راشد انصاری
799 subscribers
271 photos
24 videos
99 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
مدارس در زمان ثبت نام حق دریافت وجهی را بابت شهریه ندارند._ جراید
نوشته ی: راشدانصاری

گزینه ی یک: ما بارها از طریق تریبون های مختلف اعلام کرده و می کنیم که مدارس برای ثبت نام دانش آموز به هیچ وجه من الوجوه شهریه را دریافت نمی کنند. (به جز مبلغ بسیار ناچیزی بابت کتاب) باز هم هر ساله در این ایام این شایعه بر سر زبان ها می افتد که زبانم لال مدارس قصد خالی کردن جیب والدین دانش آموز را دارند. به حق چیزهای ندیده و نشنیده و...!
گزینه ی دو: ولی خودمانیم مدارس هم احتیاج به تعمیر و بازسازی دارند، کلاس ها احتیاج به گچ کاری دارند( زیرا شکاف های دیوار اکثر کلاس ها مدام در حال لبخند زدن به دانش آموزان هستند.) ، پشت بام مدارس کاه گل و یا ایزوگام می خواهد، پنجره ی کلاس ها شیشه می خواهد، زمین فوتبال مدارس دروازه می خواهد، دروازه تیر دروازه یا همان دیرک می خواهد، دیرک تور می خواهد، تور توپ می خواهد، توپ باد می خواهد، باد پمپ می خواهد و همین پمپ بد فرم و باقی موارد هم بالطبع پول می خواهد.
مدارس پرچم می خواهد، پرچم پارچه می خواهد، پارچه میله می خواهد، میله ی زنگ زده ضد زنگ می خواهد، پس از ضد زنگ، رنگ می خواهد و رنگ و سایر مخلفات هم پول می خواهد.
مدارس در فصل تابستان کولر گازی و جدیدا اسپلیت می خواهد، آب سرد کن می خواهد و خلاصه این دو مورد آخری نیز برق زیادی مصرف می کنند! پس برق هم پول می خواهد وگرنه قطع می کنند.
گزینه ی سه: خب، اگر چنان چه در هنگام ثبت نام و یا پس از آن اعلام کردند بابت هر کدام از موارد یاد شده ، هر دانش آموز موظف است چند برگ اسکناس یکصد هزار ریالی و یا یک فقره تراول ناقابل را بیاورد، که نیازی نیست آدم خسیس بازی در بیاورد! اصلا پول( چرک کف دست سابق) ارزش این کارها را ندارد که این همه قیل و قال راه بیندازید! و مثلا فرمایش کنید که فلان مدرسه در فلان منطقه یا ناحیه از دانش آموزان پول می گیرد. ای ندید بدیدهای تازه به دوران رسیده.
نتیجه: حالا ملتفت شدید که مدارس در زمان ثبت نام از دانش آموزان شهریه دریافت نمی کنند!! نشدید؟ خب از نو بخوانید، باز هم نشدید؟ پس به این نتیجه می رسیم که شما هنوز صاحب فرزند نشده اید ، یا اگر شده اید هنوز فرزندتان ۷ ساله نشده! یا اصلا ازدواج نکرده اید.
آگهی: فرزندتان را در دبستان غیر انتفاعی ما ثبت نام کنید. سرویس ایاب و ذهاب ، شهریه، همراه با صبحانه، ناهار و شام و قصه خوانی و شعرهای در پیتی رایگان.
زمان ثبت نام: ۱۰۰ سال آینده، مکان: جنب بانک!
#خالوراشد
@rashedansari
انثاری!
نوشته ی:راشدانصاری( خالوراشد)

رژیم!
خدابیامرز پدرمان روی غذا خوردن بنده حساسیت ویژه ای داشت و اگر چه در مواقعی از رژیم متنفر بود !! ( رژیم غذایی را عرض کردیم !) اما آن قدر که به رژیم غذایی این جانب اهمیت می داد، به والده و مسایل مهم خانواده کاری نداشت.(دوست عزیزی می گفت به پدرم گفتم می خوام رژیم بگیرم و از این به بعد گیاهخوار بشم. پدرم گفت، چه عیبی داره ، از بُز که کمتر نیستی!)

پدر ، دایم در منزل و هنگام غذا خوردن من می گفت : « چه خبره لندهور؟! نترکی یه وقت … ؟! کمی رژیم بگیر ! دو روز دیگه نمی تونی از سرجات بلند شی » و من فکر می کردم چقدر این پیرمرد ساده دل به سلامتی فرزندش می اندیشد! در دل می گفتم عجب پدر دلسوزی است که همواره نگران بیماری های ناشی از چاق شدن پسرش و عوارض خطرناک آن است !
اما نمی دانم چرا هر وقت منزل فامیل مهمان بودیم و یا مثلاً در مراسم جشن و عروسی به اتفاق پدر دعوت می شدیم ، قضیه کاملاً برعکس می شد و بحث رژیم و … را بالکل از بیخ و بن فراموش می کرد . این در حالی بود که پرخوری من همچنان ادامه داشت و حتی ریتم تند لقمه ها در بیرون از منزل تندتر هم می شد، ولی پدر مدام می گفت : « پسر ! چقدر موقع خوردن حرف می زنی! غذاتو بخور سرد شد … » و در ادامه به صاحب خانه و بغل دستی ها می گفت : « این بچه روز به روز داره آب می شه ! بس که غذا نمی خوره … نیگاش کنین مثل نی قلیون شده ! » که البته بیشتر دوستان پدر و مهمانان با لبخند در جواب می گفتند : « همچین لاغر و نی قلیونی هم نیست حاج آقا … ماشاالله خیلی هم سرحال و قبراقه !»

و امابشنوید از پدر دوستم.
البته قبل از این که مورد بعدی را عرض کنم، قبلش این را بگویم که آن خدابیامرز یعنی پدر دوستم عاشق اهل بیت (ع) و در کل آدم مومن و متشرعی بود .
دوستم تعریف می کرد یادم می آید آن سال ها که در روستا زندگی می کردیم و کودکی بیش نبودیم ، هر سال ماه محرم که می رسید از اول محرم تا روز تاسوعا پدر مدام می گفت : « پسرم! حسینیه رفتن شما بچه ها جز فتنه و دعوا و نگرانی فایده ی دیگری نداره !! » و همیشه سعی می کرد من و برادران شیطان و بازیگوشم را از رفتن به حسینیه روستا که فقط قصدمان سرگرمی و...بود، منع کند ! و ما هم تا حدودی گوش می کردیم.
اما همین که به روز عاشورا نزدیک می شدیم و قرار بود ظهر عاشورا به تمامی اهالی روستا طبق سنتی قدیمی ، غذا بدهند ! یا به قول ما ( گوشت و برنج )! شروع می کرد به نصیحت کردن و همچنین از شهامت و فضایل آقا اباعبدا… الحسین (ع) سخن گفتن . درست یک شب قبل از عاشورا می گفت : ( با بغضی در گلو ) « پسرم ! حتماً فردا بیا حسینیه و کنار خودم بشین ! » و( کم کم با عصبانیت) : « تو چرا این قدر بازیگوشی پسر ؟! چرا از منبر گریزانی ؟! کافر، بی دین ، بیا تا چیزی یاد بگیری و … » که منظور همان پلو خوردن ظهر عاشورا بود !
خداوند انشاالله همه ی رفتگان شما را بیامرزد ، همچنین پدر این جانب و پدر دوستمان را .
#خالوراشد
@rashedansari
چشم و هم چشمی در مراسم خاکسپاری

نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

پدیده ی بَد ِچشم و هم چشمی همه جای مملکت رایج است، به ویژه در روستای ما که شورش را در آورده اند. اگر یک نفر با قرض و قوله خودروی «سمند» خرید، از فردای آن روز پیر و جوان شروع می کنند به خرید سمند. کاری به کیفیت و...ماشین ندارند.اگر یک نفر از همولایتی های ساکن شهر،در بازار مغازه ای خرید، دسته جمعی یورش می برند بازار برای خریدن مغازه. اگر یک نفر پولدار خانه ای مجلل در روستا ساخت ، بلافاصله مثل قارچ ساختمان های شیک و مجلل سر از خاک در می آورند. اگر یک نفر بنا به دلایلی از جمله مشکلات خانوادگی یا دلایل پزشکی ، ازدواج مجدد کرد، گویی رسم است که فقیر و غنی باید دو زنه شوند. حتی اگر دور از جان، کسی سرطان ریه گرفت! همه دوست دارند سرطان بگیرند تا مبادا از رقبا عقب بیفتند.
سال ها پیش مَردی از یک طایفه فوت شد و برای این که مراسم تشییع و تدفین آبرومندانه ای برگزار شود، این فامیل از هیچ کوششی فرو گذار نکردند. _ در روستای ما عروسی ها که جای خود دارد، ماتم نیز به صورت رقابتی و چشم و هم چشمی برگزار می‌شود._
تعدادی کدخدا و سران طایفه از روستاهای همجوار و تعدادی از هنرمندان منطقه(شاعر و...) نیز در مراسم خاکسپاری مرحوم شرکت کرده بودند. در پایان مراسم از طرف خانواده ی متوفی بارها از طریق بلندگوی دستی، نام هنرمندان و...حاضر در مراسم تکرار شد و از حضور ایشان قدر دانی کردند و به نوعی پُز می دادند. حتی نام دو سه تن از چهره های سرشناس آن سال های سینمای ایران هم برده شد. اگر چه بعدها گفتند این هنرمندان عذرخواهی کرده اند چون به دلیل مشغله ی کاری نتوانسته اند در مراسم حضور پیدا کنند.
بزرگان و ریش سفیدان روستا بارها و بارها لب به تحسین گشودند و از این مراسم با شکوه تا مدت ها به نیکی یاد می کردند.
چند سالی گذشت تا این که از طایفه ی مقابل(مخالف) پیرمردی فوت شد. افراد این فامیل نیز نهایت تلاش خود را انجام دادند تا در مقابل آن طایفه کم نیاورند. از ریخت و پاش های آن چنانی گرفته تا دعوت از بهترین قاری قرآن و...
در روز مراسم خاکسپاری مرحوم، ملاکاظم که سواد مکتبی داشت، آمد نزد بنده و خواستند تا متنی خوب و آبرومندانه ای را بنویسم و طبق معمول خودش از پشت بلندگوی دستی قرائت کند. و در ضمن یادآوری کردند که رو کم کنی باشد!
متنن خوبی با آب و تاب فراوان همراه با سوز و گداز نوشتم و در پایان اضافه کردم:« از حضور کلیه سروران ارجمند به ویژه آقایان بکن بائر از آلمان، دیگو مارادونا از آرژانتین و استاد معظم پله از برزیل که در مراسم تشییع و خاکسپاری مرحوم...شرکت کرده اند، تشکر و قدردانی می شود.»
مطمئن بودم ملاکاظم که آقایان را نمی شناسد و ریش سفیدان روستا هم به هیچ عنوان اهل فوتبال نیستند ، بلکه مخالف سرسخت فوتبال بودند.این عزیزان یعنی ریش سفیدان روستا هنوز فکر می کنند تنها ورزش موجود در جهان( چوب بازی) یا همان ترکه بازی است!
پس از قرائت متن یاد شده توسط ملاکاظم،
بلافاصله پچ پچ ها و در گوشی صحبت کردن های اهالی و بازار شایعات داغ شد. یکی می گفت:« خودم با چشم های خودم مارادونا را دیدم!» ، دیگری می گفت:« امکان ندارد پله بیاید این جا!»، پیرمردی از هم سن و سال های مرحوم در حالی که در سایه دیوار کاهگلی مسجد نشسته بود و چپق می کشید، گفت:« خدا رحمت اش کنه، مرحوم این همه معروف بود و ما قدرش رو نمی دونستیم. این همه دوست خارجکی داشته!» ، پیرزنی می گفت:« ننه تا چشم کار می کنه مهمون خارجی اومدن!»
تعدادی از جوانان روستا که اهل ورزش و به اصطلاح فوتبالی بودند ، حس کنجکاوی شان گل کرده بود و با تعجب زیاد از ملاکاظم پرسیده بودند:« این اسامی خارجی ها رو که اعلام کردید الان کجا هستن؟!» و به محضی که از ملا شنیده بودند، نمی دونم ! متن را آقای فلانی نوشته...، به جنبه ی شوخی قضیه پی برده بودند و آمدند مرا از لا به لای جمعیت پیدا کردند و گفتند:« بابا تو دیگه کی هستی؟!»
#خالوراشد
@rashedansari
بحث زباله
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

وقتی که ابر بر تو ببارد نخاله را
جدی بگیر مشکل و بحث زباله را

این خانه نیست، مدرسه و شهرموش هاست
ما داده ایم فرصتِ این استحاله را

در ذهن برگ، آهن و سیمان زباله اند
آتش زدند جنگلِ درهم مچاله را

تب کرده شهر در نفسِ گندِ جوی ها
دکتر کجاست تا بنویسد رساله را؟!

دارد اسید می چکد از پلک های شهر
تُف کرده ابر بر سرِ عالم تُفاله را

گل های شهر کاغذی و واژگونه اند
باران کجاست تا بدمد دشتِ لاله را

قمری به دود خو نگرفته ، شنیده ام
دیگر نخوانْد نغمه ی پر کن پیاله را

با یک نگاه گرچه شدم متهم ولی
از ما گرفت چشم تو حق الوکاله را

شاعر، زکاتِ شعر تو وقتی سرودن است
باید نوشت مطلب و شعر و مقاله را

مالیدنی ست ماست به هر جا و هر چه هست
باید کشید یکسره انواعِ ماله را

گاهی کلام، کوه و تلی از زباله است
بر من ببخش بار دگر این اِطاله را
#خالوراشد
@rashedansari
راشدیه!

برای بعضی از ارباب قدرت،
زبانش خار دارد خالو راشد

زبانی از« سورو» تا« آریا شهر»۱
برای جار دارد خالو راشد

گمانم در درون کله ی خود
مخی سرشار دارد خالو راشد

در این مخ از هنرمندان طناز
زیاد آثار دارد خالو راشد

ز « فیض » و « احترامی » و « زرویی »
زیاد اخبار دارد خالو راشد

و از هر کس که طناز است و پرکار
به جد آمار دارد خالو راشد

کند مخلوط اگر افراد بالا –
کسی،.. انگار دارد خالو راشد

خبر را می نگارد داغ و لب سوز
« ندا» را یار دارد خالو راشد 2

ز حیث طول ِ قد و عرض و پهنا
اضافه بار دارد خالو راشد

و از مخمل صد و هفتاد و شش متر
به پا شلوار دارد خالو راشد

گمان کردی برای جامه اش هم
کم از هکتار دارد خالو راشد ؟

چهل دیس چلو ، چل سیخ جوجه
سر ِ ناهار دارد خالو راشد

خودم دیدم که شامش صد سوسیس بود
اگر انکار دارد خالو راشد

سند رو می کنم در فیس بوکم
سند بسیار دارد خالو راشد

به دریا گر رود سرریز گردد
ولیکن عار دارد خالو راشد

که دریا را کند سرریز ِ از خود
آخه ! معیار دارد خالو راشد

اگر در کوچه ی تنگی کند گیر
خلایق از دو سو در گیر درگیر!!

و تا از کوچه تشریفش در آرد
دو سالی کار دارد خالو راشد

برای جابجایی کتاباش!
دو خاور بار دارد خالو راشد

ز عصر« ماد » در هر جشنواره
یقین آثار دارد خالو راشد

برنده می شود خواهی نخواهی
چهل اسُکار دارد خالو راشد

« به هر جا بنگرم کوه و در و دشت »
دو صد بیمار دارد خالو راشد

مداوا می کند با داروی طنز
لـِم عطار دارد خالو راشد

دلی دارد خریدار محبت
به این اصرار دارد خالو راشد

اگرچه مدتی« بندر» نشین است
هوای« لار» دارد خالو راشد

زبان شعر من گر شد دوگانه
خودش آچار دارد خالو راشد

درستش می کند آن را به هر حال
کم از معمار دارد خالو راشد؟

بیا تا قدر خالو را بدانیم
مگر تکرار دارد خالو راشد؟

نکن «جاوید» با این شخص شوخی
تو را چیکار! دارد خالو راشد

یهو! دیدی جوابت را چنان داد
«که دشمن نشنود کافر نبیناد»
سروده: محمدجاوید-شیراز
پ.ن:
۱) سورو و آریا شهر=نام دو منطقه در بندر عباس

2):ندا=ذوق زده نشید منظور ندای هرمزگانه!
خالوراشد هم که با این هیکلش هزار ماشاالله در هیچ وزنی نمی گنجد!
#خالوراشد
@rashedansari
دوبیتی های طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

سرکاری!

دوبیتی گفته ام از بر بخوانش
و یا از مصرع آخر بخوانش

بیا اصلا عقب از سر بخوانش
ولش کن هفته ی دیگر بخوانش!


پیر

دلم می خواد نمک گیر تو باشم
تو دیگ عشق، کفگیر تو باشم

شب جمعه نرو «سیدمظفر»
بذار این هفته من «پیر» تو باشم!


در حد شرعی

می خوام ماشین دربس ات بشم من
تو این پرونده پیوس ات بشم من

تو رو می خوام، ولی در حد شرعی
فدای تا مچ دس ات بشم من!


کلیپسیات!

قدش از پشت سر خیلی بلنده
به دل گفتم که ابروهاش کمنده

یهو چرخی زد و دیدم خدایا….
کلیپسه رو سرش یا کله قنده؟!


کلیپسیات!

قرار ِ ماه ِ مردادت قشنگه
همیشه در دلم یادت قشنگه

چرا مخفی شدی زیر کلیپست؟
عزیزم برج میلادت قشنگه!


آقازاده!

اوایل دلبری، دلدادگی کن
به ظاهر ادعای سادگی کن

بخور مال طرف را با زرنگی
سپس یک عمر آقازادگی کن!


غنچه

شبیه غنچه ای که نیمه باز است
لبش از وصف کردن بی نیاز است

به جای دیگرش کاری ندارم
چرا که قصه اش خیلی دراز است!


بازی سیاست!

درین بازی که یک داور ندارد
کسی حرف تو را باور ندارد

بپا ناموس و جان و مال خود را
سیاست که پدر مادر ندارد!


فقط به خاطر یارانه!

ننه م می گه بیا بچه حیا کن
خودت رو از مجردها جدا کن

بیا تا کوره ی یارانه داغه
یه زن با چن تا بچه دس و پا کن!


غیر ممکن!

خداوندا دلی شادم ندادی
هنر جز عاشقی یادم ندادی

درسته زن گرفتن خیلی سخته
اقلا چن تا اولادم ندادی!


کانون سرد خانواده!

زمستون اومد و سرده اتاقم
شبیه مردمِ شام و عراقم

زنم هم شب که شد می شه بد اخلاق
بازم می گن چرا کوره اجاقم!


دل...

تو حرفات بوی گل می ده اساسا
نگاهت فاز و نول می ده اساسا

لبات اون قدر جذابه که حتی ،
دل مومن رو هُل می ده اساسا!


یک و نیم بیتی!

برای صفحه آرای روزنامه که به دلیل کمبود فضا،به تشخیص خودشان دوبیتی را در سه مصراع زده بودند!

دوبیتی در سه مصرع دیده بودی؟
که توی صفحه آن را چیده بودی

خدا حفظ ات کند همکارِ خوبم
به جای صفحه بندی ر....بودی!


گرونی

گرونی تا به این حدش که دیده؟
امون و طاقت ما را بریده

دعا تاثیر خود را داده از دست
بیا آقا! به این جامون رسیده!(1)
پی نوشت:
1-مصراع آخر تصویری است...


حاجی جدید!

در آورده لباس خونی اش رو
خریده مدت زندونی اش رو

شده حاجی و شب ها می ره مسجد
نیگا کن پینه ی پیشونی اش رو!


پس از پدر!

هوای دل مه آلود است، مادر
یتیمی تار بی پود است،مادر

برو بعد از چهلّم! در پیِ بخت...
که هفتم واقعا زود است مادر!


مرا کشت

نه پاتک های پنهانش مرا کشت
نه حتی تیر مژگانش مرا کشت

میان آن همه پستی ، بلندی
بلندی های جولانش مرا کشت!


دَم حجله

شب اول به ضرب یک عدد مشت
دم حجله چه خوشگل گربه را کشت

چه حالی دارد آن شب ها که تا صبح
عروس از لج به دامادش کند پشت!


مال مفت

تو شکل هشتی و هفتی برادر
شدی بد موقعی نفتی برادر

پس از عمری که خوردی مال مفتی
کجا غیبت زد و رفتی برادر؟!


از زبان پسر مجرد

فضای زندگی سرده ، پدرجان
و تنهایی خودش درده پدر جان

بگم؟ یا اصل مطلب رو گرفتی
دیگه فرزند تو مَرده پدرجان!


از زبان یک دختر دم بخت

برای درد تو دارو نمی شم
فدای اون چش و ابرو نمی شم

زنِ هر کی بگن می شم، ولیکن
زن سرباز و دانشجو نمی شم!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
در فراق دوست
نوشته ی: راشدانصاری

ساعت ۵ عصر که قطعا با ۵ عصر « فدریکو گارسیا لورکا» تومنی هفت صنار توفیر دارد، با دوست فرهیخته ام آقای « حسام الدین نقوی» در دفتر ایشان قرار ملاقات داشتم. قرارمان هم مثل خیلی از قرار و مدارهای نسل امروز نبود، بلکه هدف دیدن این دوست زحمت کش در حوزه ی فرهنگ و ادب استان بود و همچنین تقدیم چند جلد از کتاب های تازه منتشر شده ام به ایشان.
و البته دریافت هدیه ای گرانبها تر از ایشان یعنی کتاب سدیدالسلطنه کبابی بندرعباسی.
ای کاش مسوولان فرهنگی استان آستین همت را بالا می زدند و برای این گنجینه های کمیاب و شاید نایاب در این روزگار وانفسا، ترتیب نکوداشتی به پاس سال ها خدمت این مرد بی ادعا به فرهنگ این سامان داده می شد. انگشت شمار انسان هایی هستند که بی هیچ چشمداشتی، نه به دنبال کسب شهرتند و نه کاسبکار فرهنگی، بلکه عاشقانه و البته نه به صورت آشکار بلکه گاهی پشت پرده خدمت شایانی می کنند. بی شک نقوی، علی دهباشی امروز هرمزگان است. پس تا دیر نشده نقوی ها را دریابیم...
باری از مطلب اصلی دور افتادیم، در آن ملاقات هفته گذشته خبری تلخ از زبان دوستم آقای نقوی شنیدم که : محمدعمادی هم از بین مان رفت....
اوایل دهه ی هفتاد که با مجله هایی همچون اطلاعات هفتگی، جوانان امروز، پسران و دختران و...همچنین نشریات تخصصی طنز همکاری داشتم، با نام «محمدعمادی» آشنا شدم.
شعرهایش را با نام های مستعار: «خالومحمد» و برخی مواقع با عنوان: «اهل عمادده» از دُبی ارسال می کرد و در صفحات «شکرخند» اطلاعات هفتگی و مجله تخصصی طنز و فکاهی « خورجین» منتشر می شد.
به عنوان یک هم شهری یا یک هم استانی همواره مشتاق بودم ایشان را از نزدیک در ایران ملاقات کنم.چون شنیده بودم هرمزگانی است و ساکن کشور امارات.
و اما اولین بار که نام «عمادده» را در کنار نام این شاعر دیدم، ارادتم بیشتر شد و کنجکاو شدم ببینم این قضیه ی عمادده چیست؟ گفتم یحتمل از اولاد و احفاد شیخ عمادالدین باشد.
البته عمادده در آن ایام نام دهستانی بود در حدود ۱۵ کیلومتری زادگاه بنده و امروز شهری است که مرکز بخش صحرای باغ در لارستان است...
تقریبا اکثر کتب منتشر شده در حوزه ی طنز و همچنین بیشتر نشریات طنز قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، _چرا که همواره یکی از دغدغه ها و کارهای صاحب این قلم خریداری و نگهداری کلیه نشریات طنز قدیم همچون توفیق، و...مجلات طنز جدید تر بوده و هست...._ مطالعه ، تحقیق و بررسی کرده ام.
تا آن هنگام بیوگرافی یِ از آقای عمادی عزیز در کتاب های منتشر شده در خصوص آثار طنزپردازان ایران و....را ندیده بودم،تا این که یک بار از نویسنده و کاریکاتوریست برجسته کشور و لارستانی(اوزی) زنده یاد « محمدرفیع ضیایی» شنیدم که گفتند آقای عمادی هم همشهری خودمان است.
گذشت و گذشت و هر روز بر اشتیاقم به عنوان یک جوان پرشور برای دیدن این شاعرطنزپرداز و پیشکسوت، افزوده می شد اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! چراکه به قول معروف من این ور آب و ایشان آن ور آب!
تا این که فکر کنم سال ۱۳۸۰ بود که اخوانیه ای را برای آقای عمادی سرودم و استاد وکیلی زند «وکیل باشی» در مجله ی اطلاعات هفتگی منتشر کردند.
انتشار این شعر و متعاقب آن پاسخ زنده یاد، عمادی که در شعر گفته بود به زودی عازم ایران و بندرعباس خواهم شد، باعث شد که نا امید نشوم و امیدوار به دیدار دوست بمانم.
این را هم بگویم که ایشان درست هم سن مرحوم پدرم بود....
بالاخره روز موعود فرا رسید و دوستم آقای «ماشاالله راجی» اطلاع داد که آقای عمادی از دبی آمده اند و اتفاقا سراغ شما را می گرفت. خبر بسیار خوشحال کننده ای بود.
هماهنگ کردیم و رفتیم منزل شخصی به نام «بلوکی». در بدو ورود با بنده به گویش یا همان زبان لارستانی صحبت کردند. اشک شوق در چشم هایم جمع شد وسعی کردم احساساتی نشوم... در آن فرصت کوتاه و طلایی متوجه شدم چقدر انسان شریف و خوش مشربی است. درست مثل همه ی جنوبی ها و خودمونی ها....
در ضمن ساز هم می زد. اگر اشتباه نکنم «ویلون» بود و استادانه می نواخت.
علیرغم اینکه از زادگاه و موطن خویش دور شده بود و با تراژیک غربت می زیست روحیه ی خوش مشربی خودش را حفظ کرده بود و این برایم مهم بود... به قول حافظ همانند جام دلی خونین و لبی خندان داشت و با زخمه و درد غربت همچون چنگ به خروش نمی آمد و این برایم بسیار زیبا آمد که داشتن این روحیه، خود طنز آشکار و تلخی بود.
در آن شب از هر دری سخن به میان آمد...از جمله این که گفتند اصالتا اهل بلوک که شامل (کاریون، هرم ، گلار و...) می شود هستند اما اجدادشان از عمادده به آن جا مهاجرت کرده اند. همچنین گفتند که با نشریه فکاهی توفیق همکاری نداشته ام بلکه بیشتر فعالیتم در خورجین، اطلاعات هفتگی و‌...بوده است.
امیدوارم خانواده ی مرحوم عمادی به ویژه برادر بزرگوارشان همت کنند و هر چه زودتر نسبت به انتشار آثار گرانسنگ این
طنزپرداز همت کنند چرا که شنیده ام دوست ارزشمندم جناب نقوی عزیز حدود چهار سال پیش از میان سه دفتر شعر ، یک دفتر به عنوان گزیده آثار زنده یاد عمادی انتخاب، تایپ و ویراستاری کرده است. طبق گفته ی ایشان در حال حاضر این مجموعه در اختیار خانواده ی عمادی است.
خداوند سایه برادر بزرگوار و هنرمندشان استادعمادالدین عمادی بر سر خانواده و فرهنگ و هنر هرمزگان مستدام بدارد.
در پایان شعری را که در بالا عرض کردم تقدیم می کنم:

تقدیم به راشدانصاری( خالوراشد)
سروده: محمد عمادی از دُبی

السلام علیک ای « خالو»
طنزپرداز خوب و چاقالو!

کرده تعریف هایت از بنده
غرق خجلت مرا و شرمنده

امتنان و تشکرِ بسیار
دارم از حسن نیت سرکار

شعرهایت که هست همچون قند
خوانده ام در ستون «شکرخند»

جمله زیبا و دلنشین و ثمین
نغز و با حال، چون عسل شیرین

واقعا شوخ و شنگ و طنازی
نکته گویی و طنزپردازی

بر خلاف خودت که پَرواری
طبع باریکتر ز مو داری!

ایزد از گُندگی کم ات نکند!
با غم و غصه همدم ات نکند

به امید خدا ، بهارِ دگر
که شوم بنده عازم بندر

تا رسد بر زمین آن پایم
پایکوبان به دیدنت آیم

بوسم از دور صورت ماهت
دست حق باد یار و همراهت...
نقل از شماره ۳۰۲۵ ، مجله اطلاعات هفتگی. صفحه ی شکرخند، ۵ دی ماه ۱۳۸۰
#خالوراشد
@rashedansari
روزی سه پاکت سیگار نکش برادر...
نوشته ی: راشدانصاری

پس از یک پیاده روی نسبتا طولانی در پارک، رسیدم سرِ میدان قدیمی ِ شهر. ضلع غربی میدان، زیر سایه ی درختی کهنسال پاتوق همیشگی پیرمردهای محله است.
سلام کردم و گفتم:« با توجه به این که عنقریب به درجه ی بازنشستگی نائل خواهم شد، اگه ممکنه از این به بعد کنار شما بشینم.» پاسخ مثبت بود. خوشحال شدم، درست مثل روز اولی که استخدام شده بودم.
در مکان یاد شده که نشست هایش دست کمی از برگزاری بزرگ ترین سمینارها و کنگره های علمی و...ندارد، از هر دری سخن به میان می آید.
اهالی محله همه روزه شاهد داغ ترین و به روزترین بحث ها و مناظره های سیاسی، ورزشی، فرهنگی و...به صورت زنده در این مکان هستند. یکی شعر می خواند، دیگری آواز سر می دهد، آن یکی لطیفه تعریف می کند (بدون سانسور)، یکی از گرانی می نالد، یک نفر به مسوولان شهر و کشور بد و بیراه می گوید(البته بین خودمان باشد!) ، آن یکی آزادانه و بی پروا با دوستش شوخیِ رکیک می کند، این یکی به ذکر خاطراتی از جوانی اش می پردازد و این که چگونه عاشق دختر همسایه اش شده بود....خلاصه دموکراسی عجیبی زیر این درخت و اطراف میدان حاکم است . به اعتقاد بنده خدمتی که این فلکه به فرهنگ،هنر،ورزش و سیاست کرده، صدا و سیما نکرده است!
دقایقی از نشستنم نگذشته بود که چشمم افتاد به « مشهدی عبادالله». گفتم:« عامو، شنیدم قلبت رو عمل کردی؟.» قبل از شنیدن پاسخ پیرمرد، خالوسهراب سرفه ی خشکی کرد و گفت:« همه اش به خاطر اینه که دود نمی کشه.» تعجب کردم و گفتم:« مگه دود برای قلب خوبه؟» خالوسهراب گفت:« اگه خوب نبود که من الان ۸۰ سالمه و تقریبا روزی ۳ پاکت هم سیگار می کشم، پس باید تا حالا مُرده بودم.»
این جا بود که برادر کوچک تر خالوسهراب از درِ نصیحت وارد شد و خطاب به برادرش گفت:« کاکا جان، سه پاکت خیلی زیاده! خودتو از بین می بری. بیا و از این به بعد قول بده مثل من باش.» گفتم:« مگه شما سیگار نمی کشی؟». گفت:« می کشم ولی نه سه پاکت.» گفتم:« آفرین! روزی چن نخ مثلا؟» گفت:« دو پاکت!»
به تعجب ام اضافه شد و کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که نشستن در کنار بزرگ ترها بد آموزی دارد!
لبخندی زدم و گفتم:« واقعا ۲ پاکت هم خیلی زیاده.»
خالوسهراب که قصد داشت به کمک برادر کوچک تر بیاید، گفت:« یک بار رفتم دکتر و گفتم:« تنگی نفس دارم.» گفت:« دود می کشی.» گفتم:« تا دلت بخواد!» گفت:« چی می کشی؟» به شوخی گفتم:« تقریبا همه چی می کشم به جز خجالت!»
پس از آزمایش و دیدن جواب گفت:« ریه ات مشکل داره.» و ادامه داد:« اگه دود رو کنار نذارین احتمالا تا ۶ ماه دیگه می میری.» گفتم:« دود که نمی تونم کنار بذارم، راهکار دیگه ای نداره؟» گفت:« البته پیاده روی و...هم در کنار ترک دود خوبه! اما دود رو حتما باید ترک کنی.» به دکتر گفتم:« اگه این طوریه دیگه نمی آم پیش شما.» و از مطب خارج شدم...
به خالوسهراب گفتم:« خالو، حالا خودمونیم ۶ ماه گذشته یا نه؟» گفت:« ۶ سال گذشته و من کماکان زنده ام.»
از جمع بزرگان محله خداحافظی کردم و در دل گفتم، من که در جوانی ام گول رفقای ناباب رو نخوردم، الان سر پیری مرض دارم بیام این جا...
#خالوراشد
@rashedansari
ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﺁﺷﺘﯽ
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺧﻔﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ
ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ، ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻥ ِ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ
ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻫﻨﺮ ﻓﮏ ﻭ (ﺩﻫﻦ!) ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺗﻮ! ﻋﺎﻣﻞ ِ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ِ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ
ﺍﯼ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﮔﻠﻨﮕﺪﻥ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﺗﺎﺯﺩ
ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﺸﮏ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﺍﺣﺪﯼ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﻨﺪ
ﺍﺻﻼ‌ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺰﻥ، ﻧﺎﺯﻣﮑﻦ!

ﺑﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ِ ﻋﺰﯾﺰ ِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﻣَﺪﻩ
ﺩﺭ ﮐﺮﺩﻥ ِ ﺟﻨﮓ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

“ﻋﺸﻘﯽ” ﺷﺪﻩ ﮔﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻗﻠﻢ
ﭘﺲ ﺑﺮ ﻣﻦ ِ ﮐﺸﺘﻪ ﯼ ﺳﺨﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﻣﺎ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻭﻃﻨﯿﻢ
ﺍﯼ ﺷﺎﻋﺮ ِ ﻻ‌ﯾﻖ ِ ﻭﻃﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﮔﺮ ﭘﺎ ﺑﺪﻫﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺑﺎﺳﻮﺯﻥ ِ ﺷﻌﺮ ِ ﻧﺎﺏ ِ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺯ ﺑﮕﯿﺮ
ﺩﺍﻣﺎﻥ ِ ﮔﺸﺎﺩ ِ ﺳﻮﺀﻇﻦ ، ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺗﻮ! ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺧﻠﻖ
(ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺍﺱ ﺑﮕﻦ!) ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺯﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺳﺖ
ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺁﻫﻮﯼ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﭼَﺮﺍﮔﺎﻫﯽ ، ﺣﯿﻒ
ﺍﯼ ﺭﻭﻧﻖ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧُﺘﻦ ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﻭﺍﻟﻠﻪ ِ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻢ ،
ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻔﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی با برخی مدیران ارشد و نیمه ارشد استان!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

+جناب عباس امینی شهردار خنده رو و سبزه روی بندرعباس است. می دانید که جناب امینی به شهردار دوربرگردان ها معروف هستند. به تعداد دوربرگردان های موجود در سطح شهر به دقت توجه کنید، آن وقت بی شک به صاحب این قلم حق خواهید داد که لقب نامبرده یعنی « امینیِ دوربرگردان!» برازنده ایشان است.
شما فرض بفرمایید صبح از خواب بیدار می شوید و در همان خیابانی که هر روز مسیرتان از همان جاست، حرکت می کنید به سمت محل کارتان، اما یا تا ظهر در خیابان یاد شده به دلیل اضافه شدن دوربرگردان! مشغول دور زدن و چرخیدن به دور خودتان هستید و یا این که در یک لحظه متوجه می شوید در خیابان دیگری وارد شده اید که خلاف جهت در حال حرکت هستید! حال آن که همان خیابان نیز تا دیروز مسیرش آن طرفی بوده ولی امروز بر عکس شده و این طرفی شده است! ( جل الخالق...)
یکی دیگر از شاهکارهای مدیریتی جناب امینی طی این سال ها آن است و یا این است _ فرقی نمی کند _ که عوامل زیر مجموعه ایشان ، آشغال ها( زباله و نخاله) را در کامیون های رو باز حمل و از شهر خارج می کنند. به طوری که کامیون مزبور تا رسیدن به مقصد به طور کامل تخلیه می شود.(خسته نباشید!)

+ رییس محترم حوزه هنری هرمزگان، جناب آقای «پیش دار» یا همان ناصرالجوهری سابق ارشاد! که همچون شهردار عزیز و دهدار و بخشدار و فرماندار و استان دار، دارای یک عدد «دار» آن هم در تَه فامیلی اش!است، از دوستان قدیمی بنده هستند.(آخ نفسم بند اومد!)
خوشبختانه در حوزه هنری استان به تازگی فضا مقداری بازتر شده است و چه مدرکی محکم تر از راهروها و راه پله های ساختمان حوزه که در گذشته بسیار تنگ بود. مستحضرید که برخی فضاها از فضای فرهنگی مهم تر و حیاتی تر بوده چرا که اگر فضا بسته و تنگ باشد، امکان هیچ گونه فعالیتی نیست. پس قبل از هر چیز فضا باید باز باشد تا بشود کارهای فرهنگی انجام داد.
قبلا هر بار بنده به ساختمان سابق حوزه مراجعه می کردم در راهروهای تنگ و تاریک و پیچ در پیچ آن جا باید آن قدَر یک وَری راه می رفتم و به این طرف و آن طرف می مالیدم تا به مقصد برسم! اما امروز پس از سال ها مستاجری و خانه به دوشی جناب پیشدار و به دنبال خانه خالی بودن _ برای اجاره! _ در سطح شهر، خدا را شکر صاحب ساختمانی جدید با فضایی کاملا بازتر و گشادتر شده است.
از این به بعد نه تنها معاون محترم حوزه یعنی جناب «خواجویی» با ۱۵۰ کیلو وزن، که کامیون ده چرخ نیز در راهروهای حوزه می تواند به راحتی تردد کند!

+ ترابی، مدیرکل محترم پست استان را که می شناسید؟ نامبرده از زمانی که کبوتر نامه رسان زحمت جا به جایی مرسولات پستی را به عهده داشته است، تا به امروز مدیر کل پست هستند.
و البته دو دلیل دارد. یا بهتر از ایشان کسی را سراغ ندارند و یا این که این یک فقره را فراموش کرده اند!

+ دکتر همتی، استاندار محترم جدید هرمزگان اگر چه اصالتا ایلامی هستند، اما طبق شنیده ها از قزوین تشریف آورده اند.
قابل توجه تعدادی از مدیران استان که اطلاع نداشتند...!

+ ما بالاخره متوجه نشدیم مهندس جهانبخش ، مدیرعامل سازمان فرهنگی، هنری و ورزشی هستند یا مدیر عامل سازمان ورزشی، ورزشی و باز هم ورزشی شهرداری؟!

+ اما از حق نگذریم مدیری خوش «اخلاق» تر و خوش تیپ تر از آقای «اخلاقی» مدیرعامل محترم سازمان تاکسیرانی در استان نداریم.
باور نمی کنید از راننده های تاکسی مسیر برق به پلیس راه بپرسید!

+ قصد داشتیم با مدیرعامل محترم فولاد هم شوخی کوچکی داشته باشیم، ولی واقعا نمی دانیم این شرکت جزو هرمزگان است یا خیر؟!


+ و اما نوبتی هم که باشد ، نوبت دکتر درویش نژاد مدیر کل فرهنگ و ارشاد است...
از اتاق فرمان دوستان اشاره می کنند این یک مورد بماند برای بعد!

به نقل از روزنامه ندای هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
دیدنی ها
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

چيزهایی را كه من با چشم خويش ،
ديده ام در شهر ! آيا ديده ای؟

زشت و زيبا هر كجا باشد، ولي
زشت ها را گاه يك جا ديده ای؟

آدمی مسوول با قولی درست،
اتفاقی اين طرف ها ديده ای؟

بر سر تقسيم بيت المال، گاه
عده ای را حین دعوا ديده ای؟

در ميان سفره ی بی چاره ها
جز كمی نان و مربا ديده ای؟

از خوشی مُرديم ! جداً مثل ما،
ملتی را توی دنيا ديده ای؟

نیمه شب تا صبح با خرناس دبش
خفته گان را در مقوّا دیده ای؟

فقر در کشور شبیه کیمیاست،!!
عده ای از فقر دولّا دیده ای؟

هیچ کس کاری ندارد باکسی
درمحیط کار،بپّا دیده ای؟

در میان جمعِ از ما بهتران
پاچه ورمالانِ دانا! دیده ای؟

کارگر را بی جهت اخراج با
منطق و قانونِ تیپا ! دیده ای؟

چيز خاصی از هنر در دختران
جز دماغ رو به بالا ديده ای؟!

(بيت قبلی از دهان من پرید
شاعری بی ذوق چون ما ديده ای؟!)

روی تی شرت پسرها واژه ای
دلنشین و با مسما ديده ای؟

زیر باران عاشقانِ چتر را
خیس مثلِ موش خُرما دیده ای؟

شیخِ ما هم، آش را با جاش خورد
اشتهایی اين چنين را ديده ای؟!

«كار هر بز نيست خرمن كوفتن»
اين تویی«خالو» كه (دنياديده ای)!
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

مرغداری

در هفته تعاون به اتفاق تعدادی از مسوولین برای افتتاح یک واحد مرغداری عازم یکی از روستاهای اطراف شدیم. در مراسم افتتاحیه و در حالی که قاری محترم مشغول ورق زدن قرآن و پیدا کردن سوره ای بود، یکی از دوستان گفت:« چون افتتاح مرغداری است، سوره ی «نساء» مناسبه.»
بنده گفتم:« باز خدا را شکر که در این هوای گرم به جای مرغداری، برای افتتاح گاوداری نیامده ایم...! وگرنه باید سوره «بقره» را می خواندند.»
++++++++

بودار

یکی از دوستان طنزپرداز گفت:« خالو، مدتی است که کارهای شما کمی بودار شده است!» گفتم:« این نظر شماست دوست عزیز! من آن قدرها هم بی ادب نیستم که فقط به کارهای بودار بپردازم! می توانید این را از کسانی که از نزدیک با آثار من آشنا هستند بپرسید.»
++++++++


صاحب قدرت

گفت:«حسن آقای خودمان هم صاحب قدرت شده است!»
گفتم:«از کی و چگونه؟»
گفت:«از روز گذشته که همسرش پسری زاییده و نام او را «قدرت» گذاشته اند!»
++++++++

بخش دولتی و...

روزی که همکارم آقای «حمید دولتی» موفق شد با تهیه وسایل مورد نیاز زندگی از طریق «بازار آزاد» ازدواج کند، به او گفتم:«مبارک است آقای دولتی ، بالاخره شما هم به بخش خصوصی واگذار شدید!»
++++++++

رشوه!

حسین آقاگفت:«امروز از حاج آقا نعیم آبادی امام جمعه محترم بندرعباس رشوه گرفتم!»
گفتم:«درست صحبت کن! حاج آقا کجا و این حرف ها...؟!»
گفت:«فکر بد نکن خالوجان، «رشوه» نام یکی از کتاب های حاج آقاست!»
++++++++


پشت!

به همکار جدیدمان گفتم:«کجا بودی، رییس چند بار صداتون زد؟»
دستپاچه شد و گفت:«رفته بودم پشت، خیلی شلوغ بود!»
از پنجره نگاهی انداختم به پشت ساختمان روزنامه که خرابه ای است با تعدادی درخت پیر کهور. دیدم فضای آن جا سوت و کور است و به جز صدای جیک جیک گنجشک خبری از شلوغی و ...نیست.
همکارم را بردم گوشه ای و یواشکی پرسیدم؛«ببخشید، مگه پشت چه خبره؟»
گفت:«چرا این قدر یواش صحبت می کنی؟ رفته بودم نامه پشت کنم!»
تازه متوجه شدم طفلکی چون دندان ندارد به پُست می گوید پُشت!
++++++++

بکشید!

روی درِ شیشه ایِ مغازه ای نوشته بود:«بکشید» .
رفتم داخل به فروشنده گفتم: همه می گن نکشید، اون وقت شما نوشتید بکشید؟!
++++++++

و یک آگهی...

تقسیم عادلانه
شادی هایتان را با ما قسمت کنید
در عوض ما نیز غم هایمان را با شما تقسیم خواهیم کرد!
بنگاه بِده بِستان
بامدیریت:عادل عدالت زاده
#خالوراشد
@rashedansari
نوشیدن چای در چند مرحله
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

نوشیدن چای برای پدربزرگ ، بسیار مشکل تر و پیچیده تر از قبول شدن در کنکور سراسری توسط جوان های پشت کنکوری است.حتی مشکل تر از گرفتن وام و یا استخدام یک فارغ التحصیل بی کار در اداره ای!
چای نوشیدن پدربزرگ دارای چند مرحله است.نخست توجه شما را جلب می کنم به نحوه ی ریختن چای از قوری یا فلاسک به داخل استکان که بسیار دیدنی است...
در این مرحله پدربزرگ همچون تیراندازهای آماتوری که تیرشان به هدف نمی خورد، بارها نعلبکی را مورد هدف قرار می دهد! به طوری که اطراف را تبدیل می کند به دریاچه ای از چای. حدود ده بیست سانت اطراف استکان و خودش چنان خیس می کند که پس از بلند شدن همه به بابا بزرگ مشکوک می شویم.
پس از ریختن چای به داخل استکان البته اگر چیزی باقی مانده باشد ، و عبور از خوان اول در مرحله ی دوم ما شاهد عملیات هیجان انگیز ریختن چای از داخل استکان به درون نعلبکی خواهیم بود چون از اساس اعتقادی به نوشیدن چای با لیوان یا استکان تنها ندارد.
پدربزرگ دوست دارد چای را بریزد داخل نعلبکی و فکر هم می کند دارد همین کار را می کند اما زهی خیال باطل. چند بار مثل دونده هایی که در رشته پرش طول قصد پریدن دارند، امتحان می کند اما موفق نمی شود. زمانی هم که با تشویق های بی بی موفق می شود(در این جا برخلاف ورزشگاه ها ورود بانوان و تشویق آن ها آزاد است!)، بر اثر برخوردهای مکرر استکان و نعلبکی باانگشتری درشت پدربزرگ و تولید صداهای گوناگون که بیشتر به اجرای کنسرت تازه کارها(خارج ازمشهد صدالبته!) شبیه است، آدمی را به یاد تمرین گروه موزیک در پادگان های آموزشی می اندازد.
از آن جایی که هر کاری با تلاش و پشتکار عاقبت به سرانجام خواهد رسید، بالاخره پس از کلی تمرین و وقت تلف کردن، وارد مرحله ی دشوارتر یعنی بردن نعلبکی به سمت دهان می شود. شرمنده در خصوص قند خوردن و قبلش خیس کردن حبه های قند با چای توسط پدربزرگ توضیح ندادم. جدی عرض می کنم گاهی وقت ها در هر بار چای خوردن ،قندان بی چاره تقریبا ده دوازده حبه قند تلفات می دهد. یعنی به محضی که قند را به سمت استکان می برد تا کمی خیس کند، یا بلافاصله می افتد داخل استکان و یا پس از خیس شدن ، حد فاصل بین استکان تا دهان آب می شود. گاهی وقت ها چنان حبه های قند بی اختیار از دست پدربزرگ پرت می شود به سمت استکان و از قضا درست به هدف می خورد که مدت هاست متاسفانه در بسکتبال ما از پرتاب های سه امتیازی این چنینی خبری نیست.
استفاده از شکر هم به جای قند که دیگر واویلاست. بعضی وقت ها که بی بی در خانه نیست، اطراف استکان و در کل کف اتاق کاملا شبیه دریاچه ی نمک به رنگ سفید در آمده است.
و اما در مرحله ی پایانی که برای پدربزرگ حکم فینال جام جهانی را دارد، دارای پیچیدگی های خاص خود می باشد. در این لحظه پدربزرگ همچون راننده ی خودرویی که در فصل زمستان و یخبندان بدون بستن زنجیر چرخ در جاده ی کوهستانی بسطام به سمت سقز در حال حرکت است، باید به شدت مواظب باشد چرا که هر آن امکان لغزش و سقوط دارد.
پس از بردن نعلبکی به سمت دهان ، به خاطر لرزش دست و ریختن چای به نقاط حساس و حیاتی بدن(باز هم خدا را شکر که دیگر چای سرد شده است!) در نهایت موفق می شود قطره ای را به داخل حلق خود سرازیر کند. در بازگشت نعلبکی به سمت استکان هم صحنه های جذابی خلق می شود که ذکر آن خالی از لطف نیست.
دو سه بار نعلبکی و استکان خالی روی فرش دمر می شود و به قصد بلند کردن به دلیل لرزش دست مجددا آن را به نقطه ی دورتری هدایت می کند. خلاصه من فکر نمی کنم پدربزرگ طی این سال ها سر جمع توانسته باشد یک استکان چای درست و حسابی را میل کرده باشد! هرچند به قول خودش : قطره قطره جمع گردد وانگهی رودخانه شود...می بخشید چون پدربزرگ بیشتر مواقع ضرب المثل ها را غلط نقل می کند.جالب است که برای همین یک قطره هم شب ها مدام در مسیر توالت تا اتاقش در حال رفت و آمد است!
بله خوانندگان عزیز، متوجه شدید که گاهی اوقات نوشیدن چای هم می تواند دردسرساز باشد، چه رسد به نوشیدنی های دیگر....
راستی بین خودمان باشد من پدربزرگ ندارم ، بلکه خودم پدربزرگم!
و اگر خط ام ناخوانا و شبیه خط دکترهاست ، پوزش می خواهم چون روی ویبره هستم.
#خالوراشد
@rashedansari
گوگول، گوگل، گاگول!
نوشته ی: راشدانصاری "خالوراشد"

