بداهه ای
در راستای بی برقی های اخیر جنوب:
ای برق ز دستت عصبانی شدهام
دل مرده در ایامِ جوانی شدهام
با رفتنِ پی در پی تو در شب و روز
رو راست بگویم که روانی شده ام!
راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای بی برقی های اخیر جنوب:
ای برق ز دستت عصبانی شدهام
دل مرده در ایامِ جوانی شدهام
با رفتنِ پی در پی تو در شب و روز
رو راست بگویم که روانی شده ام!
راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
نقیضه ی لال شدن!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
شِمّه ای شرح دهم مشکلِ این سامان را
بلکه تجویز کنم شیوه ای از درمان را
گفته بودم که از این پس بشوم لال، اما
«چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را»
با خودم عهد نمودم بنویسم شعری
التیامی بشود زخم دلِ انسان را
دست در خون دلِ خود زده ام از سرِ درد
تا فراموش کنم جشن حنابندان را
مدتی بعد به خود آمدم و فهمیدم،
«غایت جهل بُوَد مشت زدن سندان را»
آن قدَر پول ندارم که به گردش ببرم
به دِه مادریِ خود زن و فرزندان را
آدم آن نیست که با ( بنز ) فقط حال کند
عاشق آن است که بر دیده نهد (پیکان) را
وان که را خودروِ جانانه نباشد پیکان
به ژیان روی کند تا که بگیرد آن را
به ژیان هم اگرش دسترسی ممکن نیست
ناز فرغون کشد و گاریِ بی فرمان را
ور میّسر نشدش گاری و فرغون ، باید
مرگ، خواهان شود و سینه قبرستان را
مرگ هم گر نشدش یار به مبنای جنون
بتکاند به سر هر دو جهان تنبان را
اگر از بخت بدش هر دو جهان داد ز کف
خنده آن قدر کند تا بدرد همیان را!
(همه دانند که همیان چه بُود شرح مخواه
خیک و مشک است که باشدلقب آن انبان را)
*
گرچه با خوردن ترشی بشود دندان کُند
گاه شیرینیِ ما کُند کُنَد دندان را۱
(بیت بالا الکی گفته ام این جا شاید،
تا ببینم لب تان آخر ِ سر خندان را!)
پند «راشد» بشِنو، نان و کبابت گر نیست
مَده از کف پس از این لذّت بادمجان را
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به طنز سعدی که:«همه را دندان به ترشی کُند شود، مگر قاضیان را که به شیرینی.»
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
شِمّه ای شرح دهم مشکلِ این سامان را
بلکه تجویز کنم شیوه ای از درمان را
گفته بودم که از این پس بشوم لال، اما
«چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را»
با خودم عهد نمودم بنویسم شعری
التیامی بشود زخم دلِ انسان را
دست در خون دلِ خود زده ام از سرِ درد
تا فراموش کنم جشن حنابندان را
مدتی بعد به خود آمدم و فهمیدم،
«غایت جهل بُوَد مشت زدن سندان را»
آن قدَر پول ندارم که به گردش ببرم
به دِه مادریِ خود زن و فرزندان را
آدم آن نیست که با ( بنز ) فقط حال کند
عاشق آن است که بر دیده نهد (پیکان) را
وان که را خودروِ جانانه نباشد پیکان
به ژیان روی کند تا که بگیرد آن را
به ژیان هم اگرش دسترسی ممکن نیست
ناز فرغون کشد و گاریِ بی فرمان را
ور میّسر نشدش گاری و فرغون ، باید
مرگ، خواهان شود و سینه قبرستان را
مرگ هم گر نشدش یار به مبنای جنون
بتکاند به سر هر دو جهان تنبان را
اگر از بخت بدش هر دو جهان داد ز کف
خنده آن قدر کند تا بدرد همیان را!
(همه دانند که همیان چه بُود شرح مخواه
خیک و مشک است که باشدلقب آن انبان را)
*
گرچه با خوردن ترشی بشود دندان کُند
گاه شیرینیِ ما کُند کُنَد دندان را۱
(بیت بالا الکی گفته ام این جا شاید،
تا ببینم لب تان آخر ِ سر خندان را!)
پند «راشد» بشِنو، نان و کبابت گر نیست
مَده از کف پس از این لذّت بادمجان را
پی نوشت:
۱- اشاره شده است به طنز سعدی که:«همه را دندان به ترشی کُند شود، مگر قاضیان را که به شیرینی.»
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
بی برقی و....
نوشته ی: راشدانصاری
هفته ی گذشته رفته بودم روستا. یعنی محل زادگاهم. در آن جا متوجه شدم مثل شهر، بی برقی بیداد می کند. و پس از یکی دو روز فهمیدم که به قول معروف هر جا که رَوی آسمان همین رنگ است!
اما فرقی که روستا با شهر داشت این بود که یک: در شبانه روز یک ساعت و نیم و برخی مواقع دو ساعت برقِ عزیز تشریفش را می برد. در حالی که وضع شهر از این حیث تا حدودی بهترک است.
پیام های بازرگانی وسط برنامه:
(به یکی گفتند، برق شما در شبانه روز چند بار می رود؟
گفت، برق ما در شبانه روز فقط دو سه ساعت می آید!)
و دو: برق که رفت، خواستم شماره ی اتفاقات برق را بگیرم دیدم تلفن همراه کار نمی کند. فکر کردم مثل همیشه است که همراه اول آنتن نمی داد. یکی از اهالی گفت:« نه، این جا وقتی برق می رود، تلفن کار نمی کند.» تعجب کردم. به سوپرمارکت روستا مراجعه کردم، آب میوه ای خریدم تا گلویی تازه کنم. خواستم حساب کنم که صاحب مغازه گفت:« این جا وقتی برق می رود، کارتخوان کار نمی کند.» باز تعجب کردم!
سوار ماشین شدم، کولر روشن کردم تا کمی خنک شوم و ضمنأ رفتم سمت پمپ بنزین بنزین بزنم. هنگامی که رسیدم متوجه شدم پمپ بنزین خیلی خلوت است. پرسیدم، کارگر پمپ بنزین که نشسته بود و با تکه ای مقوا خود را باد می زد، گفت: «برق نیست.»
دیدم این یکی دیگر منطقی است، چرا خودم حواسم نبوده! خب، برق که نباشد پمپ هم کار نمی کند. این بار دیگر تعجب نکردم.
آمدم منزل و رفتم گلاب به رویتان سرویس بهداشتی. هر چه زور زدم دیدم شکمم کار نمی کند. فشار آوردم، دیدم نه بابا خبری نیست! خنده ام گرفت. در دل گفتم: عجب، شاید شکم من هم به قطعی ِ برق ارتباط دارد که کار نمی کند!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
نوشته ی: راشدانصاری
هفته ی گذشته رفته بودم روستا. یعنی محل زادگاهم. در آن جا متوجه شدم مثل شهر، بی برقی بیداد می کند. و پس از یکی دو روز فهمیدم که به قول معروف هر جا که رَوی آسمان همین رنگ است!
اما فرقی که روستا با شهر داشت این بود که یک: در شبانه روز یک ساعت و نیم و برخی مواقع دو ساعت برقِ عزیز تشریفش را می برد. در حالی که وضع شهر از این حیث تا حدودی بهترک است.
پیام های بازرگانی وسط برنامه:
(به یکی گفتند، برق شما در شبانه روز چند بار می رود؟
گفت، برق ما در شبانه روز فقط دو سه ساعت می آید!)
و دو: برق که رفت، خواستم شماره ی اتفاقات برق را بگیرم دیدم تلفن همراه کار نمی کند. فکر کردم مثل همیشه است که همراه اول آنتن نمی داد. یکی از اهالی گفت:« نه، این جا وقتی برق می رود، تلفن کار نمی کند.» تعجب کردم. به سوپرمارکت روستا مراجعه کردم، آب میوه ای خریدم تا گلویی تازه کنم. خواستم حساب کنم که صاحب مغازه گفت:« این جا وقتی برق می رود، کارتخوان کار نمی کند.» باز تعجب کردم!
سوار ماشین شدم، کولر روشن کردم تا کمی خنک شوم و ضمنأ رفتم سمت پمپ بنزین بنزین بزنم. هنگامی که رسیدم متوجه شدم پمپ بنزین خیلی خلوت است. پرسیدم، کارگر پمپ بنزین که نشسته بود و با تکه ای مقوا خود را باد می زد، گفت: «برق نیست.»
دیدم این یکی دیگر منطقی است، چرا خودم حواسم نبوده! خب، برق که نباشد پمپ هم کار نمی کند. این بار دیگر تعجب نکردم.
آمدم منزل و رفتم گلاب به رویتان سرویس بهداشتی. هر چه زور زدم دیدم شکمم کار نمی کند. فشار آوردم، دیدم نه بابا خبری نیست! خنده ام گرفت. در دل گفتم: عجب، شاید شکم من هم به قطعی ِ برق ارتباط دارد که کار نمی کند!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
بهمنی، یکی از تأثیرگذارترین غزل سرایان ایران
به قلم: راشدانصاری، شاعر و روزنامه نگار
استاد محمدعلی بهمنی متولد ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ ، از چهره های شاخص ادبی ایران و هرمزگان است.
بی شک حسین منزوی، شهریار، هوشنگ ابتهاج(سایه)، محمدعلی بهمنی، سیمین بهبهانی، قیصر و منوچهر نیستانی و.... از شاخص ترین و تأثیرگذارترین چهره های ادبی ایران در دهه های اخیر شعر کلاسیک هستند. اگر چه هر یک از این بزرگان در قالب های نیمایی، سپید و ....نیز صاحب آثاری هستند.
ضمن این که دفتر غزل«گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»از بهترین آثار بهمنی و یا شاید بتوان گفت یکی از بهترین مجموعه های غزل امروز ایران باشد.
گر چه همان گونه که عرض شد، این غزل سرای نامی در قالب های دیگری نیز از جمله سپید، نیمایی و در زمینه ترانه و گه گداری از سر تفنن در حوزه ی طنز و در دورهمی های خصوصی هزل و.... نیز طبع آزمایی کرده است،
(یکی از نقاط برجسته ی استاد بهمنی که تقریباً زیر سایه ی نام شاعری و غزلسرایی ایشان مغفول مانده است، حاضر جوابی و طنز شفاهی بسیار قوی ایشان است. هم طنز شفاهی هم کتبی اش بسیار قوی بود.)؛
اما در هیچ یک از این قالب ها و حوزه ها مثل غزل موفق نبود.
محمدعلی بهمنی، در ترانه نیز البته جزو بهترین هاست. چه پیش از انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی. نسلی تکرار نشدنی همچون: بهمنی ، بیژن ترقی، اردلان سرفراز ، ایرج جنتی عطایی، شاملو، شهیار قنبری، زویا زاکاریان، کریم فکور و...
وی از آن جایی که در ترانه ید طولایی داشت، تعدادی از ترانه های ماندگار سروده ی ایشان است...
ترانه هایی که خیلی از ماها از حفظیم و شاید به نام خواننده ای بزرگ، مشهور باشد اما در حقیقت سراینده اش استاد بهمنی است.
مطرح ترین خواننده های پیش از انقلاب و بعد از انقلاب نظیر حبیب، و....و...شادمهر عقیلی، ناصرعبداللهی فقید(عزیز دیگری از هرمزگان) ، رضا صادقی،هومن بختیاری، استاد شجریان، همایون شجریان، علیرضا قربانی،پرواز همای، محمدمعتمدی و...با افتخار ترانه های استاد را خواندند.
این شاعر برجسته ی معاصر به همان میزان که در کشور مطرح و تأثیر گذار بوده است، در شعر هرمزگان نیز قله ای است بسیار رفیع و تأثیر گذار. وی بنیانگذار صفحه ی شعرِ «تنفس در هوای شعر» در روزنامه ی ندای هرمزگان است که بعدها زیر نظر ابراهیم پشتکوهی، این جانب، و عبدالحسین انصاری اداره می شد. صفحه ای که به اذعان بیشتر اهالی ادبیات(شعر و داستان) از بهترین صفحات ادبی در بین نشریات کشور بود.
بسیاری از شاعران کلاسیک و نو استان از این صفحه و در مکتب بهمنی الفبای شعر و غزل فراگرفتند و بعدها هر کدام در میهن پهناورمان برای خود یلی شدند. همان گونه که بهمنی خود نزد مشیری الفبای شعر آموخت. آن جایی که خود می گوید:«فریدون مشیری کارستانی را در من انجام داد که فراتر از تاثیرگذاری شعرش بود. او به من که کودکی هفت هشت ساله ای بیش نبودم، اعتماد به نفس داد. او بود که قاطعانه به من گفت: تو می توانی شعر بگویی. خودت را امتحان کن و من از این امتحان سرفراز بیرون آمدم و عزیزترین شعرم، شعر «مادرم» را نوشتم.
ای واژه ی بکر جاودانه
ای شعر موشّح زمانه
ای چشمه ی سینه جوش الهام
ای حس لطیف شاعرانه...»
استاد بهمنی هر چند به واسطه ی حضور دائمی در کنگره های سراسری کشور و همچنین حضور در شورای شعر صدا و سیما و وزارت ارشاد و ...اما هیچ گاه رابطه اش را با شاگردان و دوستدارانش در هرمزگان قطع نکرد و همواره همچون پدری دل سوز با فرزندان خود در ارتباط بود.
این جانب به نوبه ی خود ضایعه ی آسمانی شدن محمدعلی بهمنی عزیز را در وهله نخست به خانواده محترم ایشان بعد به جامعه ی ادبی هرمزگان و در نهایت ایران از صمیم قلب تسلیت و تعزیت عرض می کنم...
#خالوراشد
@rashedansari
به قلم: راشدانصاری، شاعر و روزنامه نگار
استاد محمدعلی بهمنی متولد ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ ، از چهره های شاخص ادبی ایران و هرمزگان است.
بی شک حسین منزوی، شهریار، هوشنگ ابتهاج(سایه)، محمدعلی بهمنی، سیمین بهبهانی، قیصر و منوچهر نیستانی و.... از شاخص ترین و تأثیرگذارترین چهره های ادبی ایران در دهه های اخیر شعر کلاسیک هستند. اگر چه هر یک از این بزرگان در قالب های نیمایی، سپید و ....نیز صاحب آثاری هستند.
ضمن این که دفتر غزل«گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»از بهترین آثار بهمنی و یا شاید بتوان گفت یکی از بهترین مجموعه های غزل امروز ایران باشد.
گر چه همان گونه که عرض شد، این غزل سرای نامی در قالب های دیگری نیز از جمله سپید، نیمایی و در زمینه ترانه و گه گداری از سر تفنن در حوزه ی طنز و در دورهمی های خصوصی هزل و.... نیز طبع آزمایی کرده است،
(یکی از نقاط برجسته ی استاد بهمنی که تقریباً زیر سایه ی نام شاعری و غزلسرایی ایشان مغفول مانده است، حاضر جوابی و طنز شفاهی بسیار قوی ایشان است. هم طنز شفاهی هم کتبی اش بسیار قوی بود.)؛
اما در هیچ یک از این قالب ها و حوزه ها مثل غزل موفق نبود.
محمدعلی بهمنی، در ترانه نیز البته جزو بهترین هاست. چه پیش از انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی. نسلی تکرار نشدنی همچون: بهمنی ، بیژن ترقی، اردلان سرفراز ، ایرج جنتی عطایی، شاملو، شهیار قنبری، زویا زاکاریان، کریم فکور و...
وی از آن جایی که در ترانه ید طولایی داشت، تعدادی از ترانه های ماندگار سروده ی ایشان است...
ترانه هایی که خیلی از ماها از حفظیم و شاید به نام خواننده ای بزرگ، مشهور باشد اما در حقیقت سراینده اش استاد بهمنی است.
مطرح ترین خواننده های پیش از انقلاب و بعد از انقلاب نظیر حبیب، و....و...شادمهر عقیلی، ناصرعبداللهی فقید(عزیز دیگری از هرمزگان) ، رضا صادقی،هومن بختیاری، استاد شجریان، همایون شجریان، علیرضا قربانی،پرواز همای، محمدمعتمدی و...با افتخار ترانه های استاد را خواندند.
این شاعر برجسته ی معاصر به همان میزان که در کشور مطرح و تأثیر گذار بوده است، در شعر هرمزگان نیز قله ای است بسیار رفیع و تأثیر گذار. وی بنیانگذار صفحه ی شعرِ «تنفس در هوای شعر» در روزنامه ی ندای هرمزگان است که بعدها زیر نظر ابراهیم پشتکوهی، این جانب، و عبدالحسین انصاری اداره می شد. صفحه ای که به اذعان بیشتر اهالی ادبیات(شعر و داستان) از بهترین صفحات ادبی در بین نشریات کشور بود.
بسیاری از شاعران کلاسیک و نو استان از این صفحه و در مکتب بهمنی الفبای شعر و غزل فراگرفتند و بعدها هر کدام در میهن پهناورمان برای خود یلی شدند. همان گونه که بهمنی خود نزد مشیری الفبای شعر آموخت. آن جایی که خود می گوید:«فریدون مشیری کارستانی را در من انجام داد که فراتر از تاثیرگذاری شعرش بود. او به من که کودکی هفت هشت ساله ای بیش نبودم، اعتماد به نفس داد. او بود که قاطعانه به من گفت: تو می توانی شعر بگویی. خودت را امتحان کن و من از این امتحان سرفراز بیرون آمدم و عزیزترین شعرم، شعر «مادرم» را نوشتم.
ای واژه ی بکر جاودانه
ای شعر موشّح زمانه
ای چشمه ی سینه جوش الهام
ای حس لطیف شاعرانه...»
استاد بهمنی هر چند به واسطه ی حضور دائمی در کنگره های سراسری کشور و همچنین حضور در شورای شعر صدا و سیما و وزارت ارشاد و ...اما هیچ گاه رابطه اش را با شاگردان و دوستدارانش در هرمزگان قطع نکرد و همواره همچون پدری دل سوز با فرزندان خود در ارتباط بود.
این جانب به نوبه ی خود ضایعه ی آسمانی شدن محمدعلی بهمنی عزیز را در وهله نخست به خانواده محترم ایشان بعد به جامعه ی ادبی هرمزگان و در نهایت ایران از صمیم قلب تسلیت و تعزیت عرض می کنم...
#خالوراشد
@rashedansari
🕯 غزل به سوگ نشست
🔴 یادبودی از حضور محمدعلی بهمنی در گراش
▫️محمدعلی بهمنی شاعر و ترانهسرا نامور ۹ شهریورماه ۱۴۰۳ در ۸۲ سالگی در تهران درگذشت.
به گزارش هفتبرکه پدر و مادر محمدعلی بهمنی اهل تهران بودند اما او بیشتر زندگی خود را در شهر بندرعباس گذارند و از موثرترین چهرههای ادبی هرمزگان و یکی از غزلسرایان بزرگ معاصر بود.
▫️بهمنی اشعاری در قالبهای مختلف داشت اما بیش از هر چیز به عنوان یک غزلسرا شناخته میشد و در میان مردم نیز ترانههای او معروفتر است.
🔊 خرچنگهای مردابی با صدای حبیب
🔊 دهاتی با صدای شادمهر عقیلی
🔊 بهار بهار با صدای تورج شعابخانی
از آشناترین ترانههای بهمنی است.
▫️محمدعلی بهمنی آبان ۱۳۸۹ با همراهی همسرش و راشد انصاری به گراش سفر کرد.
▫️برگزاری کارگاه ادبی و حضور و شعرخوانی در جلسه ۶۰۰ انجمن شاعران و نویسندگان گراش یادگار این سفر بود.
🔴 یادبودی از حضور محمدعلی بهمنی در گراش
▫️محمدعلی بهمنی شاعر و ترانهسرا نامور ۹ شهریورماه ۱۴۰۳ در ۸۲ سالگی در تهران درگذشت.
به گزارش هفتبرکه پدر و مادر محمدعلی بهمنی اهل تهران بودند اما او بیشتر زندگی خود را در شهر بندرعباس گذارند و از موثرترین چهرههای ادبی هرمزگان و یکی از غزلسرایان بزرگ معاصر بود.
▫️بهمنی اشعاری در قالبهای مختلف داشت اما بیش از هر چیز به عنوان یک غزلسرا شناخته میشد و در میان مردم نیز ترانههای او معروفتر است.
🔊 خرچنگهای مردابی با صدای حبیب
🔊 دهاتی با صدای شادمهر عقیلی
🔊 بهار بهار با صدای تورج شعابخانی
از آشناترین ترانههای بهمنی است.
▫️محمدعلی بهمنی آبان ۱۳۸۹ با همراهی همسرش و راشد انصاری به گراش سفر کرد.
▫️برگزاری کارگاه ادبی و حضور و شعرخوانی در جلسه ۶۰۰ انجمن شاعران و نویسندگان گراش یادگار این سفر بود.
بداهه ای برای بهمنی عزیز
سروده ی: راشدانصاری
با زمزمه ای شنیدنی خواهم شد
در چشمه ی عشق دیدنی خواهم شد
من طفل دبستانیِ شعرم! از مهر،
شاگرد کلاس «بهمنی» خواهم شد
#خالوراشد
@rashedansari
سال ها پیش برای تولد استاد بهمنی گفته بودم
سروده ی: راشدانصاری
با زمزمه ای شنیدنی خواهم شد
در چشمه ی عشق دیدنی خواهم شد
من طفل دبستانیِ شعرم! از مهر،
شاگرد کلاس «بهمنی» خواهم شد
#خالوراشد
@rashedansari
سال ها پیش برای تولد استاد بهمنی گفته بودم
راشد انصاری
Photo
به ترتیب از سمت چپ بانو سیلوانا سلمانپور شاعر اوزی. راشدانصاری.محمدعلی شامحمدی هنرمند گراشی. زنده یاد: استاد احمد اقتداری گراشی. دکتر صادق رحمانی. زنده یاد استاد محمدعلی بهمنی. دکتراسدالله نوروزی شاعر و استاد دانشگاه. 😔
دور زدن حاجی عبدالرحمان!
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای بی برقی ها و بی آبی های جنوب
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite