راشد انصاری
799 subscribers
271 photos
24 videos
99 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
وقتی همه چیزمان به همه چیزمان می آید!
نوشته ی:«راشدانصاری»

از طرف روزنامه رفته بودم شرکت آب منطقه ای در خصوص وصول مطالبات مربوط به آگهی ها و....
وارد محوطه ی شرکت که شدم صحنه ی جالبی را دیدم، گفتم شما هم بدانید بد نیست.
در آن جا متوجه شدم فضای سبز شرکت آب، تقریبا تبدیل شده به فضای زرد! و چمن ها و بیشتر درخت های زبان بسته! از تشنگی رو به موت هستند. دلم سوخت. فکر کردم شاید از طریق آب باران آبیاری می شوند. باران هم که می دانید در جنوب مدت هاست از طرف خداوند متعال جیره بندی شده است!
رفتم داخل و چک را دریافت کردم که یادم آمد در شرکت برق هم کاری دارم.
هنگامی که وارد ساختمان اداری شرکت برق شدم ، دیدم اکثر کارمندها در راهرو نشسته یا ایستاده با مقوا و بادبزن مشغول باد زدن خود هستند. گفتم:« این جا چه خبر است؟». یکی از کارمندها گفت:« برق نداریم!». در آن هوای گرم و شرجی زیاد، یک لحظه فکر کردم واقعا ما آدم های قدرناشناس و ناسپاسی هستیم.
در تابستان بندر اگر بعد از مدت ها یکی دو ساعت در روز قطعی برق داشته باشیم و یا مثلا یک روز آب مان قطع شود، عصبانی می شویم و به زمین و زمان ناسزا می گوییم!
کفران نعمت هم حدی دارد. این در حالی است که کارمندان اداره برق طفلکی ها خودشان برق ندارند. شرکت آب ، خودش با بحران بی آبی مواجه است....
از اداره ی برق خارج شدم و بین راه جهت وصول چک شرکت آب به بانکی مراجعه کردم. چک را پشت نویسی کرده و تحویل دادم. کارمند بانک گفت:« متاسفانه پول نداریم!». چون صبحِ اول وقت آن چیزها را مشاهده کرده بودم، برایم تعجب آور نبود. لبخندی زدم و گفتم:« تکلیف چیست؟». گفت:« پول نقد نداریم، اما نگران نباشید چک بین بانکی می نویسم...»
از بانک آمدم بیرون دیدم دو تن از ماموران نیروی انتظامی مشغول وَر رفتن با موتورسیکلتم هستند.ور رفتن که چه عرض کنم در حال بردنش...
گفتم:« چه کار می کنین؟».
یکی شان که درجه اش بالاتر بود، گفت:«از این به بعد قفلش کن وگرنه می دزدنش.»(منظورش قفل و زنجیر بود، وگرنه قفل فرمان که کرده بودم!)
گفتم: «چشم!».
#خالوراشد
@rashedansari
قضیه عمه سکینه و تیم ملی قطر!
نوشته ی: راشدانصاری

خدا زیادشان کند، هشت دختر. «عمه سکینه» خوشبختانه تا دلت بخواهد دختر دارد .
اساسا در روستای ما خانواده های پر جمعیت این چنینی فراوان اند. بیشتر اهالی در فکر تولید هستند و به اشتغال کاری ندارند!
در منطقه ی ما به عنوان مثال میانگین جمعیت هر خانواده ۹ تا ۱۰ نفر است و یکی از دلایلی که قاره ی آسیا پر جمعیت ترین قاره ی جهان است، هند و چین نیست؛ بلکه فک و فامیل های ما هستند. این را بارها گفته ام.
در روستای ما اگر خانواده ای ۴ نفره باشند، یعنی مجرد! به عنوان مثال شخص بنده ۵ فرزند دختر و پسر دارم اما خجالت می کشم زیاد در انظار عمومی ظاهر شوم. همسرم می گوید ، هر وقت با خواهرها، خاله ها و...رو به رو می شوم در مقابل طعنه ها و متلک های شان سرم پایین می اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
خوشبختانه دخترهای عمه سکینه همگی به خانه ی بخت رفته اند. بعضی وقت ها عصرهای جمعه بر اساس رسمی قدیمی دخترها به اتفاق همسران و فرزندان شان می آیند دیدن عمه.
خانه غلغله می شود. چیزی در مایه های بازار شام!
برخی از همسایه ها فکر می کنند عروسی یا مراسم ختنه سوران است....
به محض ورود ، یکی از نوه های عمه فورا از درخت خرما می رود بالا. یکی دو تا از نوه ها می روند روی پشت بام مشغول کفترپرانی و سوت و جیغ می شوند. یکی دیگر از نوه ها مثل میمون با یک دست آویزان پنکه ی سقفی وسط هال می شود. سه چهارتا از نوه ها در حیاط مشغول گل کوچک می شوند. یکی از بچه ها با شوت شیشه ی پنجره را می شکند.یکی از نوه ها متخصص دمر کردن پارچ آب و شربت روی فرش است. یکی دوتاشان که ظاهرا گروه خونی شان به هم نمی خورد مثل خروس جنگی می پرند به هم. یکی پا می گذارد وسط سینی چای و جیغ و داد خانم ها بلند می شود. آن یکی درِ یخچال را محکم می بندد و عمه را عصبانی می کند.
البته دامادها هم دست کمی از بچه های شان ندارند. یکی از دامادها استقلالی است ، آن یکی پرسپولیسی و مدام برای هم کُری می خوانند. بعضی وقت ها دوتایی دقیق یک برنامه ی «نود» کامل را در منزل عمه اجرا می کنند.جالب این که همین داماد استقلالی بحث اخبار که می شود،می گوید:« بی بی سی خوب است.» اما باجناق پرسپولیسی اش کنترل را بر می دارد و می گذارد شبکه ی خبر.
آن یکی داماد سریال های کره ای را دوست دارد، دیگری عاشق «جم تی وی» است.یکی دیگر فقط شبکه ی استانی بوشهر دوست دارد، آن یکی شبکه ی خوزستان...یکی از دامادها به موسیقی سنتی و «شجریان» علاقمند است، دیگری طرفدار «تتلو» و « هیچ کس».
دخترهای عمه هم یکی شان «پی ام سی» دوست دارد، آن یکی دخترش به سخنرانی های «قرائتی » علاقمند است.
دختر بزرگش فقط برنامه های آشپزی تلویزیون را دوست دارد، اما دختر کوچک عمه که کمی خشن تر از بقیه نشان می دهد، عاشق مستندهای حیات وحش است. یکی از دخترهای عمه شبکه ی قرآن دوست دارد، آن یکی «من و تو» را نگاه می کند.
چه زحمت تان بدهم جمعه ها خانه ی عمه سکینه تبدیل به صحرای محشر می شود. به طوری که بعد از رفتن شان فکر می کنی زلزله ی ۸ ریشتری آمده است.
جالب است که هر ۸ داماد عمه غیر بومی هستند. اصفهانی، خرم آبادی، بلوچ، بوشهری، خوزستانی، رودانی، کرد و مینابی....
جمعه ی هفته ی گذشته که رفته بودم دیدن عمه و دامادهایش را برای اولین بار یک جا دیدم ، گفتم:« عمه جان! دامادهای شما هم مثل تیم ملی فوتبال قطر هستن! (کلیه تیم های ملی این کشور،نه فقط فوتبال!)البته ۳ تا دختر کم آوردی تا یک تیم ملی کامل فوتبال قطر رو تشکیل بدن» . گفت:« چرا قطر ؟». گفتم:« چون از ملیت ها و نژادهای مختلف هستن. سیاه ، سفید ، زرد، چشم بادامی...به زور یکی دو نفر قطری اصیل بین شون پیدا می شه.» عمه گفت:« متوجه شدم!» و با لبخندی از سرِ رضایت ادامه داد:« البته برای یک تیم کامل شدن هم من حرفی نداشتم، ولی شوهر خدابیامرزم بی وفایی کرد و رفت.»
گفتم:« خدا را شکر.» با ناراحتی گفت:« چرا عمه؟». گفتم:« منظورم این بود که خدا را شکر شما زنده ای و سایه ات کماکان بالای سر دخترها و....است!
#خالوراشد
@rashedansari
هنرمند امروزی!
سروده: راشدانصاری

هر آن شخصی که دنبال هنر رفت
تمام زحمت اش یک جا هدَر رفت !

