چیزهایی که یک آدم زنده بایستی بداند!
نوشته ی: راشدانصاری
قبل از هرچیز بگویم که بنده از لوکیشن و اسنپ و این چیزهای امروزی به شدت سردرنمی آورم. یعنی باور بفرمایید هنوز از همان شیوه ی قدیمی و سیستم سنتی «دربستی» و «آقا یا خانم ، عذر می خوام خیابون فلان کجاست؟!» استفاده می کنم.
در ضمن بین خودمان باشد هر کاری می کنم کار با دستشویی فرنگی برایم بسیار مشکل و پیچیده است. و باعث آبروریزی و بی ادبی است اگر بگویم چگونه بارها و بارها تمرین کرده ام، و چه بلایی به سرم آمده است!
از طرفی جا به جایی پول و پرداخت قبوض را از طریق گوشی بالکل نمی دانم. کار با اینستا و ارتباط برقرارکردن با آن برایم از کوه کندن سخت تر است. لایو و...که حرفش را نزنید.
وارد سایتی شدن و ثبت نام کردن برای چیزی حتی اگر آن چیز وام باشد، عمراً اگر یاد بگیرم.
جالب تر و خنده دارتر از همه ی این ها، این که اگر دَه ساعت وقت در اختیارم گذاشته شود، نمی توانم یک چادر مسافرتی را ببندم، حالا بماند که با باز کردنش هم تا حدودی مشکل دارم. زیرا این لعنتی در هنگام باز شدن نیز بس که بالا و پایین می پرد سیخ و میخ هایش به چش و چارم می خورد. دلیلش هم این است که وقتی باز شد فکر می کنم قصد فرار دارد و مثل شیر می پرم روی آن تا بگیرمش....اما هر بار که تلاش می کنم جمع اش کنم، یا به زور شبیه بقچه ای می پیچانمش که بلافاصله مثل کره اسبی وحشی دو متر از جا می پرد هوا و باز می شود یا بایستی با زور بشکانمش و جمع اش کنم...
مدت ها زحمت کشیدم تا پیامک معمولی را یاد گرفتم، اما از شانس بدِ من تلگرام و واتس آپ لعنتی سر و کله شان پیدا شد. با هزار گرفتاری تلگرام و واتس اپ را یاد گرفتم ولی نمی دانم چرا باز چیزهای جدیدتری به خاطر پیشرفت تکنولوژی مُد شده است، مثل اینستا و....
فیس بوک و یوتیوپ و ... که هیچ!
در خصوص تنظیمات و .... گوشی همراه نیز، آن قدر واردم که یک نجار در خلبانی. حتی شماره کسی را اگر بخواهم وارد حافظه ی گوشی کنم، دست به دامان دختر هفت ساله ام یسنا خانم می شوم.
و حالا نوبتی هم که باشد نوبت ورزش است.(عذر خواهی می کنم، همه اش تقصیر صفحه آرای روزنامه است که هم می گوید سریع بنویس و هم کِشش نده که جا نداریم!)چرا که هیچ چیزی در زندگی مثل ورزش برای سلامتی مفید نیست. خب، شما را نمی دانم، ولی بنده که واقعاً سال هاست در نحوه ی امتیاز گیری ورزش «اسکواش» گیج و سردرگم مانده ام و کسی هم نیست که راهنمایی ام کند....
در حقیقت از هر طرف که حساب می کنم به والله سردرنمی آورم. حاضرم پیچیده ترین فرمول های ریاضی را حل کنم، اما کسی ازم نپرسد بازی اسکواشی را که دارید از تلویزیون می بینید، نحوه ی امتیازگیری آن چگونه است؟
همیشه فکر می کنم آن دو نفری که داخل هستند، آن قدر توپ بی زبان را به در و دیوار می کوبند تا....تا.....این که از فرط خستگی یکی از ورزشکارها بیفتد زمین و فوت کند و در نهایت آن یکی که زنده مانده است، برنده ی مسابقه اعلام شود.
و اما....چون بحث سلامتی و....شد، اجازه می خواهم سری نیز به بیمه تأمین اجتماعی بزنم. من هنوز که هنوز است نمی دانم در خصوص خدمات بیمه و پرداخت هزینه های عینک سازی و کارهای مربوط به دندان و دهان انسان، بیمه چه کاره است؟! البته می دانم که دهان آدم را سرویس می کنند، اما از نحوه ی خدمات دهی بیمه ی تامین اجتماعی در این دو زمینه چیزی نمی دانم و اگر کسی می داند بنده را از این نادانی نجات دهد!
راستی از همه مهم تر، گره زدن کراوات بود که داشت یادم می رفت خدمت تان عرض کنم.(اگر چه صفحه آرا مجدداً تذکر دادند که زودتر...!) باور بفرمایید اگر گره زدن کراوات در مملکت ما مثل ممالک دیگر رسم بود تا حالا خودم را از بین برده بودم. خودم که چه عرض کنم دست به کشتار دسته جمعی زده بودم. توجه بفرمایید: یک بار داماد بخت برگشته ای گفت، گره کراوات بلدی؟ گفتم بله. شب اول عروسی اش چنان آویزان شدم به گردنش و آن قدر بستم و باز کردم و کشیدم و ....که نزدیک بود خفه اش کنم! شانس آورد که از خیر کراوات زدن گذشت، چون هیچ رقمه حاضر نبودم به کس دیگری بگوید....
خب، آن بالا عرض کرده بودم، قبل از هر چیز بگویم که بنده.....و بعد می خواستم مطلبی را خدمت تان عرض کنم؛ اما به نظر شما واقعاً کسی که در دنیای مدرن امروزی این چیزها را بلد نباشد، آیا مطلب دیگری باقی می ماند که بخواهد بگوید؟!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
قبل از هرچیز بگویم که بنده از لوکیشن و اسنپ و این چیزهای امروزی به شدت سردرنمی آورم. یعنی باور بفرمایید هنوز از همان شیوه ی قدیمی و سیستم سنتی «دربستی» و «آقا یا خانم ، عذر می خوام خیابون فلان کجاست؟!» استفاده می کنم.
در ضمن بین خودمان باشد هر کاری می کنم کار با دستشویی فرنگی برایم بسیار مشکل و پیچیده است. و باعث آبروریزی و بی ادبی است اگر بگویم چگونه بارها و بارها تمرین کرده ام، و چه بلایی به سرم آمده است!
از طرفی جا به جایی پول و پرداخت قبوض را از طریق گوشی بالکل نمی دانم. کار با اینستا و ارتباط برقرارکردن با آن برایم از کوه کندن سخت تر است. لایو و...که حرفش را نزنید.
وارد سایتی شدن و ثبت نام کردن برای چیزی حتی اگر آن چیز وام باشد، عمراً اگر یاد بگیرم.
جالب تر و خنده دارتر از همه ی این ها، این که اگر دَه ساعت وقت در اختیارم گذاشته شود، نمی توانم یک چادر مسافرتی را ببندم، حالا بماند که با باز کردنش هم تا حدودی مشکل دارم. زیرا این لعنتی در هنگام باز شدن نیز بس که بالا و پایین می پرد سیخ و میخ هایش به چش و چارم می خورد. دلیلش هم این است که وقتی باز شد فکر می کنم قصد فرار دارد و مثل شیر می پرم روی آن تا بگیرمش....اما هر بار که تلاش می کنم جمع اش کنم، یا به زور شبیه بقچه ای می پیچانمش که بلافاصله مثل کره اسبی وحشی دو متر از جا می پرد هوا و باز می شود یا بایستی با زور بشکانمش و جمع اش کنم...
مدت ها زحمت کشیدم تا پیامک معمولی را یاد گرفتم، اما از شانس بدِ من تلگرام و واتس آپ لعنتی سر و کله شان پیدا شد. با هزار گرفتاری تلگرام و واتس اپ را یاد گرفتم ولی نمی دانم چرا باز چیزهای جدیدتری به خاطر پیشرفت تکنولوژی مُد شده است، مثل اینستا و....
فیس بوک و یوتیوپ و ... که هیچ!
در خصوص تنظیمات و .... گوشی همراه نیز، آن قدر واردم که یک نجار در خلبانی. حتی شماره کسی را اگر بخواهم وارد حافظه ی گوشی کنم، دست به دامان دختر هفت ساله ام یسنا خانم می شوم.
و حالا نوبتی هم که باشد نوبت ورزش است.(عذر خواهی می کنم، همه اش تقصیر صفحه آرای روزنامه است که هم می گوید سریع بنویس و هم کِشش نده که جا نداریم!)چرا که هیچ چیزی در زندگی مثل ورزش برای سلامتی مفید نیست. خب، شما را نمی دانم، ولی بنده که واقعاً سال هاست در نحوه ی امتیاز گیری ورزش «اسکواش» گیج و سردرگم مانده ام و کسی هم نیست که راهنمایی ام کند....
در حقیقت از هر طرف که حساب می کنم به والله سردرنمی آورم. حاضرم پیچیده ترین فرمول های ریاضی را حل کنم، اما کسی ازم نپرسد بازی اسکواشی را که دارید از تلویزیون می بینید، نحوه ی امتیازگیری آن چگونه است؟
همیشه فکر می کنم آن دو نفری که داخل هستند، آن قدر توپ بی زبان را به در و دیوار می کوبند تا....تا.....این که از فرط خستگی یکی از ورزشکارها بیفتد زمین و فوت کند و در نهایت آن یکی که زنده مانده است، برنده ی مسابقه اعلام شود.
و اما....چون بحث سلامتی و....شد، اجازه می خواهم سری نیز به بیمه تأمین اجتماعی بزنم. من هنوز که هنوز است نمی دانم در خصوص خدمات بیمه و پرداخت هزینه های عینک سازی و کارهای مربوط به دندان و دهان انسان، بیمه چه کاره است؟! البته می دانم که دهان آدم را سرویس می کنند، اما از نحوه ی خدمات دهی بیمه ی تامین اجتماعی در این دو زمینه چیزی نمی دانم و اگر کسی می داند بنده را از این نادانی نجات دهد!
راستی از همه مهم تر، گره زدن کراوات بود که داشت یادم می رفت خدمت تان عرض کنم.(اگر چه صفحه آرا مجدداً تذکر دادند که زودتر...!) باور بفرمایید اگر گره زدن کراوات در مملکت ما مثل ممالک دیگر رسم بود تا حالا خودم را از بین برده بودم. خودم که چه عرض کنم دست به کشتار دسته جمعی زده بودم. توجه بفرمایید: یک بار داماد بخت برگشته ای گفت، گره کراوات بلدی؟ گفتم بله. شب اول عروسی اش چنان آویزان شدم به گردنش و آن قدر بستم و باز کردم و کشیدم و ....که نزدیک بود خفه اش کنم! شانس آورد که از خیر کراوات زدن گذشت، چون هیچ رقمه حاضر نبودم به کس دیگری بگوید....
خب، آن بالا عرض کرده بودم، قبل از هر چیز بگویم که بنده.....و بعد می خواستم مطلبی را خدمت تان عرض کنم؛ اما به نظر شما واقعاً کسی که در دنیای مدرن امروزی این چیزها را بلد نباشد، آیا مطلب دیگری باقی می ماند که بخواهد بگوید؟!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
برای راشدانصاری طنزپرداز جنوبی:
لبخند به لب به شاهواری داریم
گل بوسه به رسمِ یادگاری داریم
هرگز غم بی قراری دل نخوریم
تا "راشد انصاری لاری" داریم
منصور قاسمیان نسب
لبخند به لب به شاهواری داریم
گل بوسه به رسمِ یادگاری داریم
هرگز غم بی قراری دل نخوریم
تا "راشد انصاری لاری" داریم
منصور قاسمیان نسب
غزل مثنوی جِدی
سروده ی: راشدانصاری
از زبان اهالیِ شش بخش تشنه کام:
بیرم، خیرگو، صحرای باغ، چاهورز، علامرودشت، (فداغ و خلیلی)
شش بخشِ تشنه در دلِ صحرای سوخته
داغی نشسته است به رویای سوخته
ابری درون خاطره ی آفتاب نیست
هرمی مذاب مانده و گرمای سوخته
شد ارمغانِ مفرط فواره های مست
چشمان خاک خورده و پاهای سوخته
جز خون دل نمی چکد از چشم ناشکیب
جز آه برنخاسته از نای سوخته
با بغضِ بسته کودکِ بی آسمان نوشت
از انتظار آب در انشای سوخته
آبشخور کدام هیولا شد این دیار
کز آن نمانده غیر معمای سوخته
دانی چرا دعا به اجابت نمی رسد؟
دل بسته ایم چون که به دریای سوخته
ای شروه خوانِ نسل جوانِ جنوب فارس
آبی بریز بر تب دنیای سوخته
امروز را به حرمت باران دعا کنیم
ما را امید هست به فردای سوخته
این آسمان که تشنه ی یک ابرِ پا به ماست
شرمنده ی جماعت رنجور و بی نواست
صحبت ز رنج مردم و طوفان ماتم است
این جا بدون آب سرای جهنم است
این غم مرا به خاک مصیبت کشانده است
بالی دگر برای پریدن نمانده است
کو آدمی که از ته دل خنده بر لب است
دل ها ز درد و غصه در این جا لبالب است
وقتی که آبِ غصه گذشته است از سرم
آخر چگونه خنده به لب ها بیاورم؟
این جا کسی که از غم پائیز خسته است
عمری بهار را به تماشا نشسته است
از شش جهت عذاب کشیدیم و خسته ایم
از شش جهت بلاکشِ درهای بسته ایم
تا کی فقط نشسته و هر شب دعا کنید
فکری به حال مردم بی ادعا کنید
بار غم است مانده کنون روی شانه ها
باران ببار بر لب خشک جوانه ها
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
از زبان اهالیِ شش بخش تشنه کام:
بیرم، خیرگو، صحرای باغ، چاهورز، علامرودشت، (فداغ و خلیلی)
شش بخشِ تشنه در دلِ صحرای سوخته
داغی نشسته است به رویای سوخته
ابری درون خاطره ی آفتاب نیست
هرمی مذاب مانده و گرمای سوخته
شد ارمغانِ مفرط فواره های مست
چشمان خاک خورده و پاهای سوخته
جز خون دل نمی چکد از چشم ناشکیب
جز آه برنخاسته از نای سوخته
با بغضِ بسته کودکِ بی آسمان نوشت
از انتظار آب در انشای سوخته
آبشخور کدام هیولا شد این دیار
کز آن نمانده غیر معمای سوخته
دانی چرا دعا به اجابت نمی رسد؟
دل بسته ایم چون که به دریای سوخته
ای شروه خوانِ نسل جوانِ جنوب فارس
آبی بریز بر تب دنیای سوخته
امروز را به حرمت باران دعا کنیم
ما را امید هست به فردای سوخته
این آسمان که تشنه ی یک ابرِ پا به ماست
شرمنده ی جماعت رنجور و بی نواست
صحبت ز رنج مردم و طوفان ماتم است
این جا بدون آب سرای جهنم است
این غم مرا به خاک مصیبت کشانده است
بالی دگر برای پریدن نمانده است
کو آدمی که از ته دل خنده بر لب است
دل ها ز درد و غصه در این جا لبالب است
وقتی که آبِ غصه گذشته است از سرم
آخر چگونه خنده به لب ها بیاورم؟
این جا کسی که از غم پائیز خسته است
عمری بهار را به تماشا نشسته است
از شش جهت عذاب کشیدیم و خسته ایم
از شش جهت بلاکشِ درهای بسته ایم
تا کی فقط نشسته و هر شب دعا کنید
فکری به حال مردم بی ادعا کنید
بار غم است مانده کنون روی شانه ها
باران ببار بر لب خشک جوانه ها
#خالوراشد
@rashedansari
اندر فواید ازدیاد جمعیت و محسنات مخفی آن!
سروده ی: راشدانصاری
ابر اگر شد حامله ، باران فراوان می شود
سبزه بعد از آن به کوهستان فراوان می شود
در زمستان گر ببارد برف تا بیخ گلو
روسیاهی های بادمجان فراوان می شود
لازم الذکر است اگر نوزاد هم افزون شود
در کنارش لاجرم مامان فراوان می شود
مرخصیِ بانوان را گر که افزایش دهند
مثل جوجه بچّه در ایران فراوان می شود
هر زمان تولید مثل مسلمین بالا رود
خود به خود هم حور و هم غلمان فراوان می شود
اولش دختر ، سپس کلی پسر می آورند
با چنین تکنیک فرزندان فراوان می شود
گرچه نان را می دهد آن کس که دندان داده است
نان ما هر لحظه کم ، دندان فراوان می شود
نان ما بی چاره ها هم گر که آجر شد چه باک؟
در عوض در شهر ما سیمان فراوان می شود!
آن چه افغانی است در بندر شوند اخراج اگر
بی گمان در کل استان نان فراوان می شود
داخل بازار وقتی مرغ می گردد زیاد
هست پیدا کاملاً که ران فراوان می شود
تو فقط تولید کن در فکر پوشاکش نباش
می رسد اجناس چین، تنبان فراوان می شود
مام میهن بس که زاییده است در قرن اخیر
شک نکن از این سبب انسان فراوان می شود
گر چه بین بچه هامان کم شده نام “خلیل”
مطمئنم بعد ازین، “جبران” فراوان می شود
بچه را گویم “فلان”، یارانه را “بهمان”! به رمز
تو بیاور هی فلان ،بهمان فراوان می شود
شاعری بعد از طلاق همسرش معتاد شد
از جدایی ها فقط قلیان فراوان می شود
هر چه در قزوین و رشت و انزلی کم می شود
بچه در استان هرمزگان فراوان می شود (۱)
هست هر آغاز را انجام و هر سر را تَهی
ابتدا خیلی که شد ، پایان فراوان می شود
پی نوشت:
۱-اشاره ای شده است به خانواده های پر جمعیت جنوب که اسنادش نیز موجود است!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
ابر اگر شد حامله ، باران فراوان می شود
سبزه بعد از آن به کوهستان فراوان می شود
در زمستان گر ببارد برف تا بیخ گلو
روسیاهی های بادمجان فراوان می شود
لازم الذکر است اگر نوزاد هم افزون شود
در کنارش لاجرم مامان فراوان می شود
مرخصیِ بانوان را گر که افزایش دهند
مثل جوجه بچّه در ایران فراوان می شود
هر زمان تولید مثل مسلمین بالا رود
خود به خود هم حور و هم غلمان فراوان می شود
اولش دختر ، سپس کلی پسر می آورند
با چنین تکنیک فرزندان فراوان می شود
گرچه نان را می دهد آن کس که دندان داده است
نان ما هر لحظه کم ، دندان فراوان می شود
نان ما بی چاره ها هم گر که آجر شد چه باک؟
در عوض در شهر ما سیمان فراوان می شود!
آن چه افغانی است در بندر شوند اخراج اگر
بی گمان در کل استان نان فراوان می شود
داخل بازار وقتی مرغ می گردد زیاد
هست پیدا کاملاً که ران فراوان می شود
تو فقط تولید کن در فکر پوشاکش نباش
می رسد اجناس چین، تنبان فراوان می شود
مام میهن بس که زاییده است در قرن اخیر
شک نکن از این سبب انسان فراوان می شود
گر چه بین بچه هامان کم شده نام “خلیل”
مطمئنم بعد ازین، “جبران” فراوان می شود
بچه را گویم “فلان”، یارانه را “بهمان”! به رمز
تو بیاور هی فلان ،بهمان فراوان می شود
شاعری بعد از طلاق همسرش معتاد شد
از جدایی ها فقط قلیان فراوان می شود
هر چه در قزوین و رشت و انزلی کم می شود
بچه در استان هرمزگان فراوان می شود (۱)
هست هر آغاز را انجام و هر سر را تَهی
ابتدا خیلی که شد ، پایان فراوان می شود
پی نوشت:
۱-اشاره ای شده است به خانواده های پر جمعیت جنوب که اسنادش نیز موجود است!
#خالوراشد
@rashedansari
اندر حکایت رانندگان و خودروها!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
رانندگی کردن در کشور ما اصول و قواعد خاصی دارد که با تمام نقاط جهان فرق می کند.
به عنوان مثال در این جا راننده ی محترم خودروی مدل بالا و گران قیمت، روش رانندگی کردنش با یک راننده ی ماشین مدل پایین متفاوت است. مثلاً یک خودروی مدل بالا در هر جا و مکانی و به هر نحوی که دوست داشته باشد می تواند بپیچد جلوی خودروی مدل پایین. به هیچ عنوان هم کسی اعتراض نمی کند، چرا که در این گونه موارد اعتراض، نوعی جسارت و بی ادبی محسوب می شود. حتی راننده ی خودرویی که پیچیده اند جلویش نیز به این کار عادت کرده است. خودروی مدل بالا هر وقت دوست دارد سبقت می گیرد، بوق های کر کننده می زند، گاز بی خودی می دهد، می مالد(منظور خودرو با خودرو است!)،زیر می گیرد، و...و....همه ی این ها به خاطر این است که مدلش بالاست. این جاست که شاعر می فرماید: میان خودروی ما و شماها/ تفاوت از زمین تا آسمان است! باور بفرمایید شاید راننده ی خودروی مزبور دلش نخواهد این حرکات را انجام دهد، اما ماشینی که سوار است خود به خود می طلبد همه ی این کارها را انجام دهد!
از آن طرف خودروی مدل پایین بی چاره سر دو راهی، یا تقاطع یا سر کوچه ای به محضی که ماشین مدل بالایی را می بیند در جا ترمز می کند. خیلی مظلومانه سرش را پایین می اندازد و در حالی که حق تقدم با اوست اما از جای خودش جُم نمی خورد. اگر هم راننده اش گاز بدهد که مثلا حرکت کند، ماشین طفلک هیچ رقمه حرکت نمی کند. انگاری یک نوجوانی مقابل در ِ ورودی ِ اتاق یا خانه ای با یک آدم بزرگسالی رو به رو شده باشد و با ادب فراوان به بزرگ تر اشاره می کند، خواهش می کنم اول شما بفرمایید. جدی عرض می کنم دقیقاً خودروی مدل پایین تر هنگام مواجه شدن با یک خودروی گران قیمت با خجالت سرخ می شود و هی تعارف کند. حتی اگر ماشینی مدل پایین وارد کوچه ای شده باشد و تقریباً به انتهای کوچه رسیده باشد، ولی بلافاصله سر و کله یک خودروی مدل بالا از آن طرف کوچه پیدا شود، بلافاصله با ترس و لرز عقب عقب بر می گردد تا خودروی گران قیمت تشریفش را بیاورد و برود. خودروی مدل پایین در چنین مواقعی مثل بید به خود می لرزد. گویی نوجوانی است که برای اولین بار پدرش او را در حال سیگار کشیدن دیده است. در این هنگام در دل می گوید، مبادا آینه ی بغلش یا گوشه ی سپرش خدای ناکرده به خودروی مدل بالا برخورد و موجب خش افتادن در خودروی مزبور شود. چرا که هر خطی که در ماشین مدل بالا بیفتد برابر است با قیمت خون ِ صاحب خودش! گاهی اوقات حرکات و سکنات این ماشین ها ما را به یاد جامعه ی ارباب و رعیتی در گذشته می اندازد. (این که عرض کردیم در گذشته به این دلیل که خدا را شکر الان دیگر خبری از ارباب و رعیت نیست، مگر در مواردی اندک!)
همچنین نمی دانم تا به حال دقت کرده اید که تقریباً همه ی ماشین های پژوی 405 در جنوب صندوق عقب شان بالاتر از حد معمول است. به ویژه در منطقه ی ما که به شوتی معروف اند. همان ماشین هایی که اغلب هم بی کمربند مثل الاغ های(بلانسبت سمند که همیشه سنگین و باوقار راه می ره!) افسار گسیخته در جاده های جنوب در حال چارنعل رفتن و جفتک اندازی هستند. یعنی محال است یک پژوی 405 ببینید که مثل بقیه ماشین ها قسمت عقب اتاقش همان جای قبلی و استاندارد خودش باشد، امکان ندارد. برخی مواقع چنان عقب ماشین را بالا برده اند که آدم به یاد اوایلی که کلیپس بین خانم ها مُد شده بود می افتد. یادتان که نرفته است؟ خانمی در خیابان مشاهده می کردیم که دو متر قدش بود، اما به منزل که می رسید، کلیپسش را که از روی سر بر می داشت، بلافاصله می شد یک متر و چهل سانت.
و یا اخیراً نمی دانم چه مرضی گریبانگیر خودروهای سواری پارس شده است که حتماً باید از همه ی ماشین ها سبقت بگیرند. آن قدر عجله دارند که آدم فکر می کند یکی از بستگان نزدیک شان را از دست داده اند. بستگان ماشین را عرض می کنم ، نه راننده. چرا که در قضیه ی پژو پارس اصولاً چیزی دست راننده نیست. استاندار پشت فرمان باشد، همین است! کارگری ساده باشد، همین است.هر کسی باشد فرقی نمی کند، باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه! و همه ی این شیطنت ها هم زیر سر خود ِ ماشین است...
بعضی وقت ها به این نتیجه می رسم که پژو پارس واقعاً ترمز ندارد. درست مثل این موتورسیکلت های بیرون بر رستوران ها هستند که انگاری در قراردادشان قید می کنند باید با سرعت از زمین و زمان سبقت بگیرید! و در این راه به هیچ کس رحم نکنید، پژو پارس هم همین گونه است. دلیلش را نمی دانم....ویراژ می دهند، زیگزاگ می روند، و در کل دست انداز و سرعت گیر و عابر پیاده و سواره! برای این عزیزان چیز بی معنایی است. در کل پژو پارس در هنگام عبور از خیابان های سطح شهر حکم آمبولانس دارد که همه ی وسائط نقلیه بایستی مسیر را برایش باز کنند.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
رانندگی کردن در کشور ما اصول و قواعد خاصی دارد که با تمام نقاط جهان فرق می کند.
به عنوان مثال در این جا راننده ی محترم خودروی مدل بالا و گران قیمت، روش رانندگی کردنش با یک راننده ی ماشین مدل پایین متفاوت است. مثلاً یک خودروی مدل بالا در هر جا و مکانی و به هر نحوی که دوست داشته باشد می تواند بپیچد جلوی خودروی مدل پایین. به هیچ عنوان هم کسی اعتراض نمی کند، چرا که در این گونه موارد اعتراض، نوعی جسارت و بی ادبی محسوب می شود. حتی راننده ی خودرویی که پیچیده اند جلویش نیز به این کار عادت کرده است. خودروی مدل بالا هر وقت دوست دارد سبقت می گیرد، بوق های کر کننده می زند، گاز بی خودی می دهد، می مالد(منظور خودرو با خودرو است!)،زیر می گیرد، و...و....همه ی این ها به خاطر این است که مدلش بالاست. این جاست که شاعر می فرماید: میان خودروی ما و شماها/ تفاوت از زمین تا آسمان است! باور بفرمایید شاید راننده ی خودروی مزبور دلش نخواهد این حرکات را انجام دهد، اما ماشینی که سوار است خود به خود می طلبد همه ی این کارها را انجام دهد!
از آن طرف خودروی مدل پایین بی چاره سر دو راهی، یا تقاطع یا سر کوچه ای به محضی که ماشین مدل بالایی را می بیند در جا ترمز می کند. خیلی مظلومانه سرش را پایین می اندازد و در حالی که حق تقدم با اوست اما از جای خودش جُم نمی خورد. اگر هم راننده اش گاز بدهد که مثلا حرکت کند، ماشین طفلک هیچ رقمه حرکت نمی کند. انگاری یک نوجوانی مقابل در ِ ورودی ِ اتاق یا خانه ای با یک آدم بزرگسالی رو به رو شده باشد و با ادب فراوان به بزرگ تر اشاره می کند، خواهش می کنم اول شما بفرمایید. جدی عرض می کنم دقیقاً خودروی مدل پایین تر هنگام مواجه شدن با یک خودروی گران قیمت با خجالت سرخ می شود و هی تعارف کند. حتی اگر ماشینی مدل پایین وارد کوچه ای شده باشد و تقریباً به انتهای کوچه رسیده باشد، ولی بلافاصله سر و کله یک خودروی مدل بالا از آن طرف کوچه پیدا شود، بلافاصله با ترس و لرز عقب عقب بر می گردد تا خودروی گران قیمت تشریفش را بیاورد و برود. خودروی مدل پایین در چنین مواقعی مثل بید به خود می لرزد. گویی نوجوانی است که برای اولین بار پدرش او را در حال سیگار کشیدن دیده است. در این هنگام در دل می گوید، مبادا آینه ی بغلش یا گوشه ی سپرش خدای ناکرده به خودروی مدل بالا برخورد و موجب خش افتادن در خودروی مزبور شود. چرا که هر خطی که در ماشین مدل بالا بیفتد برابر است با قیمت خون ِ صاحب خودش! گاهی اوقات حرکات و سکنات این ماشین ها ما را به یاد جامعه ی ارباب و رعیتی در گذشته می اندازد. (این که عرض کردیم در گذشته به این دلیل که خدا را شکر الان دیگر خبری از ارباب و رعیت نیست، مگر در مواردی اندک!)
همچنین نمی دانم تا به حال دقت کرده اید که تقریباً همه ی ماشین های پژوی 405 در جنوب صندوق عقب شان بالاتر از حد معمول است. به ویژه در منطقه ی ما که به شوتی معروف اند. همان ماشین هایی که اغلب هم بی کمربند مثل الاغ های(بلانسبت سمند که همیشه سنگین و باوقار راه می ره!) افسار گسیخته در جاده های جنوب در حال چارنعل رفتن و جفتک اندازی هستند. یعنی محال است یک پژوی 405 ببینید که مثل بقیه ماشین ها قسمت عقب اتاقش همان جای قبلی و استاندارد خودش باشد، امکان ندارد. برخی مواقع چنان عقب ماشین را بالا برده اند که آدم به یاد اوایلی که کلیپس بین خانم ها مُد شده بود می افتد. یادتان که نرفته است؟ خانمی در خیابان مشاهده می کردیم که دو متر قدش بود، اما به منزل که می رسید، کلیپسش را که از روی سر بر می داشت، بلافاصله می شد یک متر و چهل سانت.
و یا اخیراً نمی دانم چه مرضی گریبانگیر خودروهای سواری پارس شده است که حتماً باید از همه ی ماشین ها سبقت بگیرند. آن قدر عجله دارند که آدم فکر می کند یکی از بستگان نزدیک شان را از دست داده اند. بستگان ماشین را عرض می کنم ، نه راننده. چرا که در قضیه ی پژو پارس اصولاً چیزی دست راننده نیست. استاندار پشت فرمان باشد، همین است! کارگری ساده باشد، همین است.هر کسی باشد فرقی نمی کند، باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه! و همه ی این شیطنت ها هم زیر سر خود ِ ماشین است...
بعضی وقت ها به این نتیجه می رسم که پژو پارس واقعاً ترمز ندارد. درست مثل این موتورسیکلت های بیرون بر رستوران ها هستند که انگاری در قراردادشان قید می کنند باید با سرعت از زمین و زمان سبقت بگیرید! و در این راه به هیچ کس رحم نکنید، پژو پارس هم همین گونه است. دلیلش را نمی دانم....ویراژ می دهند، زیگزاگ می روند، و در کل دست انداز و سرعت گیر و عابر پیاده و سواره! برای این عزیزان چیز بی معنایی است. در کل پژو پارس در هنگام عبور از خیابان های سطح شهر حکم آمبولانس دارد که همه ی وسائط نقلیه بایستی مسیر را برایش باز کنند.
#خالوراشد
@rashedansari
اهل عمل
نوشته ی: راشدانصاری
دوستی می گفت:« زن چهارم پدربزرگم، خیلی به عمل علاقه داره.»
گفتم:« متوجه نشدم، بیشتر توضیح بده.»
گفت:« چون پدربزرگم خیلی پیر و از کارافتاده است، و نمی تونه همسرش رو ببره دکتر؛ هر روز با ما نوه ها و نبیره های پدربزرگ، تماس می گیره و مدام از مریضی اش می ناله. همیشه هم می گه احتیاج به عمل دارم. یه روز می گه کلیه درد دارم باید عمل کنم، روز دیگه می گه باید چشمم عمل کنم، یه روز می گه پاهام احتیاج به عمل داره. خلاصه بگم یه جورایی عاشق عمله...»
گفتم:« خب، طفلک حق داره. اون مرد عمل رو دوست داره، ولی بابابزرگ شما، بعد از چهار زن دیگه هیچ رقمه اهل عمل نیست...!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
دوستی می گفت:« زن چهارم پدربزرگم، خیلی به عمل علاقه داره.»
گفتم:« متوجه نشدم، بیشتر توضیح بده.»
گفت:« چون پدربزرگم خیلی پیر و از کارافتاده است، و نمی تونه همسرش رو ببره دکتر؛ هر روز با ما نوه ها و نبیره های پدربزرگ، تماس می گیره و مدام از مریضی اش می ناله. همیشه هم می گه احتیاج به عمل دارم. یه روز می گه کلیه درد دارم باید عمل کنم، روز دیگه می گه باید چشمم عمل کنم، یه روز می گه پاهام احتیاج به عمل داره. خلاصه بگم یه جورایی عاشق عمله...»
گفتم:« خب، طفلک حق داره. اون مرد عمل رو دوست داره، ولی بابابزرگ شما، بعد از چهار زن دیگه هیچ رقمه اهل عمل نیست...!»
#خالوراشد
@rashedansari
سفری با اتوبوس
از بندرعباس به مقصد تهران
نوشته ی: راشدانصاری
قبل از هر چیز این را بگویم که بلیط قطار گرفتن در بندرعباس معمولاً کار حضرت فیل است! پول بلیط هواپیما هم که نداشتم و باقی قضایا...
بلیط اتوبوس vip را تهیه کردم به مبلغ ۴۱۹ هزارتومان ناقابل برای ساعت ۱۰ و سی دقیقه ی یکشنبه گذشته. دقایقی قبل از موعد مقرر رسیدم ترمینال اما ساعت ۱۲ و ۱۵ دقیقه حرکت کردیم، آن هم با اتوبوسی لکندو و بسیار قدیمی. چرا؟ گفتند اتوبوس شما را با اتوبوس مسافران مشهد مقدس، تعویض کردیم.
هنوز ساعاتی از حرکت مان نگذشته بود که کولر اتوبوس به سلامتی خاموش شد، یا خاموش کردند! خدا داند. مسافری کهنسال، عرق ریزان و نفس زنان از انتهای اتوبوس با زحمت فراوان خود را به راننده ی محترم رساند و دلیل خاموش کردن یا شدنِ کولر جویا شد که در پاسخ گفتند:«کولر خراب شد....!» آن هم در گرما و شرجیِ جنوب که به قول بی بیِ ما بُزِ پا به ماه کَهره می اندازد!(یعنی بز باردار سِقط جنین می کند!).
هنوز ساعاتی از خاموشی سیستم خنک کننده ی اتوبوس نگذشته بود که خودِ اتوبوس خراب شد. این جا بود که به یاد ترانه ی فولکلور مشهورِ مرحوم غلامرضا روحانی افتادم که می فرماید:« ماشین مشتی ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی»/ ....) مرحوم روحانی البته در ادامه می گوید:«صندلیش فنر داره/ و...» که این اتوبوس ما هم فنرهای بعضی از صندلی هایش واقعاً زده بود بیرون....!
حدود یکی دو ساعت طول کشید تا اتوبوسِ سن بالای ما همچون خر لنگی لخ لخ کنان به حرکت در آمد. در طول راه و در پاره ای اوقات از آب خنک و ....خبری نبود. روکش صندلی های اتوبوس نیز که مشخص بود در اصل رنگ شان سفید بوده، اما بر اثر کثیفی مشکی شده بودند. بوی گند جوراب و سیگار و عرق(عرقی که برخی ها می نوشند خیر، عرقی که می کنند!) چنان با هم قاطی شده بودند که صد رحمت به سرویس بهداشتی های بین راهی!
زحمت تان ندهم پس از طی کردنِ چند کیلومتری، مجدداً صدای مهیبی از عقب اتوبوس که بی شباهت به انفجار نیروگاه اتمی چرنوبیل نبود ، به گوش رسید.
اگر چه به این چیزها(یعنی خرابی اتوبوس) عادت کرده بودیم اما این بار دیگر واقعاً «این تو بمیری از آن تو بمیری ها [نبود]»
به هر حال زحمت تان ندهم، پس از ساعت ها معطل ماندن، روز بعد همه ی مسافرها را (که البته دیگر تعدادمان تقریباً به نصف هم کمتر رسیده بود)، خیلی عذرخواهم، شبیه گله ی گوسفند! سوارِ کامیونی کردند و به سمت قم هی کردند....
از آن جا نیز پس از ساعاتی در حالی که تعدادمان به سه چهارنفر رسیده بود، حرکت کردیم به سمت تهران.
به آن جا که رسیدم، با خود گفتم « پهلوان زنده را عشق است» . فقط هر کس از باقی همسفران من خبر دارد به آنها خبر بدهد که خوشبختانه ما به مقصد رسیدیم و تاکنون زنده ایم، اگر چه به جلسه مان نرسیدیم!
#خالوراشد
@rashedansari
از بندرعباس به مقصد تهران
نوشته ی: راشدانصاری
قبل از هر چیز این را بگویم که بلیط قطار گرفتن در بندرعباس معمولاً کار حضرت فیل است! پول بلیط هواپیما هم که نداشتم و باقی قضایا...
بلیط اتوبوس vip را تهیه کردم به مبلغ ۴۱۹ هزارتومان ناقابل برای ساعت ۱۰ و سی دقیقه ی یکشنبه گذشته. دقایقی قبل از موعد مقرر رسیدم ترمینال اما ساعت ۱۲ و ۱۵ دقیقه حرکت کردیم، آن هم با اتوبوسی لکندو و بسیار قدیمی. چرا؟ گفتند اتوبوس شما را با اتوبوس مسافران مشهد مقدس، تعویض کردیم.
هنوز ساعاتی از حرکت مان نگذشته بود که کولر اتوبوس به سلامتی خاموش شد، یا خاموش کردند! خدا داند. مسافری کهنسال، عرق ریزان و نفس زنان از انتهای اتوبوس با زحمت فراوان خود را به راننده ی محترم رساند و دلیل خاموش کردن یا شدنِ کولر جویا شد که در پاسخ گفتند:«کولر خراب شد....!» آن هم در گرما و شرجیِ جنوب که به قول بی بیِ ما بُزِ پا به ماه کَهره می اندازد!(یعنی بز باردار سِقط جنین می کند!).
هنوز ساعاتی از خاموشی سیستم خنک کننده ی اتوبوس نگذشته بود که خودِ اتوبوس خراب شد. این جا بود که به یاد ترانه ی فولکلور مشهورِ مرحوم غلامرضا روحانی افتادم که می فرماید:« ماشین مشتی ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی»/ ....) مرحوم روحانی البته در ادامه می گوید:«صندلیش فنر داره/ و...» که این اتوبوس ما هم فنرهای بعضی از صندلی هایش واقعاً زده بود بیرون....!
حدود یکی دو ساعت طول کشید تا اتوبوسِ سن بالای ما همچون خر لنگی لخ لخ کنان به حرکت در آمد. در طول راه و در پاره ای اوقات از آب خنک و ....خبری نبود. روکش صندلی های اتوبوس نیز که مشخص بود در اصل رنگ شان سفید بوده، اما بر اثر کثیفی مشکی شده بودند. بوی گند جوراب و سیگار و عرق(عرقی که برخی ها می نوشند خیر، عرقی که می کنند!) چنان با هم قاطی شده بودند که صد رحمت به سرویس بهداشتی های بین راهی!
زحمت تان ندهم پس از طی کردنِ چند کیلومتری، مجدداً صدای مهیبی از عقب اتوبوس که بی شباهت به انفجار نیروگاه اتمی چرنوبیل نبود ، به گوش رسید.
اگر چه به این چیزها(یعنی خرابی اتوبوس) عادت کرده بودیم اما این بار دیگر واقعاً «این تو بمیری از آن تو بمیری ها [نبود]»
به هر حال زحمت تان ندهم، پس از ساعت ها معطل ماندن، روز بعد همه ی مسافرها را (که البته دیگر تعدادمان تقریباً به نصف هم کمتر رسیده بود)، خیلی عذرخواهم، شبیه گله ی گوسفند! سوارِ کامیونی کردند و به سمت قم هی کردند....
از آن جا نیز پس از ساعاتی در حالی که تعدادمان به سه چهارنفر رسیده بود، حرکت کردیم به سمت تهران.
به آن جا که رسیدم، با خود گفتم « پهلوان زنده را عشق است» . فقط هر کس از باقی همسفران من خبر دارد به آنها خبر بدهد که خوشبختانه ما به مقصد رسیدیم و تاکنون زنده ایم، اگر چه به جلسه مان نرسیدیم!
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای رد صلاحیت ها.....
درد دل یک کاندیدای بد !
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
خواب دیدم به نظر بد شده ام
نه که یک ذره! که بی حد شده ام
دایم الخمرم و بالاتر از آن
جانی و خائن و مرتد شده ام
مانده ام بین بد و بدتر و حیف
پاک ازین وضع مردد شده ام
روز از مال غنی مستم و شب
پیش پای فقرا سد شده ام
پدر اندر پدرم بد بودند
وارث جد و پدر جد شده ام!
مثل ترکیب اضافی هستم
که به صد واژه مقید شده ام
بدی من، بد معمولی نیست
بلکه از نوع مشدد شده ام!
هی به "آن مساله" تاکید نکن
من که تاکید موکد شده ام!
خواستم جزر شوم، بخت نخواست
از بداقبالی خود مَد شده ام
نشدم شخصیتی باب دلم
دل من آن چه نخواهد شده ام
قصد آتش زدنم را دارند
مثل شمع ِ دَم ِ معبد شده ام
خواستم اول ابجد باشم
عوضی چارم ابجد شده ام!
رفته تا مرز تورم بدی ام!
سود هشتاد و سه درصد شده ام
هر رفیقی لقبی داد به من
تازگی خالوی ارشد شده ام!
بس که بد بوده ام ، از جمع شما
همچو یک صیغه ی مفرد شده ام
اگر این گونه نبودم ، ز چه رو
بنده در محضرتان رد شده ام؟!
نیست گوش شنوا حرفم را
مثل اقرار مجدد شده ام
بد نبودم من از اول این قدر
به گروه خفنی "اَد" شده ام....
بوی "جنت " به مشامم نرسید
طرد از جانب "احمد" شده ام!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
درد دل یک کاندیدای بد !
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
خواب دیدم به نظر بد شده ام
نه که یک ذره! که بی حد شده ام
دایم الخمرم و بالاتر از آن
جانی و خائن و مرتد شده ام
مانده ام بین بد و بدتر و حیف
پاک ازین وضع مردد شده ام
روز از مال غنی مستم و شب
پیش پای فقرا سد شده ام
پدر اندر پدرم بد بودند
وارث جد و پدر جد شده ام!
مثل ترکیب اضافی هستم
که به صد واژه مقید شده ام
بدی من، بد معمولی نیست
بلکه از نوع مشدد شده ام!
هی به "آن مساله" تاکید نکن
من که تاکید موکد شده ام!
خواستم جزر شوم، بخت نخواست
از بداقبالی خود مَد شده ام
نشدم شخصیتی باب دلم
دل من آن چه نخواهد شده ام
قصد آتش زدنم را دارند
مثل شمع ِ دَم ِ معبد شده ام
خواستم اول ابجد باشم
عوضی چارم ابجد شده ام!
رفته تا مرز تورم بدی ام!
سود هشتاد و سه درصد شده ام
هر رفیقی لقبی داد به من
تازگی خالوی ارشد شده ام!
بس که بد بوده ام ، از جمع شما
همچو یک صیغه ی مفرد شده ام
اگر این گونه نبودم ، ز چه رو
بنده در محضرتان رد شده ام؟!
نیست گوش شنوا حرفم را
مثل اقرار مجدد شده ام
بد نبودم من از اول این قدر
به گروه خفنی "اَد" شده ام....
بوی "جنت " به مشامم نرسید
طرد از جانب "احمد" شده ام!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
بالاشهری و پایین شهری
نوشته ی: راشدانصاری
پس از ۲۸ سال سکونت در محله ای فقیرنشین، به اجبار به محله ای اعیان نشین نقل مکان کردیم.
نزدیک به سه دهه، فقر و گرفتاری و مشکلات را با گوشت و پوست و استخوان مان حس کرده بودیم. و طبیعی است که پس از این مدت طولانی، ذهن و فکر و از همه مهم تر بدن مان، آمادگی نداشته باشد تا با محله ای کاملاً غنی نشین! و کلاس بالا خود را وفق دهد.(هنوز هم پس از گذشت چند ماه بدنم نتوانسته با این محله کنار بیاید!)
به هر حال، روز اول اتفاقی برایم افتاد که دچار شوک شدم. قضیه از این قرار بود که طبق معمول دلم هوس قهوه ی اسپرسو کرد. وارد کافه ی.... شدم و اسپرسو را سفارش دادم. اول یک دختر خانم کم سن و سالی، با کمال احترام آمدند و یک پلاک (شماره ی ۳۰) را گذاشتند روی میز. بعد کارتی شبیه کارت عابر بانک دادند و گفتند بایستی با گوشی همراهم اسکن کنم. گفتم:«خانم، عذر می خوام من فقط یه اسپرسو می خوام و این چیزا رو بلد نیستم!» لبخندی زد و گفت:«اوکی»
خدا را شکر رفت که اسپرسو را بیاورد. اما حدود یک ساعتی طول کشید تا قهوه را آوردند. شلوغ هم نبود. تعجب کردم!
به هر صورت جای شما خالی قهوه را نوشیدم. اما چشم تان روز بد نبیند! رفتم قسمت صندوق که حساب کنم، گفتند:«۷۸ هزارتومان». خنده ام گرفت. در دل گفتم این خانم قطعاً مرا می شناسد و می خواهد سر به سرم بگذارد. عرض کردم:«جدی می فرمایید، یا منو می شناسین و...» مسئول صندوق گفت:«تازه اومدی این محله؟». گفتم:«بله!». گفت:«مشخصه!» عرض کردم:«من آخرین قهوه ای رو که دو سه روز قبل در محله ی .... خوردم هشت هزارتومان بود! و به لحاظ کیفیت هم با مال شما تفاوتی نداره». دندم نرم، کارت را کشیدم و فوری چیزم (دمم)را گذاشتم روی کولم و از آن جا خارج شدم.
روز بعد رفتم دخترم را در یکی از این مدارس محله ی جدید ثبت نام کنم، گفتند ۲۵ میلیون تومان شهریه!
به محضی که شنیدم دو متر از جای خودم پریدم. خدا پدر و مادر مسئولین مدرسه ی محله ی سابق بیامرزد که سال گذشته فقط ۱۵۰ هزارتومان از ما گرفتند!
از قدیم گفته اند: بالاشهری بودن این چیزها را دارد.
به قول برخی محققان که می گویند:«تغییرات آب و هوایی از بزرگترین تهدیدها برای سلامت انسان شناخته میشود تا جایی که آن را حتی خطرناکتر از برخی ویروسها میدانند...»
حالا بین خودمان باشد، اوایلی که آمده بودیم محله ی جدید، همه چیز برایم عجیب و غریب بود. نه تنها اجناس داخل مغازه ها شیک تر بودند. ساختمان ها تمیزتر بودند. همسایه ها باکلاس تر بودند. آدم ها هم زیباتر بودند.(جای خواهری البته!) می دانید که منظورم....
حتی دزدهای این جا نیز با آن جا فرق می کنند. در محله ی سابق دمپایی، کفش، خاک انداز و از این خرت و پرت ها را از داخل حیاط می بردند، اما در این جا چون کلاس شان بالاتر است ، روز گذشته موتورسیکلت پسرم را به سرقت بردند!
باز هم خدا را شکر که ماشین ندارم.
روزهای نخست، از بس چیزهای درجه ی یک و گران قیمت می خریدیم و می خوردیم، معده مان تعحب کرده بود!
به عنوان مثال در میوه فروشی های محله ی قبلی بیشتر سیب زمینی و پیاز و فوقش خیارسبز می دیدیم، اما در این جا چیزی دیدم به نام آناناس و پاپایا! جل الخالق....!
حالا از آناناس یک چیزهایی از دوران جوانی ام یادم می آید، اما پاپایا؟!
یک بار این میوه ی لعنتی را خریدم و خوردم ولی ترش کردم. به درمانگاه مراجعه کردم، آزمایش نوشتند، بعد گفتند، چیز عجیبی در معده تان مشاهده می شود.
خوب شد که پول برای خرید فیسالیس نداشتم. راستی شما می دانید فیسالیس چیست؟
بنده هم نمی دانم! اما این جا هست!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
نوشته ی: راشدانصاری
پس از ۲۸ سال سکونت در محله ای فقیرنشین، به اجبار به محله ای اعیان نشین نقل مکان کردیم.
نزدیک به سه دهه، فقر و گرفتاری و مشکلات را با گوشت و پوست و استخوان مان حس کرده بودیم. و طبیعی است که پس از این مدت طولانی، ذهن و فکر و از همه مهم تر بدن مان، آمادگی نداشته باشد تا با محله ای کاملاً غنی نشین! و کلاس بالا خود را وفق دهد.(هنوز هم پس از گذشت چند ماه بدنم نتوانسته با این محله کنار بیاید!)
به هر حال، روز اول اتفاقی برایم افتاد که دچار شوک شدم. قضیه از این قرار بود که طبق معمول دلم هوس قهوه ی اسپرسو کرد. وارد کافه ی.... شدم و اسپرسو را سفارش دادم. اول یک دختر خانم کم سن و سالی، با کمال احترام آمدند و یک پلاک (شماره ی ۳۰) را گذاشتند روی میز. بعد کارتی شبیه کارت عابر بانک دادند و گفتند بایستی با گوشی همراهم اسکن کنم. گفتم:«خانم، عذر می خوام من فقط یه اسپرسو می خوام و این چیزا رو بلد نیستم!» لبخندی زد و گفت:«اوکی»
خدا را شکر رفت که اسپرسو را بیاورد. اما حدود یک ساعتی طول کشید تا قهوه را آوردند. شلوغ هم نبود. تعجب کردم!
به هر صورت جای شما خالی قهوه را نوشیدم. اما چشم تان روز بد نبیند! رفتم قسمت صندوق که حساب کنم، گفتند:«۷۸ هزارتومان». خنده ام گرفت. در دل گفتم این خانم قطعاً مرا می شناسد و می خواهد سر به سرم بگذارد. عرض کردم:«جدی می فرمایید، یا منو می شناسین و...» مسئول صندوق گفت:«تازه اومدی این محله؟». گفتم:«بله!». گفت:«مشخصه!» عرض کردم:«من آخرین قهوه ای رو که دو سه روز قبل در محله ی .... خوردم هشت هزارتومان بود! و به لحاظ کیفیت هم با مال شما تفاوتی نداره». دندم نرم، کارت را کشیدم و فوری چیزم (دمم)را گذاشتم روی کولم و از آن جا خارج شدم.
روز بعد رفتم دخترم را در یکی از این مدارس محله ی جدید ثبت نام کنم، گفتند ۲۵ میلیون تومان شهریه!
به محضی که شنیدم دو متر از جای خودم پریدم. خدا پدر و مادر مسئولین مدرسه ی محله ی سابق بیامرزد که سال گذشته فقط ۱۵۰ هزارتومان از ما گرفتند!
از قدیم گفته اند: بالاشهری بودن این چیزها را دارد.
به قول برخی محققان که می گویند:«تغییرات آب و هوایی از بزرگترین تهدیدها برای سلامت انسان شناخته میشود تا جایی که آن را حتی خطرناکتر از برخی ویروسها میدانند...»
حالا بین خودمان باشد، اوایلی که آمده بودیم محله ی جدید، همه چیز برایم عجیب و غریب بود. نه تنها اجناس داخل مغازه ها شیک تر بودند. ساختمان ها تمیزتر بودند. همسایه ها باکلاس تر بودند. آدم ها هم زیباتر بودند.(جای خواهری البته!) می دانید که منظورم....
حتی دزدهای این جا نیز با آن جا فرق می کنند. در محله ی سابق دمپایی، کفش، خاک انداز و از این خرت و پرت ها را از داخل حیاط می بردند، اما در این جا چون کلاس شان بالاتر است ، روز گذشته موتورسیکلت پسرم را به سرقت بردند!
باز هم خدا را شکر که ماشین ندارم.
روزهای نخست، از بس چیزهای درجه ی یک و گران قیمت می خریدیم و می خوردیم، معده مان تعحب کرده بود!
به عنوان مثال در میوه فروشی های محله ی قبلی بیشتر سیب زمینی و پیاز و فوقش خیارسبز می دیدیم، اما در این جا چیزی دیدم به نام آناناس و پاپایا! جل الخالق....!
حالا از آناناس یک چیزهایی از دوران جوانی ام یادم می آید، اما پاپایا؟!
یک بار این میوه ی لعنتی را خریدم و خوردم ولی ترش کردم. به درمانگاه مراجعه کردم، آزمایش نوشتند، بعد گفتند، چیز عجیبی در معده تان مشاهده می شود.
خوب شد که پول برای خرید فیسالیس نداشتم. راستی شما می دانید فیسالیس چیست؟
بنده هم نمی دانم! اما این جا هست!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
بچه ی شیطان!
سروده ی: راشدانصاری
تو را با روی خندان دوست دارم
در آن صورت دوچندان دوست دارم
منم آن بچّه شیطانی که دایم
لبت را مثل قندان دوست دارم!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
سروده ی: راشدانصاری
تو را با روی خندان دوست دارم
در آن صورت دوچندان دوست دارم
منم آن بچّه شیطانی که دایم
لبت را مثل قندان دوست دارم!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
WhatsApp.com
WhatsApp Group Invite
زبانحالِ بعضی ها
سروده ی: راشدانصاری
اگر دنیا شود ویران به من چه
اگر ویران شود ایران به من چه
اگر فقر و فساد و رشوه خواری
گرفته دامن انسان، به من چه
نگو از کارِ مسئولان کشور
شما هم مانده ای حیران، به من چه
چرا از لطف دولت شد نصیبت،
هزاران درد بی درمان؟ به من چه
ترازوی عدالت گاه گاهی
شود یک ذرّه نامیزان به من چه
شده با گرگِ خون آشام همدست
در این دوران، سگ چوپان به من چه
فلانش سوخته! بابای بی پول
درین اوضاع بی سامان، به من چه
شما حتی دو تا دندان نداری
برای خوردن یک نان به من چه
ز بیداد گرانی های موجود
سبیلت گشته آویزان به من چه
شده فرش اتاق ات روزنامه
نداری قالی کرمان به من چه
چرا اسبت علف یا جو ندارد؟
الاغ ات مانده بی پالان، به من چه
علف ریزند اگر در قوری تو
به جای چای لاهیجان به من چه
اگر مِلکی نداری تا گذاری
به ارث از بهر فرزندان به من چه
و یا اشک ات دم مشک است هر دم
به سوگ پسته ی خندان به من چه
برایت یک سفر حتی به اطراف
میّسر نیست آقا جان به من چه
اگر با مزد یک ماهت خریدی
دو تا جوراب و یک تنبان به من چه
شبیه ناصرالدین شاه قاجار
نداری گربه «ببری خان» به من چه
نگو بچه گدایی با زد و بند
شده مانند " بن سلمان" به من چه
نداری گر دوبیتی های فاخر
چو باباطاهر ِ عریان، به من چه
زلیخایی اگر با خود نداری
بسان یوسف کنعان به من چه
نگو همسایه ات هیز است و پررو
برو دنبال یک آژان، به من چه
اگر می خواهی از امروز باشی
تو هم بی دین و بی ایمان به من چه
شبی از پیج مسجد لِفت دادی
شدی فالوور شیطان به من چه
پس از صد سال چون خواهی بمیری
نباشد مرگ هم ارزان به من چه
اگر مُردی و رفتی در جهنم
نداری حوری و غِلمان به من چه
بلا می بینی و گویی خدایا،
تشکر، خیلی ام ممنان! به من چه
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
اگر دنیا شود ویران به من چه
اگر ویران شود ایران به من چه
اگر فقر و فساد و رشوه خواری
گرفته دامن انسان، به من چه
نگو از کارِ مسئولان کشور
شما هم مانده ای حیران، به من چه
چرا از لطف دولت شد نصیبت،
هزاران درد بی درمان؟ به من چه
ترازوی عدالت گاه گاهی
شود یک ذرّه نامیزان به من چه
شده با گرگِ خون آشام همدست
در این دوران، سگ چوپان به من چه
فلانش سوخته! بابای بی پول
درین اوضاع بی سامان، به من چه
شما حتی دو تا دندان نداری
برای خوردن یک نان به من چه
ز بیداد گرانی های موجود
سبیلت گشته آویزان به من چه
شده فرش اتاق ات روزنامه
نداری قالی کرمان به من چه
چرا اسبت علف یا جو ندارد؟
الاغ ات مانده بی پالان، به من چه
علف ریزند اگر در قوری تو
به جای چای لاهیجان به من چه
اگر مِلکی نداری تا گذاری
به ارث از بهر فرزندان به من چه
و یا اشک ات دم مشک است هر دم
به سوگ پسته ی خندان به من چه
برایت یک سفر حتی به اطراف
میّسر نیست آقا جان به من چه
اگر با مزد یک ماهت خریدی
دو تا جوراب و یک تنبان به من چه
شبیه ناصرالدین شاه قاجار
نداری گربه «ببری خان» به من چه
نگو بچه گدایی با زد و بند
شده مانند " بن سلمان" به من چه
نداری گر دوبیتی های فاخر
چو باباطاهر ِ عریان، به من چه
زلیخایی اگر با خود نداری
بسان یوسف کنعان به من چه
نگو همسایه ات هیز است و پررو
برو دنبال یک آژان، به من چه
اگر می خواهی از امروز باشی
تو هم بی دین و بی ایمان به من چه
شبی از پیج مسجد لِفت دادی
شدی فالوور شیطان به من چه
پس از صد سال چون خواهی بمیری
نباشد مرگ هم ارزان به من چه
اگر مُردی و رفتی در جهنم
نداری حوری و غِلمان به من چه
بلا می بینی و گویی خدایا،
تشکر، خیلی ام ممنان! به من چه
#خالوراشد
@rashedansari
در نمایشگاه کتاب هرمزگان؛
کتابهای «لبقند» و «طنز جهانی» رونمایی شد
هرمزگان - کتابهای «لبقند» و «طنز جهانی» در هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان رونمایی شدند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در بندرعباس، با رونمایی این دو اثر طنز، آثار راشد انصاری از شاعران و روزنامهنگاران هرمزگانی به عدد ۲۳ عنوان رسید.
مسلم محبی شعر طنز «راشد اگر موز خورد نوشش باد…» خواند و ادامه داد: راشد انصاری قطعاً کسی است که توانسته صدای هنر هرمزگان را از مرزهای استان فراتر ببرد.
این شاعر هرمزگانی ادامه داد: خالو راشد انصاری توانسته است هرمزگان را در طنز کشور صاحب جایگاه کند. بنابراین به خودمان میبالیم که چنین استاد گرانقدری در این دیار معاصر ماست.
رئیس انجمن شعر و دریای هرمزگان افزود: در بین کتابهای انصاری به نثر او ظلم شده است پس سعی کنیم با نوشتن درباره آن و معرفی اش، این نثر را به جایگاه واقعی اش برسانیم.
این معلم هرمزگانی در پایان گفت: دور بودن از پایتخت موجب شده که راشد کمتر شناخته شود. به نطر من کتاب درهم، ذوق درخشان راشد را میرساند. حتی یک برگ هم حرام نشده است. وقتی مقایسه می کنیم با آثار سایر شاعران و نویسندگان این ذوق در آنها نیست و دلیل آن هم این است که هرمزگان جامعه مظلومی است.
در ادامه نیز اسدالله نوروزی از اساتید ادبیات دانشگاه گفت: بی تردید انصاری هم برای بنده و برای همه عزیزان، بسیار ارزشمند است. بار اول هم نیست که درباره خالو راشد صحبت میکنم. وی از جمله هنرمندانی است که به روز است و همیشه می شود از او گفت.
این منتقد ادبی ادامه داد: سیر رشد راشد طولی بوده و هرگز متوقف نشده است و به نظر من راشد انصاری نیاز به معرفی ندارد و در تمام ایران با شعرش برای ما افتخار آفرینی میکند.
وی با ابراز خرسندی از چاپ جلد دوم طنز جهان افزود: خوشبختانه با خبر شدم جلد سوم این کتاب هم در دست چاپ است.
اسدالله نوروزی با تمجید از اشعار راشد انصاری از نثر او نیز تمجید کرد و گفت: خالو راشد در این زمینه هم موجب عزت و افتخار استان هرمزگان است. پیشتر وی را به عنوان یک شاعر طنز پرداز میشناختم اما با نثری که چاپ کرد، متعجب شدم و تحسینش کردم زیرا در قلمرو نظم و نثر خیلی خوب بوده است. اما در حال حاضر نظم او را ترجیح می دهم زیرا آثار نظم او هم فراوان و هم درخشان است.
این نویسنده هرمزگانی ادامه داد: انصاری خوشبختانه در تالیف و تصحیح هم خیلی موفق است. زیرا راشد استادی است که علاوه بر نظم و نثر، در تصحیح و تالیف و پژوهش نیز بهترین است و امیدوارم آن طوری که حقش هست شناخته شده باشد.
نوروزی در پایان گفت: منتظر آثار دیگری از انصاری هستیم و دعا میکنم خدا برایش توفیق بیشتر بدهد.
راشد انصاری در ادامه از کتاب لبقند چند شعر زیبا خواند و به سوالات مسلم محبی و معصومه مرشدی مجریان برنامه در خصوص شغل، رسانه و سابقه ۳۰ ساله طنز نویسی سخن گفت.
انصاری در ادامه گفت: گاهی با ۱۲ نشریه با اسم های مختلف در زمینه تحقیق، پژوهش و شعر فعالیت کرده ام. زندگی ام را وقف ادبیات کرده ام. زندگیام طنز شده است.
این شاعر طنز پرداز گفت: شاید میتوان گفت من اولین بنیانگذار طنز در استان، اولین برگزار کننده شب شعر طنز در تاریخ هرمزگان و اولین کارگاه طنز استان را برگزار کرده ام و قریب ۳۰ سال هر سال بین یک تا ۳ بار مقام برتر طنز کشور داشته ام.
این روزنامه نگار پیشکسوت اضافه کرد: مزیت رسانهها این بوده که من را به جلو هل داده و ضررش هم این است که ممکن است کارها دوام و قوام زیادی نداشته باشد.
کتابهای «لب قند» و «طنز جهانی» از آثار راشد انصاری در چهارمین روز از هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان رونمایی شدند.
«لبقند» قطعات منظوم طنز در ۲۴۴ صفحه و قطع رُقعی است که صفحه آرایی و طراحی جلد آن را امیرحسین والا از شاعران و هنرمندان هرمزگانی انجام داده و نشر بومی «سلسله باران» آن را چاپ کرده است.
«طنزِ جهانی ۲» در ۷۴۸ صفحه با نگاه به طنز جهانی توسط نشر «شانی» چاپ شده است. در این دفتر برای همه سلیقهها نیز همچون جلد نخست طنز تلخ، فانتزی، ابزورد، کلامی، آشکار، نهان، گروتسک و… و همچنین داستان، داستانک، نثر، نمایشنامه، قسمتی از رمان و… مثل جلد نخست آمده است و منبع همه آثار، کتاب و مجلات دارای مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.
راشد انصاری معروف و ملقب به «خالو راشد» با بیش از سه دهه طنزپردازی با نامهای مستعار فیل عینکی، کوسه جنوب، ادیب جنوب و … در نشریات محلی، منطقهای و کشوری قلم میزند و آثار فاخری خلق کرده و میکند.
به گزارش ایبنا، هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان در نوبت صبح از ساعت ۹ تا ۱۲ و نوبت عصر از ساعت ۱۶ تا ۲۱ از روز شنبه ۲۱ بهمن تا ۲۷ بهمنماه ۱۴۰۲ در محل دائمی نمایشگاههای بندرعباس به روی دوستداران کتاب باز است
کتابهای «لبقند» و «طنز جهانی» رونمایی شد
هرمزگان - کتابهای «لبقند» و «طنز جهانی» در هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان رونمایی شدند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در بندرعباس، با رونمایی این دو اثر طنز، آثار راشد انصاری از شاعران و روزنامهنگاران هرمزگانی به عدد ۲۳ عنوان رسید.
مسلم محبی شعر طنز «راشد اگر موز خورد نوشش باد…» خواند و ادامه داد: راشد انصاری قطعاً کسی است که توانسته صدای هنر هرمزگان را از مرزهای استان فراتر ببرد.
این شاعر هرمزگانی ادامه داد: خالو راشد انصاری توانسته است هرمزگان را در طنز کشور صاحب جایگاه کند. بنابراین به خودمان میبالیم که چنین استاد گرانقدری در این دیار معاصر ماست.
رئیس انجمن شعر و دریای هرمزگان افزود: در بین کتابهای انصاری به نثر او ظلم شده است پس سعی کنیم با نوشتن درباره آن و معرفی اش، این نثر را به جایگاه واقعی اش برسانیم.
این معلم هرمزگانی در پایان گفت: دور بودن از پایتخت موجب شده که راشد کمتر شناخته شود. به نطر من کتاب درهم، ذوق درخشان راشد را میرساند. حتی یک برگ هم حرام نشده است. وقتی مقایسه می کنیم با آثار سایر شاعران و نویسندگان این ذوق در آنها نیست و دلیل آن هم این است که هرمزگان جامعه مظلومی است.
در ادامه نیز اسدالله نوروزی از اساتید ادبیات دانشگاه گفت: بی تردید انصاری هم برای بنده و برای همه عزیزان، بسیار ارزشمند است. بار اول هم نیست که درباره خالو راشد صحبت میکنم. وی از جمله هنرمندانی است که به روز است و همیشه می شود از او گفت.
این منتقد ادبی ادامه داد: سیر رشد راشد طولی بوده و هرگز متوقف نشده است و به نظر من راشد انصاری نیاز به معرفی ندارد و در تمام ایران با شعرش برای ما افتخار آفرینی میکند.
وی با ابراز خرسندی از چاپ جلد دوم طنز جهان افزود: خوشبختانه با خبر شدم جلد سوم این کتاب هم در دست چاپ است.
اسدالله نوروزی با تمجید از اشعار راشد انصاری از نثر او نیز تمجید کرد و گفت: خالو راشد در این زمینه هم موجب عزت و افتخار استان هرمزگان است. پیشتر وی را به عنوان یک شاعر طنز پرداز میشناختم اما با نثری که چاپ کرد، متعجب شدم و تحسینش کردم زیرا در قلمرو نظم و نثر خیلی خوب بوده است. اما در حال حاضر نظم او را ترجیح می دهم زیرا آثار نظم او هم فراوان و هم درخشان است.
این نویسنده هرمزگانی ادامه داد: انصاری خوشبختانه در تالیف و تصحیح هم خیلی موفق است. زیرا راشد استادی است که علاوه بر نظم و نثر، در تصحیح و تالیف و پژوهش نیز بهترین است و امیدوارم آن طوری که حقش هست شناخته شده باشد.
نوروزی در پایان گفت: منتظر آثار دیگری از انصاری هستیم و دعا میکنم خدا برایش توفیق بیشتر بدهد.
راشد انصاری در ادامه از کتاب لبقند چند شعر زیبا خواند و به سوالات مسلم محبی و معصومه مرشدی مجریان برنامه در خصوص شغل، رسانه و سابقه ۳۰ ساله طنز نویسی سخن گفت.
انصاری در ادامه گفت: گاهی با ۱۲ نشریه با اسم های مختلف در زمینه تحقیق، پژوهش و شعر فعالیت کرده ام. زندگی ام را وقف ادبیات کرده ام. زندگیام طنز شده است.
این شاعر طنز پرداز گفت: شاید میتوان گفت من اولین بنیانگذار طنز در استان، اولین برگزار کننده شب شعر طنز در تاریخ هرمزگان و اولین کارگاه طنز استان را برگزار کرده ام و قریب ۳۰ سال هر سال بین یک تا ۳ بار مقام برتر طنز کشور داشته ام.
این روزنامه نگار پیشکسوت اضافه کرد: مزیت رسانهها این بوده که من را به جلو هل داده و ضررش هم این است که ممکن است کارها دوام و قوام زیادی نداشته باشد.
کتابهای «لب قند» و «طنز جهانی» از آثار راشد انصاری در چهارمین روز از هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان رونمایی شدند.
«لبقند» قطعات منظوم طنز در ۲۴۴ صفحه و قطع رُقعی است که صفحه آرایی و طراحی جلد آن را امیرحسین والا از شاعران و هنرمندان هرمزگانی انجام داده و نشر بومی «سلسله باران» آن را چاپ کرده است.
«طنزِ جهانی ۲» در ۷۴۸ صفحه با نگاه به طنز جهانی توسط نشر «شانی» چاپ شده است. در این دفتر برای همه سلیقهها نیز همچون جلد نخست طنز تلخ، فانتزی، ابزورد، کلامی، آشکار، نهان، گروتسک و… و همچنین داستان، داستانک، نثر، نمایشنامه، قسمتی از رمان و… مثل جلد نخست آمده است و منبع همه آثار، کتاب و مجلات دارای مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.
راشد انصاری معروف و ملقب به «خالو راشد» با بیش از سه دهه طنزپردازی با نامهای مستعار فیل عینکی، کوسه جنوب، ادیب جنوب و … در نشریات محلی، منطقهای و کشوری قلم میزند و آثار فاخری خلق کرده و میکند.
به گزارش ایبنا، هجدهمین نمایشگاه کتاب هرمزگان در نوبت صبح از ساعت ۹ تا ۱۲ و نوبت عصر از ساعت ۱۶ تا ۲۱ از روز شنبه ۲۱ بهمن تا ۲۷ بهمنماه ۱۴۰۲ در محل دائمی نمایشگاههای بندرعباس به روی دوستداران کتاب باز است