺭﯾﺸﻪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺯﻥ ﮐﻮﺳﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻢ
ﻭلی ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺧُﺮﺩﻩ ﺷﯿﺸﻪ!
غرب!
حسابي درب و داغانه دل من
كبود از دود قليانه دل من
غريب و بي كس و بي سرپرسته
شبيه غرب استانه دل من!
پزشكيات!
نگو دكتر كه وضعم راس و ريسه
سراپام از خجالت خيسِ خيسه
هدف تو نقطه ی كوری نشسته
گمونم کار ، كارِ انگلیسه!!
پزشكيات ۲
بيا دكتر كه تو رنج و عذابم
شبيه مرغِ در حالِ کبابم
چنان می سوزه اون جای من از درد
نه می تونم بشينم نه بخوابم!
کلید!
نه سروی، نه سپیداری، نه بیدی
نه موسیقی، نه اشعار جدیدی
نشستم پشتِ در، بی حال و خسته
خدایا مرحمت فرما کلیدی!
بی پول!
منو بی پول و بی نون آفریدن
بدونِ گنج قارون آفریدن...
یه جوری زندگی سرده که انگار
تو سرمای زمستون آفریدن!!
#خالوراشد
@rashedansari