حقوقش محو شد در روز اول
«چو مهمانی که شام آمد سحر رفت»

به زیر بارِ قرض و قوله هایش
طرف با لقوه و قوز کمر رفت

چنان تیری به او زد آسمان که
نوکش تا معده و اثنی عشر رفت

نه تنها از طلبکارانِ بد جنس
که از دست اجل صد بار در رفت!

به دنبال مجوزهای ارشاد...
همیشه پر امید آمد، پکر رفت

ندیده روز خوش فرزندِ شاعر
ولی از بخت بد راهِ پدر رفت

طلای عمرِ خود را مِس نماید
کسی که در هوای سیم و زر رفت

خوشا آن که در این دنیای خاکی
خر آمد، با خریت زیست، خر رفت!
#خالوراشد
@rashedansari
تسلیت😔
چهار بیتی عاشقانه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

دلم می خواست پُرآوازه باشد
کمی هم بوسه هایش تازه باشد

دو تا گوشش بدون گوشواره
یکی در، دیگری دروازه باشد

دهانش گوش تا گوش دگر باز
لبش بی گانه با خمیازه باشد

نه مثل نردبان باشد نه کوتاه
قدش تقریبااین اندازه(........)باشد!
پی نوشت:
۱_مصراع آخر تصویری است. اندازه اش(.......) را متوجه شدید؟!
#خالوراشد
@rashedansari
جبار در کمپ ترک اعتیاد
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

هنگام ورودِ جبار به « کمپ » بسیار خوشحال و سرخوش به نظر می رسید.
مدام از پیرزنی که به همراه همسرش او را به کمپ ترک اعتیاد آورده بودند ، تعریف می کرد. لحظه ی خداحافظی دقایقی در آغوش پیرزن یعنی «خاله خدیجه» بود و یکدیگر را رها نمی کردند. نهایتا همسرش را بوسید و خیلی عاشقانه با تکان دادن دست و شلیک بوسه، از هم جدا شدند. فضا برای لحظاتی رمانتیک بود.
جبار گفت:« خاله خدیجه یکی از بهترین زن های دنیاست. این فرشته ای است که خداوند برای نجات من فرستاده. این زن برای من از مادر مهربان تر است.. خداوند پشت و پناهش باشد، چه همسایه ی نازنینی!»
ظاهرا خاله خدیجه با هزینه ی خودش جبار را آورده بود کمپ.
فردای آن روز دیدم جبار سراسیمه آمد و کنارم نشست. کمی خمار به نظر می رسید. گفت:« این جا کجاست؟» گفتم:« کمپ ترک اعتیاد.» گفت:« من این جا چه کار می کنم؟» گفتم:« شما هم مثل بقیه برای ترک اعتیاد اومدید.» با عصبانیت گفت:« ترک؟» گفتم:« بله!» گفت:« من به گور پدرم خندیدم.» گفتم:« آخه دیروز به اتفاق خاله خدیجه اومدین این جا.»
با شنیدن نام خاله خدیجه چنان برافروخته شد که گویی آسمان را بر سرش خراب کرده اند. از فرط عصبانیت رگ های گردنش مثل شلنگ های آتش نشانی باد کردند. نزدیک بود چشم هایش از حدقه بزنند بیرون.
گفت:« خدیجه غلط کرد. خاله دیگه خر کیه؟ من اصلا خاله ندارم...هر چی آتیشه از گور این عفریته بلند می شه! این زنیکه ی...نمی دونی شوهرش چی می کشید از دست این مادر فولادزره....»
کمی آرامش کردم و با کمک دو سه نفر از کارکنان کمپ پرتش کردیم داخل استخر. از زیر آب که آمد بالا، تعدادی فحش آبدار را نثارمان کرد با مقداری نفرین اضافه. طبیعی بود.
غروب آفتاب دیدم خیلی ساکت به دیوار اتاق سبز تکیه داده بود. یک مرتبه مثل کسی که جن دیده باشد، بلند شد و گفت:« این جا، جای من نیست، من رفتم.»
مجددا جبار را انداختیم داخل استخر ولی این بار کمتر مقاومت کرد. رمقی برایش نمانده بود. باصدایی نسبتا آرام تر از دیروز فحش داد. هم به ما و هم به خاله خدیجه و هم به مسوولان...
از استخر که بیرون آمد، در حالی که می لرزید گفتم:« وقتی اومدید همسرت هم همراه خاله خدیجه بود.»
گفت:« شک نکن که این زن دیگه زنِ زندگی نیست.» و التماس می کرد ده دقیقه رهایش کنیم تا برود زنش را طلاق دهد و برگردد.
آن روز به خیر و خوشی تمام شد و صبح روز بعد که هنوز آثار خماری در چهره اش هویدا بود، دیدم گوشه ای نشسته و فقط معلوم بود که نگاهش به سمت من است ولی برای مدتی حتی پلک نمی زد. بعد از گذشت چند دقیقه چون نای حرف زدن را نداشت، ظاهرا می خواست سوت بزند و از این طریق ارتباط برقرار کند. اما نمی توانست .هر بار که قصد داشت سوت بزند، فقط بادِ خالی (چیزی شبیه فوت کردن) از دهانش به زور خارج می شد. لب هایش غنچه نمی شد که بتواند به راحتی سوت بزند!
دست هایش نیز توان حرکت کردن نداشتند. با تقلای فراوان یکی از انگشتان دست اش را به حرکت در آورد. چند باری پلک هایش را به زحمت باز و بسته کرد و پیدا بود که می خواهد چیزی بگوید. رفتم کمی دست و پایش را مالش دادم. باهاش صحبت کردم اما مثل کسی که زبان ما را بلد نیست فقط بِر و بِر نگاهم می کرد. فکر می کردی گوش هایش سنگین است و می خواهد لب خوانی کند.
برای این که کمی انرژی بگیرد به یکی از خدمتگزاران سفارش دادم آب میوه بیاورد.
بعد از نیم ساعت ساندیسی آوردند، نی را زدم داخلش و دادم دستش. متوجه شدم هر بار که تلاش می کند نی را به سمت دهانش ببرد، موفق نمی شود. تیرش خطا می رفت. یک بار نی را داخل سوراخ بینی اش فرو می کرد. یک بار می زد زیر گلوی خودش و....
رفتم نی را گذاشتم داخل دهانش ،اما هر کاری می کرد توان مکیدن نداشت. زور می زد ، گودی دو طرف صورتش از دور پیدا بود ولی دریغ از قطره ای آب میوه. پاکت ساندیس را فشار دادم و مقداری از آب میوه را نوشید ، کمی هم ریخت داخل یقه و روی پیراهن اش.
۲۱ روز از مدت ورودم به کمپ گذشته بود. وقت خداحافظی بود. مشغول رو بوسی با دوستان بودم که جبار را دیدم. نه فحش می داد و نه بد و بیراه به خاله خدیجه می گفت. صورتش را بوسیدم. گفت:« خیلی مَردی رفیق.»
مدت ها از این ماجرا گذشت تا این که یک روز سری به یکی از کلاس های «N.A» شهر زدم. خوشبختانه در آن جا جبار را دیدم که با خوشحالی می گوید:« من جبار، معتاد، دو سال است که پاکم...»
#خالوراشد
@rashedansari
پُز
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

سالیانِ مدید پز دادی
هر چه زورت رسید پزدادی

ذره ذره قَمیش وِل کردی
اندک اندک شدید پُز دادی

هم به نسلِ قدیم خندیدی
هم به نسلِ جدید پز دادی

بعدِ عمری فشار و زوریدن!
با دو شعر سپید، پز دادی

بر سرِ سفره همسرت تا گفت
از برنج حمید، پز دادی!

در شب قدر با دو تا قطره
که ز چشمت چکید، پز دادی

تا به کارَت سریع تر برسند
پس به نام شهید پز دادی...

به رفیقِ قدیمی ِ خود که،
روی هر تپه (دید !) پز دادی

چون امیدت به مالِ مردم بود
به منِ نا امید پز دادی...
#خالوراشد
@rashedansari
چی شد؟
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

آن همه قول و قرارت پس چه شد؟
وعده های بی شمارت پس چه شد؟

گفته بودی می دهم طرحی بدیع
مرد ِ مومن! ابتکارت (۱) پس چه شد؟

با حرارت گرم صحبت می شدی
بنده حیرانم، بخارت پس چه شد؟!

نطق تان را تازگی ها بسته اند
قار و قار و قار و قارت پس چه شد؟!

قول دادی در ستادت می دهی...
چایی و شام و ناهارت پس چه شد؟

کارهای کشکی ات را دیده ایم
کشک سابیدی، تغارت پس چه شد؟

آن اوایل اعتبارت بد نبود
این اواخر اعتبارت پس چه شد؟!

هر کسی بارِ خودش را بست و رفت
دولتِ بی بند و بارت پس چه شد؟!

زیر بارِ زندگی زاییده ایم
کس نمی پرسد ویارت پس چه شد؟!

«بار سنگین روی دوش مردهاست»
آن زنانِ باردارت پس چه شد؟!

مدّتی دیگر نمی جنبد چرا....؟
اصفهانی جان، منارت پس چه شد؟!

کلِ امکانات مال مرکز است
بستک و لار و کوارت پس چه شد؟

پافشاری می کنی بر موضع ات
خسته ای اما، فشارت پس چه شد؟!

گفته بودی شادتان خواهم نمود
کارهای خنده دارت پس چه شد؟!

تو: به هر قولی که دادی کن عمل
من: نمی گویم شعارت پس چه شد؟
پی نوشت:
۱ـ این مصراع ربطی به سرکار خانم ابتکار ندارد!
#خالوراشد
@rashedansari
انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

خدمت به ادبیات!

پس از حدود سی سال نوشتن و شعر و شاعری، احساس می کنم نتوانسته ام برای ادبیات آن طوری که دلم می خواهد مفید باشم و به ادبیات فارسی به نحو شایسته ای خدمت کنم.
به همین دلیل نشستم با خود اندیشیدم و سپس تصمیم گرفتم یعنی در اصل نشستیم ، تصمیم گرفتیم دو نفری ،خودم و عیال (چرا که بعضی از کارها را نمی توان دست تنها انجام داد!) و بهترین کاری که از دستم بر آمد، انجام دادم و آن هم این که با یک برنامه ریزی دقیق و اصولی ،درست صبح روز ۲۷ شهریور(روز شعر و ادب فارسی) صاحب فرزندی شدم ...یا شدیم!
با این کارم گفتم لااقل از این طریق هم به ادبیات خدمتی کرده باشم و هم این که به ندای مقامات ارشد نظام در راستای سفارش و تاکید بر ازدیاد جمعیت لبیک گفته باشم.
از طرفی خدا را چه دیدید شاید «یسنا» خانم ما در آینده ،جبران مافات کرد و اگر نگوییم پروینی، فروغی، سیمینی! دست کم شاعره ی نسبتا خوبی از کار درآمد تا بیش از این به قول دوستی صدای ادبیات فارسی این قدر مردانه و کلفت نباشد!
_دختر گلم تولدت مبارک
++++++++


خانه ی ما و خانه ها ی ...

در خانه ی ما بر خلاف خانه های فامیل و همشهریانم که همیشه صحبت از پول و سرقفلی مغازه و اجاره و خرید و فروش و نرخ طلا و تفریح و...است، بیشتر بحث شعر و رمان و داستان و طنز و اجاره و خرید و نرخ طلا و گرفتاری و کوفت و زهرمار است!
و اگر می بینید در برخی موارد مثل «اجاره» ، «خرید» ، «نرخ طلا» و...هم در خانه ی ما و هم در منازل فامیل بحث می شود، تومنی هفت صنار توفیر دارد.
مثلا آن ها صحبت از اجاره دادن مغازه ها و املاکشان می کنند، اما ما در خصوص پرداخت اجاره به صاحب خانه حرف می زنیم. اگر ما صحبت از خرید می کنیم، منظور خریدِ کیف و کفش و مایحناج زندگی است....اما خرید آن ها یعنی خریدِ ویلا در شمال ، خرید کارخانه، خرید ماشین های آخرین مدل ، خرید مغازه در بازار و...
اگر ما حرف از نرخ طلا می زنیم ، بی شک بحث خرید نیست بلکه آگاهی از قیمت طلاست تا النگوهای عیال را بابت بدهی قسط و...به فروش برسانیم، اما آن ها نرخ طلا را قطعا برای خرید می پرسند...
البته ما که حسود نیستیم و دعا می کنیم روز به روز به ثروت شان افزوده شود، اما یاد این شعر قدیمی ام افتادم:
« پس از دو دهه شعر و شاعری/ پسرم می گوید:/ کاش پدر بقالی داشت و شب ها به جای شعر/ لواشک و بستنی می خوردیم/ همسرم می گوید:/ کاش طلا فروشی داشت.../ مادرم می گوید:/ کاش یک جو غیرت داشت/و موهایش را دُم اسبی نمی بست/
اما بی آن که خود خبر داشته باشند/ در این شعر همگی شاعر شده اند!»
++++++++


خبر خوب

گفت:« یه خبر خوب».
گفتم:« چه عجب! بین این همه خبرهای بد، بالاخره یکی پیدا شد که خبر خوب می ده! حالا بنال ببینم چی شده؟».
گفت:« قراره شهناز، «خور» اش لایروبی بشه».
گفتم:« کدوم شهناز؟».
گفت:« محله ی شهناز دیگه!».
گفتم:« کاش اون خور تنگ رو کمی هم گشادترش می کردن، تا هنگام بارندگی و جاری شدن سیل مشکلی نداشته باشیم...».
#خالوراشد
@rashedansari
مدارس در زمان ثبت نام حق دریافت وجهی را بابت شهریه ندارند._ جراید
نوشته ی: راشدانصاری

