راشد انصاری
800 subscribers
271 photos
24 videos
99 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
دیدنی ها
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

چيزهایی را كه من با چشم خويش ،
ديده ام در شهر ! آيا ديده ای؟

زشت و زيبا هر كجا باشد، ولي
زشت ها را گاه يك جا ديده ای؟

آدمی مسوول با قولی درست،
اتفاقی اين طرف ها ديده ای؟

بر سر تقسيم بيت المال، گاه
عده ای را حین دعوا ديده ای؟

در ميان سفره ی بی چاره ها
جز كمی نان و مربا ديده ای؟

از خوشی مُرديم ! جداً مثل ما،
ملتی را توی دنيا ديده ای؟

نیمه شب تا صبح با خرناس دبش
خفته گان را در مقوّا دیده ای؟

فقر در کشور شبیه کیمیاست،!!
عده ای از فقر دولّا دیده ای؟

هیچ کس کاری ندارد باکسی
درمحیط کار،بپّا دیده ای؟

در میان جمعِ از ما بهتران
پاچه ورمالانِ دانا! دیده ای؟

کارگر را بی جهت اخراج با
منطق و قانونِ تیپا ! دیده ای؟

چيز خاصی از هنر در دختران
جز دماغ رو به بالا ديده ای؟!

(بيت قبلی از دهان من پرید
شاعری بی ذوق چون ما ديده ای؟!)

روی تی شرت پسرها واژه ای
دلنشین و با مسما ديده ای؟

زیر باران عاشقانِ چتر را
خیس مثلِ موش خُرما دیده ای؟

شیخِ ما هم، آش را با جاش خورد
اشتهایی اين چنين را ديده ای؟!

«كار هر بز نيست خرمن كوفتن»
اين تویی«خالو» كه (دنياديده ای)!
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

مرغداری

در هفته تعاون به اتفاق تعدادی از مسوولین برای افتتاح یک واحد مرغداری عازم یکی از روستاهای اطراف شدیم. در مراسم افتتاحیه و در حالی که قاری محترم مشغول ورق زدن قرآن و پیدا کردن سوره ای بود، یکی از دوستان گفت:« چون افتتاح مرغداری است، سوره ی «نساء» مناسبه.»
بنده گفتم:« باز خدا را شکر که در این هوای گرم به جای مرغداری، برای افتتاح گاوداری نیامده ایم...! وگرنه باید سوره «بقره» را می خواندند.»
++++++++

بودار

یکی از دوستان طنزپرداز گفت:« خالو، مدتی است که کارهای شما کمی بودار شده است!» گفتم:« این نظر شماست دوست عزیز! من آن قدرها هم بی ادب نیستم که فقط به کارهای بودار بپردازم! می توانید این را از کسانی که از نزدیک با آثار من آشنا هستند بپرسید.»
++++++++


صاحب قدرت

گفت:«حسن آقای خودمان هم صاحب قدرت شده است!»
گفتم:«از کی و چگونه؟»
گفت:«از روز گذشته که همسرش پسری زاییده و نام او را «قدرت» گذاشته اند!»
++++++++

بخش دولتی و...

روزی که همکارم آقای «حمید دولتی» موفق شد با تهیه وسایل مورد نیاز زندگی از طریق «بازار آزاد» ازدواج کند، به او گفتم:«مبارک است آقای دولتی ، بالاخره شما هم به بخش خصوصی واگذار شدید!»
++++++++

رشوه!

حسین آقاگفت:«امروز از حاج آقا نعیم آبادی امام جمعه محترم بندرعباس رشوه گرفتم!»
گفتم:«درست صحبت کن! حاج آقا کجا و این حرف ها...؟!»
گفت:«فکر بد نکن خالوجان، «رشوه» نام یکی از کتاب های حاج آقاست!»
++++++++


پشت!

به همکار جدیدمان گفتم:«کجا بودی، رییس چند بار صداتون زد؟»
دستپاچه شد و گفت:«رفته بودم پشت، خیلی شلوغ بود!»
از پنجره نگاهی انداختم به پشت ساختمان روزنامه که خرابه ای است با تعدادی درخت پیر کهور. دیدم فضای آن جا سوت و کور است و به جز صدای جیک جیک گنجشک خبری از شلوغی و ...نیست.
همکارم را بردم گوشه ای و یواشکی پرسیدم؛«ببخشید، مگه پشت چه خبره؟»
گفت:«چرا این قدر یواش صحبت می کنی؟ رفته بودم نامه پشت کنم!»
تازه متوجه شدم طفلکی چون دندان ندارد به پُست می گوید پُشت!
++++++++

بکشید!

روی درِ شیشه ایِ مغازه ای نوشته بود:«بکشید» .
رفتم داخل به فروشنده گفتم: همه می گن نکشید، اون وقت شما نوشتید بکشید؟!
++++++++

و یک آگهی...

تقسیم عادلانه
شادی هایتان را با ما قسمت کنید
در عوض ما نیز غم هایمان را با شما تقسیم خواهیم کرد!
بنگاه بِده بِستان
بامدیریت:عادل عدالت زاده
#خالوراشد
@rashedansari
نوشیدن چای در چند مرحله
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

نوشیدن چای برای پدربزرگ ، بسیار مشکل تر و پیچیده تر از قبول شدن در کنکور سراسری توسط جوان های پشت کنکوری است.حتی مشکل تر از گرفتن وام و یا استخدام یک فارغ التحصیل بی کار در اداره ای!
چای نوشیدن پدربزرگ دارای چند مرحله است.نخست توجه شما را جلب می کنم به نحوه ی ریختن چای از قوری یا فلاسک به داخل استکان که بسیار دیدنی است...
در این مرحله پدربزرگ همچون تیراندازهای آماتوری که تیرشان به هدف نمی خورد، بارها نعلبکی را مورد هدف قرار می دهد! به طوری که اطراف را تبدیل می کند به دریاچه ای از چای. حدود ده بیست سانت اطراف استکان و خودش چنان خیس می کند که پس از بلند شدن همه به بابا بزرگ مشکوک می شویم.
پس از ریختن چای به داخل استکان البته اگر چیزی باقی مانده باشد ، و عبور از خوان اول در مرحله ی دوم ما شاهد عملیات هیجان انگیز ریختن چای از داخل استکان به درون نعلبکی خواهیم بود چون از اساس اعتقادی به نوشیدن چای با لیوان یا استکان تنها ندارد.
پدربزرگ دوست دارد چای را بریزد داخل نعلبکی و فکر هم می کند دارد همین کار را می کند اما زهی خیال باطل. چند بار مثل دونده هایی که در رشته پرش طول قصد پریدن دارند، امتحان می کند اما موفق نمی شود. زمانی هم که با تشویق های بی بی موفق می شود(در این جا برخلاف ورزشگاه ها ورود بانوان و تشویق آن ها آزاد است!)، بر اثر برخوردهای مکرر استکان و نعلبکی باانگشتری درشت پدربزرگ و تولید صداهای گوناگون که بیشتر به اجرای کنسرت تازه کارها(خارج ازمشهد صدالبته!) شبیه است، آدمی را به یاد تمرین گروه موزیک در پادگان های آموزشی می اندازد.
از آن جایی که هر کاری با تلاش و پشتکار عاقبت به سرانجام خواهد رسید، بالاخره پس از کلی تمرین و وقت تلف کردن، وارد مرحله ی دشوارتر یعنی بردن نعلبکی به سمت دهان می شود. شرمنده در خصوص قند خوردن و قبلش خیس کردن حبه های قند با چای توسط پدربزرگ توضیح ندادم. جدی عرض می کنم گاهی وقت ها در هر بار چای خوردن ،قندان بی چاره تقریبا ده دوازده حبه قند تلفات می دهد. یعنی به محضی که قند را به سمت استکان می برد تا کمی خیس کند، یا بلافاصله می افتد داخل استکان و یا پس از خیس شدن ، حد فاصل بین استکان تا دهان آب می شود. گاهی وقت ها چنان حبه های قند بی اختیار از دست پدربزرگ پرت می شود به سمت استکان و از قضا درست به هدف می خورد که مدت هاست متاسفانه در بسکتبال ما از پرتاب های سه امتیازی این چنینی خبری نیست.
استفاده از شکر هم به جای قند که دیگر واویلاست. بعضی وقت ها که بی بی در خانه نیست، اطراف استکان و در کل کف اتاق کاملا شبیه دریاچه ی نمک به رنگ سفید در آمده است.
و اما در مرحله ی پایانی که برای پدربزرگ حکم فینال جام جهانی را دارد، دارای پیچیدگی های خاص خود می باشد. در این لحظه پدربزرگ همچون راننده ی خودرویی که در فصل زمستان و یخبندان بدون بستن زنجیر چرخ در جاده ی کوهستانی بسطام به سمت سقز در حال حرکت است، باید به شدت مواظب باشد چرا که هر آن امکان لغزش و سقوط دارد.
پس از بردن نعلبکی به سمت دهان ، به خاطر لرزش دست و ریختن چای به نقاط حساس و حیاتی بدن(باز هم خدا را شکر که دیگر چای سرد شده است!) در نهایت موفق می شود قطره ای را به داخل حلق خود سرازیر کند. در بازگشت نعلبکی به سمت استکان هم صحنه های جذابی خلق می شود که ذکر آن خالی از لطف نیست.
دو سه بار نعلبکی و استکان خالی روی فرش دمر می شود و به قصد بلند کردن به دلیل لرزش دست مجددا آن را به نقطه ی دورتری هدایت می کند. خلاصه من فکر نمی کنم پدربزرگ طی این سال ها سر جمع توانسته باشد یک استکان چای درست و حسابی را میل کرده باشد! هرچند به قول خودش : قطره قطره جمع گردد وانگهی رودخانه شود...می بخشید چون پدربزرگ بیشتر مواقع ضرب المثل ها را غلط نقل می کند.جالب است که برای همین یک قطره هم شب ها مدام در مسیر توالت تا اتاقش در حال رفت و آمد است!
بله خوانندگان عزیز، متوجه شدید که گاهی اوقات نوشیدن چای هم می تواند دردسرساز باشد، چه رسد به نوشیدنی های دیگر....
راستی بین خودمان باشد من پدربزرگ ندارم ، بلکه خودم پدربزرگم!
و اگر خط ام ناخوانا و شبیه خط دکترهاست ، پوزش می خواهم چون روی ویبره هستم.
#خالوراشد
@rashedansari
گوگول، گوگل، گاگول!
نوشته ی: راشدانصاری "خالوراشد"

همکارم گفت:" دارم می رم تهران، چیزی لازم نداری برات بیارم؟"
من هم طبق معمول که به همه ی دوستان و آشنایان سفارش کتاب می دهم ، گفتم:"اگه ممکنه، یه جلد کتاب از گوگول برام بخر."
گفت:" مگه گوگل کتابش در اومده؟" گفتم:" گوگل نه، گوگول که داستان شنل اش معروفه!"
خندید و گفت:"شوخی نکن! واقعا اسم طرف گوگوله؟ مگه اسم قحطی بوده، آخه در گویش محلی ما به سرگین الاغ و شتر می گن گوگول!"
گفتم:" شوخی چیه مهندس! خیلی هم جدیه"
گفت:" یه وقت آبرو ریزی نشه، اون جا تهرانی ها مسخره ام کنن!"
دیدم واقعا خیلی از مرحله پرت است و ظاهرا با بحث کتاب و کتابخوانی مثل اکثر جوان های امروزی تا حدودی بی گانه است - به قول خودش فقط گوگل را می شناسد- ، خواستم سر به سرش بگذارم، گفتم :" طنزهاش خیلی خوبه، اسم کتاب جدیدش هم گاگوله! یادداشت کن یادت نره"
گفت: " گاگول؟" گفتم:" بله گاگول!" و در حالی که داشت یواشکی می گفت : " اسم کتاب شم طنزه..." خداحافظی کرد.
رفت و پس از چند روزی که برگشت،سلام کردم جواب سلامم را نداد! متوجه شدم شدیدا از دستم عصبانی است.
گفتم:" رفیق چرا اخم کردی؟"
گفت: "مرد حسابی! به اولین کتاب فروشی رو به روی دانشگاه که مراجعه کردم، به محضی که اسم کتاب لعنتی ات رو آوردم و گفتم، ببخشید گاگول...طرف اجازه نداد ادامه بدم ، یه چک محکم خوابوند بیخ گوشم! گفتم، نامرد چرا می زنی؟ مگه گاگول... حرفم تموم نشده بود که این بار همکارش اومد یه لگد محکم زد به اون جام که داغون شدم!( چقدر تهرانی ها حرفه ای هستن می دونن کجا بزنن..) داشتم آه و ناله می کردم که به همکارش گفتم، تو دیگه چرا می زنی؟ آخه گاگول که... می خواستم بگم اسم کتابه، اما نفر اولی مجددا یه مشت محکمی زد زیر چشام - ببین...- ( راست می گفت، کبود شده بود)
خلاصه خیلی عصبانی شدم، مشتری ها هم نمی دونم چرا به جای دفاع از من، هرهر و کرکر می خندیدن! خطاب به تعدادی از مشتری های کتاب فروشی گفتم، عذر می خوام شماها گوگول رو می شناسین؟ خوشبختانه یه مرد میانسالی که تقریبا هیکلش دو برابر خودم بود ، گفت بله! گوگول روسیه. ازخوشحالی می خواستم مثل گنجشک بپرم توی بغلش! گفتم خب، خدا پدرت رو بیامرزه، حالا گاگول....می خواستم بگم مگه گاگول کتاب گوگول نیست که این آقا از مسوول کتابفروشی و همکارش عصبانی تر شد و گلومو گرفت بلندم کرد و چسبوندم به قفسه های کتاب...در حالی که داشتم دست و پا می زدم، یه خانمی دلش به حالم سوخت و اومد جلو گفت، آقا بیارش پایین نفس اش بند اومد!
خدا رحم کرد ، کمی که حالم بهتر شد اون قلتشنه گفت، چرا توهین می کنی؟ بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم به پیر به پیغمبر یه همکاری دارم توی شهرستان که گفته یه کتاب از گوگول به نام گاگول برام بخر. حالا نمی دونم گوگول ،گوگل، گاگول یا هر کوفت و زهرماریه نخواستم، شما به بزرگواری خودتون ببخشین! من غلط بکنم دیگه سفارش کسی رو قبول کنم، اصلا منو چی به کتاب..."

ضمن عذرخواهی از همکارم، گفتم:" شرمنده ام رفیق، اما شما هم به جای این که صبح تا شب سرت توی گوشی و تلگرام و وایبر و واتس اپ باشه! ای کاش کمی به مطالعه اهمیت می دادی، نویسنده ها و آثارشون رو می شناختی و درضمن مرز بین شوخی و جدی رو هم متوجه می شدی."
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی با حافظ
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

خواب دیدم که گروهی درِ یک خانه زدند
صاحبش را کتکی درخور و جانانه زدند

بعد از آن بر سرِ این بحث که تقصیر که بود ،
دو سه ساعت دو طرف با خودشان چانه زدند!

چون که دیدند درین بندرِ ما میکده نیست
به کتک خورده سپس تهمتِ دیوانه زدند

(رحم بر قافیه ها هم که نکردند و عجیب،
باز هم بر سرِ آن مردکِ بی چاره زدند!)

ساکنانِ «دوهزار» و «سورو» و «خواجه عطا»(۱)
پس کجا؟ با چه کسی… باده مستانه زدند؟!

سهم یارانه که واریز شد آن نیمه ی شب
همه دادند و یکی ساغرِ شکرانه زدند!

شاعر از خواب پریشانِ خودش چون برخاست
گفت: اصلا ، ابدا، هیچ کسی را نه زدند!
پی نوشت:
۱ـ دو هزار و .. از محله های قدیمی و با صفای بندرعباس هستند.
#خالوراشد
@rashedansari
کربلایی جعفر در لحظات آخر...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

چند روزی بود که کسی را نمی شناخت و لام تا کام نمی گفت.دکترها جوابش کرده بودند. حتی پسر بزرگ کربلایی جعفر چند باری گفت:« بابا، بابا منم عبدالرضا! می شناسی؟». هیچ خبری نبود. ساکت و آرام دراز کشیده بود. من و فرزندان کربلایی مشغول قرائت قرآن بودیم.
تک و توکی از فامیل و اهالی می آمدند و می رفتند. پیرمردهای روستا با زحمت، یکی پس از دیگری می آمدند بالای سرش. صدایش می زدند، خودشان را معرفی می کردند اما خبری نبود که نبود. به کندی نفس می کشید.
تعدادی از زن های جوان همراه با یک پیرزن هم سن و سال کربلایی هم وارد اتاق شدند. رفتند بالای سرِ کربلایی جعفر و سلام کردند. یکی یکی خودشان را معرفی می کردند تا نوبت به سیمین خانم رسید. گفت:« کربلایی، من رو می شناسی؟ منم سیمین،همسایه ی رو به رویی...؟!». در این هنگام کربلایی تکانی خورد و به طرز معجزه آسایی با زحمت صورتش را به سمت صاحب صدا و بقیه خانم ها چرخاند، پلکی زد و با اشاره سر به سیمین خانم و حاضران فهماند که او را می شناسد.
من به اتفاق فرزندانش قرائت قرآن را متوقف کردیم و بسیار خوشحال شدیم.
خوشبختانه کربلایی که تا چند دقیقه قبل مثل تکه ای چوب خشک بی حرکت افتاده بود، جانی تازه گرفت. دست اش را به زحمت بلند کرد و به سمت دهانش برد. آب می خواست. یک لیوان آب خنک را آوردند و ریختند توی حلق اش.
همسرش گفت:« حدود ده بیست روزی بود که نه آب می خورد نه غذا.فقط با زور سوپ بهش می دادم.»
خانم های روستا یکی یکی می آمدند بالای سرِ کربلایی و با پیرمرد حرف می زدند. خودشان را معرفی می کردند. شوخی می کردند تا روحیه بگیرد.تعدادی از خانم های هم سن و سال اش، به ذکر خاطراتی از خود و کربلایی می پرداختند....
در کمال ناباوری دیدیم کربلایی اشاره کرد بالش زیر سرش را برداریم تا به دیوار تکیه بزند. بلندش کردیم و به اتفاق یکی از فرزندانش تکیه اش دادیم به دیوار. هنوز صحبت نمی کرد، فقط با اشاره سعی می کرد چیزهایی را به ما حالی کند.گاهی نیز لبخندی می زد.
گویی روحی تازه در کالبد بی جانش دمیده اند. ساعاتی نگذشت که همچون کودکان تازه به حرف آمده شروع کرد به حرف زدن.
اعضای خانواده ی کربلایی از خوشحالی بال در آورده بودند.
دیر وقت بود. کم کم من و تعداد اندکی از اهالی که مانده بودیم ، باید می رفتیم. خداحافظی کردیم . پسر بزرگ کربلایی که بیشتر از بقیه با اخلاق و روحیات پدر آشنایی داشت به خانم های حاضر گفت:« فردا هم انشاالله تشریف بیاورید...»
صبح که از خواب بیدار شدم، متاسفانه گفتند دیشب بعد از رفتن ما ؛ کربلایی جعفر چند باری گفته پس سیمین خانم و... کجا هستن؟ در نهایت حالش وخیم تر شده تا این که دم دمای صبح به رحمت خدا رفته است.
هر چند امیدی به زنده ماندنش نبود، اما ای کاش تنهایش نگذاشته بودیم لااقل مرگش چند روزی به تعویق می افتاد...
#خالوراشد
@rashedansari
از خیلی پیشترها!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

روسفید

سر و رویم شده یک باغ پنبه
دریغا روی خوشبختی ندیدم

ولیکن با تمام این تفاصیل
خوشم که در جوانی رو سفیدم!


جای بد !

توی دعوا شبی چنان محکم،
نارفیقی به من لگد زده بود

مردم از درد آن لگد ، زیرا
بی ادب بود و جای بد زده بود!


کفش من

کفش من طفلکی پس از عمری،
پاره پوره زبیخ و بن شده است

بس که انگشت در شکافش رفت
عینهو لایه ی اُزُن شده است!
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

ساندویچ فروشی «ادیسون»
در نقطه ای از سطح شهر دیدم که در سر درِ یک مغازه ی «تعویض روغنی و آپاراتی» تابلویی را نصب کرده اند و روی آن نوشته اند:« تعویض روغنی و آپاراتی حافظ».
گفتم اشکالی ندارد که نام «لسان الغیب حافظ شیرازی» را بر روی یک مغازه ی تعویض روغنی بگذاریم، ضمن آن که این موضوع خوش ذوقی صاحب مغازه را می رساند! و همچنین ثابت می کند که مردم ما چقدر فرهنگشان بالاست و به مفاخر سرزمین خودشان علاقه مندند.
اما از آن جایی که گفته اند:« هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد....» بنده پیشنهاد می کنم حال که همه چیز ما وارونه است و هیچ کس و هیچ چیزی سر جای خودش نیست، چه اشکالی دارد مثلا یک کتاب فروش هم برای تابلوی مغازه ی خود از این عنوان استفاده کند:« کتاب فروشی الوند» و یا «کتابفروشی بهران رخش...».
و همین طور به ترتیب: «ساندویچ فروشی ادیسون»، «الکتریکی چیزبرگر»، «قصابی آزیتا»، «آرایشگاه مش جعفرقلی قصاب باشی»، «بقالی شیک پوشان»، «خیاطی : دوخت لباس زنانه حاج اسمال»، «کبابی شقایق»، «گل فروشی چنجه»، «لوازم ورزشی اوسارضا»، «اگزوز سازی پله»، «لوازم یدکی سعدی»، «لوازم التحریر پیکان» و....
++++++++


لاادری!
شاعری در انجمن، شعری خواند و گفت نام شاعرش را نمی دانم . گفتم :« از حکیم لاادری است» .
شاعر جوانی گفت:« این لاادری کیه که خیلی اسمشو شنیدم...؟»
گفتم:« از اهالی اطراف کهنوج است...»!
گفت:« می گم چقدر اسمش برام آشناست!»
++++++++

مرغ و خروس
یکی از همولایتی ما رفته بود روستای کناری برای خرید مرغ. به مغازه ای مراجعه می کند و می پرسد:« مرغ دارید؟»
صاحب مغازه که همولایتی ما را می شناسد ، قصد داشته امکانات و...روستای خود را به رخ بکشد، می گوید:« مگر روستای شما مرغ نیست؟»
همولایتی ما که متوجه می شود طرف قصد کُری خوانی دارد، می گوید:«نه جانم، روستای ما فقط خروس گیر می آد!»
++++++++


مادربزرگ و سریال حریم سلطان و ماهواره!

مادر بزرگ تماس گرفت و گفت:« الان نزدیک بندرلنگه ایم...» پنج دقیقه بعد تماس گرفت ، گفت:« حالا نزدیک گچینیم...!»
لحظه به لحظه گزارش می داد و بیشتر هم اشتباه...
به اتفاق مادر، برادرها، خواهرها، خاله ها، پسرخاله ها و...رفتیم استقبالش.
گفته بودند مقصد نهایی اتوبوس های زائران کربلای معلا، بهشت زهرای بندر است. دقایقی بعد مادربزرگ شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد. من که از بین نوه هایش ارشدتر بودم، شاخه گل زیبایی را که از قبل آماده کرده بودیم انداختم گردنش. به محضی که پیاده شد، در حالی که با هیجان داشت در باره کربلا و...صحبت می کرد، بلافاصله حرفش را قطع کرد و خطاب به مادرم گفت:« راستی ننه، خرم سلطان بالاخره چی شد...؟!»
++++++++


بدشانسی!

خانه ای که ظاهرا صاحب قبلی اش ساقی بوده، دیدم این پلاکارد را روی دیوارش نصب کرده اند:
توجه توجه
این منزل مسکونی واگذار شده است لطفا تقاضای مواد نفرمایید!

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
Forwarded from خالوراشد
Forwarded from خالوراشد
Forwarded from خالوراشد
برای شب «بخارا»
علی دهباشی عزیز
، روزنامه نگار و پژوهشگر برجسته و مدیرمسئول محترم «بخارا» که در بندر گناوه ی زیبا برگزار شد

سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

مَرد ِ دوران، جناب دهباشی
بهتر از جان، جناب دهباشی

تک درختی که سایه گستر شد
در بیابان، جناب دهباشی

بشکند کاسه، کوزه ی غم را
سهل و آسان، جناب دهباشی

ما همه ، گیج و مَنگ ‌و نامیزان
هست میزان جناب دهباشی

سوت هم می زند هَر از گاهی
پشت فرمان جناب دهباشی!

عصر دیروز بربری می خورد
در خیابان جناب دهباشی

بارها در خودِ "بخارا" هم
کرده چاخان جناب دهباشی!

سرِ فامیلِ اوست دِه ، اما
شده استان جناب دهباشی!

گل و بلبل ، جناب "روحانی"
باغ و بستان، جناب دهباشی

از کلیدی که روی کار آورد!
شد پشیمان جناب دهباشی

چند سالِ دگر همین موقع
رفته زندان جناب دهباشی

کَل می انداخت با خودِ سقراط
توی یونان جناب دهباشی

بوده درگیرِ کارِ مطبوعات
از دبستان، جناب دهباشی

چند سالی نموده "کلک"اش را
در قلمدان، جناب دهباشی

شهرتش رفته از ارومیه
تا خراسان، جناب دهباشی

خُلقِ خوش دارد و خصال نکو
هست انسان، جناب دهباشی

دیگران پشت بنز هستند و
پشت پیکان جناب دهباشی

هی بغل می کند "بخارا!" را
در زمستان جناب دهباشی

می دهد شعرِ عصر ِحاضر را
سر و سامان جناب دهباشی

شب ِ"تاگور" و "وولف" می گیرد
توی تهران، جناب دهباشی

مانده ام من مگر که بی کار است
چون مدیران، جناب دهباشی!

گفت "گلچین"، جلوتر از من گفت
باز باران جناب دهباشی

روز و‌ شب جِن و اِنس می گویند
جان جانان جناب دهباشی

چون شریعتمدار باشد، نیست
توی "کیهان" جناب دهباشی

همه ی شهر عاشقش هستند
مثلِ "زیدان" جناب دهباشی!

از کلامش نبات می سازند
در فریمان جناب دهباشی

نه فقط افتخار یک شهر است
فخر ایران، جناب دهباشی
***

ما که دربست مخلصت هستیم
ها به قرآن جناب دهباشی!

راشدا، باشَدا به هر حالی
شاد و خندان جناب دهباشی

#خالوراشد
@rashedansari
نان خشکی، پوریا، گوشی همراه و...
نوشته ی: راشدانصاری

ساعت هفت صبح با نعره ی «نان خشکیه، نان خشششششکیع!» از خواب بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم زَهره ترک شدم.
طبق معمول قبل از شستن دست و صورتم و یا حمام اگر نیازی به دوش گرفتن باشد، بایستی اول پوریا را بیدار کنم.
پوریا مدتی است در شرکتی خصوصی مشغول به کار است .( خدا به دادشان برسد. یک بار مادرش به پوریا گفته بود:« برو از سوپری محله رب گوجه بخر.» رفت و برگشت دیدیم یک بسته نمک یُد دار خریده!
این که چیزی نیست ،دوستی می گفت چند سال قبل پول دم دستم نبود، یک تراول صدهزارتومانی دادم پسرم و گفتم برو هم دو تومان نان بخر هم چک را خرد کن که پول لازم دارم.رفت و بعد از حدود یکی دو ساعت متوجه شدم در زدند. دیدم پسرم یک وانت دربست گرفته و صدهزارتومان کامل نان خریده است!)
این پسرِ بازیگوش تا نیمه های شب و گاهی وقت ها تا نزدیکی های صبح، داخل گوشی است. می گویم:« پسرم، بیدار شو تا بریم سر کار.» غلتی می زند و چیزهایی می گوید که هیچ بنی بشری متوجه نمی شود. « بذار ب لارکی هنو کیا ساع چی می رفک کتنه لی ...»
معمولا پوریا در حالتی بین خواب و بیداری خیلی یواش با زبانی تکلم می کند که نه انگلیسی است و نه عربی و...! چیزی است مابین زبان اُردو و ملیباری!
دست و صورتم که شستم بر می گردم ، می بینم هنوز خواب است. تکانش می دهم بیدار می شود، اما مثل جن زده ها شق و رق می نشیند روی تشک و تا جایی که کاسه ی چشمش جا داشته باشد! چشم هایش را باز می کند. بعد خمیازه می کشد و بلافاصله با یک حرکت آکروباتیک می چسبد به تشکش و خر و پف اش بلند می شود.
این بار با لگد بیدارش می کنم، پس از چند دقیقه خوشبختانه مرا می شناسد و یادش می آید که خودش نیز پوریاست و من پدرش هستم و او خواب بوده و باید بیدار می شده تا برود سر کار.
چند دقیقه ای شبیه کسی که یوگا کار می کند، می نشیند بعد به زور از روی تشک بلند می شود، اما پایش لای پتو گیر می کند و شیرجه می رود داخل درِ اتاق. چند قدمی بر می دارد که برای بار دوم محکم می خورد به درِ آلومینیومی هال و یکی از انگشت های پای مبارکش! خونی می شود، اما خودش متوجه نمی شود.
می رود دستشویی(توالت) داخل حیاط به محضی که می نشیند چشمش می افتد به خون. داد می زند:« مانی! چسب زخم داریم؟» ( مانی به زبان فرزندان بنده یعنی مامانی یا همان مادر!).
مشکل چسب و باند پیچی حل می شود که مشکل دیگری شروع می شود. حالا باید دسته جمعی بگردیم و گوشی ِ همراهش را که تا صبح دستش بوده پیدا کنیم. جستجو فایده ای ندارد، «یسنا» کوچولو که از سر و صدای زیاد و به در و دیوار خوردن های پوریا بیدار شده می گوید:« بابایی زنگ بزنید گوشی داداشی.» نمی دانم چرا به عقل خودمان نرسیده بود. زنگ می زنیم، از داخل دستشویی صدای زنگش را می شنویم.مشخص می شود چند دقیقه پیش در دستشویی جا گذاشته. خوب شد که نیفتاده بود داخل چاه مستراح.
بعد از پیدا شدن گوشی، چون برای صرف صبحانه خیلی دیر شده، پوریا می رود مقابل آینه. تازه یادش می آید که باید آن سه چهار تار موی ریشش را اصلاح کند.درادامه مراسم سشوار کردن و شانه زدن شروع می شود. حداقل این کار نیم ساعت به طول می انجامد. بعد هم یک بار صورتش را دقیق می چسباند به آینه و تعدادی از جوش های در حال منفجر شدن را خنثی می کند. یک بار با انگشت، شقیقه اش را اندازه می گیرد که خوشبختانه اندازه است. یک بار دو قدم عقب می رود و با فاصله به آینه نگاه می کند. یک مرتبه آینه را از جایش در می آورد و می گذارد روی زمین و از نیم رخ کامل خودش را نگاه می کند...در این هنگام به مادرش می گوید:« مانی اون پیراهن سفیده و کابشن سفیده بیار.» پیراهن اش را در می آورد و پیراهن و کابشن سفید می پوشد. نگاهی به آینه می اندازد که می داند با شلوارش سِت نیست. باز می گوید:« مانی، شلوار سفیده و کفش سفیده هم بیار.» طفلک مادرش با کمی غر و لند می رود و پیدا می کند. پوریا با حالتی طلبکارانه می گوید:« پس جوراب سفیده کو؟!» در آخر مشخص می شود که جوراب سفید کثیف بوده و ضمنا هر دو تایش از سر و ته سوراخ است. به همین خاطر شلوار و پیراهن و کابشن اش را در می آورد و می گوید:« پیراهن و ....مشکی ها رو بیار.»
ساعت دیواری داخل هال ۸ و سی دقیقه را نشان می دهد. حسابی دیرم شده. پوریا به ظاهر آماده است. می روم داخل حیاط ، فوری برمی گردم سوئیچ موتورسیکلتم را بردارم که همزمان می شود با خروج پوریا از هال و محکم می خوریم به هم. با وجودی که کله ی من از کله ی پوریا بزرگ تر است، اما در این حادثه من صدمه می بینم. پوریا که عین خیالش نیست. دستم را می گذارم روی سرم برای دقایقی می نشینم تا حالم جا بیاید.
موتور را می برم بیرون ، پوریا هم می آید و در حیاط را محکم می بندد. بلافاصله در می زند و می گوید:« مانی، گوشیم کنار آینه گذاشتم بیار.» صدای مادرش را می شنویم که می گوید:« این جا نیست.» در
باز می کند ، مجددا می رویم دنبال گوشی بگردیم که حرف «یسنا» کوچولو یادمان می آید.زنگ می زنیم روی گوشی، ظاهرا در دسترس نیست. با گوشی خودم شماره را می گیرم که پس از چند ثانیه از یک جای پوریا صدای زنگ ضعیفی به گوش می رسد. بازدید بدنی شروع می شود و من از روی صدا پیدایش می کنم.داخل جیب پیراهن زیر کابشن اش بود.
چپ چپ نگاهش می کنم، ولی بی فایده است.
(خاطره: یک بار به پوریا گفتم اگر ورزشکار بودی و مثلا در رشته ی دوی چهار در صد مترامدادی المپیک شرکت می کردی، در حین مسابقه یادت می رفت چوب را از نفر قبلی بگیری و بلافاصله می گفتی مانی چوبم کجاست؟
یا مثلا در رشته پرش با نیزه شرکت می کردی، اول کمی دو می زدی و خیز برمی داشتی برای پریدن بعد یک ذره می پریدی که یادت می آمد نیزه دستت نیست و توی هوا داد می زدی مانی، نیزه م بیار.. و با سر می خوردی زمین)
ساعت از ۹ گذشته که بالاخره هندل می زنم و موتورسیکلت را روشن می کنم. هنوز حرکت نکردیم که پوریا می زند پشتم و می گوید:« صبر کن.»
مادرش هنوز دم در ایستاده، چون تا حرکت نکنیم مطمئن نیست پسرش باز چیزی فراموش نکرده باشد.
می پرسد:« دیگه چی شده؟» پوریا:« مانی عینکم؟!»
سرتان را به درد نیاورم،عصبانی می شوم و می روم. پوریا بعد خودش با آژانس می رود....
#خالوراشد
@rashedansari
رباعیات طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

کردند
آنان که به درد خود دچارم کردند
دیدند پیاده‌ام، سوارم کردند

بردند مرا حوالیِ کهریزک…
نگذار بگویم که چکارم کردند!


ممیز
اوضاع بد زمانه را می‌فهمد
خالی شدن خزانه را می‌فهمد

برعکس ممیزان ارشاد! “ننه”
فرق غزل و ترانه را می‌فهمد!


خواهدشد!
این بچه‌ی مردنی تپل خواهد شد
گاوش نخورد شبیه گل خواهد شد

در ظاهر اگر چه خنگ و بی خاصیت است
من مطمئنم مدیر کل خواهد شد!


وعده
گوش همه را ز وعده‌ها پر کردند
نان همه را عجیب آجر کردند

درکشور ما که نه! ولی یک جایی
سر را چه قشنگ توی آخور کردند!


سرما
سرما که شده بلای جان فقرا
یک راست زده به استخوان فقرا

قلیان غنی داغ و دماغش چاق است
یعنی که فلانش به فلان فقرا!!


خوردیم
ما غصه ی بی قراری دل خوردیم
از دست زمانه مهر باطل خوردیم

هر دو دلمان به حال هم می سوزد
از بس سر کوچه ها فلافل خوردیم!


بردند
افسوس که با سلیقه‌ها را بردند
ازموزه‌ی جان عتیقه‌ها را بردند

تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همه‌ی جلیقه‌ها را بردند!


هشدار
 ﻫﺸﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻧﺎﺯ ﺷﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
ﮐﻔﺎﺭﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺴﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ
 
ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎتم
ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍهم ﺩﺍﺩ!


دارا و دانا
افسوس جهان به کام دارا شده است
دانا شده هر کسی توانا شده است

دیشب چه یواشکی پدر آمد و خفت
گویا سبدش بدون کالا شده است...


کاغذ
در جیب بغل که تا شدی ای کاغذ
خط خوردی و مثل ما شدی ای کاغذ

یک قایق کاغذی ز تو ساخته ام
بازیچه بچه ها شدی ای کاغذ!


 خمار
ﺩﺭﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ چشمانت


بحران آب!
خش دار تر از صدای اندی شده است
آشفته تر از بز بز قندی شده است

رفتیم برای کار واحب جایی....
دیدیم که آب جیره بندی شده است!


سارق!
هر چند هلاک نام و عنوان شده ای
مانند همین قافیه "ارزان " شده ای

با سرقت از این و آن تو هم بالاخره
از جمله ی صاحبان دیوان شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
گاو، گوسفند، خروس و...!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی بود که تقریبا هر ماه در روستا عزادار بودیم. جوان موتورسواری به علت نداشتن کلاه ایمنی تصادف کرد و به رحمت خدا رفت.
دختر خانمی در راه بازگشت از مدرسه با خودرو تصادف کرد. و....و....
در مراسم تشییع یکی از جان باختگان بودیم که یکی از ریش سفیدهای روستا گفت:« در روایات داریم که وقتی پشت سر هم بلاهای این چنینی نازل می شه،باید در چهار گوشه ی روستا با قربانی کردن کهره ای بره ای چیزی ، دفع بلا بشه ...»
گفتم :« حاجی به نظرم کار روستای خودمون از بره و کهره گذشته و باید حتما گاو یا شتر قربانی کنیم.» گفت:« گاو و شتر هم پیشنهاد خوبیه» و ادامه داد:« باید حساب کنیم ببینیم چهارتا گاو یا شتر هزینه اش چقدر می شه؟.»
شب که اهالی در مسجد جمع شده بودند، موضوع مطرح شد. عده ای گفتند شتر را که اصلا حرفش نزنید پولش خیلی می شود، چهار راس گاو هم برای روستای کوچکی مثل روستای ما زیاد است. تعدادی گفتند واقعا توان خرید ۴ راس گاو را نداریم. یکی از بزرگان حاضر در مراسم گفت:« دوستان به نظر بنده ۴ راس گاو نیازی نیست چون الان پرسیدم قیمت گاو بالا رفته.» پیرمرد دیگری با تایید حرف ایشان گفت:« ای آقا گاو نیازی نیست، به نظرمن ۴ تا قوچ (گوسفند نر) یا پازن(بز نر) خوبه.» تعدادی از اهالی بلافاصله مشغول حساب و کتاب شدند و نتیجه این شد که گوسفند و بز هم نیازی نیست چون توان خرید نداریم و...»
حاضران در مراسم گرم گفتگو بودند و همه متفق القول اذعان داشتند که قربانی کردن بهترین راه حل و نجات روستا از این بلایاست. در این لحظه پیرمرد سرد و گرم روزگار چشیده ای گفت:« مهم اینه که خونریزی بشه، کسی که تعیین نکرده حتما گاو یا گوسفند باشه، به نظر من خروس خوبه.» اکثریت مجلس تایید کردند و دو سه نفری که تا حدودی قیمت مرغ و خروس محلی دستشان بود، مشغول حساب کتاب شدند و در نهایت به این نتیجه رسیدند چون گوشت خروس محلی مقداری سفت است و از طرفی هم قیمت ها بالاست! همان ۴ عدد مرغ زنده را خریداری کنند و در چهار گوشه ی روستا قربانی کنند.
این پیشنهاد آخری مورد تایید همه قرار گرفت.
با دیدن این صحنه، در دل گفتم اگر زلزله ای، سونامی ی چیزی نیاید خدا در حق مان واقعا لطف کرده است!
خالوراشد
@rashedansari
اطلاعیه
دهمین کتاب راشدانصاری با عنوان « درهم» تک بیت ها و بیت های ناب طنز،(گردآوری)توسط انتشارات تدبیر روشن منتشر شد.
مراکز فروش در بندرعباس:کتابفروشی استاد(سه راه سازمان)_ کتابشهر (شهرنمایش) و...
ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ِ ﺣَﺠَﺮ!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ِ ﺣَﺠَﺮ
ﮐﻠّﻪ ﭘﻮﮎ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺷّﻖ ﻭ ﮐﻠّﻪ ﺧﺮ!

ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺩﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻧﻮﺵ
ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺐ ﻭ ﺟﻮﺵ!

ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺁﻥ ﺷﺎﻩ ِ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻭ ﻟَﺶ
ﯾﮏ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ِ ﺧﻮﺩﺵ

ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻭ ﻗﻠّﺪﺭ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﻞ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ِ ﻋﺴﻞ!

ﮐﯿﻒ ِ ﺍﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﻒ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻮﮎ ﺗﺮ
ﮐﻠّﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﮐﻠّﻪ ﯼ ﻭﯼ ﭘﻮﮎ ﺗﺮ!

ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ، ﺣﺮﯾﺺ ِ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﺎﻝ
ﺷﻬﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺟﺎﻝ

ﮔﺮﭼﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺼﺤﯿﺖ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ

ﮐﺎﯼ ﺧﻼ‌ﯾﻖ ﭼﯿﺰ ﻧﺎﺟﻮﺭﯼ ﺳﺖ ﭘُﺴﺖ
ﮐﺎﻥ ِ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺟُﺴﺖ

ﮔﻔﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻥِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻥ ِ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ

ﭘﯿﺶ ِ ﻣﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭﻟﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﺩﻭﻟﺖِ ﻣﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻫﯽ ﻓﺮﻭﮐﻦ، ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ
ﻣﻬﺮﻭﺭﺯﯼ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ

ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻋﻤﻞ
ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﺰﺩِ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﻏﻞ

ﻭﺿﻊ ِ ﮐﺸﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮ ﺑﺴﯽ
ﻣﻌﺘﺮﺽ ﺑﺮ ﻭﺿﻊ ِ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ

ﻏﻔﻠﺖ ِ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ِ ﺧﻠﻖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ِ ﺧﻠﻖ

ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺯ ِ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ!

ﺑﺎ ﺷﻬﻨﺸﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ
ﺍَﻣﻦ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ

ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﻏﯿﺮﺕ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﻣﻠﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ

ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﯾﮏ ﺳﻮ ﻓﺴﺎﺩ
ﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﯾﻨﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ

ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﯽ، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ
ﺗﺎ ﺛﺮﯾﺎ ﺭﻓﺖ ﻧﺮﺥ ِ ﺍﺳﻔﻨﺎﺝ!

ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ِ ﺛﻮﺍﺏ
ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ

ﭘﺲ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺧﯿﺰﯾﺪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ِ ﻣﺮﺩ
ﺣﺘﻢ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﻢ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﺮﺩ

ﻣﻠﺖِ ﺑﺎ ﻏﯿﺮﺕ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ِ ﻗﯿﺎﻡ
ﮐﺮﺩ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﻔﺶ ِ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ

ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ِ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻥ
ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ، ﭘﯿﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ

ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﻮﻍ
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﺘﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻠﻮﻍ!

ﺩﺳﺖِ ﻣﻠﺖ ﺁﺟﺮ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻤﺎﻕ
ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﺗﻮﭖ ﻭ ﺗﺎﻧﮏ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ!

(ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕِ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﯽ ﺟﻨﺎﺏ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺖِ ﺑﺎﻻ‌ ﺷﺪ ﺧﺮﺍﺏ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ِ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰ!)

ﺟﻨﮓ ﺷﺪ ﻣﻐﻠﻮﺑﻪ، ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﻭﺯﯾﺮ
ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺗﺎ اجیر

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﻏﻀﺐ
ﺟﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ

ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺧﺮ ﺩﺳﺖِ ﺩﻭﻟﺖ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺩ
ﺍﯾﻦ ﺗﻘﺎﺑﻞ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﻮ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺩﺍﺩ

ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ
ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮ ﻧﻔﺲ ﮐﺶ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ

ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻏﺮﻕ ِ ﺧﻮﻥ

ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﯼ ﻗﺎﺭﺍﺷﻤﯿﺶ
ﺩﻭ، ﺩﻭ ِ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺶ

ﺳﺎﺭﻗﯽ، ﺧﻮﺵ ﮐﺎﺭ ِ ﻣﻠﺖ ﻣﯽ ﺳﺘﻮﺩ
ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻝ ِ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺑﻮﺩ!

ﻣﻮﺝ ِ ﻫَﺮﺝ ﻭ ﻣَﺮﺝ ﺗﺎ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﺮﻍ ِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩَﻡ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ

ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺁﻥ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ
ﺭﻓﺖ ﮐﻠّﯽ ﮐﻠّﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺩﺍﺭ

**
ﺑﻌﺪِ ﭼﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥِ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺧﻮﻥ
ﺷﺎﻩِ ﺧﺎﺋﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺷﺪ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ

ﭘﻮﺯﻩ ﯼ ﻭﯼ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ
ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ: ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺷﺪ…(۱)

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮔﻮ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﮕﯿﺮ

ﻣﺎ ﻭَﻗﻊ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﯼ ﻃﺒﻊِ ﺳﺮﮐﺶ ِ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔِﻞ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺻﻠﺶ ﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ
ﺑﺮ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ

ﺟﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ِ «ﺧﺎﻟﻮ» ﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ
ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ!
ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱ـ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ

#خالوراشد
@rashedansari