راشد انصاری
821 subscribers
264 photos
21 videos
79 files
270 links
خالو راشد
Download Telegram
بداهه ای در پاسخ به حضرت مسلم محبی عزیز، شاعر، معلم و رییس انجمن شعر و دریا:
سروده ی: راشد انصاری

مسلمِ ما که همه عمر خدا یارش هست
شعر از نوع غزل داخل انبارش هست

صاحب انجمن است و غزلش شیرین است
کمی البته نمک قاطیِ اشعارش هست

مسلم آقای محبّی پیِ خالو راشد،
گام بردارد اگر طنز و طرب بارش هست!

گرچه در شکل و شمایل نبود چون یوسف
لیک در مصرِ ادب گرمیِ بازارش هست

هم هوادار و هواخواه به عنوان مرید
چه به رضوان۱ و چه شیراز و چه دلوارش هست

طوطی طبع وی آمد مگر از شهر هرات
که دو تا غوزه ی خشخاش به منقارش هست

همه گویند که چون حضرت ملاصدرا
فیلسوفی است که تدوین شده اسفارش هست

پادشاهی است که در عالم رویا همه شب
تا دم صبح بسی درهم و دینارش هست

بختِ منصور اگر داشت به او می گفتم
عاقبت فرصت معراج سرِ دارش هست!

" فیض روح القدس اَر باز مدد فرماید"
آید از عرش مسیحا و مددکارش هست!

تا مگر رشته ای از آن به تیمّن ببرد
دست ابناء بشر جانب دستارش هست!

لِلَهُ الحمد که در دایره ی کون و مکان
گونیا دارد و نقّآله و پرگارش هست!

خالصانه همه ی عمر معلم بوده ست
گر چه یک عالمه کک داخل شلوارش هست!

طیّ یک روز دو دَه مرتبه دل می بندد...
عاشقی شغل شریفی ست که در کارش هست

تا که اَسرار ازل تا به ابد را داند
پیش هر اهل دلی غالباً اِصرارش هست!
پی نوشت:
۱- رضوان، نام زادگاه مسلم است

#خالوراشد

@rashedansari
خانه ی دوست....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

هاشم آقا دوست قدیمی ام می گفت در جوانی و در راستای آن چه که افتد و دانی! از داخل سوراخ دیوار وسط خانه مان، مشغول دید زدنِ زبانم لال خانه ی همسایه و محتویات داخل آن بودم. - و چه کار بدی! چون این کار بدآموزی دارد -.(توضیح از نگارنده).

و ظاهراً خانه ی هاشم آقا هم مثل بسیاری از خانه های ویلایی در قدیم ، وسط آن فقط دیواری باریک تعبیه شده بود. - دیوار هم که شنیده اید از قدیم گفته اند: هر دیواری ممکن است سوراخ یا شکافی داشته باشد و بعدها خیلی عاقلانه اضافه کرده اند: همان دیوار نیز ممکن است موش داشته باشد و موش یاد شده هم بالاخره گوش دارد و باقی قضایا! -
این دوست می گفت بین خودمان باشد، آن همسایه ی قدیمی دختر بسیار زیبایی داشت و بنده هم گناهی نداشتم و دخترک را دوست داشتم. به طوری که اگر روزی یکی دوبار از طریق همان سوراخ کذا نمی دیدمش ، دلم حسابی برایش تنگ می شد.
هاشم آقا اضافه کرد، در گذشته که مثل الان نبود تا راحت بشود در کوچه و خیابان و حتی در خانه ی طرف دوست دخترت را ملاقات کنی! ضمن این که از ماهواره و شبکه های خارجکی و....موبایل و ....هم خبری نبود که در جهت پر کردن اوقات فراغت بشود در مواقع دل تنگی، خود را مشغول کرد. حالا فکرش را بکنید نسل ما، بهترین سرگرمی و عشق و حالش همین «سوراخ» ها و «شکاف» های دیوار بودند. از قدیم هم گفته اند: دیواری کوتاه تر از دیوار همسایه نیست!
هاشم آقا گفت، از شانس بَدِ من روزی در حین دید زدن از سوراخ که حالا دیگر با پیچ گوشتی و سیخ و میخ گشادترش کرده بودم، پدر متعصب دختر متوجه قضیه شد.البته فقط متوجه شده بود که مثلاً یک عدد چشم و به قول خودش یک چشم هیز مشغول تماشای دخترش است که وسط حیاط در حال شستن لباس و پهن کردن لباس ها بر روی بند رخت بود. متوجه شدن همان و غیرتی شدنِ این پدر متعصب همان. بلافاصله با دو از داخل کوچه به سمت خانه ی دوست مان که تعدادی پسر مجرد اجاره کرده بودند، حرکت می کند.
هاشم می گفت، همین که متوجه شدم پدر دختر متوجه قضیه شد و با حالتی عصبانی به سمت درِ حیاط رفت، مثل برق و باد آمدم کنار دیوار گلیمی انداختم و مشغول قرائت قرآن با صدای بلند شدم. تعدادی از پسرها نیز داخل حیاط سرگرم بازی گل کوچک بودند.
دقایقی بیش نگذشته بود که پدر دخترک آیفون خانه ی دوست مان را به صدا در می آورد. در را باز می کنند و مرد متعصب وارد خانه می شود و در حالی که بسیار عصبانی بوده، پرخاش کنان از تک تک پسرها بازجویی می کند. بچه ها نیز دقیقاً شبیه صدا و سیمای خودمان که در مواقع اضطراری خبرها را تکذیب می کند، به شدت موضوع را تکذیب می کنند...البته پسرها راست می گفتند!
و مرد متعصب در نهایت به پسرها می گوید:« خدا شاهده اگه به احترام این قاری محترم قرآن نبود، پدر همه تونو در می آوردم....» و از منزل خارج می شود.

#خالوراشد
@rashedansari
دلیل ترس و قهر...!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

همان طوری که رفتی، زود برگرد
به هر شکلی که ممکن بود برگرد

نبرده یک نفر در طول تاریخ
از این بحث و جدل ها سود، برگرد

خدا را شکر از حیث محبت
نداری ذره ای کمبود ، برگرد

نه تنها تو ، که یک زن نیست راضی
از این وضعیت موجود، برگرد

اگر چه خانه خالی شد پس از تو
ندارم همدمی جز دود ، برگرد

به جان تو نخواهم رفت بیرون
نه با مهدی نه با محمود ، برگرد

ورودِ «موش» های بی سر و پا!
به این منزل شده مسدود، برگرد

خیالت تخت باشد نسل شان را
به سرعت کرده ام نابود ، برگرد

چنان «چی! خورده ام» را گفتم امروز
که نرخش رفته بالا «کود» ، برگرد

تو که با موج دریا رفتی از شهر
بیا با موج های رود برگرد

ندارم عمر نوح و صبر ایوب
به جانِ حضرت داوود ، برگرد!

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
به من عاجز کمک کنید!
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن

من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!
#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای پُست!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

تعدادی کتاب از سیرجان برایم پست کرده بودند، ولی مدت ها طول کشید و خبری از آمدنش نشد. خیلی انتظار کشیدم. درست مثل کسی بودم که پای تلویزیون می نشیند تا فیلم سینمایی ِ خوبی ببیند، اما فِرت و فِرت پیام های بازرگانی پخش می شود. حوصله ام سر رفته بود.
آن قدر منتظر کتاب ها ماندم که تک و توکی از موهای محاسنم سفید شد!
پس از مدتی مشخص شد که به سلامتی ما ساکن شهرستان جوانرود در استان کرمانشاه هستیم! امکان نداشت. گفتم ما که هنوز بندر هستیم و در عمرمان هم جوانرود نرفته ایم، اما فرستنده چک کرده بود و اعلام کرد کتاب ها را فرستاده اند آن جا. دلیل شان چی بود، نمی دانم!
واقعاً زحمت کشیده بودند. از این همه دقت نظر عزیزان حیرت کردم. سیرجان همین چند قدمی هرمزگان کجا و جوانرود در کرمانشاه کجا؟!
به همین دلیل شال و کلاه کردم و رفتم اداره ی پست مرکزی. کد رهگیری را به کارمندی دادم، ایشان نیز با خونسردی تمام مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد. دقایقی نگذشته بود که گفت:" سیستم قطع است! وصل که شد خبرت می کنم." با ناراحتی نشستم روی صندلی. اما نیم ساعت که هیچ، یک ساعت و در ادامه دو ساعت گذشت ولی چیزی نگفتند. بلند شدم و از طرف پرسیدم:" ببخشید وصل نشد؟". گفت:" چی؟!". می خواستم بگویم عمه ی بنده ولی با لبخندی زورکی ای گفتم:" مگر شما نفرمودید سیستم قطع است؟!" تکانی خورد و چیزهایی یادش آمد. مجدداً با آن انگشت های باریک و درازش تعدادی دکمه را تَرَق و توروق فشار داد، اما باز هم گفت:" متاسفانه هنوز وصل نشده!". عرض کردم:
- ظاهراً بسته ی من اشتباهی رفته جوانرود در استان کرمانشاه.
گفت:
- حرف ها می زنید آقا! وقتی سیستم قطع است ما عملاً فلجیم و هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم. بروید و فردا تشریف بیاورید.
چاره ای نبود. بلانسبت شما دُم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم تا ....
روز بعد مجدداً رفتم اداره پست. اول صبح رفتم ، گفتم تا چیزی قطع نشده برسم به کارم! خوشبختانه سیستم قطع نبود اما بسته ی ما هنوز نرسیده بود. جداً که شورش را در آورده اند. اگر لاک پشت هم بود تا حالا رسیده بود!گفتم:"بی زحمت ببین هنوز جوانروده؟"
- نه آقا! چرا باید این همه وقت اون جا باشه؟...توی راهه.
- آخه فکر کردم اون جا هوا خنکه شاید داره بهش خوش می گذره!
از متلکی که گفته بودم کمی دلخور شد. توجهی نکردم.از اداره خارج شدم. ده روز دیگر گذشت ولی خبری از بسته ی ما نشد.(مثل بسته پیشنهادی کشورهای ۵ به علاوه یک در خصوص مسایل هسته ای ایران شده بود. خودتان بهتر در جریانید که چقدر طول کشید و بعد هم هیچ!)
در این مدت چقدر انتظار کشیدم تا کتاب های تازه منتشر شده را ببینم و بخوانم. مثل معتادی بودم که خمار است و هر لحظه منتظر ِ ساقی لعنتی است!
طاقت نیاوردم و مجدداً رفتم پست. ولی باز هم سیستم قطع بود. حدود یک ساعتی نشستم، همین که گفتند سیستم وصل شد؛ بلافاصله برق رفت. هر چه منتظر شدم برق نیامد. به محضی که بلند شدم بروم، دیدم برق آمد! مثل فرفره پریدم رفتم داخل. گفتند:" برق اومده اما کامپیوتر محافظ نداشته ظاهراً دچار مشکل شده! هر چه منتظر ماندم فایده ای نداشت. گفتم:" آقا من دیگه پا درد گرفتم از بس اومدم و رفتم. بی زحمت هر وقت بسته ی ما رسید بفرستید در ِ منزل". گفت:" باشه اما اگر خودتان تشریف بیاورید این جا تحویل بگیرید بهتر است،چون چند روز طول می کشد تا بسته ها بر اساس منطقه و...تقسیم بشوند و بعد برسد دست شما!"
حرف حساب جواب ندارد. با نا امیدی فراوان آمدم منزل. شب همه اش با واژه های پست و بسته و کتاب و سیستم و قطع و وصل درگیر بودم. فکر و ذکرم شده بود پست. شب که خوابیدم، خواب دیدم، روز بعد وارد اداره پست شده ام. عجیب بود. ساختمان تغییر کرده بود. دیوار و نمای بیرونی ساختمان به جای آجر نما و....خشت و گِل بود. روی ساختمان تعدادی بادگیر بود. از آن بادگیرهای قدیمی که در جنوب،کار ِ کولرگازی و اسپلیت های امروزی را انجام می داد. در ِ ورودی ساختمان کپری زده بودند که یک نگهبان هندی داخل آن بود. تعدادی شتر هم کنار در بسته بودند و مشغول نشخوار کردن بودند. چهار پنج الاغ نیز از داخل کوچه ی سمت راست پست خارج شدند که حلب های نفتی را حمل می کردند. سلام کردم، نگهبان گفت:" سلام کرتاهی ..." با فارسی شکسته بسته ای راهنمایی ام کرد به سمت ساختمان اداری.وارد حیاط که شدم دیدم روی دیوار و بالای بادگیرها و روی درخت ها پُر است از کبوتر. چنان سرگرم بقبقو بودند و دور خودشان می چرخیدند که متوجه حضور من نشدند! داخل ساختمان نیز دیگر خبری از کارمندهای شیک و پیک و کامپیوتر و میز و صندلی های آن چنانی نبود. تعدادی حلب ۱۷ کیلویی ِ خالی و چند تایی هم جعبه ی تخته ای گوجه فرنگی گذاشته بودند و کارمندها با شتاب مشغول رتق و فتق امور بودند. چنان با سرعت عمل کارِ ارباب رجوع را راه می انداختند، که آدم کیف می کرد. گیج شده بودم.
کارمندی که تا دیروز کت و شلوار پوشیده بود،امروز با کلاه و لُنگ و زیرپیراهنی و سُواس نشسته بود روی بَلاسی(حلب) و با تکه ای مقوا مشغول باد زدن خودش بود.پرسیدم:
- این جا چه خبر است؟
- سلامتی. چی چه خبر است؟
- نگهبان هندی، کبوترها،و....
به طور دقیق چیزی از حرف هایم نفهمید، اما گفت:
- منظورت آن کبوترهای نامه بر است که در اندرونی و روی پشت بام بود؟
می خواستم بگویم بله، کبوتر نامه بر چرا؟ مگر زمان به عقب برگشته است؟ که بلافاصله بسته ی کتاب ها را تحویلم داد. جل الخالق....
گفت:
- این بسته ی شما ساعاتی پیش از سمت گواشیر، شهر سیرگان ارسال شده بود و الساعه رسیده!
در این لحظه با داد و فریاد عیال از خواب بیدار شدم ، که ای کاش حالا حالاها بیدار نشده بودم...

#خالوراشد

@rashedansari
زن همسایه و شوهر خسیس....
نوشته ی: راشدانصاری

همسایه ی رو به رویی ما، مشهدی «سکینه» همسر مرحوم «جبار» که در خِساست و دندان گردی شهره ی خاص و عام بود، سرِ کوچه مرا دید و گفت:« حاجی، دیشب بعد از سال ها شوهر خدابیامرزم رو خواب دیدم که کت و شلوار سفید و بسیار زیبایی پوشیده بود. جالبه، جبار بر عکس سابق که همیشه عصبانی بود و از گرانی و مشکلات اقتصادی و.....ناله می کرد، این بار خیلی خوشحال و سر حال به نظر می رسید.» لبخندی زدم و گفتم:« خب، مبارکه همسایه! اما اینا چه ارتباطی به بنده داره؟ می دونی که من توی مسائل خانوادگی کسی دخالت نمی کنم!»
با شور و هیجانی خاص گفت:« نه حاجی، می خوام ببینم تعبیر خوابم چی می شه؟» و رگباری ادامه داد:« نذاشتی ادامه ی خوابم رو تعریف کنم. خلاصه من هم از این موقعیت یعنی خوشحالیِ شوهر خدابیامرزم، سوءاستفاده کردم و در دل گفتم تا تنور داغه نونو بچسبونم! با عشوه ای گفتم، جبار! عزیزم، دستم خالیه، برای خرجی خونه پول لازم دارم. که اتفاقاً بر خلاف قبل، بلافاصله دست کرد توی جیب کت اش اما متأسفانه فقط مبلغ چهارهزارتومن یعنی دو تا اسکناس دوهزار تومانی رو در آورد و بهم داد. اما من گفتم، آقا جان، خیلی کمه! چهارتومن که الان چیزی رو نمی شه باهاش خرید و....که از خواب بیدار شدم.»
به این جا که رسید، مشهدی سکینه رو کرد به من و گفت:«حاجی! به نظر شما تعبیرش چی می شه؟»
من هم گفتم:«بانو، این که واضحه! یعنی همین چهارتومن رو هم همین حالا برو باهاش خرید کن، حتی اگه شده یه دونه دکمه. وگرنه بعید نیست حاجی امشبم بیاد به خوابت و بخواد اونو پس بگیره. فکر کنم تعبیرش همینه!»
مشهدی سکینه لبخندی زد و گفت:« ای ابن شیرین....!»

#خالوراشد

@rashedansari
شاعر و سیاست!
سروده ی: راشدانصاری

از شهر خودم اگر‌ گم و گور شوم
در نزد تمام خلق مشهور شوم

دَه سکّه دهم به شاعران در هر بیت
این جانب اگر‌ رئیس جمهور شوم!

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
بداهه ای برای دوستم راشدانصاری:

همیشه پر تلاش و کاری ام من
شبیه ساعت دیواری ام من

خودم دارم هزاران مشکل اما
به فکر راشد انصاری ام من

علی فروزانفر


#خالوراشد

@rashedansari
نقیضه
سروده ی: راشد انصاری

نه حرفی بر زبان مانده، نه رازی مانده در دل ها
«اَلا یا ایها الساقی ادِر کأساً و ناول ها»

غم از هر سو نمایان است و شعر طنز بی حاصل
صدای خنده ای دیگر نمی آید ز منزل ها

قطار پیشرفتی را که می‌گفتند می‌آید
گمان دارم سر ِ آن گیر کرده توی تونل ها!

مناصب دست اُسکل ها، ذخایر دست دزدان است
چرا باید بماند در وطن یک تن ز عاقل ها

تخصص، فن، سواد، ایمان، در این جا جملگی کشک است
هزاران پستِ حساس است در دست اراذل ها

(از این بدتر اراذل هم خودش جمع است و در بالا
به جبر قافیه دیدی اراذل شد اراذل ها!)

نمی دانی چه زجری می کشم از این همه دشمن
درودِ بی کران بر خنجر و انصاف قاتل ها

امان از اقتصاد بد به هر جایی که می بینم
چه دل ها غرق خون است و چه پاها مانده در گِل ها

چرا آن جای مان از پول سگ مصب عروسی نیست؟
ولی در جیب مان دایم شپش‌ هی می کشد کِل ها!

در آن جایی که منطق پوچ و پای عقل هم لنگ است
نباشد زندگی بر کام ، غیر از کام ِ غافل ها

«شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین» آیا،
کسی از بین ما آخر، رسد سالم به ساحل ها؟

#خالوراشد

@rashedansari
می گویند....
نوشته ی: راشدانصاری

می گویند یکی از مربیان خارجی فوتبال، هنگام عقد قرارداد به مسئولان باشگاه لیگ برتری گفته است: «خیلی نگرانم، چرا که شنیده ام بیشتر مربیان خارجی لیگ برتر شما کارشان به شکایت و دادگاه و فیفا کشیده شده!»

و نماینده ی حقوقی باشگاه یادشده در پاسخ می گوید: «اصلأ نگران نباش مِستر! چون همه ی مربیان خارجی و فوتبالیست های خارجی، تا حالا برنده شدن و چندین و چند برابر قراردادشون هم پول دریافت کردن و رفتن پی عشق و حال شون!»

#خالوراشد

@rashedansari
فرزندآوری!
نوشته ی: راشد انصاری

مدتی قبل در جشنواره ای ادبی شرکت کردم که با موضوع «خانواده و فرزندآوری»، برگزار شد.
در این جشنواره حدود یکصد شاعر حضور داشتند که از این تعداد بیش از ۹۰ درصد عزیزان ، پیشکسوت و از شاعران کهنسال کشور بودند. این شاعران (بانو و آقا) به دلیل کهولت سن ، بعضاً عصا به دست تشریف آورده بودند. و حتی شاعرِ عزیزی که تجلیل شد نیز ۹۲ سال داشت. (بزنید به تخته!) یعنی بیشتر شاعران حاضر هم سن و سال حضرت استادی بودند که تجلیل شدند.
در این همایش همچنین اعلام شد که نرخ فرزندآوری در ایران بسیار پایین است و به بحث عدم باروری ...و....اشاره شد.
در دل گفتم این عزیزانِ شاعر، در این سن و سال چه ارتباطی می توانند به بحث فرزندآوری داشته باشند؟ یا اساساً چه کمکی می توانند به این حوزه ی حساس و کلیدی داشته باشند؟! باور بفرمایید این عزیزان به دلیل سن بالا و بازنشستگی در همه ی حوزه ها! بیماری های گوناگون از قبیل آلزایمر، نازایی، و....حتی در اشعار خود نیز بعید می دانم که چیزی یادشان مانده باشد تا موضوع یاد شده را در آثار خود بگنجانند، چه رسد به....
این هم از این جشنواره.

#خالوراشد
@rashedansari
گزیده ای از یادداشت های همسایگان من در مجتمع مطبوعات


چند روز پیش دوستی در گروه ساکنان مجتمع نوشته بود:« همسایگان محترم لوله فاضلاب هنوز درست نشده و چند تیکه وسیله وابزار میخواد لوله کش رفته بیاره .
خواهشاً از ساعت 5ونیم تا 7 از سرویس بهداشتی هیچ گونه استفاده ای نشه تشکر..
این لوله فاضلاب سرویس بهداشتی هستش زمان استفاده تمام فضولات انسانی می‌ریزه روی این بنده خدا خواهشاً استفاده نکنید تا به صورت کامل کار انجام بشه ،امروز به هر کس گفتم لوله فاضلاب هستش کسی نیومده باخواهش این بنده خدا رو آوردم...»
پیام بالا را دقیقاً و بدون دخل و تصرف و....تقدیم شد...»
مدتی قبل هم همسایه ی دیگری نوشته بود:« این نصف شبی صدای چیه که از توی واحد کناری ما می آد؟ لطفاً یواش تر ما مریض داریم».
این همسایه توضیحات بیشتری در خصوص صدا و منشاء صدا نداده بود. شاید صدای میخ کوبیدن به دیوار بوده، یا صدای موسیقی یا داد و بیداد و....الله و اعلم.
مدیر محترم ساختمان نیز برای این که به همه نشان دهد این جا چه کسی رییس است، و مملکت صاحب دارد! یک هویی هوس می کند بنویسد:
«شب همسایه های محترم بخیر .
این شماره پارکینگ‌هایی که اعلام میکنم از فردا ماشین داخل پارکینگ نیارن ..
پارکینگ شماره ۲_ ۵ _۶». اما رییس دلیل آن را بیان نمی کند...
ولی بین خودمان باشد، این دستورِ مدیر ساختمان بسیار محکم تر و قاطع تر و غافلگیرکننده تر از دستور قضایی نیست؟!
امروز صبح هم دوست دیگری نوشته بود:«واحد بالایی ما یعنی طبقه ی سوم، لطفاً از امروز دوش نگیرین، تا لوله کش بیاریم و علت چکه کردن آب از سقف واحد ما رو پیدا کنه!».
این از مطبوعات و اهالی قلم، وای به حال دیگر مجتمع ها!
ناگفته نماند این جا هم جنس ناخالصی زیاد دارد. درست مثل تریاک های امروزی! البته منظور از ناخالصی یعنی این که همه ی عزیزان اهل قلم و مطبوعات نیستند، و از دیگر صنوف نیز قاطیِ مطبوعاتی ها و اهالی رسانه شده اند.
مثل صنف محترم میوه و تره بار. صنف تعویض روغنی و پنچرگیری. صنف اگزوزسازان و دیگر صنوف...که همگی برای راقم این سطور عزیز هستند.

نوشته ی: راشدانصاری


#خالوراشد
@rashedansari
پاسخ ظریفانه

دوستم آقای انصاری که شعر من در مورد توافق برجام و پاسخ آقای دکتر ظریف به آن را در وبلاگم دیده بود، شعری را ارسال کردند.


عشق ایرانی

«کری» در نزد او زار و نحیف است // جهانی را به تنهایی حریف است

پس از آرش ، فراهانی ، مصدق! // ازین پس عشق ایرانی "ظریف" است

سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

 

من شعر را به ایمیل آقای وزیر ارسال کرده و پس از چند ساعت این جواب را از ایشان دریافت نمودم:

«بنده شرمنده این میزان محبتم
و یقینا خود را در حد حتی نزدیک شدن به هیچ‌یک از بزرگان این سرزمین نمی دانم.
خداوند عاقبت ما را بخیر کند»

که من نیز آن را برای آقای انصاری فرستادم.

اما جناب وزیر، در پاسخ‌شان به نکته‌ی ظریفانه اما دردناکی اشاره کرده‌اند.هیچ‌کدام از سه نفری که آقای راشد انصاری به نام‌شان اشاره کرده‌اند زندگی طبیعی و اصطلاحاً عاقبت‌بخیری نداشتند

1- آرش که با پرتاب تیری مرزهای ایران را تثبیت کرد، جان بر سر این کار گذاشت.

2- قائم‌مقام فراهانی که محمدشاه قاجار در حرم امام رضا تعهد داده و پشت قرآن را امضا کرده بود که اگر به قدرت رسید خونش را نریزند، عاقبت دستور داد که قائم‌مقام را شبانه خفه کنند و بدون غسل و کفن و مراسم مذهبی مخفیانه به‌خاکش بسپارند.

3- محمد مصدق که با آن همه فداکاری نفت ایران را ملی کرد و به جز افتخار، درآمد ایران را افزایش داد به جرم خیانت محاکمه شد و پس از سال‌ها تبعید و تحقیر، غریبانه درگذشت.

البته ما آرزو داریم که جامعه‌ی نخبه‌کش ما، با آقای ظریف چنین رفتاری نداشته باشد و «وان یکاد» می‌خوانیم و بر فراز می‌کنیم. اما بالاخره نگرانی وجود دارد.

به نقل از وبلاگ جناب آقای محسن مردانی
دوازدهم مهرماه ۱۳۹۴

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
خبرهای جدی

* احسان حدادی قهرمان پرتاب دیسک جهان : «دوومیدانی در جهان رشتۀ مادر است اما در ایران «عمو» هم نیست!»

* «مرد تبریزی، زن جوانش را به دلیل عدم رضایت از نحوه آشپزی او و استفاده زیاد از رب گوجه فرنگی با اسلحه به قتل رساند...» - جراید.

* « تغییر سفیر ایران در باکو به دلیل مصاحبه با خبرنگار با ظاهری نامساعد در سفارت ایران»- جراید.

خب، خوانندگان عزیز! شما بفرمایید با شنیدن و دیدنِ این خبرها در روزنامه ها، دیگر چه نیازی به نوشتن طنز است؟!

راشدانصاری

#خالوراشد

@rashedansari
وضع حال و پیش بینی آینده!
سروده ی: راشدانصاری

نان خود را فطیر می بینم
شاعران را شهیر می بینم

وُشمگیرانِ عصر حاضر را
همگی موش گیر می بینم!

زاغکی قالب پنیری دید
بنده خواب پنیر می بینم

کمتر این روزها در این اطراف
مرد روشن ضمیر می بینم

من ردای رییس جمهوری
بر تن یک مدیر می بینم

مملکت را غنی تر از سابق
دشمنان را فقیر می بینم

از گرانی اثر نمی‌ماند
همه را شاد و سیر می‌بینم

عده ای باسواد و باتدبیر
در مقام وزیر می بینم

وعده هایی که داده شد را، هم
این زمان بی نظیر می بینم

بوریا پوشِ بی ریا را نیز
جامه ها از حریر می بینم!

آدمی باکلاس در کُشتی،
جانشینِ «دبیر» می بینم

مفتخواران و رانت خواران را
همه در چنگ شیر می بینم

اندکی اعتماد و خوشحالی
در صغیر و کبیر می بینم

دولت سایه هم بفرموده
لاجرم هم مسیر می بینم
*

شد هوا گرم آنچنان که به خواب
شربت خاکشیر می بینم!



*


ناتمام است اگرکه این اشعار
چند بیتی ادامه اش بگذار

گر میّسر نشد بگو دائم
وَ قِنا ربَنا عذابَ النّار!

#خالوراشد
@rashedansari


https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
ما مدت هاست ماهواره نداریم
نوشته ی: راشدانصاری

ما مدت هاست که ماهواره نداریم. دیش مان را دزد برد، ماهواره مان هم خیلی قدیمی بود و خراب شد. تازگی ها خیلی دل مان تنگ شده است. البته نه این که صدا و سیمای خودمان فیلم و سریال خوب را نشان نمی‌دهد. یا خبرهای دست اول و بی طرفانه را پخش نمی کند، خیر! نقل این حرف ها نیست؛ فقط می دانید که انسان احتیاج به تنوع دارد. آدمی زاد است دیگر به قول معروف شیر خام خورده است!
اما متأسفانه مشکلی که وجود دارد این است که همسرم به هیچ عنوان تمایلی به خریدنِ ماهواره و دیش را ندارد. هر چه من می گویم باید مثل دوستان و همسایه ها و فامیل ماهواره داشته باشیم، می گوید نیازی نیست. می گویم، در منزل دوستم دیدم که به تازگی شبکه های کشور تاجیکستان برنامه های شاد و مفرحی پخش می کنند. باز مقاومت می کند.
اوایل فکر می کردم، چون دیش و ماهواره ی نو بایستی بخریم، به خاطر پولش است که قبول نمی کند. آخر می دانید که خانم ها نسبت به ما آقایان مقداری اقتصادی تر هستند. و مغز اقتصادی شان بهتر کار می کند! بعضی وقت ها هم فکر می کردم به قول آقایان به دلیل بدآموزی و مخرب بودن ماهواره است که می گوید نمی خواهیم. البته از سن و سال ما که گذشته است مثلاً تحت تأثیر این چیزها قرار بگیریم،
اما پس از تحقیقات شبانه روزی متوجه شدم که چون خودش می تواند، راحت و آسوده آقایان خواننده را از تلویزیون تماشا کند، مسابقات ورزشی آقایان را ۲۴ ساعته ببیند، (حتی مسابقات شنا و ژیمناستیک و...) می گوید ماهواره به چه دردی می خورد، صدا و سیمای خودمان بهتر است و....!
اما خوانندگان عزیزِ این ستون(منظور ستون طنز روزنامه است!) من چه گناهی کرده ام که نمی توانم آواز خواندنِ بانوان را ببینم! مسابقات ورزشی بانوان در بازیهای آسیایی و المپیک را نمی توانم تماشا کنم. حالا ژیمناستیک و شنای بانوان و....پیشکش، والله به مسابقات شمشیربازی بانوان در المپیک هم راضی هستم! حتی.... مسابقات زنان کشورهای اسلامی را.

حالا هی شما بگویید مردی و زنی نداریم. همه مثل هم.

#خالوراشد

@rashedansari
پس از این که در شب شعر طنز تهران«در حلقه ی رندان» مورخ ۸۱/۹/۱۰ شرکت کردم، استاد حاج حسن شعبانی مشهور به «بانی» شاعر و طنزسرای وردآوردی ، این شعر را تلفنی قرائت کردند. البته در این جا همراه با پاسخ خالوراشد تقدیم می شود.

تقدیم به دوست قدیمی:

«راشد انصاری» آن شب شور و غوغا کرده بود
شور و حالی با بیان خویش برپا کرده بود

در درون «حلقه ی رندان» ز طبع شوخ خویش
پا درون کفش «شهرام شکیبا» کرده بود!

صبح آن شب دیدمش در کوچه‌های لاله زار
بهر خود یک همزبان تازه پیدا کرده بود

گفتمش دور از عیال خویش جولان می‌دهی
مشت و اُردنگی برای من مهیا کرده بود

بنده را قصد فضولی نیست، اما بی‌گمان
گوییا مجنون هوای کوی لیلا کرده بود!

راشد انصاری ما آیت الَله زاده نیست
لیک خود را بین آقازاده‌ها جا کرده بود

از دیارِ بندرِ عباس آمد آس و پاس
لیک با مردان کلّه گنده سودا کرده بود

«بانی» و «خالو» و «هالو» ما سه تا دیوانه‌ها
عشق روی گلعذاران مست و شیدا کرده بود!

***

پرسشی از سوی همسر خالو:

جانِ «بانی»، توی آن شب با شما در پایتخت
همسر من کارِ دیگر غیر از این ها کرده بود؟!

یعنی این جانب به جای همسری رام و مطیع
مار نه بل اژدها در آستین پرورده بود؟

ماکیان من که دارد تاج بر سر چون خروس
تخم مرغش بر خلاف ادعا بی زرده بود؟

باورش سخت است و مشکل در کت من می رود
این که گویی نقشه هایش ضد من گسترده بود؟

می توانم کی ز خاطر برد حتی لحظه ای
وعده هایش را که شیرین مثل حلوا ارده بود؟

دور از چشمم به کوس پادشاهی می زند
او که عمری در کنارم کمتر از هر برده بود؟

یعنی این یک مرده ی در چشم من دوشیزه وار
در حقیقت یک حریف ناکس ده مرده بود؟

جانِ" بانی" از چه گردی بانیِ بس اختلاف
بین من با او که در چشمم چو «شیر پرده» بود!

پی نوشت:
۱- همان شیر بی یال و دم و اشکم است که در ادبیات فراوان از آن یاد شده...
فقط یک مثال:
تو که چون شیر پرده پشمینی
چون بگیری شکار در پرده ...

اوحدی

#خالوراشد

@rashedansari
مژده
مژده
کتاب های جدید راشدانصاری، شاعر، پژوهشگر و طنزپرداز جنوب:
دوره ی سه جلدی «جهانِ طنز» مجموعه ای از بهترین آثار طنزپردازان سراسر جهان به زودی توسط انتشارات «فرهنگ عامه» منتشر می شود....