گزینه ی یک: ما بارها از طریق تریبون های مختلف اعلام کرده و می کنیم که مدارس برای ثبت نام دانش آموز به هیچ وجه من الوجوه شهریه را دریافت نمی کنند. (به جز مبلغ بسیار ناچیزی بابت کتاب) باز هم هر ساله در این ایام این شایعه بر سر زبان ها می افتد که زبانم لال مدارس قصد خالی کردن جیب والدین دانش آموز را دارند. به حق چیزهای ندیده و نشنیده و...!
گزینه ی دو: ولی خودمانیم مدارس هم احتیاج به تعمیر و بازسازی دارند، کلاس ها احتیاج به گچ کاری دارند( زیرا شکاف های دیوار اکثر کلاس ها مدام در حال لبخند زدن به دانش آموزان هستند.) ، پشت بام مدارس کاه گل و یا ایزوگام می خواهد، پنجره ی کلاس ها شیشه می خواهد، زمین فوتبال مدارس دروازه می خواهد، دروازه تیر دروازه یا همان دیرک می خواهد، دیرک تور می خواهد، تور توپ می خواهد، توپ باد می خواهد، باد پمپ می خواهد و همین پمپ بد فرم و باقی موارد هم بالطبع پول می خواهد.
مدارس پرچم می خواهد، پرچم پارچه می خواهد، پارچه میله می خواهد، میله ی زنگ زده ضد زنگ می خواهد، پس از ضد زنگ، رنگ می خواهد و رنگ و سایر مخلفات هم پول می خواهد.
مدارس در فصل تابستان کولر گازی و جدیدا اسپلیت می خواهد، آب سرد کن می خواهد و خلاصه این دو مورد آخری نیز برق زیادی مصرف می کنند! پس برق هم پول می خواهد وگرنه قطع می کنند.
گزینه ی سه: خب، اگر چنان چه در هنگام ثبت نام و یا پس از آن اعلام کردند بابت هر کدام از موارد یاد شده ، هر دانش آموز موظف است چند برگ اسکناس یکصد هزار ریالی و یا یک فقره تراول ناقابل را بیاورد، که نیازی نیست آدم خسیس بازی در بیاورد! اصلا پول( چرک کف دست سابق) ارزش این کارها را ندارد که این همه قیل و قال راه بیندازید! و مثلا فرمایش کنید که فلان مدرسه در فلان منطقه یا ناحیه از دانش آموزان پول می گیرد. ای ندید بدیدهای تازه به دوران رسیده.
نتیجه: حالا ملتفت شدید که مدارس در زمان ثبت نام از دانش آموزان شهریه دریافت نمی کنند!! نشدید؟ خب از نو بخوانید، باز هم نشدید؟ پس به این نتیجه می رسیم که شما هنوز صاحب فرزند نشده اید ، یا اگر شده اید هنوز فرزندتان ۷ ساله نشده! یا اصلا ازدواج نکرده اید.
آگهی: فرزندتان را در دبستان غیر انتفاعی ما ثبت نام کنید. سرویس ایاب و ذهاب ، شهریه، همراه با صبحانه، ناهار و شام و قصه خوانی و شعرهای در پیتی رایگان.
زمان ثبت نام: ۱۰۰ سال آینده، مکان: جنب بانک!
#خالوراشد
@rashedansari
انثاری!
نوشته ی:راشدانصاری( خالوراشد)

رژیم!
خدابیامرز پدرمان روی غذا خوردن بنده حساسیت ویژه ای داشت و اگر چه در مواقعی از رژیم متنفر بود !! ( رژیم غذایی را عرض کردیم !) اما آن قدر که به رژیم غذایی این جانب اهمیت می داد، به والده و مسایل مهم خانواده کاری نداشت.(دوست عزیزی می گفت به پدرم گفتم می خوام رژیم بگیرم و از این به بعد گیاهخوار بشم. پدرم گفت، چه عیبی داره ، از بُز که کمتر نیستی!)

پدر ، دایم در منزل و هنگام غذا خوردن من می گفت : « چه خبره لندهور؟! نترکی یه وقت … ؟! کمی رژیم بگیر ! دو روز دیگه نمی تونی از سرجات بلند شی » و من فکر می کردم چقدر این پیرمرد ساده دل به سلامتی فرزندش می اندیشد! در دل می گفتم عجب پدر دلسوزی است که همواره نگران بیماری های ناشی از چاق شدن پسرش و عوارض خطرناک آن است !
اما نمی دانم چرا هر وقت منزل فامیل مهمان بودیم و یا مثلاً در مراسم جشن و عروسی به اتفاق پدر دعوت می شدیم ، قضیه کاملاً برعکس می شد و بحث رژیم و … را بالکل از بیخ و بن فراموش می کرد . این در حالی بود که پرخوری من همچنان ادامه داشت و حتی ریتم تند لقمه ها در بیرون از منزل تندتر هم می شد، ولی پدر مدام می گفت : « پسر ! چقدر موقع خوردن حرف می زنی! غذاتو بخور سرد شد … » و در ادامه به صاحب خانه و بغل دستی ها می گفت : « این بچه روز به روز داره آب می شه ! بس که غذا نمی خوره … نیگاش کنین مثل نی قلیون شده ! » که البته بیشتر دوستان پدر و مهمانان با لبخند در جواب می گفتند : « همچین لاغر و نی قلیونی هم نیست حاج آقا … ماشاالله خیلی هم سرحال و قبراقه !»

و امابشنوید از پدر دوستم.
البته قبل از این که مورد بعدی را عرض کنم، قبلش این را بگویم که آن خدابیامرز یعنی پدر دوستم عاشق اهل بیت (ع) و در کل آدم مومن و متشرعی بود .
دوستم تعریف می کرد یادم می آید آن سال ها که در روستا زندگی می کردیم و کودکی بیش نبودیم ، هر سال ماه محرم که می رسید از اول محرم تا روز تاسوعا پدر مدام می گفت : « پسرم! حسینیه رفتن شما بچه ها جز فتنه و دعوا و نگرانی فایده ی دیگری نداره !! » و همیشه سعی می کرد من و برادران شیطان و بازیگوشم را از رفتن به حسینیه روستا که فقط قصدمان سرگرمی و...بود، منع کند ! و ما هم تا حدودی گوش می کردیم.
اما همین که به روز عاشورا نزدیک می شدیم و قرار بود ظهر عاشورا به تمامی اهالی روستا طبق سنتی قدیمی ، غذا بدهند ! یا به قول ما ( گوشت و برنج )! شروع می کرد به نصیحت کردن و همچنین از شهامت و فضایل آقا اباعبدا… الحسین (ع) سخن گفتن . درست یک شب قبل از عاشورا می گفت : ( با بغضی در گلو ) « پسرم ! حتماً فردا بیا حسینیه و کنار خودم بشین ! » و( کم کم با عصبانیت) : « تو چرا این قدر بازیگوشی پسر ؟! چرا از منبر گریزانی ؟! کافر، بی دین ، بیا تا چیزی یاد بگیری و … » که منظور همان پلو خوردن ظهر عاشورا بود !
خداوند انشاالله همه ی رفتگان شما را بیامرزد ، همچنین پدر این جانب و پدر دوستمان را .
#خالوراشد
@rashedansari
چشم و هم چشمی در مراسم خاکسپاری

نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

پدیده ی بَد ِچشم و هم چشمی همه جای مملکت رایج است، به ویژه در روستای ما که شورش را در آورده اند. اگر یک نفر با قرض و قوله خودروی «سمند» خرید، از فردای آن روز پیر و جوان شروع می کنند به خرید سمند. کاری به کیفیت و...ماشین ندارند.اگر یک نفر از همولایتی های ساکن شهر،در بازار مغازه ای خرید، دسته جمعی یورش می برند بازار برای خریدن مغازه. اگر یک نفر پولدار خانه ای مجلل در روستا ساخت ، بلافاصله مثل قارچ ساختمان های شیک و مجلل سر از خاک در می آورند. اگر یک نفر بنا به دلایلی از جمله مشکلات خانوادگی یا دلایل پزشکی ، ازدواج مجدد کرد، گویی رسم است که فقیر و غنی باید دو زنه شوند. حتی اگر دور از جان، کسی سرطان ریه گرفت! همه دوست دارند سرطان بگیرند تا مبادا از رقبا عقب بیفتند.
سال ها پیش مَردی از یک طایفه فوت شد و برای این که مراسم تشییع و تدفین آبرومندانه ای برگزار شود، این فامیل از هیچ کوششی فرو گذار نکردند. _ در روستای ما عروسی ها که جای خود دارد، ماتم نیز به صورت رقابتی و چشم و هم چشمی برگزار می‌شود._
تعدادی کدخدا و سران طایفه از روستاهای همجوار و تعدادی از هنرمندان منطقه(شاعر و...) نیز در مراسم خاکسپاری مرحوم شرکت کرده بودند. در پایان مراسم از طرف خانواده ی متوفی بارها از طریق بلندگوی دستی، نام هنرمندان و...حاضر در مراسم تکرار شد و از حضور ایشان قدر دانی کردند و به نوعی پُز می دادند. حتی نام دو سه تن از چهره های سرشناس آن سال های سینمای ایران هم برده شد. اگر چه بعدها گفتند این هنرمندان عذرخواهی کرده اند چون به دلیل مشغله ی کاری نتوانسته اند در مراسم حضور پیدا کنند.
بزرگان و ریش سفیدان روستا بارها و بارها لب به تحسین گشودند و از این مراسم با شکوه تا مدت ها به نیکی یاد می کردند.
چند سالی گذشت تا این که از طایفه ی مقابل(مخالف) پیرمردی فوت شد. افراد این فامیل نیز نهایت تلاش خود را انجام دادند تا در مقابل آن طایفه کم نیاورند. از ریخت و پاش های آن چنانی گرفته تا دعوت از بهترین قاری قرآن و...
در روز مراسم خاکسپاری مرحوم، ملاکاظم که سواد مکتبی داشت، آمد نزد بنده و خواستند تا متنی خوب و آبرومندانه ای را بنویسم و طبق معمول خودش از پشت بلندگوی دستی قرائت کند. و در ضمن یادآوری کردند که رو کم کنی باشد!
متنن خوبی با آب و تاب فراوان همراه با سوز و گداز نوشتم و در پایان اضافه کردم:« از حضور کلیه سروران ارجمند به ویژه آقایان بکن بائر از آلمان، دیگو مارادونا از آرژانتین و استاد معظم پله از برزیل که در مراسم تشییع و خاکسپاری مرحوم...شرکت کرده اند، تشکر و قدردانی می شود.»
مطمئن بودم ملاکاظم که آقایان را نمی شناسد و ریش سفیدان روستا هم به هیچ عنوان اهل فوتبال نیستند ، بلکه مخالف سرسخت فوتبال بودند.این عزیزان یعنی ریش سفیدان روستا هنوز فکر می کنند تنها ورزش موجود در جهان( چوب بازی) یا همان ترکه بازی است!
پس از قرائت متن یاد شده توسط ملاکاظم،
بلافاصله پچ پچ ها و در گوشی صحبت کردن های اهالی و بازار شایعات داغ شد. یکی می گفت:« خودم با چشم های خودم مارادونا را دیدم!» ، دیگری می گفت:« امکان ندارد پله بیاید این جا!»، پیرمردی از هم سن و سال های مرحوم در حالی که در سایه دیوار کاهگلی مسجد نشسته بود و چپق می کشید، گفت:« خدا رحمت اش کنه، مرحوم این همه معروف بود و ما قدرش رو نمی دونستیم. این همه دوست خارجکی داشته!» ، پیرزنی می گفت:« ننه تا چشم کار می کنه مهمون خارجی اومدن!»
تعدادی از جوانان روستا که اهل ورزش و به اصطلاح فوتبالی بودند ، حس کنجکاوی شان گل کرده بود و با تعجب زیاد از ملاکاظم پرسیده بودند:« این اسامی خارجی ها رو که اعلام کردید الان کجا هستن؟!» و به محضی که از ملا شنیده بودند، نمی دونم ! متن را آقای فلانی نوشته...، به جنبه ی شوخی قضیه پی برده بودند و آمدند مرا از لا به لای جمعیت پیدا کردند و گفتند:« بابا تو دیگه کی هستی؟!»
#خالوراشد
@rashedansari
بحث زباله
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

وقتی که ابر بر تو ببارد نخاله را
جدی بگیر مشکل و بحث زباله را

این خانه نیست، مدرسه و شهرموش هاست
ما داده ایم فرصتِ این استحاله را

در ذهن برگ، آهن و سیمان زباله اند
آتش زدند جنگلِ درهم مچاله را

تب کرده شهر در نفسِ گندِ جوی ها
دکتر کجاست تا بنویسد رساله را؟!

دارد اسید می چکد از پلک های شهر
تُف کرده ابر بر سرِ عالم تُفاله را

گل های شهر کاغذی و واژگونه اند
باران کجاست تا بدمد دشتِ لاله را

قمری به دود خو نگرفته ، شنیده ام
دیگر نخوانْد نغمه ی پر کن پیاله را

با یک نگاه گرچه شدم متهم ولی
از ما گرفت چشم تو حق الوکاله را

شاعر، زکاتِ شعر تو وقتی سرودن است
باید نوشت مطلب و شعر و مقاله را

مالیدنی ست ماست به هر جا و هر چه هست
باید کشید یکسره انواعِ ماله را

گاهی کلام، کوه و تلی از زباله است
بر من ببخش بار دگر این اِطاله را
#خالوراشد
@rashedansari
راشدیه!

برای بعضی از ارباب قدرت،
زبانش خار دارد خالو راشد

زبانی از« سورو» تا« آریا شهر»۱
برای جار دارد خالو راشد

گمانم در درون کله ی خود
مخی سرشار دارد خالو راشد

در این مخ از هنرمندان طناز
زیاد آثار دارد خالو راشد

ز « فیض » و « احترامی » و « زرویی »
زیاد اخبار دارد خالو راشد

و از هر کس که طناز است و پرکار
به جد آمار دارد خالو راشد

کند مخلوط اگر افراد بالا –
کسی،.. انگار دارد خالو راشد

خبر را می نگارد داغ و لب سوز
« ندا» را یار دارد خالو راشد 2

ز حیث طول ِ قد و عرض و پهنا
اضافه بار دارد خالو راشد

و از مخمل صد و هفتاد و شش متر
به پا شلوار دارد خالو راشد

گمان کردی برای جامه اش هم
کم از هکتار دارد خالو راشد ؟

چهل دیس چلو ، چل سیخ جوجه
سر ِ ناهار دارد خالو راشد

خودم دیدم که شامش صد سوسیس بود
اگر انکار دارد خالو راشد

سند رو می کنم در فیس بوکم
سند بسیار دارد خالو راشد

به دریا گر رود سرریز گردد
ولیکن عار دارد خالو راشد

که دریا را کند سرریز ِ از خود
آخه ! معیار دارد خالو راشد

اگر در کوچه ی تنگی کند گیر
خلایق از دو سو در گیر درگیر!!

و تا از کوچه تشریفش در آرد
دو سالی کار دارد خالو راشد

برای جابجایی کتاباش!
دو خاور بار دارد خالو راشد

ز عصر« ماد » در هر جشنواره
یقین آثار دارد خالو راشد

برنده می شود خواهی نخواهی
چهل اسُکار دارد خالو راشد

« به هر جا بنگرم کوه و در و دشت »
دو صد بیمار دارد خالو راشد

مداوا می کند با داروی طنز
لـِم عطار دارد خالو راشد

دلی دارد خریدار محبت
به این اصرار دارد خالو راشد

اگرچه مدتی« بندر» نشین است
هوای« لار» دارد خالو راشد

زبان شعر من گر شد دوگانه
خودش آچار دارد خالو راشد

درستش می کند آن را به هر حال
کم از معمار دارد خالو راشد؟

بیا تا قدر خالو را بدانیم
مگر تکرار دارد خالو راشد؟

نکن «جاوید» با این شخص شوخی
تو را چیکار! دارد خالو راشد

یهو! دیدی جوابت را چنان داد
«که دشمن نشنود کافر نبیناد»
سروده: محمدجاوید-شیراز
پ.ن:
۱) سورو و آریا شهر=نام دو منطقه در بندر عباس

2):ندا=ذوق زده نشید منظور ندای هرمزگانه!
خالوراشد هم که با این هیکلش هزار ماشاالله در هیچ وزنی نمی گنجد!
#خالوراشد
@rashedansari
دوبیتی های طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

سرکاری!

دوبیتی گفته ام از بر بخوانش
و یا از مصرع آخر بخوانش

بیا اصلا عقب از سر بخوانش
ولش کن هفته ی دیگر بخوانش!


پیر

دلم می خواد نمک گیر تو باشم
تو دیگ عشق، کفگیر تو باشم

شب جمعه نرو «سیدمظفر»
بذار این هفته من «پیر» تو باشم!


در حد شرعی

می خوام ماشین دربس ات بشم من
تو این پرونده پیوس ات بشم من

تو رو می خوام، ولی در حد شرعی
فدای تا مچ دس ات بشم من!


کلیپسیات!

قدش از پشت سر خیلی بلنده
به دل گفتم که ابروهاش کمنده

یهو چرخی زد و دیدم خدایا….
کلیپسه رو سرش یا کله قنده؟!


کلیپسیات!

قرار ِ ماه ِ مردادت قشنگه
همیشه در دلم یادت قشنگه

چرا مخفی شدی زیر کلیپست؟
عزیزم برج میلادت قشنگه!


آقازاده!

اوایل دلبری، دلدادگی کن
به ظاهر ادعای سادگی کن

بخور مال طرف را با زرنگی
سپس یک عمر آقازادگی کن!


غنچه

شبیه غنچه ای که نیمه باز است
لبش از وصف کردن بی نیاز است

به جای دیگرش کاری ندارم
چرا که قصه اش خیلی دراز است!


بازی سیاست!

درین بازی که یک داور ندارد
کسی حرف تو را باور ندارد

بپا ناموس و جان و مال خود را
سیاست که پدر مادر ندارد!


فقط به خاطر یارانه!

ننه م می گه بیا بچه حیا کن
خودت رو از مجردها جدا کن

بیا تا کوره ی یارانه داغه
یه زن با چن تا بچه دس و پا کن!


غیر ممکن!

خداوندا دلی شادم ندادی
هنر جز عاشقی یادم ندادی

درسته زن گرفتن خیلی سخته
اقلا چن تا اولادم ندادی!


کانون سرد خانواده!

زمستون اومد و سرده اتاقم
شبیه مردمِ شام و عراقم

زنم هم شب که شد می شه بد اخلاق
بازم می گن چرا کوره اجاقم!


دل...

تو حرفات بوی گل می ده اساسا
نگاهت فاز و نول می ده اساسا

لبات اون قدر جذابه که حتی ،
دل مومن رو هُل می ده اساسا!


یک و نیم بیتی!

برای صفحه آرای روزنامه که به دلیل کمبود فضا،به تشخیص خودشان دوبیتی را در سه مصراع زده بودند!

دوبیتی در سه مصرع دیده بودی؟
که توی صفحه آن را چیده بودی

خدا حفظ ات کند همکارِ خوبم
به جای صفحه بندی ر....بودی!


گرونی

گرونی تا به این حدش که دیده؟
امون و طاقت ما را بریده

دعا تاثیر خود را داده از دست
بیا آقا! به این جامون رسیده!(1)
پی نوشت:
1-مصراع آخر تصویری است...


حاجی جدید!

در آورده لباس خونی اش رو
خریده مدت زندونی اش رو

شده حاجی و شب ها می ره مسجد
نیگا کن پینه ی پیشونی اش رو!


پس از پدر!

هوای دل مه آلود است، مادر
یتیمی تار بی پود است،مادر

برو بعد از چهلّم! در پیِ بخت...
که هفتم واقعا زود است مادر!


مرا کشت

نه پاتک های پنهانش مرا کشت
نه حتی تیر مژگانش مرا کشت

میان آن همه پستی ، بلندی
بلندی های جولانش مرا کشت!


دَم حجله

شب اول به ضرب یک عدد مشت
دم حجله چه خوشگل گربه را کشت

چه حالی دارد آن شب ها که تا صبح
عروس از لج به دامادش کند پشت!


مال مفت

تو شکل هشتی و هفتی برادر
شدی بد موقعی نفتی برادر

پس از عمری که خوردی مال مفتی
کجا غیبت زد و رفتی برادر؟!


از زبان پسر مجرد

فضای زندگی سرده ، پدرجان
و تنهایی خودش درده پدر جان

بگم؟ یا اصل مطلب رو گرفتی
دیگه فرزند تو مَرده پدرجان!


از زبان یک دختر دم بخت

برای درد تو دارو نمی شم
فدای اون چش و ابرو نمی شم

زنِ هر کی بگن می شم، ولیکن
زن سرباز و دانشجو نمی شم!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
در فراق دوست
نوشته ی: راشدانصاری

ساعت ۵ عصر که قطعا با ۵ عصر « فدریکو گارسیا لورکا» تومنی هفت صنار توفیر دارد، با دوست فرهیخته ام آقای « حسام الدین نقوی» در دفتر ایشان قرار ملاقات داشتم. قرارمان هم مثل خیلی از قرار و مدارهای نسل امروز نبود، بلکه هدف دیدن این دوست زحمت کش در حوزه ی فرهنگ و ادب استان بود و همچنین تقدیم چند جلد از کتاب های تازه منتشر شده ام به ایشان.
و البته دریافت هدیه ای گرانبها تر از ایشان یعنی کتاب سدیدالسلطنه کبابی بندرعباسی.
ای کاش مسوولان فرهنگی استان آستین همت را بالا می زدند و برای این گنجینه های کمیاب و شاید نایاب در این روزگار وانفسا، ترتیب نکوداشتی به پاس سال ها خدمت این مرد بی ادعا به فرهنگ این سامان داده می شد. انگشت شمار انسان هایی هستند که بی هیچ چشمداشتی، نه به دنبال کسب شهرتند و نه کاسبکار فرهنگی، بلکه عاشقانه و البته نه به صورت آشکار بلکه گاهی پشت پرده خدمت شایانی می کنند. بی شک نقوی، علی دهباشی امروز هرمزگان است. پس تا دیر نشده نقوی ها را دریابیم...
باری از مطلب اصلی دور افتادیم، در آن ملاقات هفته گذشته خبری تلخ از زبان دوستم آقای نقوی شنیدم که : محمدعمادی هم از بین مان رفت....
اوایل دهه ی هفتاد که با مجله هایی همچون اطلاعات هفتگی، جوانان امروز، پسران و دختران و...همچنین نشریات تخصصی طنز همکاری داشتم، با نام «محمدعمادی» آشنا شدم.
شعرهایش را با نام های مستعار: «خالومحمد» و برخی مواقع با عنوان: «اهل عمادده» از دُبی ارسال می کرد و در صفحات «شکرخند» اطلاعات هفتگی و مجله تخصصی طنز و فکاهی « خورجین» منتشر می شد.
به عنوان یک هم شهری یا یک هم استانی همواره مشتاق بودم ایشان را از نزدیک در ایران ملاقات کنم.چون شنیده بودم هرمزگانی است و ساکن کشور امارات.
و اما اولین بار که نام «عمادده» را در کنار نام این شاعر دیدم، ارادتم بیشتر شد و کنجکاو شدم ببینم این قضیه ی عمادده چیست؟ گفتم یحتمل از اولاد و احفاد شیخ عمادالدین باشد.
البته عمادده در آن ایام نام دهستانی بود در حدود ۱۵ کیلومتری زادگاه بنده و امروز شهری است که مرکز بخش صحرای باغ در لارستان است...
تقریبا اکثر کتب منتشر شده در حوزه ی طنز و همچنین بیشتر نشریات طنز قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، _چرا که همواره یکی از دغدغه ها و کارهای صاحب این قلم خریداری و نگهداری کلیه نشریات طنز قدیم همچون توفیق، و...مجلات طنز جدید تر بوده و هست...._ مطالعه ، تحقیق و بررسی کرده ام.
تا آن هنگام بیوگرافی یِ از آقای عمادی عزیز در کتاب های منتشر شده در خصوص آثار طنزپردازان ایران و....را ندیده بودم،تا این که یک بار از نویسنده و کاریکاتوریست برجسته کشور و لارستانی(اوزی) زنده یاد « محمدرفیع ضیایی» شنیدم که گفتند آقای عمادی هم همشهری خودمان است.
گذشت و گذشت و هر روز بر اشتیاقم به عنوان یک جوان پرشور برای دیدن این شاعرطنزپرداز و پیشکسوت، افزوده می شد اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! چراکه به قول معروف من این ور آب و ایشان آن ور آب!
تا این که فکر کنم سال ۱۳۸۰ بود که اخوانیه ای را برای آقای عمادی سرودم و استاد وکیلی زند «وکیل باشی» در مجله ی اطلاعات هفتگی منتشر کردند.
انتشار این شعر و متعاقب آن پاسخ زنده یاد، عمادی که در شعر گفته بود به زودی عازم ایران و بندرعباس خواهم شد، باعث شد که نا امید نشوم و امیدوار به دیدار دوست بمانم.
این را هم بگویم که ایشان درست هم سن مرحوم پدرم بود....
بالاخره روز موعود فرا رسید و دوستم آقای «ماشاالله راجی» اطلاع داد که آقای عمادی از دبی آمده اند و اتفاقا سراغ شما را می گرفت. خبر بسیار خوشحال کننده ای بود.
هماهنگ کردیم و رفتیم منزل شخصی به نام «بلوکی». در بدو ورود با بنده به گویش یا همان زبان لارستانی صحبت کردند. اشک شوق در چشم هایم جمع شد وسعی کردم احساساتی نشوم... در آن فرصت کوتاه و طلایی متوجه شدم چقدر انسان شریف و خوش مشربی است. درست مثل همه ی جنوبی ها و خودمونی ها....
در ضمن ساز هم می زد. اگر اشتباه نکنم «ویلون» بود و استادانه می نواخت.
علیرغم اینکه از زادگاه و موطن خویش دور شده بود و با تراژیک غربت می زیست روحیه ی خوش مشربی خودش را حفظ کرده بود و این برایم مهم بود... به قول حافظ همانند جام دلی خونین و لبی خندان داشت و با زخمه و درد غربت همچون چنگ به خروش نمی آمد و این برایم بسیار زیبا آمد که داشتن این روحیه، خود طنز آشکار و تلخی بود.
در آن شب از هر دری سخن به میان آمد...از جمله این که گفتند اصالتا اهل بلوک که شامل (کاریون، هرم ، گلار و...) می شود هستند اما اجدادشان از عمادده به آن جا مهاجرت کرده اند. همچنین گفتند که با نشریه فکاهی توفیق همکاری نداشته ام بلکه بیشتر فعالیتم در خورجین، اطلاعات هفتگی و‌...بوده است.
امیدوارم خانواده ی مرحوم عمادی به ویژه برادر بزرگوارشان همت کنند و هر چه زودتر نسبت به انتشار آثار گرانسنگ این
طنزپرداز همت کنند چرا که شنیده ام دوست ارزشمندم جناب نقوی عزیز حدود چهار سال پیش از میان سه دفتر شعر ، یک دفتر به عنوان گزیده آثار زنده یاد عمادی انتخاب، تایپ و ویراستاری کرده است. طبق گفته ی ایشان در حال حاضر این مجموعه در اختیار خانواده ی عمادی است.
خداوند سایه برادر بزرگوار و هنرمندشان استادعمادالدین عمادی بر سر خانواده و فرهنگ و هنر هرمزگان مستدام بدارد.
در پایان شعری را که در بالا عرض کردم تقدیم می کنم:

تقدیم به راشدانصاری( خالوراشد)
سروده: محمد عمادی از دُبی

السلام علیک ای « خالو»
طنزپرداز خوب و چاقالو!

کرده تعریف هایت از بنده
غرق خجلت مرا و شرمنده

امتنان و تشکرِ بسیار
دارم از حسن نیت سرکار

شعرهایت که هست همچون قند
خوانده ام در ستون «شکرخند»

جمله زیبا و دلنشین و ثمین
نغز و با حال، چون عسل شیرین

واقعا شوخ و شنگ و طنازی
نکته گویی و طنزپردازی

بر خلاف خودت که پَرواری
طبع باریکتر ز مو داری!

ایزد از گُندگی کم ات نکند!
با غم و غصه همدم ات نکند

به امید خدا ، بهارِ دگر
که شوم بنده عازم بندر

تا رسد بر زمین آن پایم
پایکوبان به دیدنت آیم

بوسم از دور صورت ماهت
دست حق باد یار و همراهت...
نقل از شماره ۳۰۲۵ ، مجله اطلاعات هفتگی. صفحه ی شکرخند، ۵ دی ماه ۱۳۸۰
#خالوراشد
@rashedansari
روزی سه پاکت سیگار نکش برادر...
نوشته ی: راشدانصاری

پس از یک پیاده روی نسبتا طولانی در پارک، رسیدم سرِ میدان قدیمی ِ شهر. ضلع غربی میدان، زیر سایه ی درختی کهنسال پاتوق همیشگی پیرمردهای محله است.
سلام کردم و گفتم:« با توجه به این که عنقریب به درجه ی بازنشستگی نائل خواهم شد، اگه ممکنه از این به بعد کنار شما بشینم.» پاسخ مثبت بود. خوشحال شدم، درست مثل روز اولی که استخدام شده بودم.
در مکان یاد شده که نشست هایش دست کمی از برگزاری بزرگ ترین سمینارها و کنگره های علمی و...ندارد، از هر دری سخن به میان می آید.
اهالی محله همه روزه شاهد داغ ترین و به روزترین بحث ها و مناظره های سیاسی، ورزشی، فرهنگی و...به صورت زنده در این مکان هستند. یکی شعر می خواند، دیگری آواز سر می دهد، آن یکی لطیفه تعریف می کند (بدون سانسور)، یکی از گرانی می نالد، یک نفر به مسوولان شهر و کشور بد و بیراه می گوید(البته بین خودمان باشد!) ، آن یکی آزادانه و بی پروا با دوستش شوخیِ رکیک می کند، این یکی به ذکر خاطراتی از جوانی اش می پردازد و این که چگونه عاشق دختر همسایه اش شده بود....خلاصه دموکراسی عجیبی زیر این درخت و اطراف میدان حاکم است . به اعتقاد بنده خدمتی که این فلکه به فرهنگ،هنر،ورزش و سیاست کرده، صدا و سیما نکرده است!
دقایقی از نشستنم نگذشته بود که چشمم افتاد به « مشهدی عبادالله». گفتم:« عامو، شنیدم قلبت رو عمل کردی؟.» قبل از شنیدن پاسخ پیرمرد، خالوسهراب سرفه ی خشکی کرد و گفت:« همه اش به خاطر اینه که دود نمی کشه.» تعجب کردم و گفتم:« مگه دود برای قلب خوبه؟» خالوسهراب گفت:« اگه خوب نبود که من الان ۸۰ سالمه و تقریبا روزی ۳ پاکت هم سیگار می کشم، پس باید تا حالا مُرده بودم.»
این جا بود که برادر کوچک تر خالوسهراب از درِ نصیحت وارد شد و خطاب به برادرش گفت:« کاکا جان، سه پاکت خیلی زیاده! خودتو از بین می بری. بیا و از این به بعد قول بده مثل من باش.» گفتم:« مگه شما سیگار نمی کشی؟». گفت:« می کشم ولی نه سه پاکت.» گفتم:« آفرین! روزی چن نخ مثلا؟» گفت:« دو پاکت!»
به تعجب ام اضافه شد و کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که نشستن در کنار بزرگ ترها بد آموزی دارد!
لبخندی زدم و گفتم:« واقعا ۲ پاکت هم خیلی زیاده.»
خالوسهراب که قصد داشت به کمک برادر کوچک تر بیاید، گفت:« یک بار رفتم دکتر و گفتم:« تنگی نفس دارم.» گفت:« دود می کشی.» گفتم:« تا دلت بخواد!» گفت:« چی می کشی؟» به شوخی گفتم:« تقریبا همه چی می کشم به جز خجالت!»
پس از آزمایش و دیدن جواب گفت:« ریه ات مشکل داره.» و ادامه داد:« اگه دود رو کنار نذارین احتمالا تا ۶ ماه دیگه می میری.» گفتم:« دود که نمی تونم کنار بذارم، راهکار دیگه ای نداره؟» گفت:« البته پیاده روی و...هم در کنار ترک دود خوبه! اما دود رو حتما باید ترک کنی.» به دکتر گفتم:« اگه این طوریه دیگه نمی آم پیش شما.» و از مطب خارج شدم...
به خالوسهراب گفتم:« خالو، حالا خودمونیم ۶ ماه گذشته یا نه؟» گفت:« ۶ سال گذشته و من کماکان زنده ام.»
از جمع بزرگان محله خداحافظی کردم و در دل گفتم، من که در جوانی ام گول رفقای ناباب رو نخوردم، الان سر پیری مرض دارم بیام این جا...
#خالوراشد
@rashedansari
ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﺁﺷﺘﯽ
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺧﻔﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ
ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ، ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻥ ِ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ
ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻫﻨﺮ ﻓﮏ ﻭ (ﺩﻫﻦ!) ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺗﻮ! ﻋﺎﻣﻞ ِ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ِ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ
ﺍﯼ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﮔﻠﻨﮕﺪﻥ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﺗﺎﺯﺩ
ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ ﻣﺸﮏ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﺍﺣﺪﯼ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﻨﺪ
ﺍﺻﻼ‌ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺰﻥ، ﻧﺎﺯﻣﮑﻦ!

ﺑﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ِ ﻋﺰﯾﺰ ِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﻣَﺪﻩ
ﺩﺭ ﮐﺮﺩﻥ ِ ﺟﻨﮓ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

“ﻋﺸﻘﯽ” ﺷﺪﻩ ﮔﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻗﻠﻢ
ﭘﺲ ﺑﺮ ﻣﻦ ِ ﮐﺸﺘﻪ ﯼ ﺳﺨﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﻣﺎ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻭﻃﻨﯿﻢ
ﺍﯼ ﺷﺎﻋﺮ ِ ﻻ‌ﯾﻖ ِ ﻭﻃﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﮔﺮ ﭘﺎ ﺑﺪﻫﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺑﺎﺳﻮﺯﻥ ِ ﺷﻌﺮ ِ ﻧﺎﺏ ِ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺯ ﺑﮕﯿﺮ
ﺩﺍﻣﺎﻥ ِ ﮔﺸﺎﺩ ِ ﺳﻮﺀﻇﻦ ، ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺗﻮ! ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺧﻠﻖ
(ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺍﺱ ﺑﮕﻦ!) ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﺯﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺳﺖ
ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ!

ﺁﻫﻮﯼ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﭼَﺮﺍﮔﺎﻫﯽ ، ﺣﯿﻒ
ﺍﯼ ﺭﻭﻧﻖ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧُﺘﻦ ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ

ﻭﺍﻟﻠﻪ ِ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻢ ،
ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻔﻦ! ﻧﺎﺯ ﻣﮑﻦ
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی با برخی مدیران ارشد و نیمه ارشد استان!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

+جناب عباس امینی شهردار خنده رو و سبزه روی بندرعباس است. می دانید که جناب امینی به شهردار دوربرگردان ها معروف هستند. به تعداد دوربرگردان های موجود در سطح شهر به دقت توجه کنید، آن وقت بی شک به صاحب این قلم حق خواهید داد که لقب نامبرده یعنی « امینیِ دوربرگردان!» برازنده ایشان است.
شما فرض بفرمایید صبح از خواب بیدار می شوید و در همان خیابانی که هر روز مسیرتان از همان جاست، حرکت می کنید به سمت محل کارتان، اما یا تا ظهر در خیابان یاد شده به دلیل اضافه شدن دوربرگردان! مشغول دور زدن و چرخیدن به دور خودتان هستید و یا این که در یک لحظه متوجه می شوید در خیابان دیگری وارد شده اید که خلاف جهت در حال حرکت هستید! حال آن که همان خیابان نیز تا دیروز مسیرش آن طرفی بوده ولی امروز بر عکس شده و این طرفی شده است! ( جل الخالق...)
یکی دیگر از شاهکارهای مدیریتی جناب امینی طی این سال ها آن است و یا این است _ فرقی نمی کند _ که عوامل زیر مجموعه ایشان ، آشغال ها( زباله و نخاله) را در کامیون های رو باز حمل و از شهر خارج می کنند. به طوری که کامیون مزبور تا رسیدن به مقصد به طور کامل تخلیه می شود.(خسته نباشید!)

+ رییس محترم حوزه هنری هرمزگان، جناب آقای «پیش دار» یا همان ناصرالجوهری سابق ارشاد! که همچون شهردار عزیز و دهدار و بخشدار و فرماندار و استان دار، دارای یک عدد «دار» آن هم در تَه فامیلی اش!است، از دوستان قدیمی بنده هستند.(آخ نفسم بند اومد!)
خوشبختانه در حوزه هنری استان به تازگی فضا مقداری بازتر شده است و چه مدرکی محکم تر از راهروها و راه پله های ساختمان حوزه که در گذشته بسیار تنگ بود. مستحضرید که برخی فضاها از فضای فرهنگی مهم تر و حیاتی تر بوده چرا که اگر فضا بسته و تنگ باشد، امکان هیچ گونه فعالیتی نیست. پس قبل از هر چیز فضا باید باز باشد تا بشود کارهای فرهنگی انجام داد.
قبلا هر بار بنده به ساختمان سابق حوزه مراجعه می کردم در راهروهای تنگ و تاریک و پیچ در پیچ آن جا باید آن قدَر یک وَری راه می رفتم و به این طرف و آن طرف می مالیدم تا به مقصد برسم! اما امروز پس از سال ها مستاجری و خانه به دوشی جناب پیشدار و به دنبال خانه خالی بودن _ برای اجاره! _ در سطح شهر، خدا را شکر صاحب ساختمانی جدید با فضایی کاملا بازتر و گشادتر شده است.
از این به بعد نه تنها معاون محترم حوزه یعنی جناب «خواجویی» با ۱۵۰ کیلو وزن، که کامیون ده چرخ نیز در راهروهای حوزه می تواند به راحتی تردد کند!

+ ترابی، مدیرکل محترم پست استان را که می شناسید؟ نامبرده از زمانی که کبوتر نامه رسان زحمت جا به جایی مرسولات پستی را به عهده داشته است، تا به امروز مدیر کل پست هستند.
و البته دو دلیل دارد. یا بهتر از ایشان کسی را سراغ ندارند و یا این که این یک فقره را فراموش کرده اند!

+ دکتر همتی، استاندار محترم جدید هرمزگان اگر چه اصالتا ایلامی هستند، اما طبق شنیده ها از قزوین تشریف آورده اند.
قابل توجه تعدادی از مدیران استان که اطلاع نداشتند...!

+ ما بالاخره متوجه نشدیم مهندس جهانبخش ، مدیرعامل سازمان فرهنگی، هنری و ورزشی هستند یا مدیر عامل سازمان ورزشی، ورزشی و باز هم ورزشی شهرداری؟!

+ اما از حق نگذریم مدیری خوش «اخلاق» تر و خوش تیپ تر از آقای «اخلاقی» مدیرعامل محترم سازمان تاکسیرانی در استان نداریم.
باور نمی کنید از راننده های تاکسی مسیر برق به پلیس راه بپرسید!

+ قصد داشتیم با مدیرعامل محترم فولاد هم شوخی کوچکی داشته باشیم، ولی واقعا نمی دانیم این شرکت جزو هرمزگان است یا خیر؟!


+ و اما نوبتی هم که باشد ، نوبت دکتر درویش نژاد مدیر کل فرهنگ و ارشاد است...
از اتاق فرمان دوستان اشاره می کنند این یک مورد بماند برای بعد!

به نقل از روزنامه ندای هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari