راشد انصاری
799 subscribers
271 photos
24 videos
99 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
خواهر خوانده ها؛ «غریبِ آشنا»

نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدت هاست دارم با خودم کلنجار می روم که متقاعد شوم چیزی سر در آورده ام، اما بین خودمان باشد تا این لحظه به نتیجه ای نرسیده ام . تعجب می کنم آدمی با این همه علم و کمالات، چه طور تا امروز معنای خواهر خواندگی از این نوعش را نفهمیده ام . اعتراف می کنم که در این یک فقره کم آورده ام ! به قول شاعر : « هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست» .چه ربطی داشت؟ الساعه عرض می کنم، ربطش درست مثل همین قضیه خواهر خواندگی هاست !
یعنی اصولاً فلسفه ی این کار را از بیخ و بن نمی دانم چیست. یکی بیاید ما را از این جهالت و نادانی نجات دهد و بگوید، اولاً مگر می شود یک دخترِ جوان مسلمان محجبه، یک شبه صاحب یک خواهر بی حجاب و یا زبانم لال برادری کافر، شراب خوار و نامسلمان بشود؟ ( پس غیرت مان کجا رفت ؟!) این جمله ی شدیداً اعتراضی داخل پرانتز را والده در حالی که پُک عمیقی به قلیان زد گفت و بلافاصله از ته دل آهی کشید که دمای هوای اتاق را پنج شش درجه بالا برد!
ثانیاً آیا این کار شرعاً حلال است ؟ و از نظر علمای بزرگوار بلامانع است ؟! و ثالثاً اگر بر فرض مثال همه ی این مشکلاتِ بالا حل شد که محال است، این سئوال مطرح می شود که آیا از این کار سودی هم نصیب اهالی بندرعباس می شود که مثلاً بندر ما با بندر « باری» در استان پولیای ایتالیا خواهر خوانده شده است ؟!
و یا آیا مشخص شده است، ما خواهریم یا آن ها و یا هر دو خواهریم و خودمان هم نمی دانستیم ؟!
و اگر ما برادریم و آن ها خواهر تکلیف چیست؟ آیا می توانیم در راستای امر به معروف و نهی از منکر ،او را نصحیت کنیم تا به راه راست هدایت شود ؟! و یا اگر کسی به خواهر مان متلکی پراند، آیا این اجازه داریم که دکورش را بریزیم به هم ... ؟! بالاخره هر چه باشد ناموس است دیگر!
سال هاست که از طریق رسانه های جمعی و از زبان مسوولان می شنویم که استان یا یکی از شهرها و جزایر ما با فلان شهر اروپا، آسیا و یا آمریکای لاتین خواهر خوانده شده است. البته نمی دانم چرا بیشتر با شهرهای مورد دار خواهرخوانده می شویم! چرا تا حالا کمتر با شهری از بلاد مسلمین خواهر خوانده شده ایم که این خود محل اشکال است.
اما معمولاً در کشورهای مثلاً غربی هرگاه دو شهر خواهر خوانده می شوند، علاوه بر این که قراردادهای اقتصادی فی مابین طرفین منعقد می شود و از نظر اقتصادی به نفع هر دو خواهر است، به نوعی تبادل فرهنگی و بده بستان های این چنین هم با یکدیگر دارند. مثلاً از طریق اعزام گروه های موسیقی، تئاتر و ... به دو شهر ...
خُب ، ما کجای این قصه هستیم؟ آیا می توانیم و یا اجازه داریم تعدادی از خواننده های بی حجاب و مورد دار ایتالیایی را دعوت کنیم تا مثلاً در پارک دولت بندرعباس کنسرت برگزار کنند ؟!
آیا این اجازه را داریم تا تیم ملیِ شنا، شیرجه و واتر پلوی بانوان ایتالیا را دعوت کنیم تا در استخر مجموعه ی ورزشی تختی بندر با ما مسابقه بدهند؟!
آیا ما می توانیم از این به بعد به جای سریال های تکراری کره ای، فیلم ها و سریال های بدون سانسور ایتالیایی را مشاهده کنیم؟!
و یا بالعکس ، آیا ما می توانیم در ماه محرم در شهر « باری» هیأت و دسته جات سینه زنی داشته باشیم و از این طریق به نشر فرهنگ اسلامی و شیعی بپردازیم؟!
آیا ما می توانیم شب های جمعه مراسم معنوی و پر فیض دعای کمیل را در شهر زیبای «باری» برگزار کنیم؟!
آیا بودجه ای در اختیار ما می گذارند تا در راستای فرهنگ کتاب خوانی، کتاب هایی نظیر «دا» ، «سلام بر ابراهیم» و ... را در شهر باری توزیع کنیم؟!
و ده ها و صد ها آیاها و چراهای دیگر که به ذهن ناقصمان خطور می کند، اما از قدیم گفته اند: « هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!»
#خالوراشد
@rashedansari
بخش دیگری از رباعیات ننه جات!
سروده: راشدانصاری
از کتاب «لبخند موزون»

هوای چهارفصل!
مانند هوای چار فصل است «ننه»
یک جنسِ بدون مرگِ اصل است «ننه»

با این همه حرف های بودار، عجیب
شاید که به انگلیس وصل است «ننه»!

قصه ی روسیه و چین!
صد مژده برای آن و این دارد او
حتی خبر از زیر زمین دارد او...

از روسیه امروز خبرها آورد
فردا سفری به سمت چین دارد او

حال مردم!
اوضاع عراق و تایوان را پرسید
احوال جناب اردوغان را پرسید

در کشور ما که حال مردم خوب است
زین رو «ننه» حال دشمنان را پرسید!

خشن
در پختنِ مغز خر تبحر دارد
تیپی خشن و بزن بهادر دارد

یک دستِ «ننه» به پخت و پز مشغول است
دستی به چماق و سنگ و آجر دارد!

در قانون
تا وضع هوای جامعه مطبوع است
هر گونه روابطی در آن مشروع است

یک شب «ننه» می گفت «فقط» در قانون،
بلعیدنِ مال دیگران ممنوع است!
#خالوراشد
@rashedansari
آثار و فعالیت های ماندگار
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

استاندار هرمزگان گفت:«شهرداری باید فعالیت های ماندگار انجام دهد و آثار ماندگاری را از خود به جای بگذارد....»
جناب استاندار عزیز باید به عرض برسانم که ظاهرا از وضع شهر ما درست و حسابی اطلاع ندارید وگرنه مشاهده می کردید که بیشتر فعالیت ها در شهر ماندگار است...
به فرض مثال همین آشغال (توهین به کسی نیست!) منظور زباله ی سرِ کوچه ی ما بود که گاها روزها و شب ها و هفته ها در حاشیه ی دیوار می ماند! (آیا این آثار ماندگار نیست؟!) به طوری که شب ها تا صبح گربه ها و موش ها و سگ های ولگرد بیشترِ همایش و کنسرت هایشان را در این مکان برگزار می کنند!
گربه ها پا را از این هم فراتر گذاشته اند و روی همین دیوار نوشته اند:«لعنت به کسی که در این مکان آشغال نریزد...!»
حالا می گوییم حیوانات زبان نفهم چیزی حالیشان نیست، درست اما آدم ها دیگر چرا؟. الان عرض می کنم.گاهی وقت ها متاسفانه در همین کوچه ی ما توسط برخی از اهالی محل و یا شهروندان در حال عبور از محله،در کنار دیوار آثار ماندگاری به جای می ماند که بسیار هم این فعالیت ها بودار به نظر می رسد و مشخص نیست با چه هدفی این کار را می کنند! باور کنید این آثار تا روز بعد می ماند و کسی در صدد پاک کردن آثار دیگران نیست.
جناب استاندار ، فعالیت های ماندگار شهرداری و دیگر ادارات زیاد است ولی ما قصد نداریم سر مبارک را با این چیزهای پیش پا افتاده به درد بیاوریم!
مثلا شما تا به حال نام خیابان ماندگارِ مارپیچ، هندلی، شمشیری و سایر القاب در خیابان برق به گوش تان خورده است؟
این خیابان هم جزو فعالیت های ماندگار شهرداری است. پیشنهاد می کنیم دستور فرمایید تندیس مبارک شهردار وقت و طراح خیابان مذکور را ساخته و در اسرع وقت در ورودی این خیابان برای عبرت سایرین به عنوان چهره ی ماندگار بندرعباس نصب کنند.
و یا همین معتادهای سطح شهر که الحمدالله روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود و این خیل عظیم ثابت می کند که ما در حال پیشرفت هستیم، اگر روزی یکی از این معتادان بخت برگشته گوشه ی خیابانی دراز کشید و به خوابی عمیق فرو رفت و دیگر بیدار نشد! آن قدر در جای خود می ماند تا باد کند و در این گرما بو کند.این کار هم خودش نوعی فعالیت ماندگار است.
و یا همین چاله های سطح خیابان های بندر که به لحاظ تاریخی هم سن و سال چاله اسکندرون هستند، و کسی هم در فکر پر کردن آن نیست و قطعا هر شهرداری با این کار دوست دارد به سهم خود اثر ماندگاری را از خود به جای بگذارد!
و ....تازه برخی از مدیران و شهرداران نواحی هم آن قدر طی این سال ها در مقام خود مانده اند که خود به خود به آثار ماندگار تبدیل شده اند و عنقریب باید نامشان را در فهرست آثار ملی به ثبت برسانند!
و....همین طور بگیر برو تا آخر!
#خالوراشد
@rashedansari
اشتراکی
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

می توانی وکیل خود باشـــی
زن خود، زن ذلیل خود باشی!

مرد بودن به تار مو بند اســت
فکر ریش و سبیل خود باشی

راست قامت بمان و کار آمـــد
سعی کن دسته بیل خود باشی!

مرشــد و زورخانه و گـود و
تخته ، کباده ، میل خود باشی

گر مزاجت دچار سردی شـد
فلفل و زنجبیل خود باشـی!

گیر بی خود به این و آن ندهی
سوژه ی قال و قیل خود باشی

توی کشور بَدل فراوان است
بدلِ بـی بدیل خود باشـــی

گرگ بودن چــه لذتـی دارد؟
کاش چوپان ایل خود باشی

بین خر پیشــه گان بی بتــه
خودت اسب اصیل خود باشی

طرح تخریب خویش را بدهی
کعبه باشی و فیل خود باشی

می شود پیشـــوای مقتــدرِِ
عده ای از قبیل خود باشی

محض خنده دو روز فرعون و
بعدِ یک روز نیل خود باشی

بی خیالش که میوه کمیاب است
آلبالو ، شلیـل خود باشـــی

مطلقــا گِرد عاشــقی نروی
پیله ی خود، زگیل خود باشی

به خودت گاه گاه رشوه دهی
پول چایی ، شیتیل خود باشی

بعدِ هر تهمـتی خــودت باید
بی ادله ، دلیل خود باشـی!

به خودت گاه گاه حمله کنی
قاتل خود ، قتیل خود باشـی

بعد از آن هم به عشق آزادی
شاکی از من ، کفیل خود باشی

از خودت سرنگون شوی ، بعدش
دست و پای علیل خود باشی

هی بگویی که ما چنین بودیم
مست و محو فسیل خود باشی

سر به بت های ذهنی ات بزنی
می توانی خلیــل خود باشی

کم به کوکای من نگاه کنــی
چشمه ی سلسبیل خود باشی

آب کـُـر را اگـر نمـی یابــی
فکر آب قلـــیل خود باشــی!

بی خیــــال دوبیــــتی مردم
فکر بحر طویل خود باشـــی!

می توانی...ولی بیا و بکوش
توی جو طویله خود باشــی!!
باهمکاری فخرالدین زارعی- عبدالرضا قیصری
#خالوراشد
@rashedansari
دو قلو
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
نقل از کتاب«پشت پرده»

خدای مهربان در ماهِ مرداد
پس از عمری دو تا دختر به ما داد

دو تا دختر شبیه دسته ی گل
به فن دلبری یک روزه استاد

و من در فکر خرج و بَرج آن دو
اگر چه ظاهرا بودم کمی شاد

از آن ساعت درین فکرم بیابم،
دو خرپولِ خفن...با نام داماد!

به خود گفتم خدایا بعد ازین من،
چه سازم با گرانی؟ داد بی داد

درین لحظه زنم با خنده ای گفت:
مگر ناراحتی ای خانه آباد؟!

جوابش را چنین دادم: ولش کن
“خودم کردم که لعنت بر خودم باد!”
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

باز، کار کارِ انگلیسی هاست!

در خبرهای ضد و نقیضی شنیده بودیم که « نیوکاسل» به انسان منتقل می شود.
جل الخالق! با شنیدن این خبر از تعجب شاخ در آوردم! باور نمی کنید تشریف بیاورید و از نزدیک ببینید...
نیوکاسل نام شهری است در کشور انگلستان و ایضا نام تیم فوتبال این شهر.
گفتیم امکان ندارد یک شهر به آن بزرگی با آن برج های سربه فلک کشیده و یا در مقیاس و سایز کوچک تر مثلا یک تیم فوتبال با ۱۱ بازیکن اصلی و تعدادی ذخیره ،مربی، سرمربی و تدارکات و....به انسان منتقل شود!
البته بین خودمان باشد از این دُم بریده هر کاری که بگویید بر می آید.( انگلستان یا همان روباه مکار را عرض کردیم!)
مگر نه این که این کشور ، طی قرون متمادی به هر طریقی که عشق اش کشیده در جاهای مختلف از جمله کشور خودمان نفوذ کرده است؟! پس بعید نیست نیوکاسل اش به انسان منتقل شود.
این بار ، این پیراستعمار اگر چه ظاهرا از اتحادیه اروپا خارج شده یا در حال خارج شدن است، اما پس از سرکیسه کردن، تخلیه اطلاعاتی و ....اعضای این اتحادیه؛ جاسوس های خود را از طریق شهر یا تیم نیوکاسل به انسان منتقل می کند تا بتواند با این کار حساب شده همچون گذشته علاوه بر اروپا بر تمامی نقاط جهان نیز تسلط و اشراف کامل داشته باشد.
داشتیم پیش خودمان فکرهای دیگری می کردیم (آخه فکر هم خوب و بد داره!) که خوشبختانه خیال مان راحت شد و دیدیم مدیر کل دامپزشکی استان در روزنامه ندای هرمزگان گفته است، نیوکاسل نوعی بیماری است و نگران نباشید چون به انسان منتقل نمی شود...
آخیییییش! نفس راحتی کشیدم.
++++++++


دهه ی...

گفتم: " می خواستم نظرت رو در باره ادبیات دهه ی چهل و پنجاه بدونم"
گفت: "من فقط با دهه ی فجر آشنایی دارم!"
++++++++

تشنه قدرت

در برخی از نقاط شهر، دیدم پلاکاردهایی نصب کرده اند که بر روی آن این جمله ی زیبا را مرقوم فرموده اند: «ما شیفتگان خدمتیم، نه تشنگان قدرت». گفتیم چه خوب، ای کاش این مطلب را با آب طلا می نوشتند و می دادند همه مدیران و مسوولان در دفتر محل کار خود نصب می کردند....
اما دوستی می گفت این شعار طوری است که عده ای را به اشتباه انداخته! یعنی به این صورت خوانده می شود:« ما تشنگان قدرتیم، نه شیفتگان خدمت»!
++++++++

اطلاعیه

به دلیل کمبود شدید آب در بندرعباس، از زوج های جوان تقاضا می شود در بازگشت از ماه عسل! لطف کرده و چند ماهه اول زندگی خود را در یکی از استان های همجوار سپری کنند.
با تشکر روابط عمومی آب و باقی قضایا...
++++++++

به جای بز...

مدتی قبل خدمت یکی از مسوولان رسیدم تا در صورت امکان در انتشار کتاب یاری ام دهد...
آن بزرگوار که قصد کمک به این جانب را داشت، پیشنهادی داد که شنیدن آن خالی از لطف نیست.(پیشنهاد بدی نبود!)توضیح از نگارنده.
ایشان اظهارداشت: فلان سازمان به جای این که هر ساله تعدادی بز و گوسفند خریداری کند و به جزایر...بفرستد، چه اشکالی دارد امسال کتاب های شما را پس از انتشار خریداری کرده و به جای بز بین ساکنان جزیره توزیع کند!
البته نامبرده قصدشان خیربود،اما من فکر کردم شاید کتاب ها را می خواهند به بزهایی که سال قبل به جزیره فرستاده اند بدهند تا به خاطر کمبود علوفه بر اثر خشکسالی های اخیر به جای علف نوش جان کنند!
++++++++


و یک شوخی کوچولو با حافظ!

«دل می رود زدستم، صاحب دلان خدا را»
البته رازِ آن را دیلیت کردم از توش!
#خالوراشد
@rashedansari
درد سرایش!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

این هفته گذشت و سوژه ای جور نشد
با خواهش و التماس و با زور نشد

خوشبخت کسی که وقت زاییدن شعر
محتاج فشارِ جور و واجور نشد!
#خالوراشد
@rashedansari
چماق نامه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نقل از کتاب«پشت خنده پنهانم»

تازگی ها در چه کاری؟ ای چماق
من شنــیدم بـی قراری ای چماق!

قدرتت را در گذشته دیده ایم
همچـنان بـا اقـتداری ، ای چماق

کسب و کـارت مدتی تعطیل بود
باز گـــرم ِ کارزاری ای چماق

تـرس در ذاتت نباشد ذره ای
مثل کوهی استواری ، ای چماق

می خوری بر فرق ِ ما بی چاره ها
عـده ای را جان نثاری ای چماق!

با یـکی بسیار دشمن می شوی
با یـکی هم یار ِ غاری ای چماق

می بُری و می دَری و می کُشی
فکر کـردی ذوالفقاری ای چماق؟!

هم بلند و هـم کلُفت و محکمی
واقـعا کـه خنده داری ای چماق!

در بیابان بی خطر بودی ، ولی
در خیـابان زَهــر داری ای چماق

یک زمان در دست چوپان ، مدتی
نزد سرکار استـواری! ای چماق

ما تو را در آستین پرورده ایم
زین سبب همکارِ ماری، ای چماق

یک تنه ســوی هزاران تاختی
معـنی ِ یک در هزاری ای چماق

با زبان بی زبــانی می زنـی
غیر از این کاری نداری ای چماق

زخــم دارد هر که درگیرت شده
مثل سیــم خــارداری ای چماق!

می کنی از پشت سر ! یا رو به رو
حملــه هـای انتــحاری ای چماق

شب تو را باید که خوردن جای شام
روز ِ مـا را هم نهاری ای چماق

نیمه شب ها دست ِ این و دست آن
بی حیا ، بی بند و باری ای چماق!

در تجــمع حـرف اول می زدی
آن زمان را یاد داری ای چماق؟!

می کنی بر وعـده های خود عمل
دشمن ِ حرف و شعاری ای چماق

مـست خوابی روز روشن می زنی
ظاهرا شــب زنده داری ای چماق

مرد و زن از دیدنت “رم” می کنند
بس که وحشی ،بس که هاری ای چماق!
…………….
بهترین نوع ِ چماق از آن ِ ماست
باعث ِ این افـتخاری، ای چماق
#خالوراشد
@rashedansari
خبرنگاری جزو مشاغل خیلی زیان آور نیست!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

قبل از هر چیز این را بگویم که بنده نمی دانم تا این لحظه شغل روزنامه نگاری را( البته شغل که محسوب نمی شود!) به عنوان مشاغل زیان آور به حساب آورده اند یا خیر؟
اگر آورده اند که فبهاالمراد، اما اگر نیاورده اند این مطلب را بخوانند و بیاورند! ممنون.
بنده به ابعاد گوناگون و مشکلات دیگر این صنف(اگر صنف به حساب بیاید!) کاری ندارم، اما خداییش شما در این حرفه (اگر حرفه محسوب شود!) کسی را می شناسید که از کارش سود برده باشد ؟ آیا جز ضرر و زیان چیز دیگری نصیب این قشر آسیب پذیرِ ( که قطعا جزو قشر آسیب پذیر به حساب می آید!) جامعه شده است؟! هم ضرر مالی و هم جانی. خبرنگاری را می شناسم که در حال فرار از دست طلبکارهایش با سر خورده زمین و سر و دستش شکسته است. مچ دست شکسته اش را که دیدم، گفتم شما اهل قلم واقعی هستید!
کدام خبرنگار واقعی را می شناسید که هشت اش گرو نُه نباشد؟ آیا در کشور سراغ دارید خبرنگاری که از طریق نوشتن و تهیه خبر، مقاله و...به نان و نوایی رسیده باشد؟ به جز تعداد اندکی که حساب شان از خبرنگار جداست!
هنوز قسط ماه قبل را نپرداخته اند که ماه بعدی با دو صد متر از راه می رسد.هنوز قبض برق را پرداخت نکرده ایم که قبض آب و تلفن و کوفت و زهر مار آمده است. هنوز اجاره ماه قبل خانه را نداده ایم که ماه بعدی رسیده است. خبرنگار خانمی می گفت، النگوهایش فروخته است تا اجاره خانه را پرداخت کند.خب، خودتان قضاوت کنید چقدر سخت است خانمی طلاهای خود را بفروشد. یعنی از عزیزترینش دل بکَند!
اگر حرفه ی خبرنگاری زیان آور نیست، پس چه چیزی زیان آور است؟ تنها سیگار نیست که برای سلامتی زیان آور است! خبرنگاری از شیشه هم زیان آورتر است....آیا به نظر شما اداره کل فرهنگ و ارشاد و خانه مطبوعات در روز خبرنگار به خبرنگار یاد شده تعدادی النگو تقدیم می کنند؟! ما که چشمم مان آب نمی خورد.( چون هنوز بابت تجلیل از خودمان بدهکارند! تازه از سال گذشته تا کنون دو جلد کتاب چاپ کرده ایم دریغ از خرید حتی یک جلد!)
این درست که بیشتر اقشار جامعه به لطف مسوولان با این مشکلات دست و پنجه نرم می کنند، اما درآمد خبرنگار را هم باید در نظر گرفت. دوست اهل قلمی می گفت:« تنها درآمد من در این ماه پدرم بوده...!».
از طرف دیگر خبر حوادثی و مخاطب پسند را تهیه و چاپ می کنیم، به دستگاه قضا بر می خورد که مثلا :« ما هنوز روی فلان پرونده داریم کار می کنیم ، شما با اجازه ی چه کسی فلان خبر را منتشر کردید؟!» و بلافاصله ده ها ماده و تبصره های حقوقی و....می آورند و در جا محکوم مان می کنند.
در حوزه ی فرهنگ و هنر نقد می نویسیم ، به فرهنگ و ارشاد بر می خورد و نتیجه اش می شود این که آگهی های حصروراثت، تغییرات، سهمیه کاغذ و....از آن تاریخ به بعد پَر!(یعنی پرید رفت دنبال کارش!).
شما بفرمایید روزنامه ای که آگهی نداشته باشد ، آیا ضرر نمی کند؟ اگر این ضرر و زیان نیست ؟ و شغل ما جزو مشاغل زیان آور نیست، پس چه چیزی زیان آور است؟
در زمینه ی ورزش مطلب می نویسیم ، دوستان اداره کل ورزش و جوانان و هیات های محترم، سایه مان را با تیر می زنند.(به ویژه اگر از فدراسیون تیر و کمان و هیات تیراندازی انتقادی کرده باشیم که واویلا!). چرا که دوستان مستقیم با تیر سر و کار دارند و کارشان شوخی بردار نیست!
و ده ها موارد دیگر که می توان به موارد مزبور اضافه کرد و خبرنگاری را جزو مشاغل خیلی زیان آور به حساب آورد.
مورد آخری را خدمتتان عرض می کنم و از خدمت مرخص می شوم. مثلا ، تعاونی مسکن مطبوعات که ۱۰ سال است اعلام می کنند دو ماه دیگر کلید واحدها را تحویل می دهیم. اما بلانسبت اگر پشت گوش مان را دیدیم، کلید هم می بینیم. سال هاست قفل به دست منتظر کلیدیم اما به قول شاعر:« کلید گم گشته و در وا نمی شه!». می فرمایید این کجایش به مشاغل زیان آور ربط داشت؟ الساعه عرض می کنیم.
اعضای تعاونی با هر بار قولی که مسوولان می دهند و عمل نمی کنند، علاوه بر این که روز به روز به تعداد موهای سفید سر و اگر مرد هستند سر و صورت شان اضافه می شود، یک سکته ی ناقابل ناقص هم می زنند...
حالا نرخ لوازم خانگی مورد نیاز هر واحد و ....که هر دقیقه در حال بالا رفتن است، نیز به موارد قبلی اضافه کنید تا نتیجه را ببینید.
در پایان یک خبر خوش هم بدهیم تا کمی کامتان را شیرین کرده باشیم. رییس تعاونی مسکن قول داده است این بار دیگر حتما دو ماه دیگر کلید تحویل....
#خالوراشد
@rashedansari
دار و دسته ی «انصاری»ها!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

در بندرعباس حدود دَه شاعر خوب (اعم از اناث و ذکور) با فامیلیِ «انصاری» داریم. انصاری، انصاری فرد، انصاری فر، انصاری نسب، انصاریان، انصاری نژاد، انصاری اصل ، بدل، کپی و...!
به طوری که برخی از انجمن های ادبی بندر به صورت خانوادگی اداره می شوند. دیدیم طی این سال ها بر اثر زاد و ولد و افزایش نسل انصار، می توانیم ریاست انجمن ها را مثل کشورهای حاشیه خلیج فارس ، به صورت موروثی یعنی از پدر به پسر و از این نسل به نسل دیگر منتقل کنیم. کار نشد ندارد، خوشبختانه همه ی انصاری ها هم جزو مشایخ منطقه هستند و نا آشنا با این نوع سلطنت کردن نیستند!
به دوست شاعری گفتم، ما حتی می توانیم شب شعر و یا کنگره ی شعر «انصاری» ها را برگزارکنیم.
اما همین تعداد زیاد انصاری ها،( آخه علاوه بر شاعر ، محقق و عکاس انصاری هم داریم) برخی مواقع مشکلاتی را به دنبال داشته است. مثلا در کنگره ی شعری در فلان استان، شاعری از استان البرز با شاعری هرمزگانی آشنا می شود و اتفاقا تا می تواند از شعرهای« انصاری» تعریف می کند! حال آن که شاعر هم استانی ما با عبدالحسین انصاری دوست است و فکر می کند منظور طرف عبدالحسین است، در حالی که ایشان در باره ی مثلا عبدالحمید صحبت می کرده .
و یا به فرض مثال دوست منتقدی در جایی تا توانسته از بنده انتقاد کرده و من هم کلی ذوق می کنم که احتمالا منظور طرف «ایرج انصاری» و یا....بوده است!
همچنین شاعری شهرستانی با دیدن رضا انصاری در جشنواره ای بلافاصله می گوید:« من شعرهای طنز شما رو خیلی دوست دارم...» ، رضا هم بی آن که به روی مبارک بیاورد! سرش را به علامت رضایت تکان داده است.
به قول یکی از دوستان شاعرم:
ماندیم که را کنیم از بر ، چه کنیم/
ما حافظه مان پر است دیگر چه کنیم/
در هر هنرش هزار انصاری هست /
با این همه انصاریِ بندر چه کنیم؟!

چند روز قبل در جلسه ای مدیر کل بسیار محترمی اظهار داشت:« جناب انصاری، می دونستی پسرت دوست و همکلاسی پسر بنده در دبیرستان....است؟». و کلی از دوستی و رفاقت بین فرزندان مان صحبت کرد. در حالی که من پسر دبیرستانی ندارم. البته بعد که تحقیق کردم مشخص شد پسر ایشان با پسر عدنان انصاری هم کلاس است. احتمالا پسر مدیرکل از پسر عدنان پرسیده ، شما همانی هستید که پدرتان شاعر و نویسنده است؟! و او در جواب گفته است، بله! خب، راست هم گفته! اما به قول شاعری خدابیامرز: « هر دو انصارند اما این کجا و آن کجا....!».اگر چه به لحاظ حجم و قُطر شکم و طول و عرض هم سایز باشند!
یک بار هم در شب شعری ، مجری برنامه گفت:« دعوت می کنم از آقای انصاری برای شعر خوانی....»
که همزمان پنج نفر بلند شدیم. بِر و بِر به یکدیگر نگاه می کردیم. تعدادی از انصاری ها نشستند اما بنده و عبدالحمید انصاری نسب کوتاه نیامدیم و هر دو به سمت سن حرکت کردیم. مجری که ظاهرا ما را نمی شناخت، گفت:« لطفا فقط آقای انصاری تشریف بیارن...».
از همان پایین عرض کردم :« خانم، ایشون هم انصاری هستند ، اما (نسب )دارند! ». گفتند :« پس شما کی هستین؟». گفتم:« بنده از انصاری های بی اصل و نسب هستم!».(یعنی بدون پسوند و...)
خندید و گفت:« ما همچو جسارتی نمی کنیم...».
نه تنها مجری های عزیز از دست ما انصاری ها گیج شده اند و نمی دانند کی به کی و چی به چی هست، خودِ شاعرها هم قاطی کرده اند. یک بار خانم رییسی (شاعر) و همکارم در روزنامه تماس گرفت و طبق معمول قبل از من ، گفت:« شما؟». گفتم:« شما تماس گرفتید!». گفت:« گوشی ام اشکال پیدا کرده، می خواستم ببینم این شماره ی کیه؟». عرض کردم:« انصاری هستم، همکارت». گفت:« عبدالحسین؟». گفتم:« نه بابا، راشدم». گفت:« چطوری بنیامین؟!». واقعا که....باز هم خوب شد که نگفت:« مریم!».
پیشنهاد می کنم برای تسهیل کار و جلوگیری از سرگردانی خلایق و مجریان محترم! اداره ثبت احوال استان، یا به تمام انصاری ها با ارایه کدهای ریاضی ! قوم انصار را از بلاتکلیفی نجات دهد_ مثلا راشدانصاری ۰۰۷ _ و یا در صورت عدم انجام این مهم آنان را به تبعیت از برادران شیوخ آن ور آب! مزین به نام پدران شان کرده و استانی و حتی مملکتی را از نگرانی به در آورد...
بدین منظور این جانب پیش قدم شده و از این به بعد خود را چنین معرفی می کنم:« راشد بن ماشاالله بن.....» ، همان ( خالوراشد سابق!)
#خالوراشد
@rashedansari
دست کج!
سروده ی: راشدانصاری
دو دست عده ای وقتی که کج شد
دو پای خلق مستضعف فلج شد

کلیدِ قفلِ قشر ِ کم در آمد....
حدیثِ (صبر، مفتاح الفرج ) شد!
#خالوراشد
@rashedansari
وقتی همه چیزمان به همه چیزمان می آید!
نوشته ی:«راشدانصاری»

از طرف روزنامه رفته بودم شرکت آب منطقه ای در خصوص وصول مطالبات مربوط به آگهی ها و....
وارد محوطه ی شرکت که شدم صحنه ی جالبی را دیدم، گفتم شما هم بدانید بد نیست.
در آن جا متوجه شدم فضای سبز شرکت آب، تقریبا تبدیل شده به فضای زرد! و چمن ها و بیشتر درخت های زبان بسته! از تشنگی رو به موت هستند. دلم سوخت. فکر کردم شاید از طریق آب باران آبیاری می شوند. باران هم که می دانید در جنوب مدت هاست از طرف خداوند متعال جیره بندی شده است!
رفتم داخل و چک را دریافت کردم که یادم آمد در شرکت برق هم کاری دارم.
هنگامی که وارد ساختمان اداری شرکت برق شدم ، دیدم اکثر کارمندها در راهرو نشسته یا ایستاده با مقوا و بادبزن مشغول باد زدن خود هستند. گفتم:« این جا چه خبر است؟». یکی از کارمندها گفت:« برق نداریم!». در آن هوای گرم و شرجی زیاد، یک لحظه فکر کردم واقعا ما آدم های قدرناشناس و ناسپاسی هستیم.
در تابستان بندر اگر بعد از مدت ها یکی دو ساعت در روز قطعی برق داشته باشیم و یا مثلا یک روز آب مان قطع شود، عصبانی می شویم و به زمین و زمان ناسزا می گوییم!
کفران نعمت هم حدی دارد. این در حالی است که کارمندان اداره برق طفلکی ها خودشان برق ندارند. شرکت آب ، خودش با بحران بی آبی مواجه است....
از اداره ی برق خارج شدم و بین راه جهت وصول چک شرکت آب به بانکی مراجعه کردم. چک را پشت نویسی کرده و تحویل دادم. کارمند بانک گفت:« متاسفانه پول نداریم!». چون صبحِ اول وقت آن چیزها را مشاهده کرده بودم، برایم تعجب آور نبود. لبخندی زدم و گفتم:« تکلیف چیست؟». گفت:« پول نقد نداریم، اما نگران نباشید چک بین بانکی می نویسم...»
از بانک آمدم بیرون دیدم دو تن از ماموران نیروی انتظامی مشغول وَر رفتن با موتورسیکلتم هستند.ور رفتن که چه عرض کنم در حال بردنش...
گفتم:« چه کار می کنین؟».
یکی شان که درجه اش بالاتر بود، گفت:«از این به بعد قفلش کن وگرنه می دزدنش.»(منظورش قفل و زنجیر بود، وگرنه قفل فرمان که کرده بودم!)
گفتم: «چشم!».
#خالوراشد
@rashedansari
قضیه عمه سکینه و تیم ملی قطر!
نوشته ی: راشدانصاری

خدا زیادشان کند، هشت دختر. «عمه سکینه» خوشبختانه تا دلت بخواهد دختر دارد .
اساسا در روستای ما خانواده های پر جمعیت این چنینی فراوان اند. بیشتر اهالی در فکر تولید هستند و به اشتغال کاری ندارند!
در منطقه ی ما به عنوان مثال میانگین جمعیت هر خانواده ۹ تا ۱۰ نفر است و یکی از دلایلی که قاره ی آسیا پر جمعیت ترین قاره ی جهان است، هند و چین نیست؛ بلکه فک و فامیل های ما هستند. این را بارها گفته ام.
در روستای ما اگر خانواده ای ۴ نفره باشند، یعنی مجرد! به عنوان مثال شخص بنده ۵ فرزند دختر و پسر دارم اما خجالت می کشم زیاد در انظار عمومی ظاهر شوم. همسرم می گوید ، هر وقت با خواهرها، خاله ها و...رو به رو می شوم در مقابل طعنه ها و متلک های شان سرم پایین می اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
خوشبختانه دخترهای عمه سکینه همگی به خانه ی بخت رفته اند. بعضی وقت ها عصرهای جمعه بر اساس رسمی قدیمی دخترها به اتفاق همسران و فرزندان شان می آیند دیدن عمه.
خانه غلغله می شود. چیزی در مایه های بازار شام!
برخی از همسایه ها فکر می کنند عروسی یا مراسم ختنه سوران است....
به محض ورود ، یکی از نوه های عمه فورا از درخت خرما می رود بالا. یکی دو تا از نوه ها می روند روی پشت بام مشغول کفترپرانی و سوت و جیغ می شوند. یکی دیگر از نوه ها مثل میمون با یک دست آویزان پنکه ی سقفی وسط هال می شود. سه چهارتا از نوه ها در حیاط مشغول گل کوچک می شوند. یکی از بچه ها با شوت شیشه ی پنجره را می شکند.یکی از نوه ها متخصص دمر کردن پارچ آب و شربت روی فرش است. یکی دوتاشان که ظاهرا گروه خونی شان به هم نمی خورد مثل خروس جنگی می پرند به هم. یکی پا می گذارد وسط سینی چای و جیغ و داد خانم ها بلند می شود. آن یکی درِ یخچال را محکم می بندد و عمه را عصبانی می کند.
البته دامادها هم دست کمی از بچه های شان ندارند. یکی از دامادها استقلالی است ، آن یکی پرسپولیسی و مدام برای هم کُری می خوانند. بعضی وقت ها دوتایی دقیق یک برنامه ی «نود» کامل را در منزل عمه اجرا می کنند.جالب این که همین داماد استقلالی بحث اخبار که می شود،می گوید:« بی بی سی خوب است.» اما باجناق پرسپولیسی اش کنترل را بر می دارد و می گذارد شبکه ی خبر.
آن یکی داماد سریال های کره ای را دوست دارد، دیگری عاشق «جم تی وی» است.یکی دیگر فقط شبکه ی استانی بوشهر دوست دارد، آن یکی شبکه ی خوزستان...یکی از دامادها به موسیقی سنتی و «شجریان» علاقمند است، دیگری طرفدار «تتلو» و « هیچ کس».
دخترهای عمه هم یکی شان «پی ام سی» دوست دارد، آن یکی دخترش به سخنرانی های «قرائتی » علاقمند است.
دختر بزرگش فقط برنامه های آشپزی تلویزیون را دوست دارد، اما دختر کوچک عمه که کمی خشن تر از بقیه نشان می دهد، عاشق مستندهای حیات وحش است. یکی از دخترهای عمه شبکه ی قرآن دوست دارد، آن یکی «من و تو» را نگاه می کند.
چه زحمت تان بدهم جمعه ها خانه ی عمه سکینه تبدیل به صحرای محشر می شود. به طوری که بعد از رفتن شان فکر می کنی زلزله ی ۸ ریشتری آمده است.
جالب است که هر ۸ داماد عمه غیر بومی هستند. اصفهانی، خرم آبادی، بلوچ، بوشهری، خوزستانی، رودانی، کرد و مینابی....
جمعه ی هفته ی گذشته که رفته بودم دیدن عمه و دامادهایش را برای اولین بار یک جا دیدم ، گفتم:« عمه جان! دامادهای شما هم مثل تیم ملی فوتبال قطر هستن! (کلیه تیم های ملی این کشور،نه فقط فوتبال!)البته ۳ تا دختر کم آوردی تا یک تیم ملی کامل فوتبال قطر رو تشکیل بدن» . گفت:« چرا قطر ؟». گفتم:« چون از ملیت ها و نژادهای مختلف هستن. سیاه ، سفید ، زرد، چشم بادامی...به زور یکی دو نفر قطری اصیل بین شون پیدا می شه.» عمه گفت:« متوجه شدم!» و با لبخندی از سرِ رضایت ادامه داد:« البته برای یک تیم کامل شدن هم من حرفی نداشتم، ولی شوهر خدابیامرزم بی وفایی کرد و رفت.»
گفتم:« خدا را شکر.» با ناراحتی گفت:« چرا عمه؟». گفتم:« منظورم این بود که خدا را شکر شما زنده ای و سایه ات کماکان بالای سر دخترها و....است!
#خالوراشد
@rashedansari
هنرمند امروزی!
سروده: راشدانصاری

هر آن شخصی که دنبال هنر رفت
تمام زحمت اش یک جا هدَر رفت !

حقوقش محو شد در روز اول
«چو مهمانی که شام آمد سحر رفت»

به زیر بارِ قرض و قوله هایش
طرف با لقوه و قوز کمر رفت

چنان تیری به او زد آسمان که
نوکش تا معده و اثنی عشر رفت

نه تنها از طلبکارانِ بد جنس
که از دست اجل صد بار در رفت!

به دنبال مجوزهای ارشاد...
همیشه پر امید آمد، پکر رفت

ندیده روز خوش فرزندِ شاعر
ولی از بخت بد راهِ پدر رفت

طلای عمرِ خود را مِس نماید
کسی که در هوای سیم و زر رفت

خوشا آن که در این دنیای خاکی
خر آمد، با خریت زیست، خر رفت!
#خالوراشد
@rashedansari
تسلیت😔
چهار بیتی عاشقانه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

دلم می خواست پُرآوازه باشد
کمی هم بوسه هایش تازه باشد

دو تا گوشش بدون گوشواره
یکی در، دیگری دروازه باشد

دهانش گوش تا گوش دگر باز
لبش بی گانه با خمیازه باشد

نه مثل نردبان باشد نه کوتاه
قدش تقریبااین اندازه(........)باشد!
پی نوشت:
۱_مصراع آخر تصویری است. اندازه اش(.......) را متوجه شدید؟!
#خالوراشد
@rashedansari
جبار در کمپ ترک اعتیاد
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)

هنگام ورودِ جبار به « کمپ » بسیار خوشحال و سرخوش به نظر می رسید.
مدام از پیرزنی که به همراه همسرش او را به کمپ ترک اعتیاد آورده بودند ، تعریف می کرد. لحظه ی خداحافظی دقایقی در آغوش پیرزن یعنی «خاله خدیجه» بود و یکدیگر را رها نمی کردند. نهایتا همسرش را بوسید و خیلی عاشقانه با تکان دادن دست و شلیک بوسه، از هم جدا شدند. فضا برای لحظاتی رمانتیک بود.
جبار گفت:« خاله خدیجه یکی از بهترین زن های دنیاست. این فرشته ای است که خداوند برای نجات من فرستاده. این زن برای من از مادر مهربان تر است.. خداوند پشت و پناهش باشد، چه همسایه ی نازنینی!»
ظاهرا خاله خدیجه با هزینه ی خودش جبار را آورده بود کمپ.
فردای آن روز دیدم جبار سراسیمه آمد و کنارم نشست. کمی خمار به نظر می رسید. گفت:« این جا کجاست؟» گفتم:« کمپ ترک اعتیاد.» گفت:« من این جا چه کار می کنم؟» گفتم:« شما هم مثل بقیه برای ترک اعتیاد اومدید.» با عصبانیت گفت:« ترک؟» گفتم:« بله!» گفت:« من به گور پدرم خندیدم.» گفتم:« آخه دیروز به اتفاق خاله خدیجه اومدین این جا.»
با شنیدن نام خاله خدیجه چنان برافروخته شد که گویی آسمان را بر سرش خراب کرده اند. از فرط عصبانیت رگ های گردنش مثل شلنگ های آتش نشانی باد کردند. نزدیک بود چشم هایش از حدقه بزنند بیرون.
گفت:« خدیجه غلط کرد. خاله دیگه خر کیه؟ من اصلا خاله ندارم...هر چی آتیشه از گور این عفریته بلند می شه! این زنیکه ی...نمی دونی شوهرش چی می کشید از دست این مادر فولادزره....»
کمی آرامش کردم و با کمک دو سه نفر از کارکنان کمپ پرتش کردیم داخل استخر. از زیر آب که آمد بالا، تعدادی فحش آبدار را نثارمان کرد با مقداری نفرین اضافه. طبیعی بود.
غروب آفتاب دیدم خیلی ساکت به دیوار اتاق سبز تکیه داده بود. یک مرتبه مثل کسی که جن دیده باشد، بلند شد و گفت:« این جا، جای من نیست، من رفتم.»
مجددا جبار را انداختیم داخل استخر ولی این بار کمتر مقاومت کرد. رمقی برایش نمانده بود. باصدایی نسبتا آرام تر از دیروز فحش داد. هم به ما و هم به خاله خدیجه و هم به مسوولان...
از استخر که بیرون آمد، در حالی که می لرزید گفتم:« وقتی اومدید همسرت هم همراه خاله خدیجه بود.»
گفت:« شک نکن که این زن دیگه زنِ زندگی نیست.» و التماس می کرد ده دقیقه رهایش کنیم تا برود زنش را طلاق دهد و برگردد.
آن روز به خیر و خوشی تمام شد و صبح روز بعد که هنوز آثار خماری در چهره اش هویدا بود، دیدم گوشه ای نشسته و فقط معلوم بود که نگاهش به سمت من است ولی برای مدتی حتی پلک نمی زد. بعد از گذشت چند دقیقه چون نای حرف زدن را نداشت، ظاهرا می خواست سوت بزند و از این طریق ارتباط برقرار کند. اما نمی توانست .هر بار که قصد داشت سوت بزند، فقط بادِ خالی (چیزی شبیه فوت کردن) از دهانش به زور خارج می شد. لب هایش غنچه نمی شد که بتواند به راحتی سوت بزند!
دست هایش نیز توان حرکت کردن نداشتند. با تقلای فراوان یکی از انگشتان دست اش را به حرکت در آورد. چند باری پلک هایش را به زحمت باز و بسته کرد و پیدا بود که می خواهد چیزی بگوید. رفتم کمی دست و پایش را مالش دادم. باهاش صحبت کردم اما مثل کسی که زبان ما را بلد نیست فقط بِر و بِر نگاهم می کرد. فکر می کردی گوش هایش سنگین است و می خواهد لب خوانی کند.
برای این که کمی انرژی بگیرد به یکی از خدمتگزاران سفارش دادم آب میوه بیاورد.
بعد از نیم ساعت ساندیسی آوردند، نی را زدم داخلش و دادم دستش. متوجه شدم هر بار که تلاش می کند نی را به سمت دهانش ببرد، موفق نمی شود. تیرش خطا می رفت. یک بار نی را داخل سوراخ بینی اش فرو می کرد. یک بار می زد زیر گلوی خودش و....
رفتم نی را گذاشتم داخل دهانش ،اما هر کاری می کرد توان مکیدن نداشت. زور می زد ، گودی دو طرف صورتش از دور پیدا بود ولی دریغ از قطره ای آب میوه. پاکت ساندیس را فشار دادم و مقداری از آب میوه را نوشید ، کمی هم ریخت داخل یقه و روی پیراهن اش.
۲۱ روز از مدت ورودم به کمپ گذشته بود. وقت خداحافظی بود. مشغول رو بوسی با دوستان بودم که جبار را دیدم. نه فحش می داد و نه بد و بیراه به خاله خدیجه می گفت. صورتش را بوسیدم. گفت:« خیلی مَردی رفیق.»
مدت ها از این ماجرا گذشت تا این که یک روز سری به یکی از کلاس های «N.A» شهر زدم. خوشبختانه در آن جا جبار را دیدم که با خوشحالی می گوید:« من جبار، معتاد، دو سال است که پاکم...»
#خالوراشد
@rashedansari
پُز
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

سالیانِ مدید پز دادی
هر چه زورت رسید پزدادی

ذره ذره قَمیش وِل کردی
اندک اندک شدید پُز دادی

هم به نسلِ قدیم خندیدی
هم به نسلِ جدید پز دادی

بعدِ عمری فشار و زوریدن!
با دو شعر سپید، پز دادی

بر سرِ سفره همسرت تا گفت
از برنج حمید، پز دادی!

در شب قدر با دو تا قطره
که ز چشمت چکید، پز دادی

تا به کارَت سریع تر برسند
پس به نام شهید پز دادی...

به رفیقِ قدیمی ِ خود که،
روی هر تپه (دید !) پز دادی

چون امیدت به مالِ مردم بود
به منِ نا امید پز دادی...
#خالوراشد
@rashedansari
چی شد؟
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

آن همه قول و قرارت پس چه شد؟
وعده های بی شمارت پس چه شد؟

گفته بودی می دهم طرحی بدیع
مرد ِ مومن! ابتکارت (۱) پس چه شد؟

با حرارت گرم صحبت می شدی
بنده حیرانم، بخارت پس چه شد؟!

نطق تان را تازگی ها بسته اند
قار و قار و قار و قارت پس چه شد؟!

قول دادی در ستادت می دهی...
چایی و شام و ناهارت پس چه شد؟

کارهای کشکی ات را دیده ایم
کشک سابیدی، تغارت پس چه شد؟

آن اوایل اعتبارت بد نبود
این اواخر اعتبارت پس چه شد؟!

هر کسی بارِ خودش را بست و رفت
دولتِ بی بند و بارت پس چه شد؟!

زیر بارِ زندگی زاییده ایم
کس نمی پرسد ویارت پس چه شد؟!

«بار سنگین روی دوش مردهاست»
آن زنانِ باردارت پس چه شد؟!

مدّتی دیگر نمی جنبد چرا....؟
اصفهانی جان، منارت پس چه شد؟!

کلِ امکانات مال مرکز است
بستک و لار و کوارت پس چه شد؟

پافشاری می کنی بر موضع ات
خسته ای اما، فشارت پس چه شد؟!

گفته بودی شادتان خواهم نمود
کارهای خنده دارت پس چه شد؟!

تو: به هر قولی که دادی کن عمل
من: نمی گویم شعارت پس چه شد؟
پی نوشت:
۱ـ این مصراع ربطی به سرکار خانم ابتکار ندارد!
#خالوراشد
@rashedansari
انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

خدمت به ادبیات!

پس از حدود سی سال نوشتن و شعر و شاعری، احساس می کنم نتوانسته ام برای ادبیات آن طوری که دلم می خواهد مفید باشم و به ادبیات فارسی به نحو شایسته ای خدمت کنم.
به همین دلیل نشستم با خود اندیشیدم و سپس تصمیم گرفتم یعنی در اصل نشستیم ، تصمیم گرفتیم دو نفری ،خودم و عیال (چرا که بعضی از کارها را نمی توان دست تنها انجام داد!) و بهترین کاری که از دستم بر آمد، انجام دادم و آن هم این که با یک برنامه ریزی دقیق و اصولی ،درست صبح روز ۲۷ شهریور(روز شعر و ادب فارسی) صاحب فرزندی شدم ...یا شدیم!
با این کارم گفتم لااقل از این طریق هم به ادبیات خدمتی کرده باشم و هم این که به ندای مقامات ارشد نظام در راستای سفارش و تاکید بر ازدیاد جمعیت لبیک گفته باشم.
از طرفی خدا را چه دیدید شاید «یسنا» خانم ما در آینده ،جبران مافات کرد و اگر نگوییم پروینی، فروغی، سیمینی! دست کم شاعره ی نسبتا خوبی از کار درآمد تا بیش از این به قول دوستی صدای ادبیات فارسی این قدر مردانه و کلفت نباشد!
_دختر گلم تولدت مبارک
++++++++


خانه ی ما و خانه ها ی ...

در خانه ی ما بر خلاف خانه های فامیل و همشهریانم که همیشه صحبت از پول و سرقفلی مغازه و اجاره و خرید و فروش و نرخ طلا و تفریح و...است، بیشتر بحث شعر و رمان و داستان و طنز و اجاره و خرید و نرخ طلا و گرفتاری و کوفت و زهرمار است!
و اگر می بینید در برخی موارد مثل «اجاره» ، «خرید» ، «نرخ طلا» و...هم در خانه ی ما و هم در منازل فامیل بحث می شود، تومنی هفت صنار توفیر دارد.
مثلا آن ها صحبت از اجاره دادن مغازه ها و املاکشان می کنند، اما ما در خصوص پرداخت اجاره به صاحب خانه حرف می زنیم. اگر ما صحبت از خرید می کنیم، منظور خریدِ کیف و کفش و مایحناج زندگی است....اما خرید آن ها یعنی خریدِ ویلا در شمال ، خرید کارخانه، خرید ماشین های آخرین مدل ، خرید مغازه در بازار و...
اگر ما حرف از نرخ طلا می زنیم ، بی شک بحث خرید نیست بلکه آگاهی از قیمت طلاست تا النگوهای عیال را بابت بدهی قسط و...به فروش برسانیم، اما آن ها نرخ طلا را قطعا برای خرید می پرسند...
البته ما که حسود نیستیم و دعا می کنیم روز به روز به ثروت شان افزوده شود، اما یاد این شعر قدیمی ام افتادم:
« پس از دو دهه شعر و شاعری/ پسرم می گوید:/ کاش پدر بقالی داشت و شب ها به جای شعر/ لواشک و بستنی می خوردیم/ همسرم می گوید:/ کاش طلا فروشی داشت.../ مادرم می گوید:/ کاش یک جو غیرت داشت/و موهایش را دُم اسبی نمی بست/
اما بی آن که خود خبر داشته باشند/ در این شعر همگی شاعر شده اند!»
++++++++


خبر خوب

گفت:« یه خبر خوب».
گفتم:« چه عجب! بین این همه خبرهای بد، بالاخره یکی پیدا شد که خبر خوب می ده! حالا بنال ببینم چی شده؟».
گفت:« قراره شهناز، «خور» اش لایروبی بشه».
گفتم:« کدوم شهناز؟».
گفت:« محله ی شهناز دیگه!».
گفتم:« کاش اون خور تنگ رو کمی هم گشادترش می کردن، تا هنگام بارندگی و جاری شدن سیل مشکلی نداشته باشیم...».
#خالوراشد
@rashedansari