برای راشدانصاری:
بَدا باغی که یک آلو ندارد
و کاسب که دماغ و خو ندارد
هزاران شاعر شیرین سخن هست
ولیکن ارزش خالو ندارد
بهمن الماسی فر - دزفول
بَدا باغی که یک آلو ندارد
و کاسب که دماغ و خو ندارد
هزاران شاعر شیرین سخن هست
ولیکن ارزش خالو ندارد
بهمن الماسی فر - دزفول
تقدیم به خالوراشد:
یکی ته دیگ و ته چین می پسندد
یکی هم جرم سنگین می پسندد
یکی با شعر خالو می کند حال
یکی آهنگ غمگین می پسندد
عباس ثمری - اندیمشک
یکی ته دیگ و ته چین می پسندد
یکی هم جرم سنگین می پسندد
یکی با شعر خالو می کند حال
یکی آهنگ غمگین می پسندد
عباس ثمری - اندیمشک
ﻧﻘﯿﻀﻪ
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
” ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﺰ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻡ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ”
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ!
ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺩﻭﻟﺘﯽ! ﻣﻠﯽ ، ﺳﭙﻪ ﯾﺎ ﻣﻠﺘﯽ…
ﻭﺍﻡ ِ ﻣﺮﺍ ﺿﺎﻣﻦ ﺷﻮﺩ، ﻋﻤﺮﯼ ﺳﭙﺲ ﺯﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ!
ﺍِﺭﺛﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭﻟﯽ ،
ﺍﺯ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ دست کم ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﺁﻥ نازنین ِ تندخو، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﮑﻮ
ﺗﺎ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻧﺎﻡ ﻫَﻮﻭ ، ﻓﻮﺭﺍً ﻧﮑﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﺩﻭﻟﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺶ ﺭﻭﻡ ، ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﺮَﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﻊ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
(ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﺍً ﻧﺸﺪ، ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ!)
ﺯﺁﻥ ﭘﺲ ﺩﻫﺪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ِ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮﺽ ﻭ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﻣﺸﮑﻞ ﮐﻪ ﺣﻞ ﺷﺪ ﮐﺎﻣﻼً ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺎﻡ ﻭ ﯾﻤﻦ
ﺩﺭ ﮐّﻞِ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ، ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ....
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
” ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﺰ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻡ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ”
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ!
ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺩﻭﻟﺘﯽ! ﻣﻠﯽ ، ﺳﭙﻪ ﯾﺎ ﻣﻠﺘﯽ…
ﻭﺍﻡ ِ ﻣﺮﺍ ﺿﺎﻣﻦ ﺷﻮﺩ، ﻋﻤﺮﯼ ﺳﭙﺲ ﺯﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ!
ﺍِﺭﺛﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭﻟﯽ ،
ﺍﺯ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ دست کم ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﺁﻥ نازنین ِ تندخو، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﮑﻮ
ﺗﺎ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻧﺎﻡ ﻫَﻮﻭ ، ﻓﻮﺭﺍً ﻧﮑﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﺩﻭﻟﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺶ ﺭﻭﻡ ، ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﺮَﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﻊ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
(ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﺍً ﻧﺸﺪ، ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ!)
ﺯﺁﻥ ﭘﺲ ﺩﻫﺪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ِ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮﺽ ﻭ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﻣﺸﮑﻞ ﮐﻪ ﺣﻞ ﺷﺪ ﮐﺎﻣﻼً ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺎﻡ ﻭ ﯾﻤﻦ
ﺩﺭ ﮐّﻞِ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ، ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻨﺪ....
#خالوراشد
@rashedansari
پشت پرده با حافظ!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در پَسِ پرده ازین پس خبری نیست که نیست
از نهان کاریِ برخی اثری نیست که نیست
آب وقتی که گذشت از سرِ مردم، قطعاً
در سراپرده ی دنیا خطری نیست که نیست
خرمن آماده! ولی مرد کهن در خواب است
پیِ کوبیدنِ آن گاو نری نیست که نیست
شهر ما هر چه گدا داشت اخیراً مُردند
دیگر از لطف شما در به دری نیست که نیست
ابتکار است که آتش بزنی جنگل را
توی کابینه ی فعلی تبری نیست که نیست
گفته بودم بپرم از قفسِ تن بیرون...
یادم آمد بشرم، بال و پری نیست که نیست!
خاک اگر بوده فقط بر سرِ ما رفته و بس
مثل ما در همه آفاق «گَری» نیست که نیست!
رأی دادند سر انجام به آقای «ترامپ»
تا بگویند جز او کلّه خری نیست که نیست!
وحشی و جانی و سفاک تر از نسل بشر
شک نکن روی زمین، جانوری نیست که نیست
خواستم حرف مهمی بزنم، حافظ گفت:
چون دراین منطقه صاحب نظری نیست که نیست_
«مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
وَرنه در مجلس شورا وُکلا بیدارند...
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در پَسِ پرده ازین پس خبری نیست که نیست
از نهان کاریِ برخی اثری نیست که نیست
آب وقتی که گذشت از سرِ مردم، قطعاً
در سراپرده ی دنیا خطری نیست که نیست
خرمن آماده! ولی مرد کهن در خواب است
پیِ کوبیدنِ آن گاو نری نیست که نیست
شهر ما هر چه گدا داشت اخیراً مُردند
دیگر از لطف شما در به دری نیست که نیست
ابتکار است که آتش بزنی جنگل را
توی کابینه ی فعلی تبری نیست که نیست
گفته بودم بپرم از قفسِ تن بیرون...
یادم آمد بشرم، بال و پری نیست که نیست!
خاک اگر بوده فقط بر سرِ ما رفته و بس
مثل ما در همه آفاق «گَری» نیست که نیست!
رأی دادند سر انجام به آقای «ترامپ»
تا بگویند جز او کلّه خری نیست که نیست!
وحشی و جانی و سفاک تر از نسل بشر
شک نکن روی زمین، جانوری نیست که نیست
خواستم حرف مهمی بزنم، حافظ گفت:
چون دراین منطقه صاحب نظری نیست که نیست_
«مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
وَرنه در مجلس شورا وُکلا بیدارند...
#خالوراشد
@rashedansari
برای دوستم راشدانصاری:
راشدا آمدن برق مبارک بادت
ساعتِ مصرفِ بالا نرود از یادت
کم نما مصرف خود را شاید
دولت این جایزه، ماشین دادت
قدر این وقت بدان، تند مران
سعی کن دوست، نبیند شادت
خودروات کهنه سمندی ست خراب
در سفرهای شمالی ببرد بنیادت
یاد کن از همه دولتمردان
گر شبی قطعی برق افتادت
قصد دارند که قطعش بکنند
تا کنند از غم دل آزادت
شمع روشن کن و آن را بنویس
طبع ات این بار که شعری زادت!
ج.ا.فریاد
#خالوراشد
@rashedansari
راشدا آمدن برق مبارک بادت
ساعتِ مصرفِ بالا نرود از یادت
کم نما مصرف خود را شاید
دولت این جایزه، ماشین دادت
قدر این وقت بدان، تند مران
سعی کن دوست، نبیند شادت
خودروات کهنه سمندی ست خراب
در سفرهای شمالی ببرد بنیادت
یاد کن از همه دولتمردان
گر شبی قطعی برق افتادت
قصد دارند که قطعش بکنند
تا کنند از غم دل آزادت
شمع روشن کن و آن را بنویس
طبع ات این بار که شعری زادت!
ج.ا.فریاد
#خالوراشد
@rashedansari
داغ بیرم
ترکیب بندی بداهه در سوگ بیرم و
تقدیم به جناب خلیلیان پدری که می دانم این روزها چه غم سنگینی را تحمل می کند
سروده ی: راشدانصاری
بیرم امروز به تن رخت عزا پوشیده
باده آغشته به خوناب جگر نوشیده
خونِ «آرام» چو «آوا» و چو «جانان» و «رباب»
که بوَد مادرشان در همه جا جوشیده
قاتل سفله ی بیرحم چرا و ز چه رو
از پیِ قتل چنین لاله رخان کوشیده
این چه کفتارِ کریهی ست که برگ شرفش
بدتر از برگ درختان به خزان خوشیده
نه یکی بلکه دو کفتار نر و ماده به هم
شده همدست به یکدیگر و کردند ستم
آن دو کفتار که دلبسته ی دنیا بودند
قائل فاجعه ی مولمه هر جا بودند
چشمشان برق طلا کور چنان کردچنان
که بر آن جیفه ز دل عاشق و شیدا بودند
کرده گم گوهر انسانیت و شرم و شرف
همچو ابلیس شررگستر و رسوا بودند
سه گل و گلبن شان را هدف خود کردند
" خسره الدنیاِ والآخره" آنها بودند
کارشان بود در این دیرِ دو در فتنه و شر
داغ بر دل بنهادند پدر را و پسر
دل خلقی کند از غصه و اندوه کباب
داغ آرام چو آوا و چو جانان و رباب
پدری ماند و پسر مویه کنان داغ به دل
دلشان کی شود آرام مگر روز حساب
داستانی است غم انگیز که نتوانی یافت
نه به هر لوح و نه هر دفتر و هر کهنه کتاب
یارب آن قاتل بیرحم و زن همدستش
برسانند به دنیا و به عقبا به عذاب
بیش از این طاقت تشریح ندارد دل من
چاره جز نغمه ی تسبیح ندارد دل من
بیرم این داغ گران را نبرَد از یادش
رسد امروز کران تا به کران فریادش
این چه دردی ست که آزار دهد مرد و زنش
این چه داغی ست که برجان و روان افتادش
روزها رفت که در چنبره ی دور زمان
هر دم آید غم و رنجی به مبارکبادش!
قاتلانی که رباب و سه گلش را کشتند
انتقام آید و بر باد دهد بنیادش
بیرم این داغ فراموش نخواهد کردن
شعله ای هست که خاموش نخواهد کردن
خواندم این نغمه و از داغ، دلم آزرده ست
هم ازین فاجعه هر مرد و زنی افسرده ست
از غم مرگ رباب و سه گل خندانش
هر کجا بود گلی تا به ابد پَژمرده ست
آه و افسوس ز گنجینه ی بیرم دزدی
با زنش آمده و چار گهر را برده ست
دل مان را نبوَد تاب و توان تا گوییم
چار تن زنده ی این بوم و بر اینک مرده ست
بِده ای بارخدا صبر جمیل اجر جزیل
به کسانی که در این ماتم و دردند دخیل
#خالوراشد
@rashedansari
ترکیب بندی بداهه در سوگ بیرم و
تقدیم به جناب خلیلیان پدری که می دانم این روزها چه غم سنگینی را تحمل می کند
سروده ی: راشدانصاری
بیرم امروز به تن رخت عزا پوشیده
باده آغشته به خوناب جگر نوشیده
خونِ «آرام» چو «آوا» و چو «جانان» و «رباب»
که بوَد مادرشان در همه جا جوشیده
قاتل سفله ی بیرحم چرا و ز چه رو
از پیِ قتل چنین لاله رخان کوشیده
این چه کفتارِ کریهی ست که برگ شرفش
بدتر از برگ درختان به خزان خوشیده
نه یکی بلکه دو کفتار نر و ماده به هم
شده همدست به یکدیگر و کردند ستم
آن دو کفتار که دلبسته ی دنیا بودند
قائل فاجعه ی مولمه هر جا بودند
چشمشان برق طلا کور چنان کردچنان
که بر آن جیفه ز دل عاشق و شیدا بودند
کرده گم گوهر انسانیت و شرم و شرف
همچو ابلیس شررگستر و رسوا بودند
سه گل و گلبن شان را هدف خود کردند
" خسره الدنیاِ والآخره" آنها بودند
کارشان بود در این دیرِ دو در فتنه و شر
داغ بر دل بنهادند پدر را و پسر
دل خلقی کند از غصه و اندوه کباب
داغ آرام چو آوا و چو جانان و رباب
پدری ماند و پسر مویه کنان داغ به دل
دلشان کی شود آرام مگر روز حساب
داستانی است غم انگیز که نتوانی یافت
نه به هر لوح و نه هر دفتر و هر کهنه کتاب
یارب آن قاتل بیرحم و زن همدستش
برسانند به دنیا و به عقبا به عذاب
بیش از این طاقت تشریح ندارد دل من
چاره جز نغمه ی تسبیح ندارد دل من
بیرم این داغ گران را نبرَد از یادش
رسد امروز کران تا به کران فریادش
این چه دردی ست که آزار دهد مرد و زنش
این چه داغی ست که برجان و روان افتادش
روزها رفت که در چنبره ی دور زمان
هر دم آید غم و رنجی به مبارکبادش!
قاتلانی که رباب و سه گلش را کشتند
انتقام آید و بر باد دهد بنیادش
بیرم این داغ فراموش نخواهد کردن
شعله ای هست که خاموش نخواهد کردن
خواندم این نغمه و از داغ، دلم آزرده ست
هم ازین فاجعه هر مرد و زنی افسرده ست
از غم مرگ رباب و سه گل خندانش
هر کجا بود گلی تا به ابد پَژمرده ست
آه و افسوس ز گنجینه ی بیرم دزدی
با زنش آمده و چار گهر را برده ست
دل مان را نبوَد تاب و توان تا گوییم
چار تن زنده ی این بوم و بر اینک مرده ست
بِده ای بارخدا صبر جمیل اجر جزیل
به کسانی که در این ماتم و دردند دخیل
#خالوراشد
@rashedansari
تقدیم به دوست شاعر و طنزپردازم راشد انصاری:
طنزهایت ای برادر نابِ ناب
کّل مسئولان ز شعرت در عذاب
رعشه می اندازد اندر دست شان
رو کند اندیشه های پست شان
تشنه ی خون تو و امثال تو
مرگ می آید به استقبال تو
این قدَر رندانه طنازی مکن
در زمین دیگران بازی مکن
گاه می گویی سخن چون تیغ تیز
گاه شیرین مثل خرما و مویز
گاه می خندی و می گریانی ام
گاه میخوانی و گه می رانی ام
زلف نازت را نمایان می کنی
زیر زلفت اخم پنهان می کنی !!
بیت بیت شعر من دارد تضاد
خاطرت آزرده ای خالو مباد
یک دو روزی صبر کن خاموش باش
مثل بعضی ها سراپا گوش باش
صبر کن خالو بزن خود را به خواب
تا نباشی روز و شب اندر عذاب
جان من قفل لبت را وا مکن
دزدها را خواهشاً رسوا مکن!
هر چه باید گفت، گفتم: مو به مو
((هر چه می خواهد دل تنگت بگو ))
شعر طنزت گر چه باشد ماندگار
بی خیالِ مردم این روزگار
مو سپیدِ خنده روی خوش مرام
از دیار کازرونم والسلام
حسین مسرور - کازرون
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهایت ای برادر نابِ ناب
کّل مسئولان ز شعرت در عذاب
رعشه می اندازد اندر دست شان
رو کند اندیشه های پست شان
تشنه ی خون تو و امثال تو
مرگ می آید به استقبال تو
این قدَر رندانه طنازی مکن
در زمین دیگران بازی مکن
گاه می گویی سخن چون تیغ تیز
گاه شیرین مثل خرما و مویز
گاه می خندی و می گریانی ام
گاه میخوانی و گه می رانی ام
زلف نازت را نمایان می کنی
زیر زلفت اخم پنهان می کنی !!
بیت بیت شعر من دارد تضاد
خاطرت آزرده ای خالو مباد
یک دو روزی صبر کن خاموش باش
مثل بعضی ها سراپا گوش باش
صبر کن خالو بزن خود را به خواب
تا نباشی روز و شب اندر عذاب
جان من قفل لبت را وا مکن
دزدها را خواهشاً رسوا مکن!
هر چه باید گفت، گفتم: مو به مو
((هر چه می خواهد دل تنگت بگو ))
شعر طنزت گر چه باشد ماندگار
بی خیالِ مردم این روزگار
مو سپیدِ خنده روی خوش مرام
از دیار کازرونم والسلام
حسین مسرور - کازرون
#خالوراشد
@rashedansari
برای دوستم راشدانصاری
گیسوی بلند بور خالو راشد
خندد به قوا و زور خالو راشد
بی نازوکرشمه محشری برپاکرد
درکنگره ها حضور خالو راشد
عباس ثمری - اندیمشک
گیسوی بلند بور خالو راشد
خندد به قوا و زور خالو راشد
بی نازوکرشمه محشری برپاکرد
درکنگره ها حضور خالو راشد
عباس ثمری - اندیمشک
اندر وصف خالوراشد:
خالوراشد از کسیپرواش نیست
توی هر مجلس مکان و جاش نیست
می رود در محفل اهل قلم
با بزرگاناست ،چون اوباشنیست
زلف زیبایش بود جوگندمی
کاکلش همچون گل خشخاش نیست
کفش زیبایش مثال قایق است
توی هر کفشی که جای پاش نیست
همچو یوسف هست خوش تیپ و نکو
چهره ای چون صورت زیباش نیست
گاه هرمزگان و گه در دیده بان
هیچ دل مثل دل شیداش نیست
دورِ خود انباشته صدها کتاب
زین جهت باشد اگر پیداش نیست
هستسوزاننده طعم طنز او
گرچه شیرین است و فلفل لاش نیست
سرو شیراز است قدوقامتش
نخل جهرم چون قدوبالاش نیست
ای غیاثی معنی اشعار او
بهر هر نازک خیالی فاش نیست
پاسلارغلامرضاغیاثینرمانمهر
خالوراشد از کسیپرواش نیست
توی هر مجلس مکان و جاش نیست
می رود در محفل اهل قلم
با بزرگاناست ،چون اوباشنیست
زلف زیبایش بود جوگندمی
کاکلش همچون گل خشخاش نیست
کفش زیبایش مثال قایق است
توی هر کفشی که جای پاش نیست
همچو یوسف هست خوش تیپ و نکو
چهره ای چون صورت زیباش نیست
گاه هرمزگان و گه در دیده بان
هیچ دل مثل دل شیداش نیست
دورِ خود انباشته صدها کتاب
زین جهت باشد اگر پیداش نیست
هستسوزاننده طعم طنز او
گرچه شیرین است و فلفل لاش نیست
سرو شیراز است قدوقامتش
نخل جهرم چون قدوبالاش نیست
ای غیاثی معنی اشعار او
بهر هر نازک خیالی فاش نیست
پاسلارغلامرضاغیاثینرمانمهر
ماجرای آقا کمال و زن داداش!
نوشته ی: راشد انصاری
آقا کمال به اتفاق همسرش رفته بود روستا. محل اتراق آن ها خانه ی قدیمی پدری شان بود که پس از فوت پدر، والده ی آقا کمال در آن سکونت داشت. از قضای روزگار، یکی از برادرهای آقا کمال نیز به اتفاق همسر و فرزندانش برای چند روزی تشریف آورده بودند روستا. حالا چرا باید همزمان این اتفاق بیفتد، خدا می داند. از آن جایی که منزل مسکونی ِ آقا کمال در روستا سال هاست در دست احداث است، و درست شبیه برخی پروژه های دولتی مشخص نیست کی به بهره برداری خواهد رسید، به اجبار باید به خانه ی قدیمی پدری شان می رفتند.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا چند روزی بین آقا کمال و عیالات متحده! جدایی بیفتد. چرا که خانه ی قدیمی پدری آقا کمال فقط یک اتاق داشت، و بقیه اتاق ها هم که از سال ها پیش سقف شان پایین آمده بود! و از آن جایی که نه مادر آقاکمال پولی در بساط داشت، نه فرزندان بی بخارش! تا دستی به سر و گوش خانه بکشند، این شد که آن چند روز و چند شب، همسر آقاکمال برای استراحت در خانه ی مادر خود و آقا کمال نیز خانه ی قدیمی خدمت والده شان می خوابیدند.
روزهای هجران و جدایی به سختی طی می شد، تا این که مرخصی و مدت اقامت آن ها در روستا تمام شد.
دل شان برای یکدیگر حسابی تنگ شده بود. آن روز به دعوت یکی از افراد فامیل برای امر خیری نخست عازم شهر لار شدند. در آن جا قرار بود در مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان حضور داشته باشند. چون جلسه ی خواستگاری و چک و چانه زدن به درازا انجامید، نیمه های شب آقا کمال به دوست مسئولی پیامک داد که امشب لار هستند و یک اتاق برای شان در مهمانسرا یا...در نظر بگیرند. دوست مسئولش نیز بلافاصله جواب داد که در هتل فلان...اتاق رزرو شد. آقا کمال از فرط خوشحالی چند فقره بشکن زد و با صدای بلند خندید. حاضران در مجلس نیز به ویژه بانوان با زدن کِل همراهی اش کردند.میهمانانِ از همه جا بی خبر فکر کردند خوشحالی کمال به خاطر خواستگاری و....است. طفلکی ها نمی دانستند که آقا کمال این دوبیتی ِ شاعری قدیمی و عاشق پیشه داشت توی ذهنش مرور می کرد:«چه خوش باشد که بعد از انتظاری/به امیدی رسد امیدواری/از آن بهتر وز آن خوشتر نباشد/
دمی که می رسد یاری به یاری»
در حین شادی و هلهله ی حاضران، کمال به همسرش که در قسمت بانوان نشسته بود، پیامک داد که:«امشب این جا توی هتل می خوابیم...!» و از دور منتظر عکس العمل همسرش شد. خوشبختانه دید بانو لبخندی زد و قضیه را در ِ گوشی به اطلاع زن داداش بزرگِ آقا کمال نیز رساندند. زن داداش هم در ِ گوشی چیزی به زن جانش گفت و او نیز فوراً پیامک داد که:«زن داداش می گه منم با شما می آم هتل!» آقا کمال با خواندن پیامک همسرش به شدت ناراحت شد و در فکر چاره ای افتاد. دقایقی بعد پیامکی را با این مضمون به سوی عیال روانه کرد:«بگو دوست شوهرم گفته اتاق، تخت اضافی نداره!». با پیامک بعدی همسرش، آسمان روی سر آقا کمال خراب شد: « می گه اشکال نداره، من روی زمین می خوابم!» کمال بی چاره با عصبانیت تمام این پیام را تایپ کرد:«بگو همسرم می گه نه، زشته شما روی زمین باشی و ما روی تخت، بهتره ما هم قید هتل رو بزنیم و بعد از مراسم بریم بندر..»
و با این پیام فکر کرد هنوز تا صبح کلی وقت هست و اگر زودترحرکت کنند دو ساعت دیگر بندر هستند...
اما به پیامک بعدی عیال آقا کمال توجه کنید:«زن داداشت می گه منم با شما می آم بندر» کمال هم فوری جواب فرستاد که:«اشکال نداره، بگو بیاد.» خیالش راحت بود که یا می رود خانه خودش یا دخترش...
ساعت حدود ۱۲ شب بود، که مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و حرکت کردند به سمت بندر. بقیه هم برگشتند روستا.
نرسیده به بندر، آقا کمال بااجازه ی دوستش جناب سرهنگ «تنها» در پلیس راه، از پشت فرمان یواشکی(البته کمربند بسته بود) به همسرش پیام داد که:« نیم ساعت دیگه مونده تا برسیم،یه وقت تعارف نکنی که بیاد خونه.» عیالش گفت:« نه، حواسم هست؛ از لار که حرکت کردیم داشت به دامادش پیام می داد که برای خواب می ره خونه ی اونا.» با این پیام آقا کمال خیلی خوشحال شد و بلافاصله صدای پخش ماشین را زیاد کرد:«امشو شوشه لیپک لیلی لونه...»
حدود ده دقیقه ای گذشت که دیدند زن داداش، تماس گرفت و به دامادش گفت:« عزیزم، چون دیر وقته دیگه نیا دنبالم خونه ی عمو کمال می خوابم»
عجبا، کمال آقا در دل گفت ای مردم آزارِ سمج...!
به محضی که رسیدند مقابل خانه، زن داداش و عیال آقا کمال پیاده شدند. خودش هم ماشین را که برد داخل حیاط، خطاب به همسرش گفت:« افشین رو بیدار کن بره توی اتاق پوریا بخوابه ، تا زن داداش بره اتاق افشین راحت و بدون مزاحم بخوابه....».(مزاحم را طوری گفت که زن داداش خوب متوجه بشه) غافل از این که بیدل دهلوی قرن ها پیش فرموده است:« زآمد و رفت نفس عمريست زحمت مي کشیم/خانه ما را ازين ناخوانده مهمان چاره نيست..»
نوشته ی: راشد انصاری
آقا کمال به اتفاق همسرش رفته بود روستا. محل اتراق آن ها خانه ی قدیمی پدری شان بود که پس از فوت پدر، والده ی آقا کمال در آن سکونت داشت. از قضای روزگار، یکی از برادرهای آقا کمال نیز به اتفاق همسر و فرزندانش برای چند روزی تشریف آورده بودند روستا. حالا چرا باید همزمان این اتفاق بیفتد، خدا می داند. از آن جایی که منزل مسکونی ِ آقا کمال در روستا سال هاست در دست احداث است، و درست شبیه برخی پروژه های دولتی مشخص نیست کی به بهره برداری خواهد رسید، به اجبار باید به خانه ی قدیمی پدری شان می رفتند.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا چند روزی بین آقا کمال و عیالات متحده! جدایی بیفتد. چرا که خانه ی قدیمی پدری آقا کمال فقط یک اتاق داشت، و بقیه اتاق ها هم که از سال ها پیش سقف شان پایین آمده بود! و از آن جایی که نه مادر آقاکمال پولی در بساط داشت، نه فرزندان بی بخارش! تا دستی به سر و گوش خانه بکشند، این شد که آن چند روز و چند شب، همسر آقاکمال برای استراحت در خانه ی مادر خود و آقا کمال نیز خانه ی قدیمی خدمت والده شان می خوابیدند.
روزهای هجران و جدایی به سختی طی می شد، تا این که مرخصی و مدت اقامت آن ها در روستا تمام شد.
دل شان برای یکدیگر حسابی تنگ شده بود. آن روز به دعوت یکی از افراد فامیل برای امر خیری نخست عازم شهر لار شدند. در آن جا قرار بود در مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان حضور داشته باشند. چون جلسه ی خواستگاری و چک و چانه زدن به درازا انجامید، نیمه های شب آقا کمال به دوست مسئولی پیامک داد که امشب لار هستند و یک اتاق برای شان در مهمانسرا یا...در نظر بگیرند. دوست مسئولش نیز بلافاصله جواب داد که در هتل فلان...اتاق رزرو شد. آقا کمال از فرط خوشحالی چند فقره بشکن زد و با صدای بلند خندید. حاضران در مجلس نیز به ویژه بانوان با زدن کِل همراهی اش کردند.میهمانانِ از همه جا بی خبر فکر کردند خوشحالی کمال به خاطر خواستگاری و....است. طفلکی ها نمی دانستند که آقا کمال این دوبیتی ِ شاعری قدیمی و عاشق پیشه داشت توی ذهنش مرور می کرد:«چه خوش باشد که بعد از انتظاری/به امیدی رسد امیدواری/از آن بهتر وز آن خوشتر نباشد/
دمی که می رسد یاری به یاری»
در حین شادی و هلهله ی حاضران، کمال به همسرش که در قسمت بانوان نشسته بود، پیامک داد که:«امشب این جا توی هتل می خوابیم...!» و از دور منتظر عکس العمل همسرش شد. خوشبختانه دید بانو لبخندی زد و قضیه را در ِ گوشی به اطلاع زن داداش بزرگِ آقا کمال نیز رساندند. زن داداش هم در ِ گوشی چیزی به زن جانش گفت و او نیز فوراً پیامک داد که:«زن داداش می گه منم با شما می آم هتل!» آقا کمال با خواندن پیامک همسرش به شدت ناراحت شد و در فکر چاره ای افتاد. دقایقی بعد پیامکی را با این مضمون به سوی عیال روانه کرد:«بگو دوست شوهرم گفته اتاق، تخت اضافی نداره!». با پیامک بعدی همسرش، آسمان روی سر آقا کمال خراب شد: « می گه اشکال نداره، من روی زمین می خوابم!» کمال بی چاره با عصبانیت تمام این پیام را تایپ کرد:«بگو همسرم می گه نه، زشته شما روی زمین باشی و ما روی تخت، بهتره ما هم قید هتل رو بزنیم و بعد از مراسم بریم بندر..»
و با این پیام فکر کرد هنوز تا صبح کلی وقت هست و اگر زودترحرکت کنند دو ساعت دیگر بندر هستند...
اما به پیامک بعدی عیال آقا کمال توجه کنید:«زن داداشت می گه منم با شما می آم بندر» کمال هم فوری جواب فرستاد که:«اشکال نداره، بگو بیاد.» خیالش راحت بود که یا می رود خانه خودش یا دخترش...
ساعت حدود ۱۲ شب بود، که مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و حرکت کردند به سمت بندر. بقیه هم برگشتند روستا.
نرسیده به بندر، آقا کمال بااجازه ی دوستش جناب سرهنگ «تنها» در پلیس راه، از پشت فرمان یواشکی(البته کمربند بسته بود) به همسرش پیام داد که:« نیم ساعت دیگه مونده تا برسیم،یه وقت تعارف نکنی که بیاد خونه.» عیالش گفت:« نه، حواسم هست؛ از لار که حرکت کردیم داشت به دامادش پیام می داد که برای خواب می ره خونه ی اونا.» با این پیام آقا کمال خیلی خوشحال شد و بلافاصله صدای پخش ماشین را زیاد کرد:«امشو شوشه لیپک لیلی لونه...»
حدود ده دقیقه ای گذشت که دیدند زن داداش، تماس گرفت و به دامادش گفت:« عزیزم، چون دیر وقته دیگه نیا دنبالم خونه ی عمو کمال می خوابم»
عجبا، کمال آقا در دل گفت ای مردم آزارِ سمج...!
به محضی که رسیدند مقابل خانه، زن داداش و عیال آقا کمال پیاده شدند. خودش هم ماشین را که برد داخل حیاط، خطاب به همسرش گفت:« افشین رو بیدار کن بره توی اتاق پوریا بخوابه ، تا زن داداش بره اتاق افشین راحت و بدون مزاحم بخوابه....».(مزاحم را طوری گفت که زن داداش خوب متوجه بشه) غافل از این که بیدل دهلوی قرن ها پیش فرموده است:« زآمد و رفت نفس عمريست زحمت مي کشیم/خانه ما را ازين ناخوانده مهمان چاره نيست..»
به نظر شما در این لحظه چه اتفاقی افتاد؟
زن داداش:« نه به خدا، اصلأ راضی نیستم افشین رو بیدار کنید؛ همین جا کنار خودتون توی هال می خوابم!»
خوانندگان عزیز، اگر چه با این حرف ِ زن داداش نفس آقا کمال بند آمد، اما از قدیم گفته اند: «در نومیدی بسی امید است/ پایان شب سیه سفید است».
وقتی زن داداش خوابید و صدای خر و پفش بلند شد آقا کمال به اتفاق زنِ بدشانس تر از خودش، سریع لحاف و تشک شان را برداشتند و پاورچین پاورچین رفتند روی پشت بام بخوابند. هنوز دقایقی نگذشته بود و داشتند در هوای خوب آن جا نفسی تازه می کردند که ناگهان سر و کله ی زن داداش پیدا شد و گفت:«اتاق خیلی گرمه، نمی شه خوابید. فکر کنم این جا خنک تر باشه!» کمال آقا با اخم و تخم گفت:« خب،کولر روشن می کردی». زن داداش گفت:« هر چی گشتم کنترلش پیدا نکردم». البته شوخی می کرد، هنوز هوا آن قدرها گرم نشده بود.
خیلی راحت، زن داداش آمد و کنار آن ها خوابید. ولی صبح که بیدار شد رفت داخل آشپزخانه پیش همسر آقا کمال، ضمن همکاری برای درست کردن صبحانه گفت:« عزیزم، شرمنده که من توی خواب خیلی خر و پف می کنم. دکتر هم بارها رفتم ولی فایده ای نداره. ببخشین تو رو خدا اگه دیشب نذاشتم بخوابین و...»
آقا کمال با لبخندی حرفش را قطع کرد و گفت:«اتفاقاً پدر و مادرت بیامرز که خر و پف می کردی،
چون تنها موقعی بود که ما احساس آرامش می کردیم...!» همسر آقا کمال لبخندی زد و زن داداش کمی به فکر فرو رفت و....
#خالوراشد
@rashedansari
زن داداش:« نه به خدا، اصلأ راضی نیستم افشین رو بیدار کنید؛ همین جا کنار خودتون توی هال می خوابم!»
خوانندگان عزیز، اگر چه با این حرف ِ زن داداش نفس آقا کمال بند آمد، اما از قدیم گفته اند: «در نومیدی بسی امید است/ پایان شب سیه سفید است».
وقتی زن داداش خوابید و صدای خر و پفش بلند شد آقا کمال به اتفاق زنِ بدشانس تر از خودش، سریع لحاف و تشک شان را برداشتند و پاورچین پاورچین رفتند روی پشت بام بخوابند. هنوز دقایقی نگذشته بود و داشتند در هوای خوب آن جا نفسی تازه می کردند که ناگهان سر و کله ی زن داداش پیدا شد و گفت:«اتاق خیلی گرمه، نمی شه خوابید. فکر کنم این جا خنک تر باشه!» کمال آقا با اخم و تخم گفت:« خب،کولر روشن می کردی». زن داداش گفت:« هر چی گشتم کنترلش پیدا نکردم». البته شوخی می کرد، هنوز هوا آن قدرها گرم نشده بود.
خیلی راحت، زن داداش آمد و کنار آن ها خوابید. ولی صبح که بیدار شد رفت داخل آشپزخانه پیش همسر آقا کمال، ضمن همکاری برای درست کردن صبحانه گفت:« عزیزم، شرمنده که من توی خواب خیلی خر و پف می کنم. دکتر هم بارها رفتم ولی فایده ای نداره. ببخشین تو رو خدا اگه دیشب نذاشتم بخوابین و...»
آقا کمال با لبخندی حرفش را قطع کرد و گفت:«اتفاقاً پدر و مادرت بیامرز که خر و پف می کردی،
چون تنها موقعی بود که ما احساس آرامش می کردیم...!» همسر آقا کمال لبخندی زد و زن داداش کمی به فکر فرو رفت و....
#خالوراشد
@rashedansari
وصیت نامه ی (خالوراشد)
برخی افراد گمان میکنند شاعر جماعت برخلاف دیگر اهالی هنر وضعیت مالی آنچنان خوبی ندارد و معمولا هشتش گرو نهش است. حال آن که خوشبختانه اینگونه نیست. یعنی شاعران امروز ایران، در بین هنرمندانِ رشته های مختلف و همه ی اقشار جامعه جزو ثروتمندترین افراد هستند.
به عنوان مثال خودِ من یکی از مولتی میلیاردرهای ایران هستم. و جالب است که اگر وزارت ارشاد یا مسئولان استان بدانند، از این پس به جای تجلیل و دادنِ سکه و الواح تقدیر و این چیزها (که از بس داده اند ترش کرده ام!)، می آیند سراغم و پشت سر هم شماره حساب و شبا می دهند تا کمک شان کنم. اما خدا را شکر فعلأ که از این موضوع اطلاعی ندارند و شما خوانندگان عزیز روزنامه نیز چیزی نگویید که حوصله ندارم هر روز وزیر یا مدیر کل ارشاد بیاید جلوی خانه ام و مزاحمم بشود.
خب، ببخشید که ظاهراً مقدمه کمی طولانی شد. به هر حال چون بر هر فرد مسلمان واجب است که تا زنده است، اقدام به نوشتن وصیت نامه کند(رسول خدا هم فرموده است: هرکس بدون وصیت بمیرد به مرگ جاهلیت مرده است...) ، خواستم قبل از هر چیز مقدار کمی از اموال و املاکم را به فرزندان و همسرم هبه کنم. چرا که می گویند«انسان فقط نسبت به نحوه ی هزینهکردن یکسوّم از داراییِ خود پس از مرگ اختیار دارد و بیش از آن از اختیار او بیرون است و چگونگیِ تقسیمِ دوسوّم باقی مانده ی آن بهگونهای است که خداوند معین فرموده است.» فلذا همان طوری که عرض شد، مقداری از دارایی ام که اختیارش با خودم است، را قصد دارم تقسیم کنم.
قبل از هر چیزی می خواهم برج میلاد را به پسر بزرگم هدیه کنم. چرا که همه می دانند این برج در زمین ما احداث شده است و هزینه ی آن نیز تا قِران آخر خودم پرداخت کرده ام.
موضوع بعدی، چون سال ها پیش در سفری که به امارات متحده ی عربی داشتم و مقداری پولِ توجیبی همراهم بود، برج خلیفه دبی را از شیخ محمد بن راشد، خریداری کردم. و چون همنام مرحوم پدرش بودم، کلّی تخفیف داد! و چیزی هم در این خصوص به خانواده نگفتم، چرا که معمولاً من این چیزهای پیش پا افتاده و بی ارزش را به خانواده نمی گویم. دوست دارم این برج را به دختر اولم هدیه کنم.
موضوع بعدی، اسدالله عسگراولادی است. شاید تعجب کنید و بگویید این شخصیت سیاسی و جناح راستی چه ارتباطی به بنده دارد؟ اما از آن جایی که طفلکی در سال جاری به عنوان ثروتمندترین فرد ایرانی شناخته شد، به من هم ربط دارد. چرا که سال قبل مبلغ ناچیزی در حدود پنجاه میلیارد تومان از بنده قرض گرفت! و چون نیازی نداشتم تا امروز چیزی نگفتم و به خانواده اش فشار نیاوردم. طبق این وصیت نامه لطفاً وراث ایشان زحمت بکشند و مبلغ یاد شده را به همسرم پرداخت کنند.
همچنین جزیره ی زیبای کیش را هم که خیلی ها فکر می کنند متعلق به تهرانی هاست و تنها به لحاظ جغرافیایی در استان هرمزگان قرار دارد، به پسر سومم تقدیم می کنم؛ چون علاقه ی زیادی به بحث گردشگری و ایرانگردی دارد.
در پایان، باری مخفی نماند که انتقال رونالدو از اروپا به عربستان سعودی نیز کار بنده بود. بس که عرب ها خواهش کردند، بس که واسطه فرستادند، و اظهار عجز و لابه کردند کل مبلغ را بلاعوض به حساب محمدبن سلمان واریز کردم تا از این طریق دل ملت مسلمان عربستان نیز شاد کرده باشم. لذا در این خصوص از ورثه ام می خواهم ادعایی نداشته باشند، چون بی چاره ها آه در بساط ندارند...
نوشته ی: راشد انصاری
#خالوراشد
@rashedansari
برخی افراد گمان میکنند شاعر جماعت برخلاف دیگر اهالی هنر وضعیت مالی آنچنان خوبی ندارد و معمولا هشتش گرو نهش است. حال آن که خوشبختانه اینگونه نیست. یعنی شاعران امروز ایران، در بین هنرمندانِ رشته های مختلف و همه ی اقشار جامعه جزو ثروتمندترین افراد هستند.
به عنوان مثال خودِ من یکی از مولتی میلیاردرهای ایران هستم. و جالب است که اگر وزارت ارشاد یا مسئولان استان بدانند، از این پس به جای تجلیل و دادنِ سکه و الواح تقدیر و این چیزها (که از بس داده اند ترش کرده ام!)، می آیند سراغم و پشت سر هم شماره حساب و شبا می دهند تا کمک شان کنم. اما خدا را شکر فعلأ که از این موضوع اطلاعی ندارند و شما خوانندگان عزیز روزنامه نیز چیزی نگویید که حوصله ندارم هر روز وزیر یا مدیر کل ارشاد بیاید جلوی خانه ام و مزاحمم بشود.
خب، ببخشید که ظاهراً مقدمه کمی طولانی شد. به هر حال چون بر هر فرد مسلمان واجب است که تا زنده است، اقدام به نوشتن وصیت نامه کند(رسول خدا هم فرموده است: هرکس بدون وصیت بمیرد به مرگ جاهلیت مرده است...) ، خواستم قبل از هر چیز مقدار کمی از اموال و املاکم را به فرزندان و همسرم هبه کنم. چرا که می گویند«انسان فقط نسبت به نحوه ی هزینهکردن یکسوّم از داراییِ خود پس از مرگ اختیار دارد و بیش از آن از اختیار او بیرون است و چگونگیِ تقسیمِ دوسوّم باقی مانده ی آن بهگونهای است که خداوند معین فرموده است.» فلذا همان طوری که عرض شد، مقداری از دارایی ام که اختیارش با خودم است، را قصد دارم تقسیم کنم.
قبل از هر چیزی می خواهم برج میلاد را به پسر بزرگم هدیه کنم. چرا که همه می دانند این برج در زمین ما احداث شده است و هزینه ی آن نیز تا قِران آخر خودم پرداخت کرده ام.
موضوع بعدی، چون سال ها پیش در سفری که به امارات متحده ی عربی داشتم و مقداری پولِ توجیبی همراهم بود، برج خلیفه دبی را از شیخ محمد بن راشد، خریداری کردم. و چون همنام مرحوم پدرش بودم، کلّی تخفیف داد! و چیزی هم در این خصوص به خانواده نگفتم، چرا که معمولاً من این چیزهای پیش پا افتاده و بی ارزش را به خانواده نمی گویم. دوست دارم این برج را به دختر اولم هدیه کنم.
موضوع بعدی، اسدالله عسگراولادی است. شاید تعجب کنید و بگویید این شخصیت سیاسی و جناح راستی چه ارتباطی به بنده دارد؟ اما از آن جایی که طفلکی در سال جاری به عنوان ثروتمندترین فرد ایرانی شناخته شد، به من هم ربط دارد. چرا که سال قبل مبلغ ناچیزی در حدود پنجاه میلیارد تومان از بنده قرض گرفت! و چون نیازی نداشتم تا امروز چیزی نگفتم و به خانواده اش فشار نیاوردم. طبق این وصیت نامه لطفاً وراث ایشان زحمت بکشند و مبلغ یاد شده را به همسرم پرداخت کنند.
همچنین جزیره ی زیبای کیش را هم که خیلی ها فکر می کنند متعلق به تهرانی هاست و تنها به لحاظ جغرافیایی در استان هرمزگان قرار دارد، به پسر سومم تقدیم می کنم؛ چون علاقه ی زیادی به بحث گردشگری و ایرانگردی دارد.
در پایان، باری مخفی نماند که انتقال رونالدو از اروپا به عربستان سعودی نیز کار بنده بود. بس که عرب ها خواهش کردند، بس که واسطه فرستادند، و اظهار عجز و لابه کردند کل مبلغ را بلاعوض به حساب محمدبن سلمان واریز کردم تا از این طریق دل ملت مسلمان عربستان نیز شاد کرده باشم. لذا در این خصوص از ورثه ام می خواهم ادعایی نداشته باشند، چون بی چاره ها آه در بساط ندارند...
نوشته ی: راشد انصاری
#خالوراشد
@rashedansari
حیرت زده ازفکر و نبوغت شده ام
دلبسته به کانال شلوغت شده ام
با اینکه تو یادم نکنی ای خالو
دیوانه ی چشم پُر فروغت شده ام
#مرتضی ملایی ـ گناوه
تقدیم به خالو راشد انصاری
دلبسته به کانال شلوغت شده ام
با اینکه تو یادم نکنی ای خالو
دیوانه ی چشم پُر فروغت شده ام
#مرتضی ملایی ـ گناوه
تقدیم به خالو راشد انصاری
.
*تویی خالو یل ایرانزمینی*
*به نزد ما عزیز و نازنینی*
*نمیدانم چرا با اینهمه قدر*
*چگونه روی فرش این زمینی*
پروین اسحاقی
*تویی خالو یل ایرانزمینی*
*به نزد ما عزیز و نازنینی*
*نمیدانم چرا با اینهمه قدر*
*چگونه روی فرش این زمینی*
پروین اسحاقی
نصیبت خنده ی قهقاه باشد
خداوند از دلت آگاه باشد
منال از آه و تاریکی ،که شعرت
چراغ روشن این راه باشد
تقدیم به خالو راشد🌹
سروده ی: رضا دال - منوجان
خداوند از دلت آگاه باشد
منال از آه و تاریکی ،که شعرت
چراغ روشن این راه باشد
تقدیم به خالو راشد🌹
سروده ی: رضا دال - منوجان
برای دوست قدیمی ام راشدانصاری(خالو):
گر مثل منِ شکسته دل بیکاری
یا گوشه خانه خسته و بیماری
روزی دو سه بار از سر شوق بخوان
اشعار جناب راشد انصاری!
جمشید مقدم - وردآورد کرج
گر مثل منِ شکسته دل بیکاری
یا گوشه خانه خسته و بیماری
روزی دو سه بار از سر شوق بخوان
اشعار جناب راشد انصاری!
جمشید مقدم - وردآورد کرج
درود بر دوستان جان
شرمنده ام که در سال های اخیر، به دلیل نوشتن روزانه برای روزنامه ها و هفته نامه ها و تدریس و تحقیق و چاپ کتاب و....کمتر فرصت پیدا می کنم که به تلگرام سر بزنم
شرمنده ام که در سال های اخیر، به دلیل نوشتن روزانه برای روزنامه ها و هفته نامه ها و تدریس و تحقیق و چاپ کتاب و....کمتر فرصت پیدا می کنم که به تلگرام سر بزنم
آرایه خارج از وزن!
با اجازه ی سعدی
در راستای فرار بشار اسد از سوریه
چنان گرد و خاکی شد اندر دمشق/
که بشار اسد هم مشخص نشد چگونه و از چه سمتی در رفت!
راشدانصاری
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
با اجازه ی سعدی
در راستای فرار بشار اسد از سوریه
چنان گرد و خاکی شد اندر دمشق/
که بشار اسد هم مشخص نشد چگونه و از چه سمتی در رفت!
راشدانصاری
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
@entesharate_paresorkh
پيج اينستاگرام انتشارات پر سرخ
09173810590
مژده
مژده
کتاب جدید راشدانصاری (خالوراشد) منتشر شد.
بشتابید تا دیر نشده😃👍🧚🏼♂️☝️
پيج اينستاگرام انتشارات پر سرخ
09173810590
مژده
مژده
کتاب جدید راشدانصاری (خالوراشد) منتشر شد.
بشتابید تا دیر نشده😃👍🧚🏼♂️☝️