راشد انصاری
798 subscribers
271 photos
24 videos
94 files
283 links
خالو راشد
Download Telegram
دود از سر کائنات بر می خیزد
وقتی که خمار می شود چشمانت. “
بخشی از این ابیات و حکایاتی که راشد می سازد آدمی را به تأمل و تفکر و تعمق وامی دارد و طنز او در این موقعیت مثل سنگ محک کينه توزانه و هجو آمیزی عمل می کند .
راشد انصاری مطایبه گو نمی تواند و نمی خواهد که خودش را با خرس گلاویز کند و به علت بزند و معلول را کنار بگذارد و به طنز والاتری بپردازد ، او حساسيت شدید و عميقی نسبت به زیستن و شادی دارد و گاهی بسیار جدی به بیرون و درون می پردازد و شمشیر برنده‌ ی خود را علیه ی ظلم‌ ظالمان، بیداری فرودستان، دست انداختن افراد کوته نظر و شعرای چاپلوس از غلاف بیرون می کشد .
از نگاه این نگارنده، خالو راشد می تواند و پتانسیل آن را دارد که به جای حمله‌ به سرمایه دار به سرمایه داری هجوم بیاورد و توازنی میان هزل و هجو و طنز به وجود بیاورد ، البته اگر بگذارند .

فيض شريفی
شش‌ ام امرداد ماه ۱۴۰۱
استاد فیض شریفی
HAMDELI 1996.pdf
3.5 MB
نقد کتاب سالاد لبخند اثر راشد انصاری در روزنامه کثیرالانتشار همدلی👆
قطع برق و ماجراهای بعدی....
نوشته ی : راشدانصاری

نیمه های شب بود که برق منزل آقای «قنبری» در یکی از محلات بندرعباس قطع شد. قطعی برق آن هم در تابستان بندر، برای آقای «قنبری» و دیگران تازگی نداشت. آقای «قنبری» بادبزن به دست، در ِ حیاط را باز کرد تا ببیند وضع از چه قرار است. همین که وارد کوچه شد دید همه جا سوت و کور است. هوا بدجور دم گرفته بود، به طوری که قلب آدم می گرفت. آقای «قنبری» در حین غُرزدن به سمت آسمان نگاه کرد که بلافاصله متوجه شد دو نفر بالای تیر برق مشغول کار هستند. پس از خسته نباشید و احوال پرسی خطاب به آن دو مامور برق که یکی شان بالای بالا بود و دیگری کمی پایین تر در حالِ بالا رفتن بود، گفت:« دست شما درد نکنه این بار خوب زود اومدین! برق ما رو کی وصل می کنید ان شاالله؟ خیلی هوا گرمه!». یکی از آن ها گفت:« همین الان وصل می شه».
آقای «قنبری» با خوشحالی رفت داخل خانه و همسرش را که هنوز خواب بود، بیدار کرد تا برای کارگرهای اداره ی برق چای آماده کند. همسرش نیز نفرین کنان بلند شد. نفرین پشت نفرین بود که رگباری حواله ی مسئولان می کرد.
قبل از این که چای آماده شود، آقای «قنبری» یک پارچ آب خنک را از داخل یخچال برداشت و برد تحویل یکی از آن دو مأمور برق که پایین آمده بود داد. بلافاصله برگشت و پس از دقایقی فلاسک چای و سینی به دست ، از منزل خارج شد و با احترام گذاشت کنار پارچ آب و کلی برای آن دو مأمور دعا کرد.
قصد داشت همان جا زیر تیر برق بنشیند اما یکی از آن ها گفت:« این جا نشستن خطرناکه. شما تشریف ببرید داخل که حداکثر تا نیم ساعت دیگه برق تون وصل می شه.» آقای «قنبری» تشکر کرد و گفت:« پس بی زحمت چای رو که نوش جان کردید، قبل از رفتن تون اطلاع بدین تا بیام ببرم.» بعد پارچ خالی آب را برداشت و رفت داخل حیاط.
آقای «قنبری» دید چهل پنجاه دقیقه گذشت و از آمدن برق خبری نشد. با عجله رفت داخل کوچه ببیند مأموران عزیز و زحمت کش در چه مرحله ای هستند. اما همین که وارد کوچه شد، متاسفانه متوجه شد از مامورها و همچنین فلاسک چای و سینی خبری نیست. آقای «قنبری» نگاهی به بالا انداخت ولی دید تیر برق لختِ لخت است، درست مثل درختی که شاخ و برگ هایش را کنده اند . حتی یک سیم یا کابل هم به تیر وصل نبود. از دو سه کوچه عبور کرد و به تیرهای دیگر برق سر زد که شاید، مامورهای زحمت کش در جای دیگری مثلاً مشغول کار باشند، اما کسی را ندید. ولی تا چشمش کار می کرد تیرهای برق محله را می دید که دقیقاً مثل بابا طاهر عریان لخت و شق و رق گوشه گوشه ی محله ایستاده اند.
آقای «قنبری» فکر کرد شاید کل سیستم کابل کشی محله مشکل داشته است. بلافاصله با ۱۲۱ تماس گرفت و پس از هفت هشت بار گوشی برنداشتن و به اپراتور وصل شدن و قطع شدن و.....موفق شد قضیه آن دو مأمور و اتفاقات رخ داده را به اطلاع اتفاقات برق برساند. و خلاصه هنگامی که شنید مأموری به محله شان اعزام نشده و آن دو نفر سارق سیم ها و کابل های برق بوده اند، نشست و حسابی به حال خودش و نیت صافش و فلاسک چای گران قیمتش زار زار گریه کرد!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
از عده ای به شیخ....
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

اندوه گذشته را چرا ما بخوریم
از این همه خوردنی بیا تا بخوریم


ای شیخ، نلیس کاسه ات را بگذار
ته مانده کاسه ی شما را بخوریم!

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA


https://telegram.me/rashedansari
با احترام به ساحت مقدس کلام
چند بیتی با سارقان شعر ِ خالو راشد...

به قلمِ معظمِ محمودرضا برامکه:

هرچند که رفته بود توویش خالو
کردند به واژه ای رفویش خالو

شعر تو ستون و سارقان چون (گنجشک)
عمریست نشسته اند رویش خالو

*******************

کردی تو کلام خویشتن را جاری
کز بذر کلام حاصلی برداری

دزدان که به خرمن سخن دست زدند
خوردند به تخم راشد انصاری*

*نمیرم ازین پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
(فردوسی)
https://telegram.me/rashedansari


https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
ماجرای عینکم و تأمین اجتماعی...
نوشته ی: راشدانصاری

صاحب خانه ام گفت:« این ماه خیلی اجاره دیر شد.». گفتم:« شرمنده ام، کمی مشکل مالی داریم، به زودی تقدیم می کنم» گفت:« تا دو سه روز دیگه حتماً واریز کن که من هم نیاز دارم.».
می خواستم بگویم به روی چشم، دیدم از چشمم دیگر چیزی نمانده است و ارزشی هم ندارد...به همین دلیل عرض کردم: به روی عینک!
می دانید که عینک با این قیمت های نجومی نسبت به گذشته چه ارزشی پیدا کرده...!!؟
راستی گفتم عینک یاد این قضیه افتادم: هفته ی گذشته خدمت چشم پزشک محترمی رسیدم که ترتیب یک عینک دو زمانه را بدهد. و اتفاقاً دادند...ترتیب را عرض می کنم، اما ترتیب جیب و موجودی ام را!
بله دوستان عزیز، این عینک حدود دو میلیون تومان خرج روی دستم گذاشت و البته چهارصدهزار تومان ناقابل نیز برای فِرِم جای دیگری تقدیم کردم.
عصری داشتم برای خودم یواشکی زمزمه می کردم که:« عجب روزگاریه. این همه پول برای یک عینک ....» و طبق معمول همسرم که در این لحظه به صورت اتفاقی فالگوش ایستاده بود، گفت:« پس تأمین اجتماعی به چه دردی می خوره؟» گفتم:« اگه خدماتش مثل ماجرای دندونام باشه که عمراً....» حرفم را قطع کرد و گفت:« نه، این دیگه فرق می کنه. نقدی می دن! کافیه فاکتور ببری و...» اگر چه چشمم آب نمی خورد ، اما دستور زن جان، را نمی شد اطاعت نکرد....
از محل کارم مرخصی گرفتم و مراجعه کردم به شعبه ی .... تأمین اجتماعی. گفتند اصل نسخه و فاکتور. فاکتور را تحویل دادم و دربست گرفتم، برگشتم منزل اصل نسخه را هم بردم و تحویل دادم. ثبت سیستم که کردند، گفتند مبلغ پنجاه هزارتومان کارت بکشید. کشیدم و گفتم:« خب این دومیلیون و خُرده ای رو کی واریز می کنین؟» گفتند:«فقط سیصدهزارتومان!».
با اعصابی داغان، دست از پا درازتر برگشتم منزل.
روز بعد، گوشی ام آوازی سرداد و دیدم پیامکی با این مضمون از تأمین اجتماعی رسیده:« تقاضای شما مورد تأیید قرار گرفت و به زودی مبلغ یک میلیون ریال به حساب شما واریز خواهد شد!»
بله خوانندگان عزیز، یعنی با کسر آن پنجاه هزارتومانی که کارت کشیده بودم ، سر جمع از مبلغ دومیلیون و چهارصد هزار تومانِ عینک، مبلغ پنجاه هزارتومان تأمین اجتماعی پرداخت کرد!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
کلاس آشپزی ادبی!


پنج عدد دوبیتی
تعدادی رباعی
غزل به میزان دلخواه
و....
کمی شعر سپید و نیمایی
به آن اضافه می کنیم
بعد از مدتی دیوانِ ما آماده می شود.

این روزها چه مفت شاعر می شویم!

راشدانصاری

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای دوستی شاعر و خوش تیپ!
سروده ی: راشدانصاری

می ترسم ای رفیق تو هم رهزنم شوی
من راه راست رفته تو اهریمنم شوی

سرمایه های دوستی ما رود به باد
سوری به پا کنی و برادرزنم شوی!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
"باتری‌به‌باتری!"
اثر: انجل بولیگان - مکزیک
منتشر شد
تازه ترین کتاب راشدانصاری، شاعر و طنزپرداز با عنوان «مَنثوریات» مجموعه نثرهای طنز، داستانک ها و داستان های کوتاه طنز، توسط نشر حس هفتم منتشر شد.
دفتر فروش نشر حس هفتم:

۰۷۱۳۲۳۴۰۰۷۶
Forwarded from خالوراشد
تذکره الهمکاران!(۱)
نوشته ی: راشد انصاری (خالوراشد)

ذکر احوال شیخنا «عباس رفیعی» ملقب به عباس میرزا، جورنالیست گامبرون و ملوک هرموز!
آن صاحب عینک ته استکانی، آن پسری با کفش های کتانی، آن خورنده ی هویج و کلم، آن معروف به اهل قلم، آن جوانک سر به زیر، آن زیباروی بی نظیر، آن مرد بسیار خوش عمل، آن طرفدار ماه عسل، آن نویسنده ی شهیر و پرکار، آن دارنده ی یک دست کت و شلوار، آن عاشق و دلباخته ی سوراغ، آن رونده ی کوه و دشت و باغ، آن طرفدار فقه شیعی، شیخنا و مولانا عباس رفیعی مشهور به عباس میرزای کهتکی! دامت فکاهیاته!! از کاتبان مشهور بلاد فخیمه ی گامبرون بودی و خیلی هم به چشم برادری «جون» بودی!
طوطیان شکّرشکن چنین نقل کنند که:« همیشه شعبون، یک بار هم رمضون» ترجمه:( همیشه شعبان، یک بار هم رمضان!) همین! آن طوطیان در این فقره توضیح بیشتری ندادندی.
بانو «مش سکینه فینی زاده» که از سرآمدان صنوف «دایگان» بودی و سیکل دایگی اش را در عصر حجر از دانشگاه « آغسفورد!» گرفتندی گوید:«شبی که میرزا از مادر بزادی به غایت زیبا و تو دل برو و شیرین بودی! بدان سان که حاسدان بر وی بسیار حسد ورزیدندی و تیر چشم زخم آن نااهلان بر چشم چپش کارگر شدی و طفلک را در چشم به هم زدنی چشم زدندی!
نقل است در نوباوگی به قلم علاقه ی وافر داشتی و مدام قلم در دست و دماغ و گوش و دهان خود می کردی و چون نم نمک پشت‌لب مبارک میرزا سبز گشتی، مولانا «حاج احمد آخوندی» کثرالله عنوانه! فی الفور دست وی را در حد شرعی بگرفتی و بر سرکار گذاشتی!
میرزا در جریده ی شریفه ی مرحوم جنت مکان «هرمز» راست راست راه رفتی و هر کار که خواستی کردی اِلا یک کار و آن یک کار هم رازی بودی که تا حال بر هیچ بنی بشری آشکار نگشتی! ( الله اعلم ).
گویند: « با سعی کثیر میرزا عباس کهتکی رفیعی، جریده ی مولانا «حاج احمد» به درجه ی رفیع ورشکستگی نائل شدی و میرزا چند صباحی دستش به جایی بند نبودی تا آن شب خجسته و میمون فرارسیدی که مولانا « ترابی » دایم اقباله تعالی در خواب به میرزا گفتی:« ای شیخ، اگر خواهی از این مصیبت عظما جان سالم به در بری مقداری زر و سیم به چنگ آر و در کار «چاپار» شو! همین بگفت و میرزا نعره ای بزد و از تختخواب خویش به هوا جستی و پُست پُست گویان به شارع ۱۵ خرداد اندر شدی و در آنِ واحد دست به کار شدی.
میرزا در سواحل سرسبز «خور گورسوزان» که به آب رکن آباد گفتی زکی! به همت والد و ایضأ والده ی عیال مکرمه به کسب روزی حلال مشغول بودی و کار اصلی وی نیز در بَدو ورود به صنف چاپاری همانا بودی که از خروس خوان تا بانگ خفتن در گوشه ی دکان با دهانی باز و چشمانی بسته ایستادی تا ارباب رجوعان «تمبر» در دست با فرو کردن تمبر در دهان شیخ و خیساندن آن و سپس چسباندن بر پشت پاکات و مرسوله‌ ی پستی کارشان را رواج یافتی.
شیخنا پس از ریاضت های فراوان در پُست، به پُست مدیریت باجه منصوب شدی گرچه این ارتقاء درجه نیز به مزاجش سازگار نیامدی.
«شیخ غلامحسین دکنی» رضی الله عنه، چنین نقل کند که روزی همان‌طور که در کوی و برزن عَلاف(اَلاف) قدم می زدی و از برای دل خویش آواز دِلی دِلی سر می دادی، رندی از باب پند و اندرز گریبان میرزا را گرفتی و آرام در گوشش نجوا کردی که:« تو در آتی همه کاره ی این سامان خواهی شدن، اِلا طنزنویس! گرچه در تاریخ و علم آشپزی سرآمد همگان خواهی شدن.» نقل است میرزا در پاسخ فقط سر بجنباندی و هیچ‌ بنگفتی!
گویند میرزا عباس کهتکی در دوران میان سالی مکتوبات زیادی را نبشتی و به نام دیگران در جشنواره‌ها و کنگره‌های جریده نویسان فرستاندی و از قضا تمامی آن مکتوبات دگران علی الخصوص آثار « بی بی خاتون لنگه ای» مقام آوردی اِلا مکتواب میرزا خودش!
شیخه «گل رخ شبستری» نقل کند که میرزا در آشپزی دستی توانا داشتی و در پخت کله پاچه و سالاد ماکارونی و غورمه سبزی تبحری ویژه داشتی.
روزی مریدی از وی سئوال کردی که سبب چه باشد ای میرضا که در جلسات پا در کفش خود نکردی و دائم پا درکفش رقیبان باشی! و با دمپایی عربی و صندل حضور یافتی؟ که میرزا در پاسخ بگفت:« بچه! در کار بزرگان فضولی موقوف».
الغرض در وجود میرزا از این دست شیرین کاری ها و شیرین زبانی ها به حد وفور پیدا می شدندی به گونه‌ای که در دوران شباب قندش از نمکِ ذاتی اش جلو زدی و چند صباحی در شفاخانه « شهید محمدی» گامبرون به مداوای خویش پرداختی.
میرزا عباس به سبب این که در خردسالی دائم در جداول با پای پتی بازی می‌کردی و از کنار جدول‌های شوارع و کوی و برزن نیز که رد می شدی با پای مبارک قوطی های خالی کنسروجات و... را به سمت جدول(جوی آب) شوت می‌کردندی و در این فن مهارت یافتی، در بزرگسالی چون به جداول این مرز و بوم احساس دین می‌کردی بدین جهت طراح جدول جریده ی « ندای هرمزجان شدی » و بدین جهت دین خویش را به جدول ادا کردی.
Forwarded from خالوراشد
و در نهایت میرزا به پدر جدول استان مشهور شدی! حال بماند که مادر جدول استان چه کس بودی!(اللهُ اعلم).
پی نوشت:
۱- سال ها پیش که مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد در مجله ی گل آقا، تذکره المقامات می نوشت، صاحب این قلم نیز در روزنامه ندای هرمزگان پس از مدتی «تذکره المدیران فی بلاد هرمزگان» نوشتم و شاید اولین نفری بودم که در نشریات محلی اقدام به نوشتن تذکره ی طنز کردم.. این تذکره نیز سال ها بعد از آن تذکره های مدیران به زیور طبع آراسته شد....
با قلمِ تیز بتاز!
به مناسبت سی و یکمین سال تولد روزنامه ی ( ندای هرمزگان ) یعنی روزنامه ی خودمان!
سروده ی: راشدانصاری

این سرو سرافراز اگر ریشه دوانده ست
از دولت خیری‌ است که بر خلق رسانده ست

آیینه ی شفاف و درخشان خلیج است
منظومه ای از لؤلؤ و مرجان خلیج است

با فارس عجین است خلیج وطن من
جوشیده از او خون من و جان و تن من

ای باعث پیوند دل مردم کوشا
امواج خروشان پر از حکمت دریا

در بندرِ ما رونق بازار ، تو هستی
اندیشه ی نایاب و گهربار ، تو هستی

سهم فضلا از سخن ات توش و توان است
سهم فقرا از وَرق ات سفره ی نان است!(۱)

سهم من و تو از قِبَل سفره، همین است
پس دست نکن داخل این حفره، همین است

هر روز شود آگهی ات کمتر و کمتر
باید بکنی با غم بی پولی خود، سر

با سهمیه ی اندک کاغذ چه توان کرد
با جهل مدیران معزز چه توان کرد!

این‌ها همه از برکت و تاثیر دعا بود
هرکس غلطی کرد بگو کار خدا بود!

گفتیم فراوان و شنیدند؟ نه جانم
بر منقل ِ وامانده دمیدند؟ نه جانم

از کیسه شان محض خدا نَم نتراوید
یک نم که کند درد شما کم، نتراوید...

روزی که "ندای" تو به بندر شده جاری
دزدی و خیانت شد از این خطه فراری

« مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند »
یعنی همه‌ جا غیر «ندا» هیچ ندیدند!

باید به عدو با قلم تیز ، بتازی
با دست تهی مانده بسوزی و بسازی!
پی نوشت:
۱- قطع صفحات برخی روزنامه ها(بزرگ تر از ندا) دوگانه سوز هستند! یعنی هم برای مطالعه و هم برای سفره و سبزی پاک کردن به درد می خورند!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
VID-20220905-WA0056.mp4
21.4 MB
کلیپ شعرخوانی راشدانصاری
امان از درد دندان....
نوشته ی: راشد انصاری (خالوراشد)

خوشبختانه در سال های اخیر فقط دو بار گذرم به مطب پزشک های عزیز افتاده است. یک بار حدود دو سه سال قبل بود که خدمت یکی از پزشک های محترم رسیدم در خصوص مشکل دیابتم. درست به یاد دارم، وارد مطب که شدم ، طبق معمول خیلی شلوغ بود. ده دقیقه شد، خبری نشد، بیست دقیقه گذشت خبری نشد، سی دقیقه شد...هیچ. به هر حال دیدم نه کسی وارد اتاق آقای دکتر می شود و نه خارج. به همسرم که کنارم نشسته بود، گفتم:« عجب دکتر خوبیه. چقدر به مریض ها می رسه. چقدر روی بیمار کار می کنه.» همسرم با تکان دادن سر حرف های بنده را تایید کرد و گفت:« فکر کنم از اون دسته پزشک هایی باشه که به دقت به حرف مریضا گوش می کنن و....»
در این لحظه متوجه شدیم، دکتر از سرویس بهداشتی داخل راهرو خارج و در حین رفتن به داخل اتاقش، به منشی گفت:«حالا بفرست تو...!»
بار دوم هم هفته ی گذشته بود که دور از جان به خاطر درد شدید دندان به درمانگاه تامین اجتماعی مراجعه کردیم. خدا نصیب نکند. (درد دندان را می گویم!) به راستی که چه زیبا مرحوم نسیم شمال شاعر عصر مشروطه فرموده است:« لذت دنیا زن و دندان بُود/ بی زن و دندان جهان زندان بُود...» حالا به حمدالله ما از ناحیه زن مشکلی نداریم اما امان از دندان، امان....
خلاصه، در آن جا(منظور درمانگاه تامین اجتماعی است)گفتند باید تشریف ببرید و تلفنی نوبت بگیرید! عرض کردیم حالا ما خدمت رسیدم و محبت کنید.... از راه دورآمدیم و حضوری ....حرف بنده را قطع کردند و گفتند:« فقط تلفنی!»
تلفنی هم که می دانید مصیبت است. صبح تا ظهر به اتفاق اعضای خانواده، بکوب مشغول شماره گرفتن بودیم تا این که یک مرتبه همسرم جیغ بلندی به نشانه ی موفقیت کشید و متوجه شدیم که در حال نوبت گرفتن است. نوبت ما ساعت هفت و سی دقیقه ی صبح روز بعد بود. هفت یا هفت و سی دقیقه ی صبح برای شاعر حکم نیمه شب را دارد. به قول دوستی، شاعری که زودتر از دوازده ظهر از خواب بیدار شود که شاعر نیست!
سرتان را درد نیاورم، موعد مقرر به درمانگاه یادشده مراجعه کردیم. حدود دویست نفر در سالن انتظار نشسته بودند. در این جا بر خلاف پزشک قبلی که ماجرایش را به عرض تان رساندم، تند تند اسامی را می خواندند و بیماران عزیز هم می رفتند داخل و فوری خارج می شدند. باز به همسرم که خدا را شکر کنارم نشسته بود، گفتم:« چه دکتر خوبیه. کار مردم رو چقدر سریع راه می ندازه.» همسرم با تکان دادن ِ سر مبارک به علامت تایید، گفت:« از بس که به کارش وارده.».
خیلی زود نوبتم شد و رفتم داخل. خانم دکتر بلافاصله گفت:« دراز بکش». دراز کشیدم. گفت:« خب، مشکلت؟» عرض کردم:« دندان پایینی درد می کنه» و با انگشت به خانم دکتر نشان دادم.... بلافاصله طوری فَک ام را گرفت که فکر کردم دعوا دارد. گفت:« اینو که هیچ...چون به عصب رسیده و این جا عصب کشی نمی کنیم.» بعد گفت:« دیگه؟» گفتم:« دندان بالایی یکی مانده به آخر...» خیلی زود پیدایش کرد بدون ضربه زدن به بقیه دندان ها، گفت:« خب، اینم هیچ، چون باید از طریق عمل بکشی....و این جا عمل نمی کنن.» بعد گفت:« خب، دیگه؟» چنان عجله داشت که فکر کردم قابلمه ی ناهارش را روی اجاق گذاشته و آمده است مطب!
عرض کردم:« یکی هم پایین و...» چنان با خشونت آن چیزی را که شبیه خنجر یمنی ها بود، کرد داخل دهانم که نزدیک بود چاک دهانم پاره شود.گفت:« اینم هیچ چون قبلاً عصب کشی شده و....» گفتم:« عذر می خوام پس کار شما چیه؟ مگه این جا دندان پزشکی نیست؟شاید به جای تأمین اجتماعی اومدم تامین اشتباهی؟» مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد، اول مقداری لرزید، بعد با عصبانیت گفت:« مگه روی در نخوندی؟» گفتم:« خیر، نوبت که گرفتیم کسی نگفت قبل از ورود به اتاق شما، اول بایستی روی در بخونید!»
از اتاق که خارج شدم، به همسرم گفتم:« حالا متوجه شدی چرا مریض ها تندتند می رن داخل و سریع خارج می شن؟!» گفت:« نه.» گفتم:« چون در واقع کاری انجام نمی دن! فقط مردم می رن داخل و سریع بر می گردن!!»


#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from راشد انصاری
منتشر شد
تازه ترین کتاب راشدانصاری، شاعر و طنزپرداز با عنوان «مَنثوریات» مجموعه نثرهای طنز، داستانک ها و داستان های کوتاه طنز، توسط نشر حس هفتم منتشر شد.
دفتر فروش نشر حس هفتم:

۰۷۱۳۲۳۴۰۰۷۶
Forwarded from خالوراشد
روز شعر و ادب!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)


به مناسبت ۲۷ شهریور روز شعر و ادب (تولد شهریار شعر ایران)

گر چه تاریکه هوا و به نظر نیمه شبه
روز شعر و ادبه
مژده ای اهل سخن موقع جشن و طربه
روز شعر و ادبه

وضع شعر و ادب ِ ما به خدا مطلوبه
یعنی خیلی خوبه
نگرانی ِ عُموم ِ شُعرا بی سببه
روز شعر و ادبه

یک نفر از شُعرا تاجر و کاسبکاره
اون یکی بیماره
این یکی هم تو نخ ِ ابرو و گیسو و لبه!
روز شعر و ادبه

توی هر کنگره رفتی ، سر ِ شب تا سحری
با بزرگان نپری!
بعضیا یه جوری ان…ریشاشونم یک وجبه!
روز شعر و ادبه

شاعر ِ پست مدرنی که یه کم خوش تیپه
عشق دود و پیپه
حافظ از شعر طرف مدتیه در عجبه!
روز شعر و ادبه

شاعری هم که می گن ارزشی و با حاله
مفتکی هر ساله ،
عازم غَزه و کرکوک و دمشق و حلبه
روز شعر و ادبه

از همین جا، چه خوبه فضا رو تغییرش بدیم
طول و تفسیرش بدیم
تا نگن یارو چقد از اتفاقات عقبه !
روز شعر و ادبه

غربیا وقتی می آن نفتو می خوان شیخ جوون(۱)
لااقل اینو بدون
بی خیالش بابا ، طفلک خودش از بیخ عربه!
روز شعر و ادبه

لب و تا وا می کنه “خالو” واسه شعر جدید
غصه می شه ناپدید
نخل ِ بندر پُر ِ خاره ، ولی میوه اش رطبه
روز شعر و ادبه
پی نوشت:
۱-منظور از شیخ جوون و از بیخ عربه، یکی از شیوخ کشورهای حاشیه خلیج فارس است!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA

https://telegram.me/rashedansari