همکارم گفت:" دارم می رم تهران، چیزی لازم نداری برات بیارم؟"
من هم طبق معمول که به همه ی دوستان و آشنایان سفارش کتاب می دهم ، گفتم:"اگه ممکنه، یه جلد کتاب از گوگول برام بخر."
گفت:" مگه گوگل کتابش در اومده؟" گفتم:" گوگل نه، گوگول که داستان شنل اش معروفه!"
خندید و گفت:"شوخی نکن! واقعا اسم طرف گوگوله؟ مگه اسم قحطی بوده، آخه در گویش محلی ما به سرگین الاغ و شتر می گن گوگول!"
گفتم:" شوخی چیه مهندس! خیلی هم جدیه"
گفت:" یه وقت آبرو ریزی نشه، اون جا تهرانی ها مسخره ام کنن!"
دیدم واقعا خیلی از مرحله پرت است و ظاهرا با بحث کتاب و کتابخوانی مثل اکثر جوان های امروزی تا حدودی بی گانه است - به قول خودش فقط گوگل را می شناسد- ، خواستم سر به سرش بگذارم، گفتم :" طنزهاش خیلی خوبه، اسم کتاب جدیدش هم گاگوله! یادداشت کن یادت نره"
گفت: " گاگول؟" گفتم:" بله گاگول!" و در حالی که داشت یواشکی می گفت : " اسم کتاب شم طنزه..." خداحافظی کرد.
رفت و پس از چند روزی که برگشت،سلام کردم جواب سلامم را نداد! متوجه شدم شدیدا از دستم عصبانی است.
گفتم:" رفیق چرا اخم کردی؟"
گفت: "مرد حسابی! به اولین کتاب فروشی رو به روی دانشگاه که مراجعه کردم، به محضی که اسم کتاب لعنتی ات رو آوردم و گفتم، ببخشید گاگول...طرف اجازه نداد ادامه بدم ، یه چک محکم خوابوند بیخ گوشم! گفتم، نامرد چرا می زنی؟ مگه گاگول... حرفم تموم نشده بود که این بار همکارش اومد یه لگد محکم زد به اون جام که داغون شدم!( چقدر تهرانی ها حرفه ای هستن می دونن کجا بزنن..) داشتم آه و ناله می کردم که به همکارش گفتم، تو دیگه چرا می زنی؟ آخه گاگول که... می خواستم بگم اسم کتابه، اما نفر اولی مجددا یه مشت محکمی زد زیر چشام - ببین...- ( راست می گفت، کبود شده بود)
خلاصه خیلی عصبانی شدم، مشتری ها هم نمی دونم چرا به جای دفاع از من، هرهر و کرکر می خندیدن! خطاب به تعدادی از مشتری های کتاب فروشی گفتم، عذر می خوام شماها گوگول رو می شناسین؟ خوشبختانه یه مرد میانسالی که تقریبا هیکلش دو برابر خودم بود ، گفت بله! گوگول روسیه. ازخوشحالی می خواستم مثل گنجشک بپرم توی بغلش! گفتم خب، خدا پدرت رو بیامرزه، حالا گاگول....می خواستم بگم مگه گاگول کتاب گوگول نیست که این آقا از مسوول کتابفروشی و همکارش عصبانی تر شد و گلومو گرفت بلندم کرد و چسبوندم به قفسه های کتاب...در حالی که داشتم دست و پا می زدم، یه خانمی دلش به حالم سوخت و اومد جلو گفت، آقا بیارش پایین نفس اش بند اومد!
خدا رحم کرد ، کمی که حالم بهتر شد اون قلتشنه گفت، چرا توهین می کنی؟ بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم به پیر به پیغمبر یه همکاری دارم توی شهرستان که گفته یه کتاب از گوگول به نام گاگول برام بخر. حالا نمی دونم گوگول ،گوگل، گاگول یا هر کوفت و زهرماریه نخواستم، شما به بزرگواری خودتون ببخشین! من غلط بکنم دیگه سفارش کسی رو قبول کنم، اصلا منو چی به کتاب..."

ضمن عذرخواهی از همکارم، گفتم:" شرمنده ام رفیق، اما شما هم به جای این که صبح تا شب سرت توی گوشی و تلگرام و وایبر و واتس اپ باشه! ای کاش کمی به مطالعه اهمیت می دادی، نویسنده ها و آثارشون رو می شناختی و درضمن مرز بین شوخی و جدی رو هم متوجه می شدی."
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی با حافظ
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

خواب دیدم که گروهی درِ یک خانه زدند
صاحبش را کتکی درخور و جانانه زدند

بعد از آن بر سرِ این بحث که تقصیر که بود ،
دو سه ساعت دو طرف با خودشان چانه زدند!

چون که دیدند درین بندرِ ما میکده نیست
به کتک خورده سپس تهمتِ دیوانه زدند

(رحم بر قافیه ها هم که نکردند و عجیب،
باز هم بر سرِ آن مردکِ بی چاره زدند!)

ساکنانِ «دوهزار» و «سورو» و «خواجه عطا»(۱)
پس کجا؟ با چه کسی… باده مستانه زدند؟!

سهم یارانه که واریز شد آن نیمه ی شب
همه دادند و یکی ساغرِ شکرانه زدند!

شاعر از خواب پریشانِ خودش چون برخاست
گفت: اصلا ، ابدا، هیچ کسی را نه زدند!
پی نوشت:
۱ـ دو هزار و .. از محله های قدیمی و با صفای بندرعباس هستند.
#خالوراشد
@rashedansari
کربلایی جعفر در لحظات آخر...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

چند روزی بود که کسی را نمی شناخت و لام تا کام نمی گفت.دکترها جوابش کرده بودند. حتی پسر بزرگ کربلایی جعفر چند باری گفت:« بابا، بابا منم عبدالرضا! می شناسی؟». هیچ خبری نبود. ساکت و آرام دراز کشیده بود. من و فرزندان کربلایی مشغول قرائت قرآن بودیم.
تک و توکی از فامیل و اهالی می آمدند و می رفتند. پیرمردهای روستا با زحمت، یکی پس از دیگری می آمدند بالای سرش. صدایش می زدند، خودشان را معرفی می کردند اما خبری نبود که نبود. به کندی نفس می کشید.
تعدادی از زن های جوان همراه با یک پیرزن هم سن و سال کربلایی هم وارد اتاق شدند. رفتند بالای سرِ کربلایی جعفر و سلام کردند. یکی یکی خودشان را معرفی می کردند تا نوبت به سیمین خانم رسید. گفت:« کربلایی، من رو می شناسی؟ منم سیمین،همسایه ی رو به رویی...؟!». در این هنگام کربلایی تکانی خورد و به طرز معجزه آسایی با زحمت صورتش را به سمت صاحب صدا و بقیه خانم ها چرخاند، پلکی زد و با اشاره سر به سیمین خانم و حاضران فهماند که او را می شناسد.
من به اتفاق فرزندانش قرائت قرآن را متوقف کردیم و بسیار خوشحال شدیم.
خوشبختانه کربلایی که تا چند دقیقه قبل مثل تکه ای چوب خشک بی حرکت افتاده بود، جانی تازه گرفت. دست اش را به زحمت بلند کرد و به سمت دهانش برد. آب می خواست. یک لیوان آب خنک را آوردند و ریختند توی حلق اش.
همسرش گفت:« حدود ده بیست روزی بود که نه آب می خورد نه غذا.فقط با زور سوپ بهش می دادم.»
خانم های روستا یکی یکی می آمدند بالای سرِ کربلایی و با پیرمرد حرف می زدند. خودشان را معرفی می کردند. شوخی می کردند تا روحیه بگیرد.تعدادی از خانم های هم سن و سال اش، به ذکر خاطراتی از خود و کربلایی می پرداختند....
در کمال ناباوری دیدیم کربلایی اشاره کرد بالش زیر سرش را برداریم تا به دیوار تکیه بزند. بلندش کردیم و به اتفاق یکی از فرزندانش تکیه اش دادیم به دیوار. هنوز صحبت نمی کرد، فقط با اشاره سعی می کرد چیزهایی را به ما حالی کند.گاهی نیز لبخندی می زد.
گویی روحی تازه در کالبد بی جانش دمیده اند. ساعاتی نگذشت که همچون کودکان تازه به حرف آمده شروع کرد به حرف زدن.
اعضای خانواده ی کربلایی از خوشحالی بال در آورده بودند.
دیر وقت بود. کم کم من و تعداد اندکی از اهالی که مانده بودیم ، باید می رفتیم. خداحافظی کردیم . پسر بزرگ کربلایی که بیشتر از بقیه با اخلاق و روحیات پدر آشنایی داشت به خانم های حاضر گفت:« فردا هم انشاالله تشریف بیاورید...»
صبح که از خواب بیدار شدم، متاسفانه گفتند دیشب بعد از رفتن ما ؛ کربلایی جعفر چند باری گفته پس سیمین خانم و... کجا هستن؟ در نهایت حالش وخیم تر شده تا این که دم دمای صبح به رحمت خدا رفته است.
هر چند امیدی به زنده ماندنش نبود، اما ای کاش تنهایش نگذاشته بودیم لااقل مرگش چند روزی به تعویق می افتاد...
#خالوراشد
@rashedansari
از خیلی پیشترها!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

روسفید

سر و رویم شده یک باغ پنبه
دریغا روی خوشبختی ندیدم

ولیکن با تمام این تفاصیل
خوشم که در جوانی رو سفیدم!


جای بد !

توی دعوا شبی چنان محکم،
نارفیقی به من لگد زده بود

مردم از درد آن لگد ، زیرا
بی ادب بود و جای بد زده بود!


کفش من

کفش من طفلکی پس از عمری،
پاره پوره زبیخ و بن شده است

بس که انگشت در شکافش رفت
عینهو لایه ی اُزُن شده است!
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

ساندویچ فروشی «ادیسون»
در نقطه ای از سطح شهر دیدم که در سر درِ یک مغازه ی «تعویض روغنی و آپاراتی» تابلویی را نصب کرده اند و روی آن نوشته اند:« تعویض روغنی و آپاراتی حافظ».
گفتم اشکالی ندارد که نام «لسان الغیب حافظ شیرازی» را بر روی یک مغازه ی تعویض روغنی بگذاریم، ضمن آن که این موضوع خوش ذوقی صاحب مغازه را می رساند! و همچنین ثابت می کند که مردم ما چقدر فرهنگشان بالاست و به مفاخر سرزمین خودشان علاقه مندند.
اما از آن جایی که گفته اند:« هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد....» بنده پیشنهاد می کنم حال که همه چیز ما وارونه است و هیچ کس و هیچ چیزی سر جای خودش نیست، چه اشکالی دارد مثلا یک کتاب فروش هم برای تابلوی مغازه ی خود از این عنوان استفاده کند:« کتاب فروشی الوند» و یا «کتابفروشی بهران رخش...».
و همین طور به ترتیب: «ساندویچ فروشی ادیسون»، «الکتریکی چیزبرگر»، «قصابی آزیتا»، «آرایشگاه مش جعفرقلی قصاب باشی»، «بقالی شیک پوشان»، «خیاطی : دوخت لباس زنانه حاج اسمال»، «کبابی شقایق»، «گل فروشی چنجه»، «لوازم ورزشی اوسارضا»، «اگزوز سازی پله»، «لوازم یدکی سعدی»، «لوازم التحریر پیکان» و....
++++++++


لاادری!
شاعری در انجمن، شعری خواند و گفت نام شاعرش را نمی دانم . گفتم :« از حکیم لاادری است» .
شاعر جوانی گفت:« این لاادری کیه که خیلی اسمشو شنیدم...؟»
گفتم:« از اهالی اطراف کهنوج است...»!
گفت:« می گم چقدر اسمش برام آشناست!»
++++++++

مرغ و خروس
یکی از همولایتی ما رفته بود روستای کناری برای خرید مرغ. به مغازه ای مراجعه می کند و می پرسد:« مرغ دارید؟»
صاحب مغازه که همولایتی ما را می شناسد ، قصد داشته امکانات و...روستای خود را به رخ بکشد، می گوید:« مگر روستای شما مرغ نیست؟»
همولایتی ما که متوجه می شود طرف قصد کُری خوانی دارد، می گوید:«نه جانم، روستای ما فقط خروس گیر می آد!»
++++++++


مادربزرگ و سریال حریم سلطان و ماهواره!

مادر بزرگ تماس گرفت و گفت:« الان نزدیک بندرلنگه ایم...» پنج دقیقه بعد تماس گرفت ، گفت:« حالا نزدیک گچینیم...!»
لحظه به لحظه گزارش می داد و بیشتر هم اشتباه...
به اتفاق مادر، برادرها، خواهرها، خاله ها، پسرخاله ها و...رفتیم استقبالش.
گفته بودند مقصد نهایی اتوبوس های زائران کربلای معلا، بهشت زهرای بندر است. دقایقی بعد مادربزرگ شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد. من که از بین نوه هایش ارشدتر بودم، شاخه گل زیبایی را که از قبل آماده کرده بودیم انداختم گردنش. به محضی که پیاده شد، در حالی که با هیجان داشت در باره کربلا و...صحبت می کرد، بلافاصله حرفش را قطع کرد و خطاب به مادرم گفت:« راستی ننه، خرم سلطان بالاخره چی شد...؟!»
++++++++


بدشانسی!

خانه ای که ظاهرا صاحب قبلی اش ساقی بوده، دیدم این پلاکارد را روی دیوارش نصب کرده اند:
توجه توجه
این منزل مسکونی واگذار شده است لطفا تقاضای مواد نفرمایید!

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد